پشت سرم ایستاد و گفت
_نظرت چیه؟
تنم لرزید! اینجا کم از شکنجه گاه نداشت. کل اتاق پر شده بود از انواع قلاده ها، زنجیر ها و شلاق ها…. روی دیوار ها کاغذ دیواری سیاه از یه زنی که دهنش و دستاش بسته ست بود.
دیگه نتونستم نگاه کنم، برگشتم که سرم توی سینه ی امیر کیان فرو رفت.
دستش و زیر چونه م زد و سرمو بلند کرد و وادارم کرد نگاهش کنم.
با اخم ریزی گفت
_ترسیدی؟
سری به طرفین تکون دادم و گفتم
_نه فقط میشه از اینجا بریم؟
با صدای مجذوب کننده ش گفت
_اگه قراره مال من بشی پس بهتره یه چیزایی و ببینی برگرد.
شونه هام و گرفت، برم گردوند و گفت
_ازت میخوام مطیع من باشی،با میل خودت این خواست منه.چه توی رابطه چه توی زندگی…
خیره به اون قلاده ها و میله ها گفتم
_من هیچ وقت با تو…..
_تو تنها دختری هستی که میتونی همه جوره ارضام کنی!
لب هام لرزید و گفتم
_از کجا میدونی؟
سرش و از پشت نزدیک گوشم آورد و گفت
_چون تو تنها دختری هستی که تشنه ی خوابیدن باهاشم..
پوزخندی زدم و گفتم
_یه روزی خودم دستبند به دستات میزنم.
با اطمینان گفت
_یه روزی خودم زنجیر به قلبت میزنم.
با طعنه خندیدم و گفتم
_من هیچ وقت عاشق یه آدم پست بیمار نمیشم.
با همون لحن محکمش گفت
_منم هیچ وقت تو تله ی یه پلیس نمیوفتم اونم یه جوجه پلیس.
یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم
_من تا حالا پرونده ی ناموفق نداشتم.جناب استاد.
یک قدمم اون جلو اومد و گفت
_راستش و بخوای هر چی فکر میکنم یادم نمیاد قلبی و خواسته باشم و تصاحبش نکرده باشم.
نگاهش کردم، انگشتم و روی قلبش گذاشتم و گفتم
_مطمئن حرف نزن من پلیسم کلی آدم خلافکار و که ادعا داشتن دستگیر کردم. یه روزی تلافی تمام قلبایی که شکستی و سرت در میارم.
لبش باز به لبخند مردونه ای شد و گفت
_به جای انتقام به فکر خرید عروسیت باش ملکهی من. کم مونده اسمت بره تو شناسنامم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم
_چی؟ چه اسمی چه شناسنامه ای؟
متفکر گفت
_نشستم دو دو تا چهار تا کردم دیدم زن پلیس داشتن خیلی کلاس داره.
خندیدم و گفتم
_تو زده به سرت.من مثل اون دخترایی که میاریشون اینجا بی کس و کار نیستم.
سر تکون داد و گفت
_اوکی میام خواستگاری.از بابا جونت خواستگاریت میکنم و تو هم میگی. بعله.
با طعنه گفتم
_بابام؟ مثل اینکه یادت رفته دختر کوچیک بابام و دزدیدی.
سر تکون داد و گفت
_راست میگی پس یه راه میمونه.
سرش و جلو آورد و گفت
_بدون اجازه ی بابات بگی بله… صبر کن زود مخالفت نکن بهت قول میدم تا وقتی نخوای دست بهت نمیزنم حتی اگه ده سال بگذره .
با حرص و نفرت گفتم
_حتی اگه صد سال هم بگذره من بله به آدمی مثل تو نمیدم.
* * * * * *
پاورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم و سرکی به پایین کشیدم.
امیر کیان و آرمین روی مبل نشسته بودن و حرف میزدن.یک بطری زهرماری و تموم کرده بودن و داشتن دومی و سر می کشیدن.
صورتم جمع شد و عقب کشیدم، حالا که سرشون گرم بود بهترین زمان بود برای پیدا کردن ردی از لاله…
به سمت اتاق امیر رفتم و دستگیره رو پایین دادم. خیلی آروم وارد شدم و نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم…
بر عکس تصورم هیچ چیز قابل توجهی اونجا نبود.
قلبم گومب گومب می کوبید،شروع به گشتن کردم.پشت تابلو ها،کشو ها، لای لباساش و همه جا رو گشتم اما هیچی به هیچی..
نفس بریده نگاهی به اطراف انداختم و چشمم به تختش افتاد.
بالشش و کنار زدم و مات عکس لاله شدم.
وا رفتم روی تخت و نگاهم قفل کرد روی عکس دو نفره شون.
این لاله بود! باورم نمیشه عکس لاله بود با امیر…
با دلتنگی لب گزیدم،یعنی الان کجایی لاله؟اگه این عوضی بلایی سرت آورده باشه چی؟
چشمم روی لبخند امیر کیان ثابت موند. توی این عکس خنده ش از سر بدجنسی نبود،واقعا می خندید….
با حس شنیدن صدای پا سریع عکس و سر جاش برگردوندم و ایستادم.
صدا هر لحظه نزدیک تر میشد. سریع به سمت کلید برق رفتم و خاموشش کردم و خودمم به اولین جایی که به چشمم اومد پناه بردم…توی بالکن.
از پشت پرده ی حریر دیدمش که وارد اتاق شد و درو محکم بهم کوبید.
کلافه شماره گرفت و در حالی که طول و عرض اتاق رو طی میکرد غرید
_جواب بده دیگه مرتیکه ی احمق…
بعد از کلی معطلی انگار یارو جواب داد که کیان عصبی سرش داد زد
_معلوم هست چه گهی میخوردی که جواب نمیدی؟
ابروهام بالا پرید و گوشام تیز شد. نمیدونم کیان پشت خط چی شنید که ناباور گفت
_یعنی چی که غش کرده مگه تو اون جا مترسکی که زن من غش کنه تو حالیت نشه؟
ناباور دستمو جلوی دهنم گذاشتم، زن داشت کیان زن داشت…
با خشونتی که کم تا حالا ازش دیده بودم از بین فک قفل شده ش غرید
_می کشمت بی خاصیت… چند ساعت غش کرده توی اتاق اون وقت توعه بی خاصیت نفهمیدی الان حالش چه طوره؟
لبخند محوی روی لبم اومد.هر آدمی یه نقطه ضعفی داره. با حرف بعدیش لبخند روی لبم خشکید
_دکتر خبر کن، چه میدونم یه غلطی بکن تا خودم و برسونمت. خوب گوش کن ببین چی میگم… اگه بلایی سر لاله بیاد مثل سگ یواش یواش جون تو میگیرم.
سر خوردم کنار دیوار، گفت لاله… گفت زنم… گفت… با صدای کوبیدن در اتاق بهم مثل برق از جا پریدم.
داشت می رفت پیش لاله مطمئنم…. از بالا نگاهی به پایین انداختم، ارتفاعش زیاد بود اما فوقش پام می شکست حداقل به لاله می رسیدم.
پاهام و رد کردم چشمام و بستم و بی درنگ پریدم.
* * *
#لاله
دندونام از شدت لرز بهم میخورد. انگار داشتم می مردم که تنم این طوری یخ بسته بود…
سیمین کلفت خونه ی امیر یه پتوی دیگه انداخت روم پشت دستش کوبید و گفت
_اگه تلف بشی و بمیری به خدا آقا هممون و می کشه. بلند شو دختر خودتو قوی بگیر نذار بچه هام بی مادر شن. به خدا رحم نداره به کسی همه مونو خلاص میکنه.
چشمام بی حال روی هم افتاد،دردش مردن من نبود، دردش خودش بود.
مرزی تا بیهوشی نداشتم که صدای داد امیر توی کل خونه پیچید
_لاله…
سیمین محکم به گونش کوبید و ترسیده گفت
_امیر خان اومد.
به دقیقه نکشید که در باز شد و پشت پلک های تارم امیر رو دیدم که به سمتم اومد.. کنارم روی تخت نشست و عصبی داد زد
_چشه این؟
از سیمین پرسید اما من جواب دادم
_چی… چیزیم نیست امیر خان….ا…انگار راست راستکی دارم می… میر…
دستش و محکم روی دهنم گذاشت و غرید
_تو فقط وقتی میمیری که من بهت بگم سیمین… مانتوشو بیار میبرمش بیمارستان.
تک خنده ای کردم و گفتم
_نمی ترسی؟نمی ترسی بگیرنت؟ولش کن بذار بمیرم امیر….
صبرش سر اومد و عربده زد
_به خاطر خدا خفه خون بگیر لاله.
در حالی که به سختی جلوی باز موندن چشمامو می گرفتم گفتم
_نبر بیمارستان…خودت میدونی دردم چیه، اینم میدونی که درمونم چیه!
خیره نگام کرد و گفت
_سیمین برو بیرون.
سیمین مثل برق پرید بیرون و درو بست.
اخماش در هم بود،پتو رو از روم زد کنار و دستش و روی گردنم گذاشت و چشماش و بست و از بین فک قفل شده ش غرید
_داغی لاله.
به سختی خندیدم و گفتم
_مگه تو تن داغ دوست نداری؟ نگران نباش عزیزم. اونایی که میخوان بمیرن سرده تنشون… با بلایی که سرم آوردی من تا آخر عمر توی آتیش می سوزم.
خم شد و پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و با حرص گفت
_مگه تو منو نسوزوندی؟ هممم؟ حرف بزن!
شمرده شمرده جواب داد
_خوب میشی لاله… دارم بهت دستور میدم.
لبخند کم جونی زدم،سرم و یه خورده بالا بردم و کنج لبش و بوسیدم و آروم گفتم
_تا حالا هیچ وقت به دستوراتت عمل نکردم جناب امیرکیان فرهمند
و انگار کم کم همه چی تاریک شد و از امیر چیزی جز یه سیاهی نموند
#لیلی
آروم و بی صدا صندوق عقب ماشین امیر رو باز کردم و پیاده شدم.
توی یه عمارت بزرگ بودیم با کلی آدم گردن کلفت اسلحه به دست. یعنی لاله اینجاست؟
خم شدم و خودم رو پشت درخت رسوندم و نفس عمیقی کشیدم. توی صندوق عقب خفه شدم و حتی نفس هم نکشیدم مبادا امیر صدای نفسامو بشنوه.
سرکی کشیدم. دور تا دور عمارت پر از آدم بود و صدای پارس سگ میومد.
حتی اگه یه قدم جلو می رفتم صد در صد گیر می افتادم.
اما من از پس بدتر از ایناش هم بر اومدم، پیدا کردن خواهرم می ارزید به همه ی اینا…
خواستم از پشت درخت بیرون بیام که کسی بازوم رو گرفت و چسبوندم به درخت و قبل از اینکه صدام در بیاد محکم جلوی دهنم رو گرفت.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم. خودش بود. آرش بود!چشماش، اخماش، عطرش….
با صدای غیر قابل نفوذی گفت
_دستم و از روی دهنت برمیدارم صدات در نیاد.
سر تکون دادم. دستش و برداشت،نفس بریده گفتم
_تو اینجا چی کار میکنی آرش؟
با اخم شدیدی بین ابروهاش گفت
_پلیسم من،به یه نفر قول دادم خواهرشو پیدا کنم.
هیجان زده گفتم
_لاله اینجاست؟
سر تکون داد، بی طاقت خواستم برم که تنش رو به تنم چسبوند و غرید
_از جونت سیر شدی؟
ناله مانند گفتم
_لاله اینجاست آرش ولم کن برم پیداش کنم حالش خوب نیست من حس میکنم.به من نیاز داره.
با فکی قفل شده گفت
_اگه الان بری جسد جفتمون و تحویل خواهرت میدن.
بی طاقت گفتم
_پس چی کار کنیم؟
با جدیت گفت
_میری از اینجا…
ناباور گفتم
_حالا که لاله رو پیدا کردم برم؟من هیچ جا نمیرم.
سر تکون داد و ازم فاصله گرفت و گفت
_باشه بمون همین جا… اصلا برو داخل. بذار بکشنت به من چه!
خواست بره که با هر دو دستم بازوی پهنش رو گرفتم و گفتم
_انقدر برات بی ارزش شدم؟
بدون اینکه برگرده گفت
_آره،مهم نیستی واسم.
تحمل این لحن سردش رو نداشتم. چونه م لرزید و گفتم
_آرش منم لیلی… زنتم.
انگار کارد به استخونش رسوندم که با خشم برگشت و در حالی که جون می کند صداشو بالا نبره غرید
_زن من تو خونه ی یه مرتیکه ی خلافکار چی کار میکنه؟زن منی و زنگ میزنی به اون تا بیاد نجاتت بده زن منی که…
تند پریدم وسط حرفش و گفتم
_نه… نه… نه… دروغ گفته بهت من به آرمین زنگ زدم… من…
با نگاه سرد و خشکی گفت
_واسم مهم نیست!همون لحظه که اون مرتیکه جلوی من ایستاد و از ماه گرفتیه رون پات گفت مردی واسم! وقتی روبه روی من از تن داغ و….
سکوت کرد نفس عمیقی کشید و نگاه از چهره ی مات برده م گرفت و گفت
_پس فردا طلاق میگیریم… تو هم…
تند گفتم
_نه آرش،ببین لاله رو پیدا کردیم.امیر هر چی گفته دروغ گفته… لاله رو میگیریم و میریم، همه چی مثل سابق میشه.
پوزخندی زد و گفت
_هیچی مثل سابق نمیشه.
با مشت به قلبش کوبید و ادامه داد
_قلب من دیگه واسه تو نمیزنه.
خواست بره که بازم مانع شدم و با چشمای اشکی دستم و روی قلبش گذاشتم و گفتم
_دروغ میگی، ببین قلبت هنوزم تند میکوبه.به خاطر من آرش دوستم داری فقط دلخوری به خدا همش دروغه بین من و اون…
حرفم با صدای گلوله از توی عمارت قطع شد و رنگ از رخم پرید و لب زدم
_لاله….
دیوونه وار خواستم به سمت ساختمون برم که دستای قدرتمش یکی دور شکمم و اون یکی روی دهنم نشست و کنار گوشم تند غرید
_دیوونگی نکن.