دانلود رمان خزان خنده های خزر با لینک مستقیم
نویسنده محرابه سادات قدیری
سرگذشت عشق دخترعمو و پسرعموست، باور و خزر، باور مردی آرام و صبور، مهربان و حامی، خزر دختری سرزنده و شیطون، روزی که قرار بود این دو نفر بهم برسن یه طوفان باعث جداییشون میشه، طوفان تهمت ناروا که باعث جدایی ده ساله این دو دلداده میشه، الان بعداز ده سال خزر برگشته تا این فاصله رو برداره …
حین بستن دکمه هایش نگاهی به تصویر خود در آینه ی قدی خانه ی پدری انداخت … آینه ی پتینه کاری را مادر سالها پیش در یکی از سفرهایشان به اصفهان خریده و پدر را وادار کرده بود برای حملش تا شمال، باربندی تهیه و به سقف ماشین نصب کند … پدر معتقد بود وجود باربند از شتاب ماشین کم می کند و به موتور فشار مضاعفی وارد می شود … مادر اما رضا نداشت باربری آینه را تا شمال بفرستد … هنوز هم بعد از سالها، حس غم عقب افتادنشان از همسفران دیگر، با هر بار دیدن قاب فیروزه ای آینه به جانش می ریخت
داری میری؟ نگاه از آینه گرفت و به سمت در تنه چرخاند … بار میآد امروز. باید زودتر از اینا راه می افتادم … سخت نگیر … بچه ها هستن دیگه … دیشب دیدم دیر خوابیدی، دلم نیومد بیدارت کنم … حین بستن دکمه های سرآستین ها لبخند زد: کاش یه بار وقت مدرسه رفتن دلتون نمی اومد بیدارم کنین. مادر قدمی پیش گذاشت … او نه فقط لبخند، که اخمی مصلحتی هم به صورت داشت … بهتون رو میدادم که اونوقت می خواستین کل نه ماه سال تحصیلی رو بپیچونین
ابروهای باور بالا پریدند … واژه ای در دایره ی لغات جوان ها را از زبان مادر شنیدن هم تعجب داشت، هم خنده … صدای خنده ی بم مرد جوان که در فضای خانه پیچید، مادر هم لبخند زد، دست بالا برد و حین درست کردن یقه ی لباس پسرش یادآور شد: شبو یادت نره … باور سری به علامت مثبت تکان داد … به سمت تخت تنه خم کرد تا موبایل و کیفش را بردارد، قامت خمیده با آنچه مادر به زبان آورد شکست …
[…] […]