مانتوی سبز رنگم رو می پوشم و برای حواس پرتی و فکر و خیال نکردن دستم به سمت لوازم ارایشم میره..!
میترسم پشیمون بشم از نداشتنش ..حتی اگه منو نخواد ..حتی اگه فقط یه طعمه بودم برای رسیدن به اهدافش..
سرم رو به طرفین تکون میدم و با خودم زمزمه میکنم :
_ همه چیز تموم شده
انقدر این جمله رو تکرار میکنم که ملکه ذهنم بشه تا دیگه جلوش شل نشم و جا نزنم..
نیم نگاهی به ساعت میندازم فقط پنج دقیقه دیگه مونده..
شال مشکیم رو روی سرم میندارم و از اتاق بیرون میام..!
سکوت خونه عجیب به چشم میومد و من خوشحال بودم که قرار نیست به کسی جواب پس بدم الخصوص دایی..
کفشام رو میپوشم و بعد از چند دقیقه وقت تلف کردن در حیاط رو باز میکنم.. ماشینش رو جلوی خونه میبینم ارنجش رو به پنجره تکیه داده و پشت انگشتاش رو روی لبای خوش فرمش حرکت میده..
نگاهم رو ازش میگیرم و سعی میکنم صورت وا رفته ام رو جمع و جور کنم در و میبندم که متوجه ام میشه و سرش رو به سمتم برمیگردونه…چند ثانیه به صورتم نگاه میکنه و خیلی سریع سرش رو برمیگردونه ..!
در ماشین رو باز میکنم و سوار میشم و با لحن سردی میگم :
_ سلام
سردتر از من جوابم رو میده و حرکت میکنه…چند دقیقه ای نمیگذره که متوجه میشم داریم از شهر خارج میشیم..
در حالی که سعی میکنم لرزش صدام مشخص نباشه می پرسم :
_ کجا داری میری؟
بدون اینکه جوابم رو بده به رانندگیش ادامه میده با صدای بلند تری می پرسم :
_ با توام میگم کجا داری میری؟
از صدای بلندم نیشخندی میزنه و نیم نگاهی بهم میندازه و میگه :
_ مگه نمیخواستی تمومش کنی؟
مات نگاهش میکنم که ادامه میده :
_ پس بتمرگ سرجات و صدات هم درنیاد.
می پیچه و وارد یه مسیر خاکی میشه جلوی یه خونه با درهای بزرگ می ایسته و ریموت رو میزنه ..ماشین رو داخل خونه میبره و رو به من که خشکم زده میگه :
_ پیاده شو
به صندلی چنگ میزنم که پیاده میشه و ماشین رو دور میزنه …در و باز میکنه و دستم رو میکشه..
دستم رو دنبال خودش به سمت خونه میکشه ..با دست ازادش در سالن رو باز میکنه و هولم میده داخل..
سرم گیج میره میخوام بیوفتم که نگهم میداره…از پشت پرده اشک صورتش رو نمیبینم ..دستاشو دو طرف صورتم میزاره :
_ امیرعلی : که میخوای تموم شه اره؟
بی اختیار اشکای حلقه شده تو چشمام روی گونه هام سرازیر میشه …دستاشو از روی صورتم برمیداره و چند قدم عقب میره..
دستش رو به سمت دکمه های پیراهنش میبره و خیره به صورت رنگ پریده ام میگه :
_ من اماده ام میتونیم شروع کنیم.
می لرزم …و شوکه قدمی به عقب برمیدارم که دکمه اول پیراهنش رو باز میکنه …وحشت زده داد میزنم :
_ چه غلطی میخوای بکنی؟
اخماش تو هم میره و دکمه های بعدی رو تند تند باز میکنه و با چشمای سرخ شده میگه :
_ مگه نگفتی عسل رو فروختم؟ پس شاید بخوام تو رو هم بفروشم اما تو زن عقدیمی عاشقمم که هستی بدون لحظات ناب که نمیتونم ولت کنم مگه نه؟
همه تصوری که ازش داشتم بهم میریزه پاهای لرزونم رو برای قدم بعدی عقب میکشم که جلو میاد ..
ناباور لب میزنم :
_ تو..
پیراهنش رو از تنش بیرون میکشه و داد میزنه :
_ من چی؟ یه هوس بازم؟ یه دختر باز نامرد؟ یه بی غیرت؟ چیم هان؟
دستای لرزونم رو مشت میکنم و میگم :
_ تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی..
پوزخندی میزنه و با خنده میگم :
_ من تو کارم واردم نفسم بهتره تو هم باهام راه بیای
شال از روی سرم کشیده میشه و روی مبل پرتم میکنه تا بخوام به خودم بجنبم پاهاش رو دو طرف بدنم میزاره و مانع حرکت کردنم میشه دستش به سمت دکمه های مانتوم میره و..
دیگه به التماس میوفتم به دستش چنگ میزنم و با هق هق صداش میزنم :
_ام..یر
عصبی دستش رو روی لبام فشار میده :
_ هیسس
چشمش به بدنم با اون تاپ کذایی میوفته دستش رو روی شکمم میزاره و اروم به سمت بالا سُرش میده..
بدنم منقبض میشه ..تمام التماسم رو تو چشمام میریزه و مچ دستش رو چنگ میزنم :
_ امیر..
حرکت دستش متوقف میشه و به چشمای سرخ شده ام زل میزنه..دلخوری و رنجش توی نگاهش موج میزنه…مچ دستش رو فشار میدم :
_ تو رو جون هر کی دوستش داری تمومش کن…نذار..
بغض بدی به گلوم میپیچه ..چشمام رو روی هم فشار میدم دیگه اخر خطه چیزی از بهار نمونده ..نمیترسم از گفتن حرفی که سر دلم گیر کرده..با بغض و صدای گرفته و چشمای که رو به سیاهی میره ادامه میدم :
_ نذار پشیمون بشم که چرا دوست داشتم..
مشت شدن دستش رو حس میکنم روی صورت بی روحم داد میزنه :
_ خیلی تحمل کردم
نگاهش می کنم ..نگاهش تو حلقه های اشک چشمام می چرخه و بلندتر داد میزنه :
_ خیلی لعنتی …مـی فـــهـــمـــی؟
سرش رو صورتم خم میشه و لب های گرمش با شدت و حرارت روی لبم گذاشته میشه …
صدا تو گلوم خفه میشه …از این همه نزدیکی نفس کم میارم…به مچ دستش که توی دستم بود چنگ میزنم…لبم پایینم رو بین دندوناش فشار میده و ازم جدا میشه و…
خودش رو از روم کنار کشید و پایین مبل نشست پشتش رو به مبل تکیه داد ، طبق عادت همیشه اش دستاشو لای موهای خوش حالتش فرو برد..
از تصور اینکه اشتباه کرده باشم بغض به گلوم چنگ زد و هق زدم ..
کلافه پشت دستشو روی لباش کشید و گفت:
_ گریه نکن ..بخدا خرابم..
صدای زنگ ایفون نگاه امیرعلی رو به سمت در ورودی کشید ..نفس عمیقی کشید و به سمتم چرخید تاپ بالا رفته ام رو پایین کشید ، به صورت خیس از اشکم زل زد و با لحن دلخوری گفت :
_ کاش فقط یکم بهم اعتماد داشتی ..
بلند شد پیراهنش رو از روی زمین برداشت و همینطور که می پوشید به سمت ایفون رفت ..!
بدون اینکه نگاه کنه کی پشت دره ایفون رو زد …به سمتم برگشت شالم رو از روی زمین برداشت و به سمتم پرت کرد :
_ زود باش بپوشش
خودم رو جم و جور کردم و با هر زوری بود لباسام رو پوشیدم …با فاصله ازم روی مبل تک نفره نشست و با چشمای طلبکارش به در ورودی زل زد ..!
شال روی سرم رو مرتب کردم که در سالن باز شد با دیدن عسل و حسین تو چهارچوب در خشکم زد و..
مات و مبهوت خیره عسل بودم که بدون توجه به من خودش رو تو بغل امیرعلی انداخته بود …چشمای پر از اشکم به دست حلقه شده اش دور کمر شوهرم بود …لب پایینم رو به دندون گرفتم الان وقت دق کردن نبود هنوز هیچی مشخص نیست..!
سرش به طرفم چرخید و نگاه خیره ای به چشمام انداخت انگار فهمید دردم چیه که عسل رو عقب کشید و ازش فاصله گرفت ..!
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و گفت :
_ عسل..
لبخندی به صورت امیرعلی زد یعنی منو نمیدید که اینطوری بهش نگاه میکرد؟
_عسل : جونم عشقم؟
نیشخندی روی لبای امیر علی شکل گرفت به حسین که پشت سر عسل ایستاده بود اشاره کرد و گفت :
_ تو گفتی من فروختمت؟
مکث کرد و خیره به چهره رنگ پریده عسل ادامه داد :
_ حسین بهت تجاوز کرده؟
ترس تو چهره عسل بیداد میکرد ..صدای لرزونش تو گوشم پیچید :
_ من..م..
صورت سرخ شده از عصبانیت امیرعلی داشت میترسوندم ..حتی اگه منم جای عسل بودم با دیدن این قیافه حاضر بودم همه چیزو انکار کنم ..از کجا معلوم مجبورش نکرده باشه جلوم فیلم بازی کنه؟
به بازوی لرزون عسل چنگ زد و به سمت حسین هولش داد و غرید :
_ آش نخورده و دهن سوخته …اخه لجن من به تو فکر میکنم که بخوام بفروشمت؟ تو دختری؟ اگه خودم از تو خیابونا جمعت نمیکردم الان معلوم نبود تو کدوم ف ا ح شه خونه داشتی سرویس میدادی؟ برو به یکی بگو بهم تجاوز کردن که ندونه چقد گ شادی …!
از حرفای رکیک امیرعلی داشتم اب میشدم …هیچ وقت انقدر بی پرده حرف نمیزد..!
رو به حسین که با اخمای درهم و نفرت به عسل زل زده بود ادامه داد :
_ دلم نمیخواد دست نخورده ولش کنی …حسابی از خجالتش دربیا..!
بدون توجه به التماس های عسل به سمت من که خشکم زده بود اومد …با این کارش نگاه پر از التماس عسل تازه بهم افتاد …نگاهش رنگ نفرت گرفت و خواست حرف بزنه که دستش توسط حسین کشیده شد ..به سمت اتاقی هولش داد و در و محکم به هم کوبید صدای التماسای عسل و نفسای عصبی امیرعلی این جرعت و بهم داد که حرف بزنم:
_ امیر..
وسط حرفم پرید و با تشر گفت :
_ هیس ..هیچی نگو نمیخوام صداتو بشنوم..!
سویچ ماشین رو از روی میز برداشت و به سمت در ورودی هولم داد ..!
در ماشین رو باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
_ سوار شو ..!
بی حرف سوار شدم …دیگه دلم برای عسل نمیسوخت برای خود احمقم میسوخت که مثل بچه ها گول میخوردم …بهم گفته بود بهش اعتماد کنم اما من مثل احمقا..!
ماشین رو دوز زد و سوار شد ..
و بدون اینکه ثانیه ای تعلل کنه حرکت کرد ، کل مسیر تو سکوت گذشت جرعت اینکه حرفی بزنم نداشتم حرفی هم برای گفتن نداشتم …!
غرق افکارم بودم و دنبال حرفی که بتونه فاجعه ای به وجود اومده رو جمع کنه ..!
ماشین رو کنار جاده نگه داشت و پیاده شد …بین پیاده شدن و نشدن مونده بودم و دراخر دلمو به دریا زدم و پیاده شدم..
ماشین رو دور زدم و پشت سرش ایستادم ..!
_امیرعلی :هر وقت خواستی تمومش کن…
دلگیر بود ..انگار دلش میخواست نازش رو بکشم تا تمومش کنه ..!
قدم دیگه ای به سمتش برداشتم و بدون توجه به ماشینای که از کنارمون رد میشدن دستامو دورش حلقه کردم و خودم رو بهش چسبوندم …
همونطور که دستام دورش حلقه بود چرخیدم و روبروش ایستادم ..سرم رو بالا گرفتم :
_ امیرم ..
سرشو به سمت چپ چرخوند و با اخم مصلحتی که روی پیشونیش نشسته بود گفت :
_ برو کنار زشته ..!
سرتق خودم رو بالا کشیدم و بوسه کوتاهی روی گردنش زدم و گفتم :
_ ببخشید
دستش رو روی بازوم گذاشت و فشار کمی اورد و از خودش جدام کرد به ماشین اشاره کرد و گفت :
_ سوار شو ..
ناباور به صورتش نگاه کردم و گفتم :
_ کینه ای نبودی ..انقدری که من بخاطر کارم جلو اومدم تو واسه هزار و یک کاری که باهام کردی هیچکاری نکردی…تو منو کتک زدی و…
وسط حرفم پرید و داد زد :
_ گفتم سوار شو ..من میخوام برم عجله دارم تو دوست داری بمون همینجا واسه خودت ور ور کن..!
نگاهم رو به چشماش دوختم و با بغض گفتم :
_ همین؟ میخوای تهش اینطوری تموم شه؟ عشق و علاقه ات کشک بود؟
تنها واکنشش فقط زل زدن به چشمام بود ..خودم رو از جلوی در ماشین کنار کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم :
_ خیله خب برو ..!
شونه ای بالا انداخت و سوار ماشین شد در عین ناباوری ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد
چشمام از این همه زل زدن به جاده درد گرفته اگه میخواست برگرده نمی رفت ..!
نامرد چطوری تونست ولم کنه؟ یعنی اصلا براش مهم نیستم که تو این بیابون تنها ولم کرده؟لعنتی کیفمم تو ماشینش بود
بغض کرده سرم رو پایین انداختم که با صدای ماشینی که کنارم ایستاد سرم رو بالا گرفتم …گیج به زن جونی که پشت فرمون بود نگاه کردم که لبخندی زد و گفت :
_ مشکلی پیش اومده عزیزم؟
دستپاچه و با تته پته گفتم :
_ با شوهرم دعوام شد گردن کلفتی کردم پیاده شدم اونم نامردی نکرد رفت ..!
اروم خندید و گفت :
_ چه کمکی از دستم برمیاد !؟
..موهای پخش شده تو صورتم رو عقب فرستادم و گفتم :
_ میتونم زنگ بزنم؟
گوشی موبایلش رو از روی داشبورد برداشت و درحالی که به سمتم میگرفت گفت :
_ سوار شو برسونمت ..!
لبخند زورکی زدم چجوری سوار میشدم چون زن بود دلیل نمیشد احساس امنیت کنم و خودمو بندازم تو ماشینش …گوشی رو از دستش گرفتم ، ممنون زیرلبی گفتم و شماره مامان رو گرفتم ..!
بیش از ده بار بود که به مامان زنگ زده بودم اما جواب نمیداد شماره دایی رو هم که بلد نبودم چه غلطی کنم خدا؟
کلافه لبم رو به دندون گرفتم
_ اشکالی نداره عزیزم سوارشو من میرسونمت ..
چاره ای نداشتم باید اعتماد میکردم میتونستم به امیرعلی زنگ بزنم ولی غرورم اجازه نمیداد …!
دلم رو به دریا زدم صلواتی تو دلم فرستادم و به ناچار سوار ماشین شدم ..