* * * *
نفسم بالا نمیومد که بالاخره دستامو باز کرد.
حتی یه ثانیه هم نتونستم روی پاهام بمونم.
فهمید و به موقع دستشو دور کمر برهنم حلقه کرد.
چشمام رو به بسته شدن بود که دست دیگه شو زیر پاهام انداخت و بلندم کرد.
تمام تنم خیس عرق بود.
به سمت حموم رفت و درو با پاش باز کرد و به آرومی توی وان پر از آب ولرم گذاشتتم.
تمام تنم سوخت.
حوله ای رو دور کمرش پیچید و با اخم و اوقات تلخی گفت
_واست یه چیزی میارم بخوری!
تحلیل رفته گفتم
_چیزی نمیخوام.
نگاه تندش و بهم انداخت و گفت
_از دخترای لجباز خوشم نمیاد!
لب هام لرزید و گفت
_میخوام بیام بیرون از آب… درد دارم.
نفسش و فوت کرد و به سمتم اومد.
کنار وان نشست و دستشو روی قرمزی کتفم گذاشت که آخی گفتم.
سری تکون داد و گفت
_میتونی دوش بگیری؟
بدون نگاه کردن به صورتش جواب دادم
_آره. برو بیرون!
بلند شد و بدون هیچ حرفی از حموم بیرون رفت.
به سختی از جام بلند شدم و دوش حموم رو باز کردم.
حتی آب سرد هم نتونست سرحالم کنه.
مختصر دوش گرفتم و حوله رو دور تنم پیچیدم و بیرون رفتم.
با دیدن اون اتاق سیاه تنم به رعشه افتاد.
اگه جون داشتم یه لحظه هم مکث نمیکردم اما متاسفانه چنان عضله هام شل شده بود که یه قدمم به سختی رفتم.
همزمان با برداشتن قدم دوم در اتاق باز شد و امیر اومد داخل!
با دیدنم انگار حالمو فهمید.به سمتم اومد و بی حرف از زمین بلندم کرد که گفتم
_یکی می بینه
بدون باز کردن اخماش گفت
_به جهنم!
از اتاق بیرون رفت و قفلش کرد.داشت به سمت اتاق میرفت که از شانس خوشگلم ساناز از پله ها بالا اومد..
با دیدن ما لبخندی از سر شیطنت زد و گفت
_از این به بعد باید هر قدم سرفه کنم و برم جلو مبادا چشمو گوشم باز بشه.
امیر بدون جواب دادن بهش در اتاق رو باز کرد و رفت داخل
در و با پاش بست و زمینم گذاشت. گفت
_لباساتو بپوش!
خواست از اتاق بیرون بره که صداش زدم.
ایستاد، بدون اینکه برگرده!
با صدای گرفته ای گفتم
_تو نیاز به درمان داری میدونی؟
به سمتم چرخید و گفت
_همه ی آدما نیاز به درمان دارن.
با سکوت نگاهش کردم که گفت
_همیشه خدا یه چیزی واسه زهر کردن لذت انسان میذاره.
_تقصیر خودته!
انقدر بی حوصله و بی اعصاب بود که فقط نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
روی تخت دراز کشیدم.
تنم درد میکرد اما فکرم مشغول امیر بود.
اون واقعا مشکل داشت. نمیدونم چه کوفتی بهم تزریق کرد که فراموش کردم اون امیره. من خواستم همه جوره شو اما اون… نتونست.
نمیتونست. به تنم چنگ انداخت و لبام و انقدر گاز گرفت که خون مرده شده بود اما با وجود همه ی اینا نتونست و وسط راه عقب کشید!
یه مرد با کلی نیاز های مردونه هر بار تا اوجش پیش بره و… نتونه!
انگار واقعا هر کس، به یه شکل تقاص کاراشو پس میده!
* * * *
از اتاق بیرون رفتم و خواستم به سمت پله ها برم که صدای ساناز توی اتاقش توجهمو جلب کرد.
انگار داشت گریه میکرد. میون گریه گفت
_چرا؟چرا آرمین؟ چرا ازم خواستی بیام ایران اون وقت خودت حاضر نیستی حتی جواب تلفنامو بدی؟
صدای سرد آرمین به گوشم رسید. پس آرمین اینجا بود!
_نگفتم بیا باهات بلاسم.
_پس چرا گفتی بیام؟لابد با امیر مشکل داشتی خواستی از من سو استفاده کنی مثل سابق
گوشمو چسبوندم به در تا تونستم صدای آرمین و بشنوم
_میخواستم ازت سواستفاده کنم دختر جون الان با انگشت وسطم داشتم انگولکت میکردم.وقتی میبینی حوصله تو ندارم یعنی سواستفاده ای در کار نیست.وقتش برسه خودت میفهمی چرا اینجایی!
پس دلیل اومدن ساناز به ایران آرمین بود. اما چرا؟
همزمانی که از اتاق فاصله گرفتم آرمین اومد بیرون. با دیدن من اخمی کرد و گفت
_لبت چی شده؟
دستی به گوشه ی لبم کشیدم و گفتم
_چیز مهمی نیست.
سر تکون داد و خواست بره که پریدم جلوش. بی حوصله گفت
_اگه میخوای آمار آرش و ازم بگیری…
وسط حرفش پریدم
_نه… این بار میخوام از ساناز بدونم. از نقطه ضعف امیر…
اخماش بیشتر در هم رفت و گفت
_اگه تو اون فکر کوچیکت نقشه ای داری همین الان پاکش کن بندازش دور.
لب هام آویزون شد و گفتم
_ینی نمیخوای کمکم کنی تا از دست امیر نجات پیدا کنم؟چرا انقدر سنگدل شدی؟
خواست جواب بده که گوشیش زنگ خورد. از جیبش در آورد. خیلی اتفاقی اسم آرش و دیدم و دلتنگ به صفحه نگاه کردم. چی میشد اگه صداشو میشنیدم؟
آرمین صدای زنگ و قطع کرد و گفت
_من میرم.
و تا بخوام اعتراض کنم از پله ها پایین رفت و نگاهمو پشت سرش جا گذاشت
* * * * *
دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدام نره بیرون!
عکسامونو یکی یکی رد کردم و دلتنگ تر شدم.
با یاد امروز تنم رعشه رفت.قصد داشتم بیخیال همه چیز از این خونه ی کوفتی فرار کنم اما امیر چیزی نشونم داد که ترسناک ترین صحنه ی عمرم بود.
اون هم لنز تفنگی که درست نشونه به قلب آرش شده بود.
بهم گفت مرگ و زندگی آرش دست اونه…وادارم کرد. وادارم کرد با میل خودم بمونم. گوشیمو پس داد، آزادم گذاشت برم بیرون اما قسم خورد که اگه دست از پا خطا کنم آرش و می کشه!
با اینکه دو شب بود اما دیگه تحمل نداشتم. بلند شدم و به سمت حموم رفتم.
دستم روی شماره ی آرش لغزید،یک بار دیگه محال بود تسلیم امیر بشم.
بعد از کلی بوق صداش توی گوشم پیچید
_بله!
بی قرار چشمامو بستم و با بغض گفتم
_آرش!
انگار از صدام پی به حالم برد. بعد از کلی مکث گفت
_چی شده!
همین دو کلمه کافی بود تا بغضم بشکنه…هق زدم
_آرش من اینجا دارم میمیرم.
با صدای سرد و خشکی گفت
_اینکه داری میمیری و به شوهرت بگو ببرتت بیمارستان!
دلم گرفت با این حال تسلیم نشدم
_تهدیدم کرد،امروز یکی و گذاشت از فاصله ی دور اسلحه رو نشونه گرفته بود سمت تو… به زور منو اینجا نگه داشته، اذیتم میکنه… توروخدا آرش گوش بده من…
صدای پوزخندش توی گوشم پیچید