نگاهم و ازش دزدیدم و گفتم
_برم یه چیزی واسه شام آماده کنم.
نموندم تا جوابی بشنوم و زیر سنگینی نگاهش از اتاق بیرون اومدم. توی اتاق خودم لباسامو عوض کردم و از پله ها پایین رفتم.
با دیدن آرمین کلافه گفتم
_بسه آرمین چه قدر می خوری و می کشی میمیری ها…
جواب نداد. طبق معمول عکس زنش و دستش گرفته بود و سیگار دود میکرد.
کنارش نشستم و گفتم
_تو کی انقدر عاشق شدی من نفهمیدم؟
پوزخندی زد و گفت
_خودمم نفهمیدم…منه خر،نفهمیدم اگه دستش بدم این حالمه…تا حالا مث سگ پشیمون شدی؟
با لبخند تلخی سر تکون دادم.نگاهم کرد و با لحنی که تا حالا ازش نشنیده بودم نالید
_دلم تنگه واسش…
اشک توی چشمم جمع شد،نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_دلم تنگه واسه همه چیش،موهاش،عطرش،حرف زدنش…
بلند شد که نگران گفتم
_کجا میری؟
با صدای خفه ای گفت
_میرم هوا بخورم. اینجا نفسم بالا نمیاد.
بدون مکث از خونه بیرون زد.
دلم بدجوری واسش می سوخت.از تصور اینکه آرش یه روزی نباشه قلبم برای لحظه ای ایستاد.
بی طاقت به طبقه ی بالا نگاه کردم.دلم میخواست پرواز کنم سمتش اما روی نگاه کردن توی چشماش و نداشتم.
به آشپزخونه رفتم و خودم و سرگرم درست کردن شام کردم.
داشتم سالاد درست میکردم که حضورش و توی آشپزخونه حس کردم. سعی کردم کاملا بی تفاوت باشم. صندلی مقابلم و کنار زد و گفت
_یه ردی از امیر پیدا کردم.
تند سرمو بلند کردم که ادامه داد
_فردا با اسم مستعار توی یه هتل قراره یه معامله ای رو امضا کنه. بعدش هم با همون اسم بلیط گرفته.
خودمو جلو کشیدم و گفتم
_تو که نمیای مگه نه؟
با جدیت به چشام زل زد و گفت
_من جون اون حروم زاده رو میگیرم. حتی اگه قرار باشه تا آخر عمر پشت میله های زندون بپوسم تقاص تو رو،خودمو،لاله رو…تمام اون دخترای بدبخت و ازش میگیرم لیلی!
با ترس نگاهش کردم.مطمئن بودم این بار امیر رو میکشه!
بلند شدم. انگار منم نفس کم آورده بودم.
با صدای ضعیفی گفتم
_من میلی به شام ندارم میرم توی اتاقم استراحت کنم.
تند از آشپزخونه بیرون زدم و به اتاقم رفتم.با اینکه موبایل امیر خیلی وقته خاموشه اما باز شمارش و گرفتم.
طبق معمول خاموش بود.
نفسم و فوت کردم و روی تخت نشستم.
همون لحظه گوشی توی دستم لرزید.
به صفحه نگاه کردم و با دیدن شماره ی ناشناس با تاخیر تماس و وصل کردم.
صدای امیر که توی گوشم پیچید نفسم قطع شد
_لیلی.
مثل برق از جام پریدم و گفتم
_کجایی تو؟
با لحن خاص و گول زننده ای گفت
_یه خلافکار جاش و به یه سرگرد کوچولو که به خونش تشنه ست نمیگه نه؟
با جدیت گفتم
_پلیس جای قرار فردا تو میدونه. اونجا نرو…
ساکت شد. با حرص گفتم
_شنیدی؟فردا سر اون معامله ی کوفتیت نرو اوکی؟
_چرا؟مهمه واست دستگیر شدنم؟
من فقط نمیخواستم آرش قاتل بشه.اسمم و صدا زد و بی مقدمه گفت
_دیروز رفتی دکتر زنان.
رنگم پرید.با حرف بعدیش رسما وا رفتم
_حامله ای ازم؟
محکم پشت دستم و گاز گرفتم و در حالی که سعی داشتم صدام نلرزه گفتم
_نه،برای یه مشکل زنونه رفته بودم…
_میدونی که اگه بخوام میفهمم. پس خودت بگو!
چنگی به موهام زدم و گفتم
_نه… نیستم…من همون شبم قرص خوردم.مطمئن باش اگه بچت توی شکمم بود یه لحظه هم مکث نمیکردم و از بین می بردمش!
چیزی نگفت. نفسم و فوت کردم و گفتم
_فرداشب نیا اونجا…باشه؟
با صراحت گفت
_حالا که جام و فهمیدی،شاهرخم که دستگیر کردی. مدارک کافی برای دستگیر کردنم داری…من فرداشب بعد از اون امضا از ایران میرم.میخوام که تو هم باهام بیای!
با طعنه خندیدم و گفتم
_من باهات بیام؟بعد از اتفاقی که برای لاله…
با عصبانیت داد زد
_توی حماقت لاله من نقشی نداشتم بفهم اینو!
صدای دادش ساکتم کرد.با جدیت گفت
_فرداشب میای باهام.
مثل خودش محکم گفتم
_نمیام! تو هر گورستونی میخوای برو،البته اگه دستگیر نشدی!
شمرده شمرده گفت
_هنوز که منو نشناختی عزیزم. من،زن و بچم و ول نمیکنم اینجا.
گوشی توی دستم لرزید و با لکنت گفتم
_چی میگی تو؟
با صدای آروم ولی عصبی گفت دانلود رمان
_میدونم حامله ای
عقب رفتم و بی رمق روی تخت نشستم.عصبی غرید
_میخواستی ازم مخفی کنی؟می خواستی بدون اینکه بهم بگی بچمو به دنیا بیاری؟
دستم و روی شکمم گذاشتم و گفتم
_من… می ندازمش…
برای اولین بار سرم عربده کشید
_ببند دهنتو…اون بچه به دنیا میاد لیلی،بلایی سرش بیاد زندگی تو سیاه میکنم!
پوزخندی زدم و گفتم
_مگه همین الانش زندگی مو سیاه نکردی؟
با جدیت گفت
_حتی نمی تونی تصورش و کنی با آسیب رسوندن به اون بچه چه بلایی سرت میارم.
صورتم جمع شد.. با مکث گفت
_مواظب خودت و بچمون باش….عزیزم.
تلفن و قطع کرد.لب گزیدم و دستم و روی شکمم گذاشتم و نالیدم:
_با از بین بردن تو بزرگ ترین انتقام و از امیر میگیرم اما…چه طور دلم بیاد تو رو بکشم وقتی میدونم زنده ای و قلبت میزنه!
روی تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم.. من این بچه رو نگه میدارم اما،حسرتش و به دل امیر میذارم.
* * * * *
اسلحه کشیدم و گفتم
_دور تا دور هتل و محاصره کنید.جلوی تمام خروجی ها چند نفر و بذارید…نباید از دست مون فرار کنه.
خواستم برم داخل که سرگرد محمدی گفت
_تو نرو داخل لیلی!
با نگرانی گفتم
_آرش…دیر برسم امیر و میکشه. باید برم.
بی توجه به صدا زدناش به سمت پله ها دویدم و بالا رفتم.
ده دقیقه ی پیش با یه شماره ی ناشناس برام پیام اومد “طبقه ی دوم اتاق 104 ”
با این که می دونستم این پیام از جانب امیره اما چیزی به کسی نگفتم.
نفس زنون توی طبقه ی دوم جلوی اتاق 104 ایستادم.
نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به گلوله های توی تفنگم انداختم و اسلحه رو توی کمربندم فرو بردم و در زدم چند لحظه بعد در بدون هیچ حرفی باز شد.
نگاهی به اطراف انداختم و وارد شدم.
در پشت سرم بسته شد.تند برگشتم و با دیدن امیر نفسم قطع شد.
لبخند محوی زد و گفت
_خوش اومدی خانومم.
دستم و پشت سرم بردم و روی اسلحه م گذاشتم.
جلو اومد و کل صورتم و از نظر گذروند و پچ زد
_لاغر شدی!
عقب رفتم که جلو اومد و بغلم کرد.
دستم دور اسلحه سفت شد.نفس عمیقی کشید و گفت
_دلم تنگ بود واست.
عقب رفتم. به روی خودش نیاورد و گفت
_این همه مامور و جمع کردی اینجا برای دستگیری من؟ تو که دلت نمیاد بابای بچت سرش بره بالای دار؟
به نفس نفس افتادم.عقب رفتم و اسلحه رو از کمربندم در آوردم و به سمتش نشونه رفتم.
جا نخورد.تک خنده ای کرد و گفت
_بار چندمه اسلحه می کشی روم؟
خیره به چشماش گفتم
_اگع من نکشمت آرش تو رو می کشه امیر.
دستش و توی جیبش برد و گفت
_تو همچین کاری نمیکنی.
پوزخند زدم و گفتم
_تو هم اصلا منو نشناختی امیر کیان فرهمند.
با نفرت گفتم
_به خاطر تو لاله الان توی تيمارستان بستریه…به خاطر تو آرش دیگه نمیتونه کار کنه چون دیگه یه آدم سالم نیست. تو منو از عشقم جدا کردی امیر… تو…
خواست جلو بیاد که عقب تر رفتم و غریدم
_منم که تقاص همه ی دخترایی که به خاطر تو بدبخت شدن و ازت میگیرم.
با تموم شدن حرفم بدون لحظه ای تردید ماشه رو کشیدم و صدای شلیک به گمونم توی کل هتل پیچید.