بگذار آن باشم که با تو در کوهسار گام بر می دارد ، بگذار آن باشم که با تو در گلزار گل می چیند ، بگذار کسی باشم که احساس درون با او می گویی ، بگذار کسی باشم که بی دغدغه با او سخن می گویی ، بگذار کسی باشم که در غم سوی او می آیی ، بگذار کسی باشم که در شادی با او می خندی ، بگذار کسی باشم که به او عشق می ورزی …
با احساس درماندگی به آرامی بر روی صندلی نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم…..
ساعتی بود که همه چیز تمام شده بود و دیگر توانی در من نمانده بود… نفسم رو با حسرت بیرون دادم و پکلهایم را روی هم گذاشتم تا که از سوزشان کمی کاسته شود..اما حضور بی موقع پارسا …. ان هم بدون در زدن و وارد شدن به حریم شخصیم… این ارامش به ظاهر کوتاه را از من ربود و آزرده ام کرد …
-حاجی میگه بیا پایین
هنوز نگاهم به بیرون و نیمکت زیر درخت بود….می توانستم حضورش را در دو سه قدمیم حس کنم
– بهش گفتم شاید حال مساعدی نداشته باشی ولی گفت باید باهات حرف بزنه
لبهایم را فشردم و گفتم:
– الان میام
– منتظرت باشم ..یا میای ؟
سعی کردم ارام باشم و خوددار
– یه ابی به صورتم بزنم میام ..شما هم برید پایین… لازم نیست منتظر من بمونید
– به عصمت بگم یه چیزی برات بیاره بخوری یکم جون بگیری؟
– نه..گفتم که …شما تشریف ببرید من خودم میام
و مصرانه به نیمکت خیره شدم