ابرو بالا داد و گفت
_فکر میکردم به خاطر لاله هر کاری میکنی.
لعنتی خوب بلد بود چه طوری حرف بزنه.
با خشم گفتم
_من بازیچه ی دست تو نمیشم.
خواستم پیاده بشم که مچ دستمو گرفت و گفت
_گفتم تا وقتی نخوای کاریت ندارم.فقط میخوام مطمئن بشم مال منی!
دستمو از دستش کشیدم و گفتم
_من هیچ وقت نمیتونم با یه خلافکار عوضی کنار بیام.
دستگیره رو باز کردم که لحظه ی آخر با صداش متوقف شدم
_نمیخوای لاله رو ببینی؟
قفل کردم…صدای بم و اطمینان بخشش رو کنار گوشم شنیدم
_درو ببند میخوام ببرمت پیش خواهرت.
درو بستم و بی تاب نگاهش کردم…
به سمتم خم شد و از توی داشبورد دستمال سیاهی رو بیرون کشید و گفت
_چشماتو میبندم خوب؟
سر تکون دادم. خودشو روی صندلی کشید و کامل بهم نزدیک شد.
نفسی کشید و گفت
_کاش یه جای دیگه،یه شکل دیگه آشنا میشدیم…اون وقت راحت تر میتونستم تو رو تمام و کمال مال خودم کنم.
پوزخندی زدم.گوشه ی شالمو گرفت و به بینیش نزدیک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت
_عطرتو دوست دارم.
دلم میخواست بگم من از عطر میلیونی که روی تنت زدی متنفرم اما سکوت کردم.
پارچه ی سیاه رو بالا آورد و روی چشمام بست…
عقب نرفت. با وجود چشمای بستم خیلی نزدیک به خودم احساسش میکردم.اون قدری که صدای نفساش رو هم میشنیدم. حتی صدای کوبش قلبشو. حس میکردم اگه یه میلیمتر برم جلو منم با هرم تنش میسوزم.
نمیدونم چه قدر گذشت که عقب کشید. نفسشو فوت کرد و ماشین و راه انداخت.
سرم و به صندلی تکیه دادم و به حرفای آخرش فکر کردم.
* * * *
یک دستش و دور شکمم حلقه کرد و اون یکی دستشو جلوی دهنم گرفت و کنار گوشم پچ زد
_فقط از همین جا میتونی تماشاش کنی.
اشک از چشمام سرازیر شد و دلتنگ به لاله نگاه کردم. چه قدر لاغر شده بود، اصلا اون لاله ی شاد و سرزنده ی قدیم نبود…با غم روی تخت نشسته بود و زل زده بود به سفیدی دیوار.
دلزده از تنی که از پشت چسبیده بود بهم تقلا کردم که محکم تر گرفتتم و باز کنار گوشم گفت
_هر کاری اینجا بکنی فایده نداره.پس دوتامونو خسته نکن.
منو دنبال خودش کشوند. از اتاق لاله که دور شدیم ولم کرد. با نفس نفس گفتم
_چه بلایی سرش آوردی؟
دستاشو توی جیبش کرد و گفت
_دیر رسیدی و مقصر تمام بلاهایی هستی که تا حالا سرش اومده.از اینجا به بعدش میتونی از بلاهایی که قراره سرش بیاد نجاتش بدی.
با مشت به سینه ش کوبیدم و گفتم
_عوضی… تو پست ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم.
مچ دستام و گرفتو با لبخند گفت
_خب؟جوابت اینه؟
درمونده عقب کشیدم….برگشتم و نگاهم پر از نفرت شد.
به این راحتی ها هم نیست.امیر کیان فرهمند…من اون دختر ضعیفی که تو فکر میکنی نیستم… نیستم…
نفسمو فوت کردم و نالیدم
_قبوله…
با بدجنسی گفت
_چی قبوله؟با صدای ضعیفی گفتم
_پیشنهادت قبوله..
متفکر گفت
_کدوم پیشنهاد؟
لبمو محکم گاز گرفتم و گفتم
_زنت میشم. موقت
* * * *
در اتاقیو باز کرد و گفت
_برو تو…
جلو رفتم و وارد اتاق شدم.پشت سرم اومد و درو بست.
گفت
_این جا اتاقته…
نگاهش کردم و گفتم
_تو چند تا خونه داری؟
ابرو بالا انداخت و گفت
_اون قدری دارم که تو رو تبدیل به ملکهی ایران کنم.
پوزخندی زدم و گفتم
_نه که درد من خیلیم پوله!
روبه روم ایستاد و گفت
_هیچ آدمی نیست که در مقابل ثروت دووم بیاره بشین رو تخت.
ترسیده گفتم
_چرا؟
به قیافم خندید و گفت
_میخوام اون خطبه ی مسخره رو که تو رو محرم من میکنه بخونم.
متعجب گفتم
_تو مگه نباید…
وسط حرفم پرید
_خودمونم میتونیم انجامش بدیم عزیزم.بشین روی تخت قبلا پیدا کردم روششو
دستامو مشت کردم تا لرزیدنشو نبینه. روی تخت نشستم. موبایل بزرگ و گرون قیمتش و در آورد. کنارم نشست و بعد از خوندن یه سری آیه ی آشنا که قبلا برای محرمیتم با آرش خونده شده بود این بار محرم امیر شدم…. بزرگترین خلافکار ایران…
اشکم روی گونه م سر خورد و سرمو پایین انداختم.
خودشو روی تخت به سمتم کشید.دستشو زیر چونهم گذاشت و سرمو به سمت خودش برگردوند و گفت
_دیگه نمیخوام اشک بریزی.ملکه ی خونهی من فقط باید بخنده.
نگاهش کردم.میگن خلافکارا شاخ و دم ندارن که قابل شناسایی باشن راست میگن…
وقتی به صورت مردونه ش نگاه کنی هیچی نیست،انگار واقعا تمام حرفاش راسته…انگار که…
دستشو روی گونه م گذاشت و گفت
_خوشحالم که مال من شدی.نلرز… گوش بده به حرفام.نمی دونم چرا انقدر سر تو کوتاه میام ولی دلم نمیخواد تا وقتی یه گوشه از ذهنت مال آرشه کاری باهات داشته باشم. نمیخوام مجبورت کنم…اما میخوام تو هم تلاش کنی واسه رابطه مون…امشبه رو تنهات میذارم از فرداشب نمیخوام جدا ازم بخوابی اوکی؟
لب هام و روی هم فشار دادم و گفتم
_باشه.
موهام و از صورتم کنار زد. سر خم کرد و بوسه ای روی گونه م زد. بلند شد و زیر سنگینی نگاه اشکیم از اتاق بیرون رفت.
سرمو توی بالش فرو بردم و از ته دل جیغ زدم.هق زدم… اشک ریختم…
لعنتی…لعنتی…
صدای آرمین مثل ناقوس مرگ توی گوشم پیچید
_جمع کن خودتو…
با گریه گفتم
_دارم دیوونه میشم آرمین توی این خونه دارم دیوونه میشم.
کنارم روی تخت نشست.دستشو روی بازوم گذاشت و بلندم کرد.
با هق هق سرمو روی شونه ش گذاشتم و گفتم
_یعنی همه ی اینا تقصیر منه؟
_آره…
_چرا من نخواستم.اون امیر لعنتی انگار از هر قدمم خبر داشت.
بی هیچ واکنشی در مقابل خون گریه کردنام گفت
_مگه اینو نگفته بودم بهت؟
با پشت دست صورتمو پاک کردمو گفتم
_فکر کردم از پسش بر میام اما شکست خوردم.
سکوت کرد. در حالی که بغض داشت خفم میکرد گفتم
_واقعا آرش قبول کرد با دختر عموش ازدواج کنه؟
سر تکون داد و گفت
_توقع داشتی پای زن صیغه ای امیر بمونه؟
_خودت میدونی بین ما چیزی نیست.انگار فقط همینو میخاست الان حتی خونه هم نمیاد. آرمین؟
نگاهم کرد که گفتم
_منو میبری پیش آرش؟
پوزخند زد
_فکر کردی بری چی میشه؟نمیخوادت دیگه…
بغض دار گفتم
_میخوام مطمئن بشم. میخوام از زبون خودش بشنوم.
دستشو روی رون پاهاش گذاشت و بلند شد گفت
_چیزی عوض نمیشه.بچسب به زندگیت.
خواست بره که صداش زدم. به سمتم برگشت. با تردید گفتم
_چرا انقدر بد شدی؟ چرا از سنگ شدی؟فکر کردی نمی فهمم دستت با امیر توی یه کاسه ست؟چرا کمکم نمیکنی دستشو رو کنم؟
نگاهم کرد و جواب داد
_قلبی نمونده واسم لیلی.
دستشو روی سینه ش گذاشت و گفت
_یه تیکه سنگه اینجا… میزنه اما حسش نمیکنم..
مغموم گفتم
_میشه با آرش صحبت کنی؟ اون دختر عموشو نمیخواد من میدونم.
سر تکون داد و گفت
_تصمیمش قطعیه…
حرفشو زد و بی توجه به حال خرابم رفت بیرون.
افتادم روی تخت و دوباره سرمو توی بالش فرو بردم و هق زدم.
کاش از لج من انقدر زود تصمیم نگیری.آرش… کاش.