یامک گوشیم رو باز کردم!نوشته بود:
_امروز که انقدر خوشگل شدی دور نشستی تا نتونم یه دل سیر نگات کنم؟
سرم و بلند کردم….کی وقت کرد پیام بفرسته؟
نگاه معناداری بهم انداخت و به تدریسش ادامه داد.وقتی لاله رو ببینم می دونم چی کار کنم باهاش… چه قدر احمق بود که خر حرف های این استاد خلافکار شده بود.
هر چند اون بازیگر زیاد ماهری بود…کلاس که تموم شد عمدا لفتش دادم تا همه برن… باید ازش راجع به مدلینگی می پرسیدم. انگار اونم همین قصد و داشت که تمام دانشجو های دورش رو دور کرد.
کوله م و برداشتم و به سمتش رفتم.
لبخند محوی زد و نزدیکش که رسیدم گفت
_دیگه حق نداری بری اون ته کلاس بشینی ها…
ریز خندیدم و گفتم
_کیاااان؟
نگاه با عشقی بهم انداخت و گفت
_جان دل کیان؟
با تردید ساختگی گفتم
_عکسایی که فرستادم نشون دادی به دوستت؟چی گفت؟
به سمت در رفت و حالا که کلاس خالی شده بود در کلاس و بست و گفت
_گفتم خوشگلم…قبولت کرد.
هیجان زده پریدم و گفتم
_راست میگی؟
سری تکون داد و گفت
-مگه میشه خانوم منو قبولش نکنن؟
وقتی دیدم داره به سمتم میاد قلبم از کار افتاد. حتی فکر اینکه کسی جز آرش نزدیکم باشه هم عذابم میداد.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_حالا باید چی کار کنم؟
بی فاصله ازم ایستاد و بازوهام گرفت و منو چسبوند به خودش و مسخ شده گفت
_تابستون می برمت دبی…
_کووو تا تابستون نمیشه زودتر برم؟
با لبخند محوی به صورتم نگاه کرد و گفت
_خانوم من که تنهایی نباید بره.. منم که نمی تونم دانشگاه و ول کنم.
دستش روی گونه م نشست…خواستم عقب بکشم که با باز شدن در کلاس کیان جا خورده چند قدم عقب رفت.
چشمم که به آرمین افتاد نفس راحتی کشیدم.
چشم غره ی بدی به سمتم رفت و رو به کیان گفت
_تو دفتر اساتید سراغ تو میگیرن امیر.
امیر کیان سری تکون داد.. کیفش رو برداشت و گفت
_میرم الان…
آرمین دست به سینه منتظر نگاهش کرد و گفت
_خوب برو.
معلوم بود می خواد دکش کنه.. کیان هم فهمید و نگاه معناداری به آرمین انداخت و موقع رفتن حرفی دم گوش آرمین زمزمه کرد که اخماش در هم رفت.
اون که رفت،آرمین اومد داخل با اخم و اوقات تلخی گفت
_جای اون شوهر خوش غیرتت بودم زنی مثل تو رو حبس می کردم تو خونه.
خندیدم و گفتم
_خداروشکر جای اون نیستی.
اومد توی کلاس… در و بست و گفت
_تو چه قدر کله خری!بهت نگفتم این یارو به هیشکی رحم نداره گفتم یا نگفتم؟ گفتم مریضه… گفتم لاشخوره…گفتم صد تا امثال تو رو روی انگشتش می چرخونه.من مسئولیتی روی تو ندارم به آرشم گفتم خودش بیاد جمعت کنه. اینم می گم که اگه دو دقیقه دیر تر رسیده بودم یه ناخنکی بهت میزد
چشمام گرد شد و گفتم
_نگی بهشا…همینجوریشم صبح و شب غر میزنه. آتیش بیار معرکه نشو آرمین…من حواسم به خودم هست.
پوزخندی زد و گفت
_یعنی مشکلی نداری انگشتت کنه؟من این آدم و میشناسمت قبل اینکه وعده تو به اون وریا بده حسابی لاس میزنه باهات…اون آرش باید کلاشو بندازه بالاتر.
خندیدم و گفتم
_بیچاره زن تو…خونش و توی شیشه میکنی!
مردسالارانه گفت
_درستشم همینه.
* * * * *
ماشین و سر کوچه نگه داشت. زنای فضول محل با پچ پچ منو نگاه میکردن.
به سمت کیان برگشتم و گفتم
_مرسی که منو رسوندی با اجا…
وسط حرفم پرید
_یه چای مهمونم نمیکنی خانومی؟
چند لحظه ای مات صورتش بودم.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم
_اگه دوست داری خوب بیا… اما میدونی چیه داری میبینی که؟من تو این محل زندگی میکنم یعنی حرف همسایه ها…
در ماشین و باز کرد و گفت
_اگه مشکلت فقط اونان پس میام!
پیاده شد… لبم و گاز گرفتم و پیاده شدم.
طوری که صداش به گوش زنا برسه گفت
_موبایلت و جا گذاشتی تو ماشین خانومم…
خم شدم و موبایلم و برداشتم.
دستش و به سمتم دراز کرد. جلوی چشم همه دستم و توی دستش گذاشتم.
منو ببخش آرش…! خودتم میدونی که از این مرد هر چند خوشتیپ بیزارم.
به خونه که نزدیک شدیم به بهانه ی کلید انداختن دستم و از دستش بیرون کشیدم.
در و باز کردم و گفتم
_بفرما تو…
با لبخند محوی کنج لبش گفت
_خانوما مقدم ترن.
لبخند کج و کوله ای زدم و وارد شدم. در که پشت سرمون بسته شد نفس توی سینه ی منم گره خورد.
کفشام و در آوردم و وارد خونه شدم. خدایا معجزه… فقط یه معجزه…
اومد تو… نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_خونه ی خوبی داری.
با وجود دل خونم خندیدم و گفتم
_طعنه میزنی؟ نگاهم کرد و گفت
_آره… لیاقت تو خیلی بیشتر از ایناست.
ابرو بالا انداختم و گفتم
_حالا که قبولم کردن،می رسم بهش.
نزدیکم شد و گفت
_هممم می رسی.چشمات و ببند.
چشمام و بستم نزدیکم اومد… اون قدر نزدیک که نفس هاش به پوستم میخورد.
پچ زد
_تو وارد صحنه میشی… با یه زیبایی نفس گیر،همه محو و مات نگاهت میکنن و تو اون وسط می درخشی.
لبخندی از سر لذت زدم و گفتم
_تو کجایی؟
_من بین تماشاچی ها نشستم،میبینی منو؟
سر تکون دادم. حس کردم صورتش نزدیک تر اومد. با اون صدای مردونش ادامه داد
_مسخ شده دارم به بانوی خودم نگاه میکنم.به درخشش،به زیبایی نفس گیرش…چنین آینده ای رو برات میبینم عزیزم.
چشمام و باز کردم و با هیجانی که همش نمایش بود نگاهش کردم.
خواستم عقب برم که دستش دور کمرم پیچیده شد و گفت
_تا رسیدن به اون مرحله کنارت میمونم.
لاله رو هم با همین وعده ها خر کرده بود و همین طور کلی دختر دیگه رو…
برای فرار کردن از دست نگاه خیره ش دست روی سینش گذاشتم و گفتم
_چای بریزم برات.
ولم نکرد… لعنتی ولم نکرد.
با همون نگاه خاص گفت
_فعلا جز آرامش تو به هیچی احتیاج ندارم.
بعد از این حرفش بغلم کرد.
نفسم دیگه در نمیومد. کم کم داشت به سرم میزد که یکی بکوبم لای پاش که صدای موبایلش باعث شد عقب بکشه.
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم.
موبایلش و در آورد و تماس و وصل کرد.
_جانم آرمین.
گوشام تیز شد…
_کجام؟خونه ی دوست دخترم.
لبم و محکم گاز گرفتم. آرمین صد در صد به آرش می گفت. این بار دیگه راه نجاتی نداشتم.