کیان ابروهاش بالا پرید و گفت
_نگاش نکنم؟واسه چی نگاش کنم؟
تند پریدم وسط بحث شون و گفتم
_کلاسا داره شروع میشه بهتر نیست که ما….
کیان با شک گفت
_بین شما چیزی فراتر از استاد و دانشجو هست؟
باز خودم به جای آرش گفتم
_نه بابا من استاد و فقط چند بار سر کلاسا دیدم مگه نه استاد؟
آرش با سرزنش نگاهم کرد….انگار داشت با نگاهش تهدیدم میکرد.
کیان سری تکون داد و گفت
_برو سرت کلاست،منم یه چیزی جا گذاشتم.
سر تکون دادم و با قدمای تند وارد دانشگاه شدم.
* * * * *
در کلاس و بستم و گفتم
_چرا داری کاری میکنی که همه چی و بفهمه؟
وسایلاش و با خونسردی جمع کرد و گفت
_نبند درو ممکنه عشق جدیدت ببینه.
عصبی گفتم
_عشق جدید؟تو میفهمی چی میگی؟انگار نمیدونی من واسه چی…
عصبی پرید وسط حرفم
_واسه ماموریت میذاری بهت دست بزنه؟واسه پیدا کردن خواهرت میذاری لختت کنه و خفه خون میگیری؟واسه لاله از دست من فرار میکنی میری خونه ی اون مرتیکه؟
سکوت کردم. روبه روم ایستاد و ادامه داد
_من تو رو واسه حجب و حیایی که داشتی خواستم. وقتی تو کلانتری به هیچکی رو نمیدادی خواستمت… بعد اون همه جنجال خواستمت اما الان…
دلخور گفتم
_دیگه نمیخوای فکر میکنی الان شدم یه هرزه؟تصورت اینه از من؟
روبه روم ایستاد و آروم گفت
_من خواهرت و پیدا میکنم!قول میدم ولی دیگه نمیخوام اون مرتیکه رو کنارت ببینم.
لب هام آویزون شد. دستش و کنار صورتم گذاشت و گفت
_من تو رو از دست نمیدم لیلی،به هیچ قیمتی…پس یا بهم اعتماد کن و بشین پای سفره ی عقد… از این ماموریت بکش کنار،یا به زور عقدت میکنم و بعد اون بی اجازه ی من حتی آبم نمیخوری…چه برسه اینکه کار کنی.
ناباور گفتم
_تو میخوای مجبورم کنی؟
با خشونت گفت
_ولت کنم که تا هر بی ناموسی بیاد زنم و دستمالی کنه اونم به اسم ماموریت هیچی نگه و…
با خشم دستم و بالا بردم که دستم و توی هوا گرفت و به سمت خودش کشوند و تمام حرصش رو با بوسیدن لبهام خالی کرد.
پسش زدم و گفتم
_حق نداری به کاری مجبورم کنی!
از لجم جلو اومد. دستش و دور کمرم انداخت و محکم توی بغلش حبسم کرد و گفت
_یادت رفته من چیکارتم؟موقتم باشه تو زن منی…مردونگی کردم تا الان دست بهت نزنم ولی اگه بخوام کی میتونه جلوم و بگیره؟بابات؟
انگار یه شخصیت دیگه از آرش و میدیدم.خواستم عقب برم که محکم تر حبسم کرد و گفت
_دیگه یه شبم حق نداری تو خونه ی اون یارو بمونی،پاتو توی این خراب شده نمیذاری دیگه میای خونه ی من بدون عروسی عقدت میکنم.
با دلخوری نگاهش کردم و عقب رفتم.
لب هام و روی هم فشار دادم و گفتم
_فکر کنم بهتره اون صیغه رو باطل کنیم.
چشماش گرد شد و نگاهم کرد.چونم لرزید. دستم و مشت کردم و گفتم
_من برای رسیدن به لاله حاضرم هر کاری بکنم.حاضرم دست به هر کاری بزنم… حتی جدا شدن از تو،حتی به قیمت…
سکوت کردم و توی دلم ادامه دادم
_حتی به قیمت فروختن خودم به امیر کیان و قبول کردن پیشنهاد رابطه ش.
وارد کوچه ی خونمون شدم. دلم برای مامان و بابا یک ذره شده بود. سرم و پایین انداخته بودم و به بدبختیام فکر میکردم که صدای ترمز شدید ماشینی و کنارم شنیدم.
برگشتم و با دیدن آرش ثابت موندم.
پیاده شد،لباس نظامی تنش بود روبه روم ایستاد که گفتم
_از کجا فهمیدی اینجام؟
دستبند فلزی پلیسی شو در آورد و دستم و گرفت. حیرت زده گفتم
_چی کار می کنی؟
دست بند و دور دست باندپیچی شدم قفل کرد،بازوم و کشید و غرید
_راه بیوفت!
منو به سمت ماشینش کشوند متعجب گفتم
_چی کار میکنی آرش معلوم هست؟
در ماشین و باز کرد و گفت
_کاری که از اول باید می کردم.
هلم داد داخل ماشین و خودشم سوار شد.
درای ماشین و قفل کرد. با اخم گفتم
_تو حق نداری این کار و بکنی… اینا رو باز کن از دور دستم،دستم درد میکنه!
نگاهی به دست داغونم انداخت و گفت
_آرش نیستم اگه تک تک استخوناش و خودم نشکنم.
با فکی قفل شده پاش و روی پدال گاز فشرد. کلافه نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
_کجا میری؟
نگاهم کرد و گفت
_خونمون،عاقد منتظره!
دهنم باز موند،به دستبندم اشاره کردم و گفتم
_اینجوری میخوای ازم بله بگیری؟
مصمم گفت
_بهت گفته بودم عین آدم نشینی به زور میبرمت سر سفره گفتم یا نگفتم؟
متعجب حتی نمیتونستم حرف بزنم، مگه زوری هم میشد عقد کرد؟
از خونه ی بابام تا خونه مون فاصله ای نبود،دو تا بوق زد و ماشین و توی حیاط پارک کرد. پیاده شد و در سمت کمک راننده رو باز کرد و بازوم و کشید.
خیالم راحت بود آخه عقد کردن نیاز به شناسنامه داشت که جای اونو آرش بلد نبود.
وارد که شدم مات موندم دیوونه واقعا سفره ی عقد چیده بود.
چند نفری از دوستای ادارمون که اونجا بودن با دیدن ما چشماشون گرد شده بود اما آرش انگار زده بود به سرش چون دستم و کشوند و روی صندلی نشوند و اون یکی دستبند و به دسته ی صندلی وصل کرد تا فرار نکنم.
خودشم کنارم نشست و گفت
_بخون حاج آقا شناسنامه هارم که داری!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم مردک بدون هیچ حرفی شروع به خوندن کرد.
سرش و زیر گوشم آورد و گفت
_نمیخواد بری گل و گلاب بچینی بار اول بله رو بگو وگرنه اذیتم کنی خداشاهده اذیتت میکنم لیلی… از دست تو زده به سرم.
نگاهش کردم من چه بلایی سرش آورده بودم؟
صدای عاقد تو گوشم پیچید
_عروس خانوم وکیلم؟
سکوت کردم…آرش و دوست داشتم و تا حالا یه بارم به عشقمون شک نکردم اما زود بود.من کلی آرزو داشتم نباید اینجوری میشد.
فشاری به دستم آورد و پچ زد
_خیالم و راحت کن که مال منی لیلی
نالیدم
_آرش من…
خیره به چشمام گفت
_دوستم داری؟ مثل سابق؟
سر تکون دادم که گفت
_پس بگو بله.بهم اعتماد کن.
لبم و گاز گرفتم،خدایا هر چه باداباد…
با صدای آرومی گفتم
_بله
و صدای دست زدن توی گوشم پیچید و دستم توی دست بزرگ و مردونه ی آرش حبس شد.
* * * * *
هیکلش بهترین هیکلی بود که توی عمرم دیدم.وقتی لباس فرمش و می پوشید تبدیل میشد به یه پلیس اخمو و با جذبه.
با لذت نگاهش کردم که داشت با تلفنش صحبت میکرد. لنزام و از چشمم در آوردم و توی آینه به چشمای آبی دریاییم نگاه کردم.
مامانم به خاطر لاله سکته کرد و تا مرز مرگ رفت و بابام انگار صد سال پیر شد. به هر راهی زدم تا پیداش کنم اما نشد،این آخرین راهی بود که برام مونده بود که اونم…
با دستایی که دور شکمم حلقه شد تکونی خوردم و برگشتم.
توی بغل ورزشکاریش تقریبا گم شدم. دستش و زیر چونم زد و سرم و بلند کرد.
به چشمای سیاه و خشنش نگاه کردم و خجالت زده سرم و انداختم پایین…
سرش و توی گردنم فرو برد و نفس عمیقی کشید و گفت
_اگه انقدر منو تشنه ی خودت نمی کردی شاید می تونستم امشب یه کم بهت رحم کنم.
تا بخوام معنی حرفش و بفهمم با قدرت هلم داد سمت تخت.
خندیدم و گفتم
_وحشی شدی!
خم شد روم و حریصانه لبم و به بازی گرفت.
هلش دادم عقب و گفتم
_آرش نمیخوای یه مهلت به جفتمون…
پیرهنم و تقریبا توی تنم پاره کرد و گفت
_تو بگو ی دقیقه…
کمربندش و باز کرد و تمام حرص این مدتش رو با خشونت رفتارش خالی کرد.
* * * *
همچنان زیر شکمم و ماساژ میداد که کلافه گفتم
_به خدا درد ندارم ول کن دیگه…
بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
_پس چرا انقدر کج خلقی قندم؟
تند نگاهش کردم و گفتم
_خیلی بیشعوری نگاه کن گردنم و…تنم و… خوب یکی ببینه من چی بگم؟
بوسه ای روی جای کبودی گردنم زد و گفت
_یکی گه زیادی میخوره گردن و سینه ی خانوم منو ببینه.
باز چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_وحشی…
تن بزرگش و خم کرد روم و گفت
_وحشی بازی ندیدی.
با چشمای گرد شده گفتم
_نکنه دوباره…
با شیطنت گفت
_میدونی که من قدرت ده بارشم دارم تو هم که دردی نداری…
خواست سرش و جلو بیاره که صدای گوشیش توی اتاق پخش شد. اخم در هم کشید و گفت
_ کیه این وقت شب؟
از روم بلند شد و موبایلش و برداشت.با دیدن شماره گفت
_خیر باشه،آرمینه!
مثل برق سر جام نشستم که زیر دلم تیر کشید اما اعتنایی نکردم…آرمین چی کار می تونست داشته باشه اونم سه نصفه شب؟