* * * *
_امر دیگه ای ندارین قربان؟
امیر با اشاره ی انگشت مرخصش کرد. متاسف سر تکون دادم. مرد به اون بزرگی با اون هیکل سر خم کرده بود تا ببینه امیر چه دستوری داره.
شالمو از سرم کشیدم. روی کاناپه نشستم و خودمو مشغول با گوشیم نشون دادم.
از زیر چشم که نگاهش کردم فهمیدم میخواد لباسای بیمارستان شو عوض کنه.
اخم در هم کردم… بی تفاوت باش لیلی. به تو چه که دستش آسیب دیده؟به من ربطی نداره… نداره… نداره…
با صدای آخش صاف نشستم.
نمیتونست دستش و از آستین بیرون بکشه. نفسمو فوت کردم و به سمتش رفتم.
روبه روش نشستم و بدون نگاه کردن به صورتش کمکش کردم.
پیراهن آبی رنگش و تنش کردم و مشغول بستن دکمه هاش شدم. سنگینی نگاهش و حس می کردم. سعی کردم هیچ نگاهی به سینه ی ساخته شده و برنزش نکنم.
آخرین دکمه رو بستم و خواستم بلند بشم که مچ دستم و گرفت.
سرمو بلند کردم و به چشماش زل زدم.
در حالی که اخم ریزی بین پیشونیش بود گفت
_واسم آرزوی مرگ میکردی؟وقتی که وضعیتم نا معلوم بود؟
_من هیچ وقت مرگ تو نخواستم امیر…
سرم و جلو بردم و کنار گوشش گفتم
_مرگ کمه واست…باید بدتر از مرگ و بچشی.
نذاشت دستمو عقب بکشم و گفت
_من هر بار که به چشمات نگاه میکنم و اون نفرتو توی نگاهت میبینم…
ادامه نداد اما من منظورش و فهمیدم پوزخندی زدم و چیزی نگفتم…
دست سالمش و به سمت پلکم آورد و گوشه ی چشمم کشید با صدای آرومی گفت
_مثل مامانمی!
جا خوردم از حرفش…
سرش و جلو آورد. چشماش و بست و گفت
_آرومم میکنی.
با طعنه گفتم
_اینا رو به کسی بگو که ندونه چی کاره ای امیر…من یه ساله دنبالت بودم خط به خط حرفاتو حفظم…دخترای بدبختو با همین حرفا خر میکنی اما متاسفم… من نیستم.
رنگ صورتش عوض شد….با چهره ای قرمز شده گفت
_تو یه ساله دنبالمی اما من از وقتی یه دختر دبیرستانی بودی میشناسمت.
جا خوردم…با لبخند کم جونی گفت
_تو فکرم همیشه مال من بودی
متحیر گفتم
_چی داری میگی؟یعنی تو از همون اولش منو شناختی و باهام بازی کردی؟
از نگاهش همه چی دستگیرم شد.نفس عمیقی کشیدم و صداشو کنار گوشم شنیدم
_من تو رو از خودتم بهتر میشناسم.
کلافه گفتم
_واسم تعریف کن امیر… همه چیو.لاله هیچی بهم نمیگه.بهم بگو چه بلایی سرش آوردی.
خسته روی تخت دراز کشید. دستشو واسم باز کرد و با لبخند گفت
_بیا اینجا تا بگم.
با حرص بالش و برداشتم و کوبیدم بهش که آخش بلند شد. اصلا دلم نسوخت. با تحکم گفتم
_حرف بزن امیر!
نفس عمیقی کشید!قیافش تغییر کرد. با نگاهی پر شده از نفرت گفت
_من تصمیم داشتم ناموس باباتو ازش بگیرم. دقیقا همون کاری که اون با بابام کرد.واسه همین تو رو هدف گذاشتم.. سال ها دنبالت بودم حتی ریز به ریز عادتات و میدونستم.اینکه هر روز صبح که از خواب بیدار میشی چی کار میکنی تا آخر شب اما…
به اینجای حرفش که رسید خندید و گفت
_به دست آوردنت سخت بود. بعد هم که سر و کله ی جناب سرگرد توی زندگیت پیدا شد و از شانس خوبم لاله دانشجوی خودم شد.
با حرص گفتم
_تو هم که گولش زدی بعدش چی؟چیکار کردی باهاش؟
با صدای گرفته و خستش گفت
_داری بازجویی میکنی خانوم پلیسه.
کلافه گفتم
_میخوام همه چیو بدونم.
به چشمام زل زد و گفت
_بعدش با پول خیلی زیادی فروختمش به شیخ های عرب.
دستم و جلوی دهنم گرفتم و ناباور نگاهش کردم که با نفرت گفت
_اما کافی نبود. هنوز ارضا نشده بودم برای همین پسش گرفتم اما دیر شده بود. وقتی رسیدم که تو شکمش یه حروم زاده کاشته بودن.
نفسم بالا نمیومد. خدایا این مرتیکه چه بلایی سر خواهرم آورده بود؟
انگار خون جلوی چشماشو گرفته بود که بی توجه به حالم ادامه داد
_میخواستم با اون توله ی شکمش پرتش کنم جلوی بابا جونت اما دست نگه داشتم. هنوز کافی نبود!
دستم و روی گوشام گذاشتم و گفتم
_بسه نمیخوام بشنوم.
دستمو کنار زد و گفت
_حالا که انقدر اصرار داشتی باید تا تهش باشی.همتون… از کوچیک تا بزرگ تون باید تقاص کار اون بابای حروم زادتو بدید.گوش بده… میدونی با خواهر حاملت چی کار کردم؟به بدترین شکل بچه شو کشتم…خودم کشتمش!
صدای هق هقم بلند شد… دستش و زیر چونم گذاشت و ادامه داد
_اون قدر خواهرت احمقه که بعد از اون همه بلایی که سرش آوردم باز با چهار تا حرف عاشقم شد و…
مکث کرد.انگار یه حرف مهم و فاکتور گرفت.
لب هام لرزید و گفت
_تو… با اون…رابطه…
نتونستم جمله مو تکمیل کنم.در حالی که به چشمام زل زده بود گفت
_اگه توانش و داشتم هیچ وقت نمیفروختمش به بقیه و خودم حالش و میبردم.
چشمم به اسلحه ی روی میز افتاد.. خون جلوی چشمم و گرفت. بلند شدم و بدون مکث اسلحه رو برداشتم و درست وسط قلبش و نشونه گرفتم.
با نفرت گفتم
_الانم من انتقام بلایی که سر لاله آوردی و میگیرم.
با لبخند تمسخر امیزی نگام کرد و گفت
_بزن.
جلو رفتم و اسلحه رو درست روی قلبش گذاشتم و غریدم
_تو حق نداشتی با لاله این کارو بکنی حق نداشتی…
خیره به چشمام مچ دستم و گرفت و کشید.
چون انتظارش و نداشتم بی تعادل روی تخت افتادم.
اسلحه رو از دستم گرفت و بدون ول کردن مچ دستم گفت
_یاد بگیر بدون اینکه جون طرف و بگیری بکشیش به قول خودت مرگ خیلی راحته.
با نفرت نگاهش کردم که با خنده گفت
_اون چشماتو اون طوری نکن.میدونی تو عاقلی اما باهوش نیستی.همیشه میشه قدم بعدیت و فهمید.
تمام وجودم خشم شد و غریدم
_اوهوم درسته.من مثل تو غافلگیر نمیکنم.برای همین دارم بهت میگم…از همه ی کارات پشیمونت میکنم امیر…واسه اینکه تک تک حرفاتو… کاراتو ببخشم التماسم میکنی.
بازم خندید و روشو برگردوند.بلند شدم. بهت نشون میدم خندیدن یعنی چی!
* * * * *
محکم گوشام و گرفتم اما مگه صدای لعنتی شون قطع میشد.. کل اینجا رو کرده بود مطرب خونه.
بلند شدم… حتی یه کتاب لعنتیم نبود تا خودمو باهاش سر گرم کنم.
جلوی آینه ایستادم و به رنگ و رخ پریدم نگاه کردم.هیچ وقت تا حالا این طوری نبودم.
دستم به سمت رژ خوش رنگ و لعاب روی میز رفت و به سمت لب هام بردمش اما پشیمون شدم و دوباره پرتش کردم روی میز.
حس کنجکاویم باعث شد از اتاق بیرون برم.
سرکی کشیدم… همون طوری که حدس میزدم مهمونی بود اما… عادی به نظر نمیرسید.
زیادی شلوغ بود.چشم چرخوندم و امیر و پیدا کردم که با دو تا مرد و یه زن نشسته بود.
چشمام و که ریز کردم آرمین و تشخیص دادم انگار بحث شون زیادی جدی بود چون هر دو شون اخم داشتن.
با دیدن دختر پسرایی که بین جمعیت همو میمالیدن حالم به هم خورد و دوباره رفتم توی اتاق.
پوست لبم و کندم…بدون مکث به سمت کمد رفتم و نگاهم بین لباسای گرون قیمت زنونه گشت.
پیراهنا رو زیر و رو کردم و آخر یه پیراهن کوتاه آبی رو انتخاب کردم و پوشیدم.
موبایلم و برداشتم و شماره ی آرش رو گرفتم…ته دلم التماس کردم تا جواب بده اما بعد از دو بوق تماس و ریجکت کرد. با حرص گوشی و انداختم روی میز.
آرایش کمرنگی کردم و از اتاق بیرون رفتم. توی همچین مهمونی نمیذارم تنها خوش بگذرونی امیر خان.