چشمام گرد شد و گفتم
_ینی من هر موقع دلم گرفت تو میخای بیای و ازم حساب بگیری؟
خنده ی کوتاهی کرد و چیزی نگفت.
با تردید گفتم
_امیر…
سرش و به سمتم برگردوند و منتظر نگاهم کرد.لب هامو خیس کردم و گفتم
_نمی ترسی از اینکه دستگیر بشی؟ از حکمی که برات ببرن؟
اخم ریزی کرد و گفت
_نه.
ابرو بالا انداختم و گفتم
_نه؟یعنی برات مهم نی؟
به چشام زل زد و جواب مو داد
_مهمه،حالم از زندان بهم میخوره… از اینکه بقیه به خاطر دستگیریم احساس برد کنن متنفرم…مرگ واسم مهم نی اما دلم نمیخواد یه مشت احمق اعدام شدنم و ببینم پس دو حالت داره یا فرار میکنم یا قبل دار زدنم میمیرم.
خیره به چشاش ناخواه گفتم
_فرار کن.
لبش کج شد و گفت
_چرا؟
شونه بالا انداختم و گفتم
_همین طوری…میدونی که بالاخره منم که دستبند به دستت میزنم.
دستش و آروم روی دستم گذاشت.
دلم زیر و رو شد و خواستم دستمو عقب بکشم که اجازه نداد.دستمو به سمت لبش برد و بوسید. آروم پچ زد
_اگه دستگیری من خوشحالت میکنه همین الان حاضرم همه چیز و اعتراف کنم.
خندم گرفت. میخواستم بگم آره ارواح عمت اما به جاش دستمو عقب کشیدم و گفتم
_من باید برم.
دستم و محکم تر گرفت و گفت
_می رسونمت.
مخالفتی نکردم.بلند شدم و گفتم
_دستم و ول کن امیر!
انگشت هاشو توی انگشتام حلقه کرد و گفت
_من هیچ وقت دست ملکهمو ول نمیکنم.
چشم غره ای به سمتش رفتم و چیزی نگفتم.
از عمد آروم راه میرفت. دستش و کشیدم و کلافه گفتم
_دیرم شدا…
با حالت خاصی نگام کرد و آروم تر رفت. دو قدم راه و با کلی معطلی رسیدیم.
در ماشینش رو برام باز کرد .
سوار شدم، خودش هم ماشین و دور زد و سوار شد.
با لحن آرومی گفت
_ببند کمربندتو!
خندیدم و گفتم
_قانون مند شدی.
رومو برگردوندم و کمربند و کشیدم که صدای قفل شدن در های ماشین اومد.
سرم و به سمتش چرخوندم اما هنوز حرف نزده لال شدم.. هیکل بزرگش و به سمتم کشید و ل ب های لعنتیش و با التهاب قفل ل بم کرد… رمان
تند سرم و عقب کشیدم و نگاهش کردم..
لب هاش و توی دهنش برد و با لذت چشم بست.
دهن باز کردم تا یه چیزی بارش کنم اما پشیمون شدم و هیچی نگفتم.
صاف نشستم و گفتم
_دیرم شد.
سر تکون داد و با مکث ماشین و راه انداخت.
* * * * * *
کلافه نفسم و فوت کردم و گفتم
_ببین دیگه دختر جان عکس تو و امیرکیان فرهمند روی میزمه هنوز میگی نمیشناسمش؟
سرشو پایین انداخت. اشکاش روی اعصابم بود. با لحن آروم تری گفتم
_اگه تهدیدت کرده میتونی به من بگی. این طوری دستگیر میشه و دیگه نمیتونه آسیبی بهت برسونه.
نالون گفت
_فکر میکنید اگه دستگیر بشه دیگه نمیتونه کاری بکنه؟
ابرو بالا دادم و گفتم
_پس میشناسیش!
تند گفت
_نه به خدا…
از پشت میزم بلند شدم و روبه روش روی صندلی نشستم و گفتم
_میخوای به جرم همکاری با بزرگترین باند قاچاق دختر بندازمت زندان؟
وحشت کرد،آروم گفتم
_تعریف کن عکسات رومیزمه…
سرش پایین افتاد. دستاش و روی صورتش گذاشت و با هق هق گفت
_منو میکشه!
پس حدسم کاملا درست بود که همشون و با تهدید ساکت میکنه.
با اطمینان گفتم
_بهت قول میدم اجازه ندم حتی یکی از آدماش از دستم قسر در بره.من ازت محافظت میکنم.
اشکاش و باز کرد و بالاخره گفت
_دانشجوش بودم.
با همین دو کلمه فکم قفل کرد. ادامه داد
_خوب خیلی آروم بین مون یه رابطه ی قشنگ شکل گرفت.گفت خیلی دوستم داره! بعد یه مدت… فهمیدم مریضم.درد وحشتناکی استخونام و می گرفت،هر روز لاغر تر و ضعیف تر میشدم.سرفه ی خونی میکردم من حتی پول ویزیت دکترمم نداشتم.امیر گفت می فرستمت خارج برای مداوا.منه احمق هم فکر کردم از روی علاقشه! بعد فهمیدم اونا یه زهر لعنتی دارن که با تزریقش به بدن به مرور باعث مرگ میشه!پادزهرش و هم هیچکس به غیر از خودشون نداره یعنی هیچ دکتری نمیتونه مداوات کنه. بعدها فهمیدم یه شب بعد از بیهوش کردنم اون زهر و بهم تزریق کرده.
نفسم حبس شد…واقعا امیر چه موجودی بود؟
اونجا که رفتیم فهمیدم منو برای مداوا نفرستاده. منو با یه قیمت هنگفت فروخته تا…
نفسم به شماره افتاد. دیگه صداش و نمیشنیدم.
سرفه ی خونی،ضعف،لاغری بیش از حد…
یادمه قبل از رفتن آرش ازش پرسیدم چرا انقدر لاغر شده…
صدای امیر توی گوشم زنگ میخورد. اون نگاهش به آرش و تهدیداش…
چنان از جام پریدم که صندلی برگشت.
کار خود عوضی شه… امیر،همین بلا رو سر آرش آورده
* * * * *
در کلاسش و تند باز کردم.همه ی دانشجوهاش متعجب منو نگاه کردن. تدریسش و قطع کرد و با اخم ریزی گفت
_لطفا تشریف ببرید بیرون بعد تایم کلاس حرف میزنیم.
با تحکم گفتم
_الان حرف میزنیم.بیا بیرون!
همه متحیر نگاه میکردن..
ماژیک و بست و بدون برداشتن کتش از کلاس بیرون اومد و درو بست. گفت
_حواست هست اینجا دانشگاهه لیلی؟
با فک قفل شده ای غریدم
_چه بلایی سر آرش آوردی؟
جا خورد،یقه شو گرفتم و گفتم
_حرف بزن امیر با آرش چی کار کردی؟
دستاش و دور مچم انداخت و گفت
_توی اتاق حرف میزنیم.
با پوزخند گفتم
_اوهوم،اما اتاق بازجویی کلانتری!
خیره نگاهم کرد که با قدرت کلام گفتم
_یکی از دخترایی که بدبختش کردی همه چیو اعتراف کرد.بازداشتی جناب امیرکیان فرهمند!دیگه تدریس که هیچ،حتی نمیتونی تو خیابونا راه بری!
اصلا تعجب نکرد..نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_حالا هم تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که جلوی این همه دانشجو دستبند به دست نبرمت.
با مکث سر تکون داد و گفت
_صبر کن کت و کیفم و بیارم!
اخمام از این همه خونسردیش در هم رفت اما اگه من لیلی بودم،می دونستم چی کار کنم باهاش!
* * * * *
خونم به جوش اومد و داد زدم
_با من بازی نکن امیر حرف بزن!
تکیه داد به پشتی صندلی و گفت
_حرف میزنم اما وقتی شنوندش خودت باشی.به اونایی که دارن از پشت اون شیشه ما رو نگاه میکنن بگو برن!
نفسم و فوت کردم و با دست علامت دادم تا سیستم و قطع کنن!
دستامو روی میز گذاشتم و گفتم
_گفتم بگو چه بلایی سر آرش آوردی؟اون زهری که بهش تزریق کردی چی بود؟پادزهرش کجاست؟حرف بزن!!!
با لبخند محوی گفت
_پادزهرش پیش منه. جز منم نمیتونی اون پادزهر و از هیچ کجا پیدا کنی در نتیجه،جناب سرگرد عمرش رو به آخره!
دستام از خشم می لرزید. شمرده شمرده گفتم
_پس تو اون بلا رو سرش آوردی!
با سکوت نگاهم کرد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_چه بلایی سرش اومده تا الان؟
متفکر گفت
_اممم… تا الان…احتمالا سیستم ایکنی بدنش به قدری ضعیف شده باشه که نتونه راه بره!
ناباور نگاهش کردم که گفت
_نترس عزیزم نمرده! یه جوری زدم که زجر کش بشه.
دلم میخواست بکشمش!به سختی جلوی خودم و گرفته بودم که آروم حرف بزنم:
_باید چی کار کنم تا خوب بشه؟
ابرو بالا انداخت و گفت
_نمیدونم.مشکل توعه!
دستامو روی میز کوبیدم و داد زدم
_حرف بزن امیر بعد من این جوری باهات برخورد نمیکنن بگو اون پادزهر لعنتی کجاست؟چه طوری می تونم پیداش کنم؟
جلو اومد و گفت
_من بهت میدم اما در ازاش…
مکث کرد،خیره نگاهش کردم که با لحن خاصی گفت
_دوباره مال من میشی