یک تای ابروش بالا پرید و بعد از یه نگاه طولانی بهم بر خلاف تصورم گفت
_خیر بفرمایید بیرون.
لعنتی ضایعهم کرد.اما منم کم نمی آوردم.
با لحن معناداری که فقط خودش منظورم و ميفهميد گفتم
_چرا استاد؟مگه دلیل غیبت این مدتم و نمیدونید؟
اخمی کرد و سر تکون داد.
لبخند زدم و یه جا برای نشستن پیدا کردم.
دوباره شروع به تدریس کرد. اگه این دانشجو ها میفهمیدن چه جور آدمی داره براشون تدریس میکنه یه لحظه هم توی کلاس نمیموندن.
برام عجیب بود امیر این تسلط رو از کجا آورده!
تدریسش بیست دقیقه زودتر تموم شد و گفت
_اگه سوالی دارید می تونید بپرسید اگه هم نه روز خوبی داشته باشید.
یکی از دخترای کلاس دست بلند کرد و با صدای پر عشوه ای گفت
_استاد ببخشید میشه این بیست دقیقه رو بحث آزاد داشته باشیم باهاتون؟
امیر در حالی که وسایلاشو جمع میکرد گفت
_خیر بنده کار دارم، خانوم سماوات…
سر بلند کردم و گفتم
_بله؟
کاملا جدی گفت
_تشریف بیارید اتاق اساتید بابت غیبت این مدت تون.
سر تکون دادم. دلم به حال اون دختره سوخت که بدجور کنف شد.از کلاس بیرون رفت. کولهمو برداشتم و پشت سرش رفتم.
به اتاق اساتید که رسیدم چند تقه به در زدمو وارد شدم.
متاسفانه فقط خودش توی اتاق بود.
کتش و از تنش در آورد و روی میز گذاشت.
به سمتم اومد و درو بست. چند لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد پرسید
_باز که با اومدنت به دانشگاه طوفان به پا کردی.
یک قدم جلو رفتم و با سری بالا گرفته گفتم
_چیه؟انتظارشو نداشتی؟
با اون نگاه طمع کارش سر تاپامو رصد کرد و بعد گفت
_از روزی که طلاق گرفتی جذاب تر شدی!
پوزخند زدم. یک قدم اون جلو اومد و ادامه داد
_اومدی که علاوه بر لاله انتقام آرشو هم ازم بگیری آره؟
سکوت کردم. یه قدم دیگه جلو اومد که عقب رفتم و چسبیدم به در…
هر دو دستش رو کناره های سرم گذاشت و انگار که با نگاهش داشت ذهنمو میخوند گفت
_تو آرش و دوست نداشتی!
اخمام و در هم کشیدم و خواستم حرف بزنم که انگشتش و روی لبم گذاشت و گفت
_هیش لازم نیست باهام دعوا کنی!میبینی که یه ماهه پی تو نگرفتم،راستش و بخوای… از چشمم افتادی.
با مکث ادامه داد
_بعد از اون شب و الم شنگه ی فردا صبحت دلمو زدی! اون دختری نبودی که فکر میکردم.بکر نبودی…تو هم مثل بقیه نتونستی…در حالی که سه بار به ارگ***اسم رسوندمت اما تو صبحش به جای عشق بازی توی تخت خواب کل شب قبل و نابود کردی و رفتی!
دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود و داشت اون شب لعنتی و یادم می آورد.
چشمام و بستم و با حرص گفتم
_با من بازی نکن
با خنده ای از سر زرنگی گفت
_چرا؟بازی کردن بلد نیستی خانوم پلیسه؟
نفسای داغش که به پوست صورتم میخورد دستپاچه م میکرد.
از زیر دستش فرار کردم و گفتم
_دیگه پلیس نیستم.
اصلا تعجب نکرد! با خونسردی گفت
_میدونم شرط سنگسار نشدنت این بود که دیگه پلیس نباشی!
فکر کنم این بشر آمار دستشویی رفتنمم داشت.چه برسه به شرطی که آرش جلوی پام گذاشت.
به سمتم اومد و لب باز کرد تا حرف بزنه که در اتاق باز شد.
سریع یک قدم عقب رفتم استاد آریا فر اومد داخل و با دیدن من مشکوک نگاهم کرد.
برای فرار از اون جو تند گفتم
_من با اجازه برم استاد.
و زیر سنگینی نگاه جفتشون از اتاق بیرون زدم.
دو قدم نرفته بودم که صدای استاد آریا فر رو از پشت سرم شنیدم
_خانوم سماوات یه لحظه.!
برگشتم و گفتم
_بله استاد؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت
_برام آشنایید.شما نسبتی با استاد تهرانی دارید؟
جا خوردم و گفتم
_نه چه طور مگه؟
_آخه قبلا شما رو با آرمین دیده بودم.
جا داشت یکی بکوبم توی سر خودم.قبل از اینکه دروغی سر هم کنم پرسید
_آرمین کجاست؟یعنی…به این جهت می پرسم که بدونم حالش خوبه یا…
وسط حرفش پریدم و گفتم
_خوب نیست،بیمارستانه!
چشماش گرد شد و گفت
_بیمارستان؟چرا؟
با من و من جواب دادم
_اممم خوب راستش…چیزه…انگار معدش بهم ریخته.
سرش و جلو آورد و آروم گفت
_به من راستشو بگو…چش شده؟
نفسم و فوت کردم و گفتم
_هفته ی قبل ایست قلبی کرد…نگران نشید… راستش زیاد خورده بود تنش گرم بود پرید توی آب یخ و….
یکی به پیشونیش کوبید و گفت
_الان حالش چه طوره؟کدوم بیمارستانه؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
_اگه کلاسی ندارید الان باهم بریم…
سر تکون داد
_بریم،کلاسی ندارم.
* * * *
پشت در اتاقش ایستادم و گفتم
_این جاست!
تند درو باز کرد و رفت تو…پشت سرش رفتم داخل و نگاهم روی آرمین موند.
استاد آریا برعکس چند دقیقه ی قبل که از نگرانی داشت سکته میکرد با صدای سرد و خشکی گفت
_ وضعیتت وخیم تر از اونیه که فکر میکردم.
آرمین نگاهی با اون چشمای یخش بهم انداخت و گفت
_اینو واسه چی آوردی اینجا؟
سر پایین انداختم و چیزی نگفتم.
استاد آریا با طعنه گفت
_روی نگاه کردن توی چشامو نداری نه؟ تحمل شنیدن حرفامو نداری نه؟
فک آرمین قفل کرد و چیزی نگفت استاد ادامه داد
_نگام کن من برادر همون دختریم که به خاطر تو الان سینه ی قبرستون…
آرمین چنان عربده ای زد که تکون شدیدی خوردم و یه قدم عقب رفتم
_خفه شوووو ببند دهنتوووو
ترسیده به سمتش رفتم و گفتم
_آرمین آروم باش.
کبود شدم سرم و از دستش کشید و بلند شد.
همون لحظه در اتاق باز شد و آرش با نگرانی اومد داخل و با دیدن من صورتش مثل سنگ شد.
دلتنگ نگاهش کردم،از بعد طلاق دیگه ندیده بودمش.نگاهش و از من گرفت و سرد رو به آرمین گفت
_چته عربده میکشی؟
آرمین بدون جواب دادن منو کنار زد و خواست بره که استاد آریا مانع شد و غرید
_هنوز کمه برات….هنوز تقاص ظلم هایی که به هانا کردیو ندادی.هنوز باید بکشی آرمین تهرانی.
* * * * *
کلید انداختم و هنوز درو باز نکرده بودم بازوم کشیده شد.
برگشتم و با دیدن امیر کیان فقط نگاهش کردم.با اخم ریزی روی صورتش دستور داد
_سوار شو!
بدون مخالفت سر تکون دادم و گفتم
_باشه دستمو ول کن اینجا منو میشناسن. به گوش بابام برسه تو اطرافم بودی سکته ی دومشم به خاطر تو میزنه.
پوزخند زد. دستش از روی بازوم سر خورد و دستمو توی دستش گرفت و بی توجه به قیافه ی حیرت زدم منو دنبال خودش کشوند.
لبم و گاز گرفتم و ترسیده به اطراف نگاه کردم.
شانس آوردم که کسی توی کوچه نبود اما باید شانس هم بیارم که کسی از پنجره ندیده باشه.
در ماشین لامبورگینی قرمزشو باز کرد و نگاهم کرد.
سوار شدم….خودشم سوار شد و ماشین و روشن کرد. طاقت نیاوردم و گفتم
_با من چی کار داری؟
از گوشه ی چشم نگام کرد و گفت
_میترسی؟بالاخره میدونی چه کارایی میتونم با یه دختر بکنم. دیگه اون شوهر عاشق پیشهتم نیست که بخواد بیاد دنبالت.
اخمام در هم رفت و گفتم
_اومدی دنبالم که زخم زبون بزنی بهم؟
ابرو بالا انداخت و گفت
_نه… سوپرایز دارم واست.
چشمام برق زد و گفتم
_میخوای منو ببری پیش لاله؟
با لحن معناداری گفت
_اونم به وقتش عزیزم…میخوایم بریم یه جایی که دلخوریهای بینمون و رفع کنیم. میدونی من خیلی ازت ناراحت بودم به خاطر اون شب…
وسط حرفش پریدم
_اسم اون شبو نیار…
_چرا؟من مثل تو خاطرههای خوشم و به صبح نکشیده فراموش نمیکنم. دیگه قبول کن لیلی… ما اون شب یکی شدیم…
دستم مشت شد گفت
_حالا دیگه یه زن مطلقه ای بدون هیچ مرز و محدودیتی!
با صدای آرومی گفتم
_از من چی میخوای؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_خودتو…
_یعنی چی؟
با لبخند موذیانه ای گفت
_دیگه فکر کنم منو خوب شناختی نفس…کاریو که بخوام میکنم…پس ازت میخوام سخت نگیری…
منتظر نگاهش کردم. ماشین و نگه داشت و نگام کرد و بی پروا و بی مقدمه گفت
_صیغهم شو.
تمام تنم لرزید. فهمید و گفت
_بعد از اون شب فهمیدم حدسم درست بود.تو تنها دختری هستی که میتونی منو از این عذاب نجات بدی…
به سختی جلوی خودم و گرفتم.
به سمتم برگشت.دستم و گرفت و گفت
_تو نمیفهمی چه سخته که از اون غریزه ی لعنتی رو به انفجار باشی و نتونی… نشه…اون شبم نشد اما لذتی که تو بهم دادی خارقالعاده بود.
تنم میلرزید.دست چپش و بالا آورد و روی گونهم گذاشت و گفت
_تنها راه نجات لاله همینه وگرنه هر اتفاقی افتاد تقصیر من نیست تقصیر توعه… لازمم نیست زیاد قضیه رو بزرگش کنی… صیغه م میشی تو خونه ی من میمونی منم تا وقتی اوکی بشی بهت زمان میدم بعدشم…
نذاشتم حرفش و تموم کنه و گفتم
_بسه دیگه!