با دیدنم لبخندی زد و سری تکون داد.
خدا می دونست چه عذابی می کشم تا به روش لبخند بزنم.
کت شلوار مجلسی پوشیده بود و اندک موهاش و پشتش با کش بسته بود.
نزدیکش که شدم گفت
_از همیشه زیباتر..
لبخندی از روی شرم زدم و گفتم
_ممنون.
در ماشین و برام باز کرد و گفت
_بفرمایید پرنسس.
سوار شدم. در و که بست تا ماشین و دور بزنه و سوار شه چند بار نفس عمیق کشیدم که بوی عطر لعنتیش وارد مشامم شد.
سوار شد و ماشین و روشن کرد. با همون لحن اغوا کننده ش گفت
_مرسی که دعوت شامم و قبول کردی.از صبح برای این لحظه هیجان زده بودم…
نتونستم جلوی نیش زبونم و بگیرم و گفتم
_شما همه ی دانشجو هاتون و شام دعوت میکنید استاد؟
طوری جدی جواب داد که اگه نمیشناختمش فکر میکردم راست میگه.
_چشمای خودتو با بقیه ی دانشجو ها مقایسه نکن اگه امشب شام دعوتت کردم فکر نکن هر شب یک نفر کنارم نشسته نه…این شام هم به خاطر معذرت خواهیه و یه دلیل مهم تر داره که موقع سرو دسر بهت میگم
تک تک حرفاش و حفظ بودم چون لاله بارها و بارها از حرفای این بشر برام تعریف کرده بود. هه… اون به لاله هم از چشماش گفته بود..
کمی از مسیر به سکوت طی شد تا اینکه کیان سکوت رو شکست
_چند ساله کار میکنی؟
متعجب گفتم
_ببخشید؟
اشاره ای به هیکلم کرد و گفت
_بدن تو میگم… چند سال کار کردی؟
دستم مشت شد اما با خونسردی ظاهری جواب دادم
_سه سالی میشه.
با تحسین گفت
_هیکلت برای مدلینگی عالیه.اگه بخوای می تونم به یکی از دوستام توی دبی معرفیت کنم.شرکت مد داره.
نفسم بند اومد.خودشه عوضی پس به این بهانه دخترا رو میفروشه.
با ذوقی ساختگی گفتم
_واقعا؟خیلی عالی میشه من عاشق این کارم.
لبخند محوی زد و گفت
_هر کاری از دستم بر بیاد برات میکنم عزیزم.هیکل محشرت حیفه که استفاده ای ازش نشه.
لپم و از داخل گاز گرفتم. خدایا صبر صبر صبر….
ماشین و جلوی شیک ترین رستوران تهران نگه داشت. مردی قوی هیکل با لباس فرم مخصوص تا کمر خم شد و در و برامون باز کرد..
معلومه با فروش دختر های بیچاره به شیخ های مست عرب میتونی میلیاردر بشی و هر کسی تا کمر برات خم میشه.
وارد رستوران که شدیم چشمام گرد شد. وسط سالن به اون بزرگی فقط یه میز بود که روش پر از غذا چیده شده بود با یه فضای رمانتیک.
متعجب گفتم
_چرا هیچ کس جز ما نیست؟؟
سرش و کنار گوشم آورد و گفت
_رستوران و به خاطر تو تعطیل کردم عزیزم… تمام سعیم و کردم یه جایی بیارمت که در شان زیباییت باشه.
لبخند خجالت زده ای زدم. آره ارواح عمت.
سر میز شام نشستیم و گارسون برامون غذا کشید. حتی دلم نمیخواست لب به مال حروم این بشر بزنم.
در حالی که با غذا بازی می کردم گفتم
_شما میخواستین یه چیزی بهم بگید.
خیره و عاشقانه نگاهم کرد و گفت
_با من راحت باش لیلا…
سرم و پایین انداختم و گفتم
_آخه شما استادمین نمیتونم.
_توی دانشگاه استادتم. بیرون از اون محیط میخوام یه چیزی فراتر از استاد برات باشم.
تک تک کلماتش رو حفظ بودم. سخت بود نقش بازی کردن در مقابل نگاه خیره ش…
با شرم گفتم
_من متوجه ی منظورتون نمیشم.
خودش رو جلو کشید و گفت
_ من حس میکنم سال هاست میشناسمت لیلا…شاید از نظرت مسخره به نظر بیاد اما من توی همین مدت کم همش یه تو فکر میکنم.چشمات حتی یه لحظه هم از جلوی چشمم نمیره.میخوام بیشتر بشناسمت.
توی چشمای عسلیش نگاه کردم و گفتم
_دارید بهم پیشنهاد دوستی میدید؟
با محبت زوم کرد روم و سر تکون داد.
باز پرسیدم
_با وجود بیماری جنسی که دارید؟ ببخشید اما من نمیتونم تحمل کنم که یه نفر هر بار بخواد بهم…
وسط حرفم پرید :
_نه نه نه… من تو رو برای رابطه نمیخوام.
_اما شما گفتین که دست خودتون نیست و هر موقع به جنون برسید باید خودتون و به هر نحوی ارضا کنید.
سر تکون داد
_آره. و دارم درمان میشم. بهم این فرصت و بده بهت قول میدم تا جایی که تو میخوای پیش بریم.
به زور داشتم جلوی خودم و میگرفتم تا این میز و مخلفاتش و توی سرش نکوبم.
لبخند کمرنگ خجالت زده ای زدم و گفتم
_من… نمیدونم چی بگم.
دستم و گرفت تمام تنم منقبض شد. در حالی که پشت دستم و لمس میکرد گفت
_قبول کن من خوشحالت میکنم.
جوابم بهش فقط یه لبخند کم جون بود.
* * * *
ماشین و سر کوچمون نگه داشت و گفت
_بازم اون پسره مزاحمت شد؟
سری به علامت منفی تکون دادم
_با این وجود دلم آروم نمیگیره دختری به زیبایی تو تنها توی چنین محلی بمونه. اجازه بده برات خونه بگیرم.
دستم و به سمت دستگیره بردم… دلم میخواست زود تر فرار کنم.
آروم جواب دادم
_ممنون من ترجیح میدم همین جا بمونم و اگه قراره خونه ای بگیرم با پول خودم باشه.
با لذت تک تک اجزای صورتم و نگاه کرد.
دستش و به سمت صورتم آورد و با پشت دست گونه م رو لمس کرد و گفت
_خیلی زیبایی.
جوابی بهش ندادم سرش رو نزدیک آورد… خیلی نزدیک.
قلبم از حرکت ایستاد و صدای لاله توی گوشم پیچید
_لباش آدم و جادو میکنه لیلی. فکر کنم خودشم اینو میدونه که هر بار نا آرومم می بوستم.
روبه روی صورتم با چشم بسته پچ زد
_خوشحالم که سر راهم قرار گرفتی.خوشحالم که با یکی دو دیدار دارم حس به این قشنگی و با وجود تو تجربه میکنم. برام بمون لیلا… مال من باش… منم دنیا رو برات جای بهتری میکنم.
حرفاش صداش… بوی عطرش برای دیوونه کردن هر دختری کافی بود. سرش نزدیک تر اومد و نفس هاش توی صورتم پخش شد. چشم هاش رو بست…
نتونستم تحمل کنم و وقتی لب هاش کمترین فاصله رو برای بوسیدن لب هام داشت عقب کشیدم و پیاده شدم.
سنگینی نگاهش رو حس می کردم… حتی لبخند خبیثانه ش رو… با این وجود قدم هامو تند کردم و تا رسیدن به در خونم پشت سرمم نگاه نکردم.
کلید انداختم و وارد شدم. لحظه ی آخر دیدم که تکیه زده به ماشینش با لبخندی ژکوند به من نگاه میکنه.
در و بستم و نفسم و فوت کردم.
با صدایی از توی تاریکی یک متر از جا پریدم
_انگار زیادی بهت خوش گذشته