دروغ چرا از نفرت بین حرفاش ترسیدم.
فهمید میخوام چیزی بگم ڪه بیحوصله گفت
_وسایلاتو برداشتی بریم؟
سر تڪون دادم و سرسنگین گفتم
_خودم میرم. حالم خوبه!
نگاه به زخمای صورت و پای گج گرفتم انداخت و گفت
_با من میای!
با اخم گفتم
_ڪجا اون وقت؟نذاشتی به خانوادم خبر بدم الان میخوام برم خونه ی خودمون.
جلو اومد و گفت
_میری خونه ی خودتون… اما نه خونه ی باباجونت… میری خونه ی شوهرت!
* * * * *
سرمو توی بالش فرو بردم تا صدای گریه م به اتاق شون نرسه!
از سر شب صدای قهقهه های ساناز داشت مخم و سوراخ میڪرد…
عمدا وادارم ڪرد بیام توی این خونه تا بیشتر شڪنجه بشم… تا عذاب بڪشم.
جیغ خفش و بعد صدای بلند خندش بی طاقتم ڪرد.
خدایا من دارم دیوونه میشم. یه ڪاری ڪن.
بلند شدم و به سمت حموم رفتم…شاید آب سرد میتونست التهاب تنم و ڪم ڪنه.
آب داغ رو حتی ذره ای باز نڪردم.
به خاطر گچ پام نمیتونستم زیاد وقت تلف ڪنم.
بیست دقیقه ای دوش گرفتم و از حموم بیرون اومدم.
بدون پوشیدن لباسام تن خستم و روی تخت انداختم.
خداروشڪر دیگه صدای لعنتیش نمیومد.
چشمام و بستم… انگار دوش آب سرد اثر گذاشته بود ڪه پلڪام ڪم ڪم گرم شد.
* * * *
با حس حضور ڪسی چشم باز ڪردم و با دیدن آرش نفسم برید.
یا لڪنت گفتم
_این وقت شب چرا اومدی تو اتاق من…
حتی با وجود تاریڪی اتاق باز هم رگه های قرمز رو توی چشماش میدیدم.
با صدای گرفته ای گفت
_اومدم حساب بگیرم ازت.
صورتم در هم رفت.دستم به سمت پتو رفت تا روی خودم بڪشم ڪه اجازه نداد.
بی پروا نگاهش و از بالا تا پایین تنم انداخت و گفت
_من با وجود اینڪه محرمم بودی خودم و از حقم دور ڪردم.
صدام لرزید
_چی میخوای ازم؟
دستاشو دو طرفم روی تخت گذاشت و آروم گفت
_حقمو…
خیلی خوب منظورش و فهمیدم.
صورتم در هم رفت، از اون موقع با ساناز و حالا هم…
محڪم هلش دادم و بلند شدم. با عصبانیت گفتم
_نمیتونی هر وقت دلت خواست پا تو بذاری تو این اتاق…
نگاهش و به اطراف انداخت و گفت
_چرا؟چون اینجا پر از خاطراتت بااونه؟
به تختم زل زد و گفت
_روی همین تخت باهاش عشق بازی میڪردی؟شڪ ڪرده بودین با حامله بودنت…
حرفاش داشت عصبیم میڪرد.
_به چه حقی سوال جوابم میڪنی؟
بلند شد و روبه روم ایستاد. با اخم گفت
_هنوزم میتونم ثابت ڪنم موقعی ڪه زن من بودی بهم خیانت ڪردی. میدونی ڪه مجازاتت چیه؟
با صورتی قرمز از خشم گفتم
_تو وادارم ڪردی از ڪارم انصراف بدم.
بهش مهلت حرف زدن ندادم و گفتم
_برو بیرون دیگه هم نیا توی این اتاق.
جلو اومد و نگاهی به سر تا پام انداخت و با لحن بدی گفت
_طوری رفتار نڪن انگار قدیسه ای…ساناز امشب و ضد حال زد…با خودم فڪر ڪردم ڪی بهتر از تو برای…
با سیلی محڪمی ڪه به گوشش زدم حرفش قطع شد.
دلمو بد جور شڪست.با صورتی جمع شده از خشم و صدایی لرزون گفتم
_من نه هرزه م… نه یه وسیله ڪه هر موقع زنت پس زدت بیای تا ازم استفاده ڪنی. من آدمم آرش خان اما تو نیستی. دیگه دلم نمیخواد بهت توضیح بدم ڪه هیچ وقت بهت خیانت نڪردم اما اینو بدون…یه روزی خیلی از حرفت پشیمون میشی!
توی عمق چشماش نگاه ڪردم و به جای اون من بودم ڪه به سمت حموم رفتم تا این حوله ی لباسی ڪوفتی رو عوض ڪنم.
با پشت دست اشڪامو پس زدم.دیگه به خاطر هیچ مردی گریه نمیڪنم.
* * * * *
عصبی صدامو بردم بالا و داد زدم
_ازتون شڪایت میڪنم.
مثل سگ ترسیدن و یڪی از پرستارا گفت
_به خدا ما تقصیری نداریم خانوم فرهمند.همسرتون تا به هوش اومدن ما به شما زنگ زدیم بعدش منتقل شدن به بخش فقط یه دقیقه تنهاشون گذاشتیم اما برگشتیم دیدیم نیستن. تقصیر ما نیست…
ڪلافه پوست لبمو ڪندم. آخ امیر… آخ… آخه آدمی ڪه بعد از یه ماه به هوش اومده میذاره میره؟
خوی پلیسیم گل ڪرد و با تحڪم گفتم
_دعا ڪنید صحیح و سالم پیداش بشه.
با قدم های بلند به سمت راه خروجی بیمارستان رفتم…
بی فڪر… بی فڪر… بی فڪر…
قفل ماشین و باز ڪردم تا سوار بشم ڪه ڪسی ڪنارم بوق زد. برگشتم و با دیدن یه مرد غریبه با اخم و تشر گفتم
_چیه؟مریضی بوق میزنی؟
مرد با اخم گفت
_سوار شید.
ابروهام بالا پرید و دست به ڪمر گفتم
_دیگه چی؟من سوار نمیشم تو پیاده شو حالیت ڪنم سر ظهر مزاحم یه خانوم بشی چه عواقبی داره.
همون لحظه پنجره ی عقب ماشین باز شد. با دیدن امیر دهنم باز موند.
با لبخند ڪم جونی گفت
_سوار شو… منم!
ناباور پلک زدم و گفتم
_تو زده به سرت؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_سوار شو لیلی.
عصبی گفتم
_تو تازه به هوش اومدی. آخه فرار کردن از بیمارستان یعنی چی؟پیاده شو… باید برگردی
در و باز کرد و گفت
_به اندازه ی کافی توی اون بیمارستان وقت از دست دادم…سوار شو… دلم نمیخواد به احمد بگم به زور سوار ماشینت کنه.
چپ چپ نگاهش کردم.
ماشینمو قفل کردم و سوار شدم.
درو که بستم ماشین راه افتاد
با تاسف سر تکون دادم و گفتم
_یه نگاه بنداز به خودت…اگه من دکتر بودم با زنجیر می بستمت تو آسایشگاه روانی.
تک خنده ی کوتاه و بی جونی کرد و گفت
_بگو… از این مدت…
نگاهش کردم و آروم گفتم
_چی بگم؟
نگاهشو از سر تا پام چرخوند و گفت
_از این مدتی که نبودم…همه چیو میخوام بدونم.چند بار خندیدی چند بار گریه کردی. کی اذیتت کرد کی خندوندتت…میخوام حساب نفسایی که کشیدی رو هم داشته باشم پس بگو.
خندم گرفت و گفتم
_چرا؟بفهمی میخوای چی کار کنی؟
بدون اینکه چشم از صورتم برداره گفت
_تلافی میکنم. هم سر اونی که باعث اشکت شده.. هم اونی که لبخند به لبت آورده.
جدی شدم و گفتم
_اینا ربطی به تو نداره.
تنش و به سمتم کشید و آروم گفت
_همه چی تو به من ربط داره…لیلی…من میدونم.از کوچکترین زخمی که تو اون تصادف رو بدنت افتاده رو تا بزرگ ترینش میدونم.میدونم یه هفته ی اول و رفتی خونه ی خودمون…میدونم اون جناب سرگرد اذیتت کرد.. حتی اینکه شب اومد توی اتاقت… اینم میدونم.میدونم سه هفته ی آخرو توی هتل بودی و نرفتی خونه ی بابات و فقط سه بار لاله رو دیدی…
دهنم باز موند. از کجا میدونست؟
دستش به سمت دستم کشیده شد و گفت
_من حتی اگه بمیرم باز حواسم به تو هست.
دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم..اون حتی جریان آرش رو هم با خونسردی گفت.عجیبه اما امیر تنها آدمیه که مواقع خونسردیش منو بیشتر میترسونه.
رو به راننده کرد و گفت
_برو سمت خونه باغ…
انقدر فکرم مشغول بود که چیزی نگفتم.
با صدای آخ امیر سرمو برگردوندم و دیدم که با چهره ی در هم دستشو روی سرش گذاشته.
نتوستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم
_برگردیم بیمارستان. حداقل باید یه هفته دیگه بستری باشی وگرنه…
وسط حرفم پرید
_وگرنه چی؟می میرم؟
سکوت کردم… چشماش و با درد بست و با حالت به ظاهر شوخی گفت
_فکر کنم تنها آدمیم که اگه بمیرم یه نفرم نیست سر خاکش گریه کنه.
این حرفش حالم و عوض کرد و برای اولین بار نفرتش توی دلم کم شد.
سرشو به سمتم برگردوند و ادامه داد
_حتی زنش.