* * * * *
از پله ها پایین رفتم و خواستم راه آشپزخونه رو در پیش بگیرم که در اتاق پایین باز شد و آرش بعد از یه نگاه گذرا به اطراف بازوم و کشید داخل اتاق و درو بست.
با اخم گفتم
_مریضی؟
_باید حرف بزنیم.
ابرو بالا انداختم و با طعنه گفتم
_واقعا؟راجع چی؟آها… میخوای با هم اسم بچه تو انتخاب کنیم.
کلافه گفت
_گوش بده لیلی.
با خشم گفتم
_تو گوش بده آرش خان.من چند سال میشناختی یه سال دوست دخترت بودم نزدیک سه سالم محرمت بودم.تا حالا یه بار به کسی جز تو فکر هم نکردم اما تو با چهار تا عکسی که دیدی چش من توش بسته بود می دونستی توطئه ی امیره مثل یه آشغال پرتم کردی اون ور.نه به التماسام نه به قسم خوردنام گوش ندادی الانم من به حرفات گوش نمیدم راه ما دیگه جدا شد.
خواستم برم که با صدای آرومی گفت
_من هنوز دوستت دارم. خودتم میدونی.
میخ سر جام موندم. خر نشو لیلی داره دروغ میگه.حالا که داری فراموشش میکنی دوباره خر حرفاش نشو..
دقیقا پشت سرم ایستاد و گفت
_بیا دوباره شروع کنیم.بیا دوباره مال من…
برگشتم و محکم گفتم
_یکی اون طبقه ی بالا منتظرته اونی که مال توعه اونه نه من.زن و بچت و بیشتر از این معطل نکن.
خیره به چشمای پر از حسرتش از اتاق بیرون رفتم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.
چون امیر گفت برای ناهار دیر میاد منم دیگه از اتاق در نیومدم.
فریزر و باز کردم و همبرگری ازش بیرون کشیدم.
داشتم برای خودم گوجه خرد میکردم که دستایی دو طرف تنم کنار سنگ اپن نشست.
از بوی عطرش کاملا میشد تشخیصش داد.
سر خم کرد توی گردنم و پرسید
_خانومم چه طوره؟
جوابی ندادم.با صدای بلند نفسی از سر لذت کشید و گفت
_چه خوبه خسته از سر کار بیای و با این صحنه مواجه بشی.
سرسنگین گفتم
_چه کاری؟کار گرفتن مخ دخترا؟
دستش دور شکمم پیچیده شد و کشدار گفت
_باز که تلخ شدی ملکه ی من.
خندم گرفت.دخترا حق داشتن با این زبونش این طوری عاشقش بشن.
منو به سمت خودش چرخوند و باز دستاشو دو طرفم روی کابینت گذاشت و گفت
_کسی جز تو نیست.
با اخم گفتم
_خوب باشه به من چه؟
انگار عادت داشت خودشو بچسبونه به آدم.اما من حرصم می گرفت چون با اون هیکل و قد غول مانندش رسما توی بغلش گم می شدم.
صدای قدم های آرش رو به این سمت شنیدم و چون کاملا روبه روی آشپزخونه بودم فهمیدم که با دیدن ما ایستاد و کنار رفت.
شک نداشتم میخواست با فال گوش ایستادن از رابطه ی ما با خبر بشه.
اخمام از هم باز شد و لبخند زدم.دستامو دور گردنش انداختم و گفتم
_امیررر…
لبخند روی لبش محو شد و مات برده نگام کرد
ریز خندیدم و گفتم
_با توعم امیر.
دستاشو دور کمرم انداخت و بلندم کرد و روی اپن گذاشت و با لحن خاصی گفت
_جانم خانومم؟
حالا چی باید به این گوریل می گفتم که هم پرو نشه هم حساب کار دست آرش خان بیاد؟
هنوز توی فکر بودم که سر و کله ی آرش پیدا شد
تکیه به درگاه آشپزخونه زد و با اخم نگاهمون کرد.
نگاهم قفل نگاهش بود که لبم داغ شد.
خشکم زد. نه می تونستم عقب بکشم نه می تونستم نگاهم و از آرش بگیرم.
رنگش قرمز شد و دستش به سمت اسلحش رفت .
از ترس اینکه باز دعوا بشه سرمو عقب کشیدم و با چهره ای گر گرفته آروم گفتم
_کسی اومد..
امیر برگشت و با دیدن آرش لبخند زد و گفت
_به…جناب سرگرد.ببخشید متوجه ی حضورتون نشده بودم.
آرش بی پروا با اخم به من زل زده بود.
امیر طوری جلوم ایستاد که کاملا پشت سرش گم شدم.
آرش نگاه تند و خشمگینی به امیر انداخت. تکیه شو از دیوار گرفت و با عصبانیت بیرون رفت.
امیر با خنده به سمتم برگشت و گفت
_کاش یکی باشه بهش بگه جای دید زدن ما کلاشو سفت بچسبه باد ببره!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_چه نقشه ای داری امیر؟
سر جلو آورد و گفت
_یه بار دیگه اون مدلی صدام کن تا بگم.
با اخم پسش زدم. پریدم پایین و گفتم
_اگه بلایی سرش بیاری با دستای خودم می کشمت.
جوابش طبق معمول لرز به تنم انداخت
_نگران نباش خانوم خوشگلم.من هیچ وقت جون کسیو نمی گیریم.
* * * * * *
با فاصله ازش با موتور تعقیبش میکردم.
امروز صبح خودم با گوشای خودم صدای حرف زدن شو با یه دختر شنیدم. لابد یه طعمه ی دیگه.
وارد کوچه ی خونمون که شد حیرت زده شدم.
دقیقا یه کوچه بالاتر از خونمون نگه داشت.
پشت سرش با فاصله نگه داشتم.یعنی طعمه ی جدیدش هم محله ای ما بود؟
پنج دقیقه بعد با دیدن لاله که سوار ماشین امیر شد ماتم برد.
اخمام در هم رفت و خونم به جوشم اومد.
یعنی اون هنوز هم با لاله…
خواستم از موتور پیاده بشم اما منصرف شدم و زیر نظر گرفتمشون.
انگار داشتن دعوا میکردن اینو از حالت صورت امیر فهمیدم. حرصم گرفت. به چه حقی سر خواهر من داد میزد؟
دیگه کم کم صبرم داشت سر میومد که لاله از ماشین پیاده شد و با چشمهای اشکی راهشو کشید و رفت.
پشت بندش امیر پیاده شد و گفت
_صبر کن هنوز حرفم تموم نشده.
سریع پشت دیوار مخفی شدم.لاله جواب نداد و امیر با صدای بلندتری گفت
_لاله با توعم.یه تصمیمم که گرفتم تا به نفع همه باشه با بچه بازیات خرابش نکن!
از اینکه از چیزی سر در نمیاوردم بیشتر عصبی شدم.
لاله که رفت امیر هم سوار شد و لحظه ای بعد صدای لاستیکاش توی گوشم پیچید.
دوباره سوار موتور شدم اما این بار به جای تعقیب امیر راهم و کج کردم.فکرم درگیر بود.
نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم. ساعت هشت صبح بود.. فقط خدا کنه آرمین هنوز خونه باشه.
سرعتم و بیشتر کردم و ده دقیقه بعد جلوی خونش بودم.
زنگ زدم و در با یه تاخیر طولانی باز شد.
باز خداروشکر که خونست.
با آسانسور بالا رفتم،در واحدش رو باز گذاشته بود. کلاه کاسکتم و از سرم در آوردم و رفتم تو.
دیدمش که دراز کشیده روی مبل.یک شیشه ی خالی مشروبم کنارش بود.
اخم کردم و گفتم
_تو باز کل شب و خوردی آرمین؟
جوابی نداد روبه روش نشستم و گفتم
_مثل اینکه یادت رفته همین چند وقت پیش ایست قلبی کرده بودی نزدیک بود بمیری.
بی تفاوت نگام کرد و گفت
_حرف تو بزن!
نفسم و فوت کردم و گفتم
_میخوام همه چیو بدونم. تو شدی این وسط جاسوس دو جانبه یه بار رفیق امیری یه بار با آرش واسش نقشه میکشی. باید بهم همه چیو بگی آرمین. امروز امیر و با لاله دیدم. امیر چه بلایی سر لاله آورده؟
بی حوصله با صدای گرفته ای گفت
_مگه من تو خلوت شون بودم که بفهمم؟
چپ چپ نگاهش کردم که گفت
_ولی از تو تعجب میکنم که صیغه ی شوهر خواهرت بشی.
گیج گفتم
_ینی چي؟
پوزخند زد و گفت
_یعنی نمیدونی لاله زن امیره؟
چنان خشکم زد که حتی نفس کشیدنمم یادم رفت.
لاله، خواهر من… زن امیره و منم…
چنان شتاب زده بلند شدم که مبل راحتیش عقب رفت.
با تته پته گفتم
_ش… شوخی میکنی دیگه مگه نه؟
سیگاری آنیش زد و گفت
_شوخی دارم باهات؟
رمان
دستم به سمت گردن داغ شدم رفت.تمام صحنه هایی که نزدیک به امیر بودم جلوی چشمم اومد.
یعنی تمام این مدت من با شوهر خواهرم…
حتی تصورشم وحشتناک بود.
دیگه نتونستم تحمل کنم و از خونه ی آرمین بیرون زدم.
حس خفگی داشتم،عقلم از کار افتاده بود. شماره ی امیر و گرفتم بعد سه بوق صداش توی گوشم پیچید:
_دارم میرم سر کلاس عزیزم.
با خشم و گلوی گرفته از بغض گفتم
_خیلی پستی امیر…ازت متنفرم… حالم از لاشی بازیات بهم میخوره… تو بدترین آدمی هستی که میتونه توی این دنیا باشه.
صداش جدی شد و گفت
_چی شده لیلی؟
اشکمو پس زدم و گفتم
_تو شوهر خواهرم بودی و به زور اون صیغه ی لعنتی رو با من خوندی؟خدا لعنتت کنه…تو چه طوری می تونی انقدر پست باشی؟
_کجایی حرف بزنیم؟
_حرف؟چه حرفی؟گوش بده امیرکیان فرهمند دیگه حتی یه لحظه هم نمیخوام بر حسب اتفاق ببینمت…اگه تا الان منتظر بودم جزای کارتو بکشی دیگه نیستم چون تو مجازات شدی.انقدر دورتو از بدی پر کردی که نمیتونی خوب باشی.
نفسش توی گوشم رها شد و گفت
_کجایی لیلی؟
زهرخندی زدم و گفتم
_دیگه به تو مربوط نیست.
تماس و قطع کردم و موبایلمم خاموش کردم و پرت کردم همون جا.
کلاهم و روی سرم گذاشتم و سوار موتور شدم و با آخرین سرعت گاز دادم. مهم نبود کجا میخوام برم. مهم این بود که برم.