پتوی نازکی رو روی شونه هام انداختم و آروم طوری که عمه بیدار نشه اومدم بیرون.
آخر شب بود اما خوابم نمیبرد.
روی تاب نشستم و به آسمون زل زدم…
یعنی الان آرش کجا بود؟چشمامو بستم و ناخودآگاه غرق شدم توی گذشته. دقیقا همون روزی که برای اولین بار فهمیدم اونم یه حسی بهم داره.
لبخندی روی لبم نشست و انگار پرواز کردم به گذشته
پشت میزم داشتم پرونده ها رو بررسی میکردم سروان اکبری به سمتم اومد و گفت
_کی کارتون تموم میشه؟
بی حواس جواب دادم
_یه نیم ساعت دیگه.
با کلی من و من گفت
_اشکالی نداره اگه من برسونمتون؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم
_من ماشین دارم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_خوب می تونم به شام دعوت تون کنم؟
چشمام ریز شد و گفتم
_چی شده پدرام؟
بدبخت تا خواست جواب بده آرش و عین عزرائیل پشت سرش دید. با اخم وحشتناکی گفت
_اینجا حق نداری کسی و به شام دعوت کنی. مخصوصا لیلی رو.
چشمام گرد شد. اولین باری بود که به اسم کوچیک خطابم می کرد.
پدرامم متعجب شد و گفت
_چرا سرگرد؟
آرش با لحن تندی گفت
_برو تا با یه تیر خلاصت نکردم.
بیچاره پدرام که نتونست حرفی بزنه و رفت.
لبخند محوی زدم و گفتم
_چی شده سرگرد؟حرف زدن هم ممنوع شده؟
صندلی جلوی رومو کشید و نشست. دستشو روی میز گذاشت و با همون اخم و جذبه ش گفت
_حرف زدن شما با بقیه ی مردا ممنوع شده.
چشمام گرد شد و گفتم
_یعنی چی؟
با نفوذ به چشام زل زد و گفت
_یعنی اینکه دلم نمیخواد وقتی داری حرف میزنی هیچ مردی به جز من به چشات نگاه کنه.
لبخندم عمیق شد و تازه اون موقع بود که فهمیدم بین گریه دارم میخندم.
لعنت به این قلب لامصب که انقدر بی تابیشو میکرد.
یه هفته اینجا بودم. همه چی خوب بود به جز دلتنگی من برای اون چشمای سیاه و با جذبه.
اشکامو پاک کردم و بلند شدم. همزمان صدای خاموش شدن ماشینی و توی کوچه شنیدم..
اینجا کسی ماشین نداشت.با فکر اینکه دزد اومده به سمت در رفتم و آروم باز کردم و با دیدن شخص مقابلم نفسم بند اومد و تند خواستم درو ببندم که مانع شد.
با اخم گفتم
_همین الان راتو بکش برو نمیخوام ببینمت.
نفس راحتی کشید و گفت
_خداروشکر پیدات کردم.
کلافه نفس کشیدم و گفتم
_برو آرش من اومدم اینجا تا از همه دور باشم.
بر خلاف خواستم اومد داخل. درو بست و گفت
_دفعه ی بعد که خواستی دور بشی یه خبر بده می دونی چی به حالم اومد؟
دلخور نگاهش کردم. آره ارواح عمش.
جلو اومد و با نگاه خاص به چشمام گفت
_حالت چه طوره؟
حق به جانب گفتم
_به تو چه؟زن حامله تو ول کردی اومدی اینجا که چی؟
فقط نگام کرد و جوابی نداد.خم شدم تا درو باز کنم در همون حال گفتم
_از همون راهی که اومدی…
با در آغوش کشیدنم صدامو قطع کرد.
قلبم از حرکت ایستاد.نفسم بند اومد و عطرش که به بینیم خورد مثل سگ دلتنگ شدم.
سرشو توی موهام برد و بدون حرف نفس کشید. چشمامو بستم و نفس آرومی کشیدم و انگار که با عطرش به جنون رسیدم. کم مونده بود دستام دورش حلقه بشن که یاد ازدواجش و حاملگی زنش افتادم.
تند عقب رفتم و گفتم
_به چه حقی هان؟
دلتنگ نگاهم کرد.خواست جلو بیاد که یه دفعه به سرفه افتاد.
دست به سینه نگاهش کردم اما وقتی دیدم رنگش قرمز شده و از شدت سرفه خم شده نگران به سمتش رفتم.
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم
_چی شده آرش؟
سرفه ش بند نمیومد… حس میکردم نفس منه که داره بالا میاد.
خم شدم و در حالی که اشکم در اومده بود گفتم
_آرش تو رو خدا یه چیزی بگو. چی کار کنم من؟آب بیارم.
به سختی جلوی سرفش و گرفت و سر بلند کرد.
با دیدن خونی که کف دستش ریخته بود رنگ از رخم پرید.
با تته پته گفتم
_ا… این… چیه؟
بدون اینکه جواب بده به سمت شیر آب رفت و دست و صورتش و شست.
در حالی که تنم می لرزید گفتم
_چرا از دهنت خون اومد آرش؟
نفس کشیدنش براش سخت شده بود با این وجود بلند شد و گرفته گفت
_خوبم نگران نشو.
مچ دستش و گرفتم و به صورت رنگ پریدش نگاه کردم.
با دیدن اشکام کوتاه خندید و گفت
_واسه من این اشکاتو ریختی؟
اشکامو پاک کردم و گفتم
_نه خیر.فقط ترسیدم… هر کس دیگه ای هم می بود می ترسیدم.
از اون نگاهای خر خودتی بهم انداخت.. هر کاری هم کردم نتونستم جلوی نگرانی مو بگیرم و گفتم
_چرا این طوری شدی؟
خواست جواب بده که صدای عمه اومد
_شاه پسرم اومده.خوش اومدی آرش!
نفس فوت کردم.آرش به سمت عمه رفت و مشغول سلام احوال پرسی شد.
از اونجایی که عمم ارادت خاصی به آرش داشت در خونش و باز کرد و گفت
_بیا تو نصف شبی اومدی تو حیاط نمون.بیا یه چای بدم تا بخوری جا تو میندازم.
تند گفتم
_آرش میخواست بره عمه.
_مگه میشه؟این وقت شب این همه راه اومده و بره؟خطرناکه عمه جون. تاریکه جاده خسته هم هست.
آرش که رفت داخل با حرص چند لحظه ای همون جا ایستادم. انگار نه انگار من اومدم اینجا تنها باشم. این عمه ی از همه جا بی خبرم فکر میکنه من و آرش هنوز نامزدیم.
رفتم داخل…حس میکردم آرش حال نداره مخصوصا اینکه رنگشم پریده بود.
کنارش نشستم. عمه به آشپزخونه رفته بود تا برای آرش چای بریزه. از فرصت استفاده کردم و گفتم
_چند وقته این طوری شدی؟
معنادار نگاهم کرد و گفت
_خیلی دلم تنگه گیرای سه پیچت بود.
با حرص رو برگردوندم و گفتم
_به من چه اصلا.
دستم و گرفت که با حرص دستمو کشیدم و بلند شدم.عمه با یه لیوان چای از آشپزخونه اومد بیرون.
با کلی قربون صدقه و خوش آمد گویی چای رو جلوی آرش گذاشت و خودشم به اتاق رفت.
تند تند تشک منو جمع کرد و یه تشک دو نفره از توی کمد در آورد.
گیج گفتم
_چی کار داری می کنی عمه؟
نفسش بریده بود با این حال گفت
_واستون جا درست میکنم دیگه.
رنگ از رخم پرید و گفتم
_یعنی آرش و میخوای بفرستی تو این اتاق؟
چپ چپ نگام کرد و گفت
_مگه نامزدت نیست؟بعد هم این کلبه خرابه بیشتر از یه اتاق داره؟
بفرما… خاک دو عالم به سرم شد..
عمه بعد از درست کردن تشک از اتاق بیرون رفت.
هاج و واج همون جا ایستاده بودم که صدای بسته شدن در اتاق اومد.
نفسم گره خورد و لحظه ای بعد حضورش و نزدیک به خودم حس کردم.