دانلود رمان جاده سنتو با لینک مستقیم
نبات دانشجوی روانشناسی هست که برای پایان نامه اش باید با شهریار جلسات روان کاوی داشته باشه؛ شهریاری که شخصیت مبهم و نهفته ای داره و همه ی در ها رو به روی نبات بسته. همه چیز آروم پیش میره تا این که شهریار شروع به دادن پیشنهاد های عجیبی به نبات میشه و…
چشم هاش آرومه؛ برعکس همیشه که موقع حرف زدن درباره ی مامان، حس می کنم ناراحت میشه و عذاب می کشه. -با من کاری نداشت، اومده بود درباره ی درس بچه ی شوهرش بیرسه. چشم های گردم به حالت عادی برمی گرده و حس می کنم نفسم توی سینه تنگ می شه. – ب … بچه ی شوهرش؟! مگه شوهرش بچه ی چند ساله داره؟! این بار چشم های بابا هم با تعجب همراه میشه. – تو نمی دونسی؟ یه پسر چهارده ساله داره؛ یه دختر کوچیک تر هم پیشش بود. من فکر کردم می دونی…
باهاش حرف نمی زنی؟ اخم هایم در هم می ره و نگاهم و مستقیم به لیوان روبه روم می دوزم. – نه… یعنی از وقتی که زنگ زد و گفت می خواد ازدواج کنه باهاش حرف نزدم. دست بابا روی دستم می شینه؛ حتی اگه خودش هم حالش خیلی بد باشه با این وجود، برای دلگرمی و آسایش من هرکاری می کنه.
– ناراحت نباش قشنگ بابا؛ اون هم حق زندگی داره… سرت که خلوت شد یا زنگ بزن بهش یا برو حضوری ببینش؛ خوب نیست این همه از هم دور شدید. نگاهم رو به سمتش می کشم
که از روی صندلی بلند میشه و با «شب بخیری» به سمت اتاقش میره. دیگه حتی میلی هم به خوردن چای ندارم؛ از جا بلند میشم و چای رو توی سینک خالی می کنم. بدون این که علاقه ای به شستن لیوان داشته باشم به سمت اتاقم پا تند می کنم. همین که پا توی اتاقم می ذارم،