مات چشمای آبیش شدم.خواست کلاهم و از سرم در بیاره که خیلی یهویی دستش و پیچوندم و با آرنج کوبیدم تو پهلوش و به محض اینکه خم شد گردنش و طوری پیچوندم که بیهوش شد.
نفسم و فوت کردم…. اسلحه و بی سیمم و در آوردم و زیر کیسه ی آجرا قائم کردم. اگه گیر میوفتادم نباید لو می رفت که پلیسم!
از کنار مرد گذشتم و خودم و از پنجره فرستادم پایین و خمیده از پله ها بالا رفتم.
صدای جیغ و داد دختره از یکی اتاقا بلند شده بود..
پشت در اتاق ایستادم ناله های دختره عصبیم کرد
_نکن کیان… نکن درد داره.
چشمام و با درد بستم. یعنی لاله هم به این حال افتاده بود؟
جیغ دختره بلند شد و کیان با صدای پر نی ازی گفت
_بلندتر ج ی غ بزن… نال ه کن واس م.
دستم و روی دستگیره گذاشتم و در و نیم باز کردم.
با دیدن صحنه ی مقابلم از خودم متنفر شدم.کیان چنان تو اوج لذت بود که حتی برنگشت تا نگاهم کنه.
خواستم درو کامل باز کنم که کسی جلو دهنم و گرفت و محکم تنم و قفل کرد و دنبال خودش کشوند و علارغم دست و پا زدنم در یه اتاق و باز کرد و پرتم کرد داخل…
برگشتم و خواستم حمله کنم که با دیدن شخص روبه روم مات موندم.
با اخم داشت به من نگاه میکرد
لب هام تکون خورد اما نتونستم حرفی بزنم.
چی به حال خودش آورده بود؟
دیگه نه اثری از موهاش بود نه اون برق همیشگی چشماش.
ناباور نالیدم
_چرا این طوری شدی آرمین؟
به جای جواب دادن،زیر بازوم و گرفت و به سمت پنجره ی سراسری ته اتاق برد. بازش کرد و بدون حرف پرتم کرد بیرون که گفتم
_چی کار داری می کنی؟ندیدی داشت به دختره تجاوز میکرد؟آرمین ما باید اون دخترا رو فراری بدیم. چرا اینجوری نگاه میکنی با توعم؟
نگاه سرد و یخیش رو دوخت بهم و کوتاه گفت
_بزن به چاک!
با خشم نگاهش کردم و گفتم
_واسه همین غیب شدی آره؟ اومدی تو دار و دسته ی اینا… تو هم عوضی بودی آرمین تو هم…
بدون هیچ واکنشی گفت
_خفه شو و از همون راهی که اومدی برگرد برو…
_نرم میخوای چیکار کنی؟اگه نرم…
یقه م با خشم به سمت خودش کشید و غرید
_اگه نری گه میزنی به تمام نقشه هایی که کشیدی حالا گورت و گم کن.
ناباور گفتم
_تو چت شده؟ چرا این شکلی شدی؟
یقه م و ول کرد و کوتاه گفت
_به جای ور زدن اینجا برو دو دستی بچسب به عشقت،چون اگه دستش بدی،میمیری!
پنجره رو روم بست و متحیر تنهام گذاشت.
ناچارا عقب عقب رفتم و خواستم برگردم که کسی با یه چیز سنگین زد توی سرم و دیگه چیزی نفهمیدم.
* * * * *
با حس ریخته شدن پارچ آب سردی روی صورتم برق گرفته چشم باز کردم.
چند باری پلک زدم تا دیدم واضح شد.خواستم دستام و تکون بدم اما هم دستام هم پاهام بسته شده بود.
با دیدی تار چشمم به کیان افتاد که دست به کمر نگاهم می کرد.
چشمای بازم رو که دید،قدمی جلو گذاشت و گفت
_خوابت سنگینه پرنسس،واسه همین هیچ وقت تو بغل من نخوابیدی؟
نفس زنون نگاهش کردم،جلو اومد و دستاش و دو طرف صندلیم گذاشت و روبه روی صورتم پچ زد
_پس جاسوس بودی؟نگفتی دلم میشکنه عزیزم؟
نفسم بالا نمیومد،انگشتم و توی دستش گرفت و ادامه داد
_جاسوس کی بودی؟
آروم گفتم
_هیچک… آیییییی
هنوز حرفم و تکمیل نکرده بودم انگشتم و چنان پیچوند که صدای شکستن شو شنیدم و درد توی تمام وجودم پیچید.
با ظاهر خونسردی گفت
_قرار به دروغ گفتن نبود خانوم کوچولو!
با درد گفتم
_کیان به خدا من…
انگشت بعدیم و توی دستش گرفت و به دهنم چشم دوخت.
از شدت درد اشک از چشمم سرازیر شد،چشمم به پشت سرش افتاد. آرمین با نگاه شیشه ای و سردی داشت نگاهم می کرد.
چرا هیچ کاری نمی کرد؟ یعنی اصلا براش مهم نبود؟
کیان با صدای خونسردی گفت
_دروغ بگی،زبونت و قطع میکنم. می کنم این کار و دختره ی احمق پس حرف بزن کی فرستادتت…
با درد لب گزیدم و گفتم
_باشه میگم گوش کن من دیشب وقتی داشتی با تلفن حرف میزدی شنیدم.به خدا منو کسی نفرستاده،خودم تعقیبت کردم تا مطمئن بشم اشتباه شنیدم.
اون مرد چشم آبی که زده بودمش با صدای خشک و سردی گفت
_دروغ میگه رئیس مثل سگ…یه دختر معمولی بلد نیست حرفه ای ضربه بزنه این دختره آموزش دیده.
توی عمق چشمام نگاه کرد و فشاری به انگشتم داد که از ترس چشم بستم.
صاف ایستاد و گفت
_کی تو رو فرستاده؟
آرش… آرش کجایی ببینی دارن لیلی تو شکنجه می کنن؟
سکوت کردم،کیان با بی رحمی گفت
_ماکان!یه میله داغ کن بیار واسم.
ترسیده گفتم
_می خوای چی کار کنی؟
لبخند محوی زد و گفت
_میخوام یه نمه از اون زبون کوچولو تو ببرم.میدونی چیه عشقم…
دوباره خم شد طرفم،لب پایینم رو بین دندون هاش گرفت و فشار داد که طعم خون رو توی دهنم حس کردم.
عقب کشید و روبه روی صورتم پچ زد
_من عاشق شکنجه کردن زنام
وحشت زده نگاهش کردم.
صاف ایستاد… تند گفتم
_کیان گوش بده، من اومدم اینجا فقط به خاطر تو.. چون دیشب شنیدم پای تلفن چی می گفتی… ببین من مثل باقی این دخترا نیستم،من واقعا دوستت دارم ازت متنفر نشدم کیان!
خندید و گفت
_عاشقمی؟
سر تکون دادم،نگاه سرد آرمین همچنان اذیتم میکرد. چرا هیچ کاری نمیکرد؟ این قدر براش بی ارزش بودم؟
کیان با لحن تمسخر آمیزی گفت
_این جمله رو زیاد شنیدم،یه چیز جدید بگو که منصرف شم از کوتاه کردن زبونت.
همون لحظه در باز شد و ماکان با یه میلهی داغ که به قرمزی میزد اومد داخل.
ملتمس به آرمین نگاه کردم اما همچنان تکیه زده به دیوار سرد و خونسرد نگاهم میکرد.
باید خودم یه کاری میکردم.
_اونا به محض اینکه بفهمن تو چه آدمی هستی ازت متنفر میشن کیان اما من فهمیدم و حسم بهت تغییر نکرده هیچ وقت نمیکنه من حتی حاضرم کمک تون کنم فقط کافیه بذاری کنارت باشم.
میله ی داغ و از ماکان گرفت و به سمت چشمام آورد.
نفس بریده سرم و عقب کشیدم.
داغی میله رو خیلی خوب می تونستم حس کنم.
شمرده شمرده میپرسه:
_فقط بگو سگ کی هستی؟هوم؟
قلبم گومب گومب میزد.دیگه نمیدونستم چی بگم! انگار تهش همین بود،نتونستم لاله رو پیدا کنم،نتونستم.
با جدیت گفت
_دهن تو باز کن!
اشک از گوشه ی چشمم چکید،کاش به آرش می گفتم
میخواستم بگم پلیسم که صدای خشک آرمین بلند شد
_بسه…بکش کنار.
کیان سرش و برگردوند و گفت
_چیه دلت سوخت؟
آرمین قدمی جلو اومد و خشک گفت
_حتی اگه جاسوس باشه به دردمون میخوره…صاحبش هر کی باشه میاد دنبالش!
در حالی که صدام میلرزید گفتم
_من جاسوس نیستم من فقط..
هنوز حرفم تموم نشده بود میله ی داغ پشت دستم چسبیده شد و تمام وجودم سوخت و داد از سر دردم بلند شد.
با لذت خاصی توی چشماش نگاهم کرد و گفت
_آخی… سوختی؟
اشکام پشت هم از چشمم باریدن و از درد فقط لبم و گاز گرفتم.
آرمین با همون لحن خنثی گفت
_هیچ وقت یاد نمیگیری چه طور با دشمنات رفتار کنی.
کیان خیره به صورت من با همون لذتی که توی چهره ش موج میزد گفت
_اممممم بذار یادم بیاد آخرین بار با یه جاسوس چی کار کردم.اول… تک تک انگشت هاش و قطع کردم،بعدش… اممممم بعدش چی کار کردم ماکان؟آها سرب داغ ریختم تو حلقش.. هر روزم یه تیکه از بدنش و کندم تا آخر… مرد.
خدای من یه آدم تا چه حد می تونست ظالم باشه؟
میلهی داغ رو باز جلوی چشمم گرفت و گفت
_خوب تو چون دختری یه راه آسون تر برات انتخاب میکنم. ماکان،چند نفر تو انبارن؟
ماکان با اون صدای زمختش گفت
_بیست و هفت نفر آقا.
کیان با لبخند شیطانی گفت
_امشب همهشون به ترتیب این دختره رو ….. به هر شکلی که خودشون دلشون میخواد.
و جلوی چشمای ناباور و وحشت زدهی من عقب رفت و میله رو روی زمین انداخت و آرمین بی هیچ واکنشی باز هم نگاه میکرد.