ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

بهار

در اتاق رو باز کردم و بیرون اومدم ..!

با دیدنم نفس راحتی کشید و جلوتر حرکت کرد ..کاش ماشینم و دست سام نداده بودم خودم میرفتم خونه مادرش ..!

مثل جوجه دنبالش راه افتادم عجیب بود برام که هیچکس نمیاد حتی باهاش یه عکس بندازه ..قبلا که خودشونو میکشتن تا یه جا میدیدنش عجیبه امروز انقدر بی تفاوت از کنارش رد میشن ..!

در ماشین روباز کرد و منتظر بهم چشم دوخت .

نگاهم رو ازش گرفتم ، جلو رفتم و سوار شدم .

اروم در و بست ماشینو دور زد و سوار شد .

نیم نگاهی بهم انداخت و حرکت کرد.

مسیری که داشت میرفت به خونه مادرش ختم نمیشد ..انگار داشت میرفت خونه خودش .

لب پایینم رو به دندون گرفتم و با اخم گفتم :

_ کجا داری میری؟

+ میبرمت پیش مادرم دیگه

نیشخندی زدم و با تن صدای بالا رفته ای گفتم :

_ مگه من بچه دوساله ام؟ انقدر منو احمق و کودن میبینی؟ فکر میکنی مسیر خونه مادرت رو با قبرستونی که الان داری میری تشخیص نمیدم؟

کلافه به صورت سرخ شده از عصبانیتم نگاهی انداخت:

_ دو دقیقه خفه خون بگیر ببین کجا میبرمت من انقد هار و گشنه نیستم بخوام بخورمت ..اگه میخواستم بهت اسیبی برسونم این مدت که تو خونه ام بودی این کارو میکردم.

با عصبانیت به صندلی تکیه دادم باز احمق شدم باز گولشو خوردم و مثل خر گوشامو شل انداختم و باهاش اومدم..کی میگه من تحصیل کرده ام؟ واسه هر کی کارامو بگم مسخره ام میکنه..!

ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت :

_ پیاده شو

 

دانلود رمان

مثل میخ به صندلی چسبیده بودم و تکون نمیخوردم …عجب غلطی کردم خدا ..!

در ماشین رو باز کرد و بازوم رو گرفت :

_ رو مخم نرو بهار فقط میخوام باهات حرف بزنم چرا لج میکنی؟

دستشو رو پس زدم و گفتم :

_ من باهات حرفی ندارم فقط بخاطر مادرت اومدم نمیدونستم انقدر عوضی هستی که گولم بزنی..!

دستشو روی سرم گذاشت و با دست دیگش بازوم رو محکم کشید و از ماشین بیرون کشیدم ..

در ماشین رو محکم به هم کوبید و دنبال خودش به سمت خونه کشیدم ..!

در خونه رو باز کرد و هولم داد داخل ..در و قفل کرد و به سمتم چرخید نفس عمیقی کشید و درحالی که کفشاشو درمیاورد غرید :

_ حتما باید وحشی بشم زورت کنم؟

+ واسه چی اوردیم اینجا چی از جونم میخوای باز؟

با قدم های بلند به سمتم اومد ..نزدیک ترین فاصله ممکن ایستاد ..به صورت سرخ شده از عصبانیتم زل زد و با لحن ارومی گفت :

_ اوردمت اینجا چون خونه ات اینجاس…داغ کردم اون روز یه غلطی کردم گفتم طلاق میدم. الان میزنم زیرش من زنمو طلاق نمیدم حالا چه داییت بخواد برام گردن بکشه چه هفت جدت من طلاقت نمیدم بهار .

به چشمای مصممش زل زدم و گفتم :

_ باز سر چی داری معاملم میکنی؟ این بار دیگه پای چی درمیونه که ولم نمیکنی؟

دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشیدم تقلا کردم پسش بزنم اما انقد محکم به خودش چسبونده بودم که فایده ای نداشت ..!

دستم رو بین دستاش گرفت ..کف دستمو روی قفسه سینه اش گذاشت قلبش تند میزد به چشماش زل زدم که گفت :

_ پای دلم درمیونه …زنمو دوست دارم طلاقش نمیدم ، خدام از اون بالا بیاد پایین طلاقت نمیدم بهار..!

دلم داشت از جا درمیومد ..ضربان قلبم بالا رفته بود و قطرهای عرق روی کمرم سر میخورد اب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم :

_ حنات دیگه واسه من رنگی نداره ..قبل از ازدواج هم همین حرفارو زدی ..!

مکث کردم و درحالی که به چشماش خیره شده بودم گفتم :

_ حتی اگه حرفت راست باشه ..من دیگه دوست ندارم …دیگه واسم مهم نیستی دیگه بهت فکر نمیکنم

نیشخندی زد و فشاری به کمرم اورد :

_ نه بابا دیگه بهم فکر نمیکنی؟ حتما به اون پسره که تو حلقت بود فکر میکنی اره؟

ابروهامو بالا فرستادم و گفتم :

_ اره فقط به عشق بازی با سام فکر میکنم ..

یقه مانتوم بین دستاش مشت شد و سرم جلو کشیده شد قبل از اینکه بخوام حرف نصفه نیمه ام رو کامل کنم گرمی لباشو روی لبای یخ زده ام احساس کردم و..

گاز ریزی از لب پایینم گرفت و خودش رو عقب کشید چشمای خمارشو به صورت سرخ شده ام دوخت با حرص به سینه اش فشار اوردم و داد زدم :

_ من ازت طلاق میگیرم امیرعلی من..

بوسه محکمی گوشه لبام زد و برای بار دوم خفه ام کرد ..!

نفسشو تو صورتم رها کرد و با فک منقبض شده گفت :

_ یه بار دیگه اسم طلاق و بیار تا همین امشب میخمو بکوبم و با خیک باد شده بفرستمت ور دل اون داییت که با چرت و پرتاش پُرت کرده..!

دستش روی دکمه های مانتوم لغزید که جیغ زدم :

_ چه غلطی میکنی؟ اصلا میفهمی چی میگی؟ همین دو روز پیش دست دختره رو گرفتی میگی عشقم نفس تو چه جونوری هستی؟ اون از عسل که مثل تیکه اشغال پرتش کردی بیرون و رفتی سراغ نفس حالام عشق و حالت با نفس تموم شده اومدی رو سر من؟ تو فقط یه هوس بازی که نمیتونه خودشو کنترل کنه بی غیرت من زنت بودم ..

امیرعلی_ خـفـه شـو

از صدای دادش قدمی به عقب برداشتم که با عصبانیت ادامه داد :

_ این نفسی که ازش دم میزنی کجاست؟ جز همون روز کی باهام دیدیش؟ اصلا موندی ببینی دردم چیه؟ اون دایی پر ادعات اگه پیداش نشده بود وضع من الان این نبود..!

زبونشو روی لبای خشک شده اش کشید و تو صورت متعجبم داد زد :

_ من همون شب میخواستم بگم دوست دارم

مات و مبهوت به صورتش زل زده بودم که دستش روی دکمه های مانتوم لغزید و..

ترسیده به دستش چنگ زدم :

_ چیکار میکنی؟

به صورت وحشت زدم زل زد و با حرص گفت :

_ به یکی اینطوری نگاه کن که از پس این کارا بر بیاد من تا حالا بهت دست زدم یا خطا رفتم که اینطوری رنگت پریده؟

دستش رو پس زدم و قدمی به عقب برداشتم ..اب دهنم رو قورت دادم و گفتم :

_ همه احساساتتم خرج کنی دیگه برام فرقی نداره ..از زندگیم برو بیرون ، دیگه نمیخوام ادامه پیدا کنه .

نگاهم رو از چشمای نگرانش گرفتم و ادامه دادم :

_ من هیچ علاقه ای بهت ندارم امیرعلی…

_ امیرعلی : دروغ میگی میخوای تلافی کنی …من نگاهتو میشناسم بهار …میترسی به غرورت بربخوره؟
اگه من میگفتم دوست ندارم واقعی بود نداشتم من نمیشناختمت چجوری علاقه ای بهت نشون میدادم؟

لبخند تلخی روی لبام شکل گرفت و با صدای گرفته ای گفتم:

_ من مجبورت نکردم دوستم داشته باشی ..اما تو الان میخوای مجبورم کنی بمونم ، اگه علاقه ای که ازش حرف میزنی واقعیه از زندگیم برو بیرون امیرعلی

معنی حرفای که روی زبونم میرقصید و نمی فهمیدم من فقط میخواستم مطمئن باشم اگه دوستم داشته باشه برای زندگیمون تلاش میکنه با این دو کلمه حرفم که جا نمیزنه..!

به یقه پیراهنش چنگ زد و چندتا دکمه اول رو باز کرد …قدمی به سمت مخالفم برداشت و با ته صدای که به زور شنیده میشد گفت :

_ برو

گیج و منگ وسط سالن خشکم زده بود …دستای یخ زده ام رو روی قلبم گذاشتم ..نگاهم رو به در اتاقش دوختم به این سادگی گذشت؟

پاهای میخکوب شده ام رو برای رفتن حرکت دادم که با صدای بدی که از اتاقش اومد از جا پریدم..!

همه تلاشم رو کردم که بیخیال بگذرم از کسی که صدای فریادش قلبم رو میلرزوند..

صدای شکستن تمومی نداشت انگار کمر به قتل اون بدبختای بی جون بسته بود.

کیف محکم شده روی شونه ام رو روی زمین انداختم گور بابای این غرور ..بشینم خودشو نابود کنه؟

با قدم های بلند به سمت اتاقش هجوم بردم در اتاقش رو باز کردم ..مثل دیونه ها وسط یه مشت خورده شیشه ایستاده بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود ..!

_امیرعلی : برو بیرون.

به چشمای به خون نشسته اش زل زدم :

_ دیونه شدی؟

گلدون توی دستش رو محکم به دیوار کوبید و داد کشید :

_ تو دیونم کردی لعنتی..

خواست قدمی به سمتم برداره که با صدای بلندی گفتم :

_ نیا جلو ..زیر پات پرِ شیشه اس کوری؟

نگاهشو به صورت نگرانم دوخت و درمونده گفت :

_ وقتی اینطوری نگران میشی دلم میخواد ببوسمت .

خلاص شدن از بین خورده شیشه ها کار چندان سختی نبود..فوقش کمی زخمی میشد انقدر مسئله حیاتی نبود که بمونم ..حرفاش و نگاهش هر لحظه خطرناک تر میشد ادعا میکرد کاری بهم نداره اما مگه میشد به حرف ادمی گوش داد که با چشماش داره قورتت میده ..!

قدمی به عقب برداشتم و گفتم :

_ خداحافظ..

چرخیدم قدمی برنداشته بودم که صدای خش دارش تو گوشم پیچید :

_ مرگ امیرعلی نرو…من ظرفیتشو ندارم نمیتونم کنار یکی دیگه ببینمت یا خودم رو میکشم یا تو رو.

قلبم محکم میکوبید ..دلم زیر و رو میشد اما نمیتونستم به این سادگی بگذرم ..

_ منم ظرفیتشو نداشتم وقتی تو چشمام زل زدی گفتی برو … اینکه جلو چشمام دستت و انداختی دور کمر یه دختر دیگه داشت اتیشم میزد ..من خیلی عاشقت بودم تحمل کردم زنده موندم ..تو هم میتونی تو دست به عاشق شدنت خیلی عالیه من نشد یکی دیگه..!

تمام مدتی ک حرف میزدم پشتم بهش بود میدونستم به چشماش نگاه کنم وا میدم اینقدر شل بودم که همون اول میخواستم غش کنم تو بغلش ..!

فشاری به دستگیره در اوردم و خواستم برم که دستش رو شکمم پیچیده شد ..!

سرش روی شونه ام گذاشت و کنار گوشم گفت :

_ گفتی دیگه دوستم نداری؟

فشاری به دست حلقه شدش دور کمرم اوردم :

_ اره ندارم ..!

محکم تر به خودش چسبوندم و در حالی که لباشو به گونه ام میزد گفت :

_ دوباره عاشقت کنم؟

نیشخندی زدم دارم برای حلقه نشدن دستام دور گردنش خودم رو میکشم عاشق تر از این بشم؟

به سمت خودش چرخوندم دستشو زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد سرم بالا بگیرم :

_ همه چیزو جبران میکنم.

 

نم اشک زیر چشمش داشت دیونم میکرد …یعنی واقعا عاشقشم شده؟

کف دستم رو به سینه اش فشار دادم و در حالی که نگاهم رو میدزدیدم با صدای ارومی گفتم :

_ ثابت کن …

دستاش رو دوطرف گردنم گذاشت و سرم رو بالا کشید :

_ چیو ثابت کنم.؟

کرم شیطنت همه وجودم رو گرفته بود ..لبام رو به گردنش نزدیک کردم و زیر گوشش گفتم :

_ دوست داشتنت رو ثابت کن..!

سیبک گلوش بالا و پایین میشد و دستای مشت شده اش به کمرم فشار می اورد..سرش رو عقب کشید نگاهشو به چشمام دوخت

لباش برای حرف زدن کش اومدن که صدای گوشیم بلند شد …خودم رو از حصار دستاش ازاد کردم و از اتاق بیرون اومدم ..با دو به سمت کیفم که پخش زمین شده بود رفتم و گوشیم رو برداشتم ..!

با دیدن شماره سام سریع جواب دادم :

_ جانم .

_ کجایی؟

نگاهمو به ساعت انداختم و پرسیدم :

_ چرا چیزی شده؟

اهی کشید و گفت :

_ دلم برات تنگ شده ..!

لبم رو به دندون گرفتم و خواستم بگم منم همینطور که چشمم به قیافه قرمز شده امیرعلی افتاد ..صدای گوشیم بلند بود و صدرصد شنیده اب دهنمو قورت دادم و خواستم قدمی به عقب بردارم که گوشیو رو از دستم کشید و محکم به دیوار کوبید

 

وحشت زده جیغ زدم :

_ چته روانی چرا اینطوری میکنی؟

_امیرعلی: که دلش برات تنگ شده ..

از صورت عصبانی و رگای برجسته شده دستش خنده ام گرفته بود و داشت دلم غش میرفت ..!

_ پسر داییمه …

با اخمای در هم به صورتم زل زد و با تشر گفت :

_ هر خری میخواد باشه …منو بخاطر یه بوی عطر داشتی به سیخ میکشیدی الان میگی پسر داییمه..!

ابروی چپم رو بالا کشیدم و رو به قیافه عصبانیش گفتم :

_ اصلا به تو چه؟..من بهش اجازه دادم دلتنگیشو ابراز کنه تو رو سننه؟ چیکارمی که بخوای غیرتی بشی..؟

دست مشت شده اش رو به پشتی مبل کوبید و داد زد :

_ بسه روانیم کردی حتما باید به دست و پاهات بیوفتم تمومش کنی؟ میگم دوست دارم ازم اثبات میخوای ، دوست نداشتم به تخمم نبود با چه خری حرف میزنی نگفتم برو غلط کردی موندی به تو چه که دارم تو این خراب شده چه گوهی میخورم برو ور دل همون پدرسگی که دلش برات تنگ شده..!

خواست برگرده به اتاقش که دستم رو به استینش بند کردم ..سر جا ایستاد…من انقدر نازی نبودم همینقدر که اینطوری داغ کرده و جار میزنه دوست دارم برام بسه چرا باید لحظات خوشی که میتونیم با هم باشیم رو با افکار مزخرف بی سر و تهم بگیرم ..!

بدون توجه به نگاه خیره اش خودم رو جلو کشیدم ..دستم رو روی پهلوش گذاشتم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم ..صدای ضربان قلبش همه استرس و دلهره ای که داشتم رو به دست فراموشی سپرد قلبش حکم اثبات داشت ..!

سرش رو تو گودی گردنم فرو کرد و محکم به خودش فشارم داد :

_ این چند وقت برام چندسال گذشت بهار ..!

+ من هنوز نبخشیدمت ..!

به دیوار چسبوندم و دستشو پشت گردنم گذاشت ..خواست فاصله رو تموم کنه که کف دستمو روی لبام گذاشتم ..!

با حرص به چشمام زل زد که گفتم :

_ نفس و عسل کی بودن؟ چرا بودن؟ حق دارم بدونم نه؟

کلافه خودش رو عقب کشید و گفت :

_ جز همون روز اول بعد از ازدواجمون که رفتم پیش عسل دیگه ندیدمش همون روز همه چیز تموم شد ..دیگه هیچ تماسی باهاش نداشتم ..نفس ، نفس و باید خودت ببینی اما مطمئن باش چیزی بین ما نبوده ..!

مکث کوتاهی کرد و خواست ادامه بده که صدای زنگ ایفون مانع شد ..!

با تعجب به سمت ایفون رفت ..نگاهش خیره صفحه ایفون بود که پرسیدم :

_ کیه؟

با اکراه نگاهشو گرفت و گفت :

_داییت ..!

دستشو تو جیب شلوارش فرو کرد و در و باز کرد ..با ترس خواستم به سمت اتاق برم قایم بشم که دستم رو گرفت و با اخم گفت :

_ کجا؟ فکر کردی ولت میکنم بری تو اون خونه که اون پدرسگ اونجا لش کرده؟

تقلا کردم دستمو دربیارم که محکم تر به خودش چسبوندم و در حالی که به سمت در سالن میرفت به دنبال خودش کشیدم در سالن رو باز کرد و…

با سری زیر افتاده روبروی دایی ایستاده بودم روم نمیشد حتی تو صورتش نگاه کنم ..

_دایی: باید حرف بزنیم بهار ..

به امیرعلی که با فاصله ازمون ایستاده نیم نگاهی انداخت و گفت :

_ موضوع مهمیه ..!

نگران به چشماش زل زدم که گفت :

_ منتظرتم ..!

بدون حرف دیگه ای از خونه بیرون رفت

امیرعلی با چشمای ریز شده نگاهم میکرد و جلو میومد کیفم رو از روی کاناپه برداشتم و گفتم :

_ باید برم ..

بازوم رو گرفت و با اخم گفت :

_ چی بهت گفت که اینطوری یخ زدی؟

دلشوره عجیبی داشتم حس میکردم خبر بدی در انتظارمه…دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :

_ نمیدونم گفت کار مهمی باهام داره باید برم امیرعلی.

چرخیدم برم که باز دستش دور بازوم پیچید کلافه به سمتش چرخیدم که با لحن ارومی گفت :

_ بهار …هر اتفاقی افتاد فقط بهم اعتماد کن .

نگاهش رو ازم گرفت و گفت :

_ حالا برو ..!

با سری زیر افتاده به صندلی چسبیده بودم دایی کلافه و بی قرار به بیرون نگاه میکرد ..لب پایینم رو بین دندونام فشردم و با تته پته گفتم :

_ ببخ..

وسط حرفم پرید و گفت :

_ نیومدم که عذرخواهی کنی ..فقط میخوام ذاتشو بهت نشون بدم ..من خودمو کشتم تا بهت بفهمونم این مرد اونی نمیشه که تو دنبالشی و ازش تصویر ذهنی ساختی ..واقعا درک نمیکنم انقدر بچه ای که با دوکلمه حرف خام میشی؟

نفس سنگین شده اش رو بیرون فرستاد و ماشین و روشن کرد ..!

گیج و منگ بودم از حرفاش چی دیده بود که اینطوری توبیخم میکرد؟

دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود…شک به حرفای امیرعلی و شکسته شدن غروری که به سادگی زیر پاش گذاشتم و خودم رو تو بغلش انداختم داشت حالم رو بد میکرد نکنه باز هم فریب خورده باشم …!

ماشین رو جلوی خونه ای ناآشنا پارک کرد که با نگرانی پرسیدم :

_ دایی چی شده؟

به چشمام زل زد و بعد از مکث طولانی لبخند تلخی زد و گفت :

_ پیاده شو بهار خودت باید ببینی ..!

طرز حرف زدنش نشون میداد که فاجعه ای در پیش دارم و انگار همه شک و تردیدام قراره با حقیقت پیوند بخوره ..درماشین رو باز کردم و پیاده شدم .

پشت سر دایی به طرف خونه قدم برمیداشتم ..هر قدم که جلوتر میرفتم قلبم تندتر میزد و صدای نفسام بلندتر میشد ..!

زنگ در و نزده بود که در باز شد ..انگار یکی پشت در خوابیده تا برسیم ..!

لبای خشک شده ام رو تر کردم و به قدم های نامتعادلم پشت سر دایی ادامه دادم ..!

نگاهم روی در ورودی قفل شده بود ..کی پشت این در بود که قرار بود بمب فاجعه رو وسط زندگی یک ساعته ام بپاشه..!

در به ارومی باز شد و من مات و مبهوت دختری شده بودم که تو چهارچوب در بهم زل زده بود.

دستش جلو اومد و رو به صورت رنگ پریده ام لبخند زد و گفت :

_ سلام …

دست یخ زده ام رو جلو بردم چه دلیلی داشت با کسی روبرو بشم که زمانی عشق بازیش با امیرعلی خون به دلم کرده بود..!

از جلو در کنار رفت و گفت :

_ بفرمایین داخل ..!

دایی دست یخ زده ام رو گرفت و دنبال خودش داخل خونه کشیدم.

به کاناپه ای که روش نشسته بودم چنگ زدم اینجا چه غلطی میکردم؟
حتما میخواست بگه حامله است یا خیلی عاشق امیرعلیه من بکشم عقب..!

نفس خبس شده ام رو بیرون فرستادم امیرعلی هر چی بود برام شناخته شده بود هیچ وقت به دختری دست درازی نمیکنه اینو حاضرم قسم بخورم.

با اخمای درهم به عسل که با چهره رنگ رفته اش به زمین زل زده بود نگاه انداختم ..!

_عسل : امیرعلی ..

سرش رو بالا اورد و خیره به چشمام ادامه داد :

_ بهت گفته خیلی دوست داره مگه نه؟ یقه پیراهنشو تا ناف جر داد و با صورت قرمز شده گفت من دوست دارم ..!

مکث کرد و با زهر خند ادامه داد :

_ شاید واسه تو سناریشو عوض کرده باشه ..اما اخر قصه هر دومون مثل همه ..تو زندگیتو مثل من تباه نکن ، من مهره سوخته این عشق شدم ..!

قطره های سرازیر شده روی گونه اش رو پس زد و گفت :

_ فروختم …به حسین بهترین دوست مدیربرنامه اش فروختم …تهدیدش کردم که اگه ازت جدا نشه ابروشو میبرم …واسه اینکه به شهرتش لطمه نزنم طعمه دوستش شدم ..

بریده بریده ادامه داد :

_ بهم تجاوز کرد

شوکه به صندلی میخکوب شده بودم و..

 

بدن نیمه جونم رو داخل ماشین کشیدم و رو به دایی با صدای ضعیفی گفتم :

_ ببرم خونه اش..

نگاهشو به صورت بی حالم انداخت و گفت :

_ ولی بهار..

وسط حرفش پریدم و با هق هق گفتم :

_ میخوام ببینمش دایی میفهمی؟

سرشو به تایید تکون داد و با صدای تحلیل رفته ای گفت :

_ خیله خب باشه میبرمت..!

ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد ، حرفای عسل تو سرم پژواک میشد یعنی منو میخواد به کی بفروشه؟

چشمای پر از اشکم رو به خونه دوختم ..بغض سنگین شده ام رو قورت دادم و پیاده شدم..!

پاهای بی حس شده ام رو به سمت خونه کشیدم دست یخ زده ام رو روی زنگ فشار دادم ..!

چند ثانیه ای طول نکشید که در باز شد ..

به دایی که پشت سرم میومد نیم نگاهی انداختم ..

در سالن باز شد و قامتش تو چهارچوب در ظاهر شد …بدون توجه به دایی به قیافه سرخ شده ام زل زد و با ناباوری گفت :

_ چی شده بهار؟

دستش به سمت صورتم جلو اومد سرم رو عقب کشیدم و با صدای بلندی داد زدم :

_ منو به کی فروختی امیرعلی؟

گیج و منگ نگاهم کرد و گفت :

_ چی میگی؟

قدمی به عقب برداشتم و با صدای خش داری گفتم :

_ خیلی نامردی …بی غیرت

چشم از قیافه متعجبش گرفتم و از خونه خارج شدم ..!

سه روز مثل مار دور خودم پیچیدم نگاهم روی گوشیم خشک شده بود اما هیچ خبری ازش نبود … هر ثانیه منتظر بودم زنگ بزنه و بگه همه چیز دروغه ..!

بی میل سینی غذا رو پس زدم و طبق هر روز خودم رو لای پتو پیچیدم و تو خودم جمع شدم ..!

گوشیم رو از روی عسلی برمیدارم ..از این همه انتظار خسته شده بودم..میخوام تموم شه یا تمومش کنم..به عاقبتش فکر نکنم یا شاید نمیخوام فکر کنم .

روی اسمش می ایستم بغضم نمیگیره یا من تظاهر میکنم به قوی بودن؟

به ساعت روی دیوار نگاه می کنم یک و نیم ظهر ، شاید نحس ترین ساعت عمرم رو میخوام پشت سر بزارم.

شماره اش رو میگیرم ..یک بوق ..لرزش دستامو حس میکنم …دو بوق ..یاد همه بودن هاش میوفتم دارم پشیمون میشم … سه بوق…یاد همه بی معرفتی هاش و دروغ هاش بهم نیرو میده ..

بوق چهارم …کاش برنداره…کاش نتونم ..ولی..

صدای پرجذبه مردونش توی گوشم میپیچه سرد و بی انعطاف:

_امیرعلی:بله

سکوت میکنم بعد از چند روز این لحن سرد حق من نبود.

_امیرعلی:بهتره سریع تر حرفت رو بزنی چون خیلی کار دارم

لحنش بهم دهن کجی میکنه اب دهنم رو قورت میدم و میگم :

_ میخوام تمومش کنم.

مکثش طولانی میشه ولی..

_امیرعلی : باشه

بی درنگ و بی رحمانه تیشه به ریشه ام میزنه ..!

_ نمیخوام فعلا خانوادها چیزی بفهمن.

بی توجه به حرفم میگه :

_ امروز ساعت سه میام دنبالت..

بی هیچ حرفی سریع قطع میکنه و..

 

کامنت ها
ارسال کامنت برای این مطلب بسته شده است !
  • adminسلام برای شما ارسال شد...
  • Zعالی...
  • ۰۰۰۰۰سلام من رمان پرستار هات رو ازتون خریدم ولی هنوز نیومده که دانلودش کنم...
  • سنچه طور رمان عشق یا لذت را دانلود کنم...
  • adminسلام مجددا برای شما به ایمیلتون ارسال شد لینک دانلود چک شدمشکلی نداشت از دانلود...
  • آرزوسلام من رمان گل سرخ رو ازتون خریدم و پولش رو هم واریز کردم ولی رمان دانلود نمیشه...
  • zahraسلام من از کانال تلگرام vip رو خریدم ولی مثل اینکه ادمین و نویسنده دزد تشریف دار...
  • zahraسلام من از کانال تلگرام vip رو خریدم ولی مثل اینکه ادمین و نویسنده دزد تشریف دار...
  • adminسلام بعد از خرید فایل برا ایمیل شما ارسال میشه که می تونید دانلود کنید...
  • adminسلام بعد از خرید فایل برا ایمیل شما ارسال میشه که می تونید دانلود کنید...
آرشیو نویسندگان
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.