دانلود رمان کاکتوس
به قلم یگانه سعیدی
مقدمه داستان:
تو کاکتوس را میشناسی؟
نماد عشق..
لباس سبز به تن دارد…
مقاومت میکند..
سختی میکشد…
گریه میکند…
و گاهی میخند…!
آری من هستم.
همتا دختر جوان و آواره ایست که برای نجاتش از گرسنگی دست به دزدی میزند اما…
تعطیلات تموم شده بود و من همچنان خونه نشین بودم.
نوید تا مدت ها من و از کار کردن منع کرده بود، کلافه شده بودم و مصرف سیگارم هر ساعت بیشتر می شد.
عادت کرده بودم تمام روز و منتظر اتمام ساعت کاری اشکان بمونم تا بیاد و من و از کلافگی در بیاره.
اشکان من و تا دم خونه رسوند و کاری براش پیش اومد و ، آخر هفته بود، بعد از کلی خیابون گردی و خوش گذرونی رفت.
نوید هم نبود، تو خونه تنها بودم، چشمم خورد به در اتاق نوید،
تو این مدت طولانی که نزدیک به یکسال میشد اجازه نداده بود حتی یکبار هم واردش بشم.
حس کنجکاویم گل کرده بود. از جا بلند شدم و قدم به قدم به اتاقش نزدیک شدم.
در اتاق و باز کردم و وارد شدم، همه چیز مرتب و تمیز بود، یه تخت دو نفره که کنارش چراغ خواب گذاشته شده بود و میز کار چوبی که دقیقا پایین پنجره اتاقش قرار گرفته بود.
کشوی میزش رو از کنجکاوی باز کردم. لابه لای خرت و پرت و پاکت های خالی سیگار یه عکس پیدا کردم.
عکس قدیمی از یه دختر که تو بغل نوید گرفته شده بود.
شبیه نوید بود، عکس رو برگردوندم که چشمم خورد به متن نوشته شده ( ای کاش نمی کُشتمت ، تا یادم بمونه چقد ازت متنفرم.
خواهر کوچولوی من سارا ) از ترس عکس و به زمین انداختم دستم و گذاشتم روی قلبم و دست دیگه ام و به صورتم کشیدم.
باور نکردنی بود، شاید یه شوخی مسخره یا … مگه میشه نوید تونسته باشه کسی رو از بین ببره؟ اونم خواهرشو؟