دانلود رمان غبار الماس با لینک مستقیم
خلاصه رمان : من نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل هم قرار داد. او نباید می فهمید رزا دختر اوست، اما شباهت دخترم با او غیر قابل انکار است! دختر چهار ساله ام دل و دین پدرش را برد و قلبش را تسخیر کرد! محمد فرهمند! شاید دل دخترم را برده باشد اما من هرگز دیگر به او شانس دوباره ای نخواهم داد! این عشق را خودم با دست خودم به خاک سپردم.
قسمتی از داستان رمان غبار الماس
_خیلی دیوونه ای به خدا اون موقعی که عقل تقسیم می کردن تو کجا بودی؟ دستتو تکون نده ببینم…!
داشت برایم لاک میزد و یک ریز غر می زد که چرا گفته بودم دوچرخه را پس بدهد. نمی توانست درکم کند…
که با دیدن آن بزرگی که پدر رزا به یک یده و من برای خریدی اشاره برای دختره هدیه ای با کمتر از قیمت آن ماه هاست که منتظرم قسط هایم تمام شد خریدش را کنار بگذارم چه حسی دارم!
که وقتی دخترت از خوشی روی پا بند نیست و تو پر از بغض و سرخوردگی هستی و نمی توانی در خوشی اش شریک باشی یعنی چه چطور از خودت متنفر می شوی.
وقتی سال ها هن پدر باشی و هم مادر در هر مرحله از زندگی خودت را به چالش بکشی، هر قدمت را زیر سوال ببری که مبادا کم بگذاری،
دخترت نبود حس نکند، آن وقت می توانی زنی در غشای شهرزادها را درک کنی.
-فکر میکنم این یه حقیقته که من و تو نتونستیم تا به الان ببینیمش.
من نتونستم اون زندگی که حق رزاست بهش بدم شاید باید زودتر سراغ محمد می اومدم. نمی تونی درکم کنی مهشید من…
بغضم داشت خفه ام می کرد. سرم را بالا می گیرم و پشت هم پلک میزنم…
-من باید زودتر سراغ محمد می اومدم. رزا می تونست مثل من نباشه. از لحظه ی اول زندگیش تو ناز و نعمت بزرگ بشه.