با حرص گفتم
_نه خیر…در ضمن هیکل گندت کل تخت و گرفته.
فاصله گرفت و گفت
_خوبه؟
چپ چپ نگاهش کردم و در آخر رومو برگردوندم و با حرص چشام و بستم.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود تکون خوردن تخت و حس کردم و لحظه ای بعد گرمای تنش تنم و در بر گرفت.
تکون شدیدی خوردم و گفتم
_چیکار میکنی امیر؟
نفس بلندی کشید و گفت
_هیش…حرف نزن.
دستم و روی مچ دستش گذاشتم و گفتم
_برو عقب.
تنگ تر در آغوشم گرفت و گفت
_مگه شوهرت نیستم؟مگه نگفتی میخوای کنار من بمونی؟
سکوت کردم و با مکث گفتم
_به خاطر این نگفتم که بچسبی بهم.
با اینکه صورتش و نمیدیدم اما فهمیدم که خندید… گفت
_میدونم.واسه این کنارمی که انتقام بگیری.
ابروم بالا پرید.این بشر انگار ذهن آدمو میخوند.
نفسش و توی گردنم رها کرد و جدی گفت
_من واسه انتقامم دلیل داشتم.
به سمتش برگشتم و گفتم
_هر دلیلی هم که داشتی نباید با من و لاله این کارو میکردی. طرف حساب تو بابام بود نه دختراش.
اخماش در هم رفت
_طرف حساب من ناموس بابات بود.
خواستم چیزی بگم که انگشتش و روی لبم گذاشت و گفت
_مامانم خودشو آتیش زد.
نفسم بند اومد.انگار دود از تنش بلند میشد که انقدر داغ شده بود
_اگه یه روز یه مرد بفهمه یکی دست به سمت ناموسش برده چه حالی میشه؟بذار بهت بگم چه بلایی سر بابام اومد.
سرش و جلو آورد و گفت
_دیوونه شد.هم مامانم و کتک زد هم خودشو هم مارو.تهشم شیر گاز و باز گذاشت تا هممون و خلاص کنه. اینا درد نیست.درد اصلی اشکی بود که از چشمش اومد.
با چشمای پر از نفرت ادامه داد
_اون روز با وجود سن کمم قسم خوردم اشک باباتو در بیارم.اون روزی که مامانم جلوی چشمم سوخت قسم خوردم جیگر باباتو آتیش بزنم.
نالیدم
_گناه من چیه؟
نگاهش و به چشمام دوخت و گفت
_گناه تو چشماته.
منظورش و نفهمیدم. خودش ادامه داد
_امروز که اومدی تو مهمونی به خاطر نگاه فریبرز ناراحت شدی!
اخمام در هم رفت و گفتم
_همون پیری و میگی؟
سر تکون داد که با نفرت گفتم
_بمیره مرتیکه ی هرزه. دانلود رمان
لبخندی زد.دستش و بالا آورد و پشت پلکم کشید و گفت
_نگران نباش دیگه نمیتونه هیچ دختری و نگاه کنه.
ناباور گفتم
_چی کار کردی؟من فکر کردم برات مهم نیست..
نگاهش و بین اجزای صورتم چرخوند و گفت
_اشتباه فکر کردی.مهمی برام.
خفه خون گرفتم. معذب از نگاه خیرش تکونی خوردم و گفتم
_برو عقب.
چشماش و بست و گفت
_بخواب همین مدلی.
به صورتش زل زدم و برای اولین بار طور دیگه ای نگاهش کردم.بر خلاف ذاتش قیافش موقع خوابیدن زیادی مظلومه.
چهرش طوری آرومه که آدم فکر میکنه این بشر هیچ غمی نداره.
با همون چشم بسته اسمم و صدا زد که کوتاه گفتم
_هوم؟
صورتش جلو اومد و گفت
_بازم اون عطر لعنتیت و زدی که.
نگاهم کرد و این بار خم شد روم.صورتش و جلو آورد که گفتم
_اگه غلط اضافه بکنی بخدا امیر…
طوری لبش روی لبم نشست که نفسمم قطع شد.
بوسیدنش هم عین آدم نبود. مشت به سینش کوبیدم که سرش و عقب برد و. لبخند زد و گفت:
_لِم من اینه لیلی.از نوازشای آروم خوشم نمیاد. بوسه ی رمانتیکم بلد نیستم.
بی تاب به لبم زل زد و زمزمه کرد
_این لبای لعنتیت و باید جر داد.
پشت بند حرفش امون نداد و این بار لبش محکم تر روی لبم نشست.
* * * * * *
با کرم پودر محکم روی گردنم کشیدم و زیر لب غر زدم.
_وحشی.
صدای لش شدش در اومد
_لازم نیست اون قدر زحمت بکشی. ولش کن!
نگاه وحشتناکی بهش انداختم که خندید و گفت
_خشونت به اون چشات نمیاد خانومم!
به زور داشتم خودم و کنترل میکردم .دوباره با کرم پودر به جون گردنم افتادم که گفت
_ضایع ترش کردی…ولش کن!
با حرص کرم و روی میز انداختم و گفتم
_خوب مگه مریضی؟
دستش و زیر سرش زد و گفت
_با اون عطرت عقل از سرم پروندی دیگه.
متاسف سر تکون دادم و گفتم
_از تو وحشی تر ندیدم من…
با لحن کشداری گفت
_جناب سرگرد باهات نرم رفتار میکرد؟خشن دوست نداری؟
اخمی بین ابروهام افتاد و جواب ندادم.
در کمد و باز کردم و مانتویی از توی کمد بیرون کشیدم که گفت
_کجا؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_میخوام برم لاله رو ببینم!
به طرز عجیبی ساکت شد طوری که شک کردم و نگاهمو سمتش چرخوندم.
نگاهم و که دید با لحن محکمی گفت
_میریم خونه.
ابروهام بالا پرید.با وجود آرش و ساناز اون خونه…
بلند شد و با اخم غلیظی به سمت حموم رفت و گفت
_تا میام حاضر باشی!
* * * * * *
بی حوصله با غذام بازی میکردم که دستی روی دستم نشست.
چشم غره ای بهش رفتم و خواستم دستمو بکشم که ساناز با سر و صدا وارد شد.
نگاهم به پشت سرش و آرش موند.خیلی سریع نگاهمو ازش گرفتم و به غذام چشم دوختم.
ساناز درست روبه روم نشست و گفت
_چه طوری زن داداش؟با داداشم خوش می گذره؟
لبخند زدم و گفتم
_بیشتر از اونی که فکر کنی.
اخم و بین ابروهای آرش دیدم.
امیر دستم و بالا برد و پشت دستم و بوسید.
آروم دستم و از دستش بیرون کشیدم.
ساناز با لبخند اما با طعنه گفت
_خدا عشقتون و بیشتر کنه.انگار قرار بود عمه بشم که این تصادف پیش اومدی حالا اشکال نداره.
به چشمای من زل زد و گفت
_به جاش من یه بخر خوب دارم.
در حالی که سعی میکردم بی خیال باشم قاشقم و از برنج پر کردم که با بی مقدمه گفت
_حاملم.
تنم لرزید و قاشق از دستم افتاد.
شوک زده به آرش نگاه کردم که دیدم با اخم به بشقابش زل زده.
ساناز اما با شادی گفت
_خوش حال نشدین؟
به امیر نگاه کردم که رگ برآمده ش توی چشمم خورد اما با یه لبخند محو داشت نگاه میکرد.
بغض وحشتناکی به گلوم چنگ زد. بلند شدم و با صدایی که شک داشتم مال من باشه گفتم
_آب سر سفره نیاوردن… میرم بیارم.
و بدون نگاه کردن به کسی به آشپزخونه پناه آوردم.درو بستم و همون جا پشت در سر خوردم و اشکام بی مهابا روی گونه ریخت.
خیلی نامردی آرش…