از پله ها پایین رفتم. کل پایین رو دود سیگار و بوی عطر برداشته بود.
به سمت امیر رفتم.با دیدن من حرفش و قطع کرد.
مرد پیر و خیکی کنارش چنان از سر تا پام و نگاه کرد که با اخم پشت امیر ایستادم.
عین سیب زمینی با اینکه نگاه اون مرد و دید باز لبخندی زد و گفت
_خوش اومدی عزیزم!
خصمانه به آرمین نگاه کردم که با بی تفاوتی بهم زل زده بود.
اون زنی که همراهشون بود با نگاه معناداری گفت
_خیلی خوشگله!
از نگاهش اصلا خوشم نیومد. انگار داشت به یه جنس نگاه میکرد تا ببینه چند می ارزه؟
امیر از جاش بلند شد. دستمو گرفت و بعد از اینکه با اشاره ی ابرو چیزی به آرمین گفت دستمو دنبال خودش کشوند.
در حالی که سعی میکردم دستمو از دستش بکشم بیرون گفتم
_چی کار میکنی؟
وسط پیست دستاشو دور کمرم انداخت و گفت
_خوش گذرونی!
دستامو روی سینش گذاشتم و گفتم
_همین مونده باهات برقصم.
سرش و کنار گوشم آورد و پچ زد
_تلخ نباش خانومم!
اخمام بیشتر در هم رفت.همون طوری که ریتم آهنگ و گرفته بود دستشو روی کمرم حرکت داد و گفت
_خوبه که اومدی.بین این همه داف،تو واسه من یه چیز دیگه ای.
_تو مست کردی؟
به چشمام نگاه کرد و گفت
_هممم اما نه با شراب.با چشمای تو مست کردم.
بی طاقت ازش فاصله گرفتم و گفتم
_نیومدم اینجا واسه رقصیدن.
از شانس خوبم همون لحظه هم آهنگ عوض شد و امیر زیاد گیر نداد.کنار رفتم.
از روی سینی خدمتکارا دو تا لیوان نوشیدنی برداشت.یکی شو به سمتم گرفت که با چشم غره گفتم
_نمیخورم.
اخماش در هم رفت و گفت
_حوصلم و سر بردی.برگرد توی اتاقت!
و خودش به سمت چند تا دختر لوندی که دور تر ایستاده بودن رفت.
با حرص به سمت پله ها رفتم که کسی اسمم و صدا زد.برگشتم و با دیدن آرمین دلخور خواستم چیزی بگم که مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند سمت یکی از اتاقا. تقریبا پرتم کرد داخل و گفت
_چرا انقدر تو دست و پایی؟
با ناراحتی گفتم
_توقع داری چی کار کنم؟آرمین تو دوست من بودی حالا توطئه میچینی واسه من؟چطور گذاشتی آرش با ساناز ازدواج کنه.
جلو اومد و عصبی گفت
_تو مسائلی که عقلت قد نمیده دخالت نکن.
چشمام پر اشک شد و گفتم
_عقلم قد نمیده؟راست میگی.اما اون امیر عوضی باعث جدایی منو آرش شد. زندگی لاله رو…
وسط حرفم پرید
_باعث جدایی تون خودت بودی و اون نامزد هپلت. احمق جون از روز اول دوتاتون می دونستید امیر ناتوان جنسیه! درک میکنی؟یعنی اون عکس های بکن بکن تون ساختگیه. تو غلط کردی رفتی اون جا اون آرشم غلط کرد که بهت شک کرد.حالا که جفت تون خرین همون بهتر جدا بیوفتین تا…
حتی مهلت نفس کشیدنم بهم نداد و یه ریز گفت بدون اینکه متوجه ی حال خرابم بشه.
جلو اومد و گفت
_بذار خرفهمت کنم امیر… نه تو رو، نه لاله رو… نه…
هنوز حرفش تموم نشده در اتاق باز شد.
هر دومون برگشتیم. چهره ی شوکه ی شده ی آرش جلوم بود.
رو به آرمین با ناباوری گفت
_تو اینا رو می دونستی و نگفتی؟
متعجب گفتم
_آرش تو اینجا چی کار میکنی؟
بی توجه به من عصبی به سمت آرمین اومد. یقه شو گرفت و با قیافه ی کبود شده داد زد
_تو که می دونستی چرا از اولش لال مونی گرفتی؟
آرمین با طعنه گفت
_عقلت تو سر خودته آرش خان وقتی با چهار تا عکس به زنت شک کردی توقع داشتی من چی بگم؟
آرش با خشم یقه ی آرمین و ول کرد و در حالی که طول و عرض اتاق و طی میکرد هر دو دستش و لای موهاش برد و نالید
_لعنتی…
دیوونه شد و داد زد
_خدا لعنتت کنهههه.
نگرانش شدم. به سمتش رفتم و گفتم
_آرش.
نگام کرد.انگار که اولین باره داره منو میبینه.
خیره به رگ های برجسته ش گفتم
_خوبی؟اینجا چی کار میکنی؟
آرمین که طبق معمول حوصله نداشت بیشتر توی اتاق نموند و رفت.
روبه روم ایستاد و با کلافگی گفت
_لیلی تو…
منتظر نگاهش کردم. جلو اومد و بازوهامو گرفت و گفت
_تو هنوزم… مال منی؟
اخم کردم،عقب رفتم و گفتم
_نه.
باور نکرد،با چشم هایی که برق میزد گفت
_هستی… هنوزم مال منی.اون عکسا دروغ بود اون…
وسط حرفش پریدم
_عکسا مهم نیست واسم.
نگاهش کردم و ادامه دادم
_مثل اینکه یادت رفته زن داری جناب سرگرد؟
مچ دستم و گرفت و گفت
_طلاقش میدم.خودتم میدونی نمیخوامش… ببین همه چیو توضیح میدم واست از دلت در میارم اما دیگه نمیخوام یه لحظه هم اینجا بمونیم.
دستمو دنبال خودش به سمت پنجره ی سراسری اتاق کشوند که ایستادم و گفتم
_من نمیام.
برگشت سمتم و گفت
_عذابم نده لیلی…همه ی اینا رو جبران میکنم…قسم میخورم.
مغموم گفتم
_من اینجا یه کار نا تمو….
با باز شدن شتاب زده ی در ساکت شدم و برگشتم.
با دیدن قیافه ی عصبی امیر با ترس عقب رفتم.
اسلحه شو در آورد و سمت آرش نشونه گرفت و گفت
_دیگه زیادی پات رو دمم موند جناب سرگرد.
آرش هم اسلحه کشید سمت امیر و غرید
_من تو رو می کشم حروم زاده .
بین شون ایستادم و عصبی گفتم
_بسه…کسیو میخواید بکشید منو بکشید.
امیر با فکی قفل شده از خشم گفت
_دستت روی ناموس من بود جناب سرگرد .انگار ملتفت نیستی من سر ناموسم خون میریزم.نخواه تو ملک خودم قاتل بشم.
آرش پوزخندی زد و گفت
_ناموسی که از من دزدیدی و به زور تصاحبش کردی ؟
امیر جلو اومد… انگار روی سگش در اومده بود که با چنین خشمی گفت
_لیلی از اولش مال من بود یه مدت اشتباهی کنار تو افتاد اما در نهایت اون جاییه که باید باشه .
آرش به جای جواب دادن به امیر رو به من کرد و گفت
_با من بیا.
نگاهم و به اسلحه ی امیر دوختم و گفتم
_اسلحه تو بیار پایین امیر .
اعتنایی به حرفم نکرد آرش یه قدم بهم نزدیک شد و گفت
_بهم اعتماد کن لیلی باهام بیا همه چیو درست میکنم
خیره به چشماش عقب رفتم و کنار امیر ایستادم.در حالی سعی می کردم احساساتم از چشمام معلوم نباشه گفتم
_حق با امیره من از اولشم به تو تعلق نداشتم .
مات موند حتی امیر هم اسلحه شو پایین آورد و نگام کرد .
دستشو گرفتم و گفتم
_اینجا کنار شوهرم میمونم.
دستم توی دست امیر سخت فشرده شد آرش نگاه ناباوری به دستامون انداخت
با لحن قاطعی حرف آخرمو زدم
_من خیلی وقته دیگه مال تو نیستم جناب سرگرد.
* * * * *
نگاهم و به اسمش دوختم.دلم میخواست زنگ بزنم اما میدونم دیگه ای فایده ای نداشت.
بدجوری دلشو شکستم.آهی کشیدم و بلند شدم. روبه روی آینه آرایشم و پاک کردم و از توی کشو یک دست لباس راحتی برداشتم.
دستم به سمت زیپ لباسم رفت که در باز شد.
برگشتم و با دیدن امیر اخم کردم و گفتم
_بد نیست یه در بزنی.
درو بست و بی حوصله کتش و از تنش در آورد و روی تخت افتاد.
متعجب گفتم
_اینجا میخوای بخوابی؟
به چشمام زل زد و گفت
_مشکلی داری؟
لباسامو برداشتم و گفتم
_نه… بخواب. من میرم یه اتاق دیگه.
_سپردم در همه ی اتاقا رو قفل کنن پایینم پر از نگهبان و کارگر مرده تا اونجا رو جمع و جور کنن.. یعنی اینکه باید تو بغل شوهرت بخوابی..
با حرص نگاش کردم که گفت
_دستم اذیتم میکنه. پیرهنم و در میاری؟
تند نگاهش کردم. بدی این اتاق این بود که یه کاناپه هم نداشت.
با اخم نگاهش کردم و گفتم
_روت و بکن اون ور… میخوام لباس عوض کنم.
نگاهش و از سر تا پام گذروند و بدون حرف روش و اون طرف کرد.
به سختی زیپ پیراهنم و پایین کشیدم که از تنم افتاد. خم شدم تا لباسمو بردارم که سنگینی نگاهش و حس کردم.
تند لباسمو جلوم گرفتم و گفتم
_هنوز نپوشیدم.
چشمای خمار گونه ش بی پروا اندامم و رصد کرد و با صدای دو رگه ای گفت
_میخوام جلو من لباس عوض کنی.
کلافه گفتم
_رو تو بکن اون ور امیر.
وقتی دیدم همچنان زل زده بهم ناچارا زیر سنگینی نگاهش لباس پوشیدم.
بماند که گونه هام در حال سوختن بود.
به سمت تخت رفتم و بالشم و برداشتم و روی زمین پارکت شده انداختم و دراز کشیدم.
بدون شک تا صبح استخونام خرد میشه اما اشکالی نداره.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود گفت
_بیا روی تخت.
آروم زمزمه کردم
_نمیخوام.
تخت تکون خورد و بلند شد.
بالای سرم اومد. خم شد و با همون دست ناکار شدش بلندم کرد که صدام در اومد.
_چی کار میکنی؟
روی تخت خوابوندم و گفت
_لازم نیست انقدر ازم بترسی.
نیم خیز شدم و گفتم
_کی گفته من ازت می ترسم؟
کنار تخت نشست و دکمه های پیرهنش و باز کرد و گفت
_پس چرا فرار میکنی؟
_چون دلم نمیخواد کنار تو بخوابم.
پیرهنش و در آورد و با فاصله ازم دراز کشید و نگام کرد
_فقط قراره روی تخت به این بزرگی کنار هم بخوابیم؟نکنه تو فکرای دیگه ای کردی؟
و با شیطنت نگام کرد.