خورشيد در يک خانواده گرم و صميمي زندگي ميکردتو يک محله خوب و معتقد.
خورشيد عاشق دوست برادرش حسام بود. حسام جواني بسيار آقا، نجيب، مومن بود که همه بهش اعتقاد داشتند و پشت سرش قسم ميخوردند.
خورشيد از برخوردهاي حسام متوجه شده بود که بهش علاقمند است ولي
هيچ وقت مستقيم بهش اظهار علاقه نکرده بود …
قسمتی از متن :
علی با دست خورشید را نشان داد و گفت:« اینو ببین!! امشب می خوایم شوهرش بدیم مثلا!!! خورشید می خوای به بابک بگیم این کور و کچل ها رو هم سرسامون بده… عروسک پری رو ببین!!! کچل کچل کلاچه…»
لنگه دمپایی های خورشید و پری امانش را بریدند…و بالاخره مجبور شد با همان سر و صدا دل از پنجره بکند و برود…
پری نگاه غمزده ای به عروسکش انداخت… فوری او را بغل کرد و بوسه ای روی کله ی کچلش نشاند و گفت:« قربونت برم الهی ناراحت نشی ها… با تو نبود!»
و بعد نگاه به خورشید کرد و گفت:« خورشید واقعا می خوای چی جواب بدهی؟!»
خورشید چانه بالا انداخت و گفت:« تو که بهتر می دونی!!»
پری:« آخه فکر م یکنم آقا جونت و مامان مهری از این بدشون نمی یاد… بابای من خیلی از خودش و خانواده اش تعریف می کنه…»
نگاه خیره ی خورشید روی عروسک پری مانده بود با نگرانی لب باز کرد و گفت:« نمی دونم اصلا ای کاش همراه مامان برای ختم دایی اشون نمی رفتم!!»
پری:« می گن وضع مالیشون توپه…»
خورشید:« من که همه ی امیدم به مهرداده… می دونم مخالفه…»
پری:« پس واسه چی می خوان بیان!!»
خورشید:« مامان میگه هرچی گفتیم واسه خورشید زوده بابک راضی نشده و به خانواده اش فشار اورده که باید بریم خونه اشون!!»
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب،
بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید
بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.