با نفسی بریده نگاهش کردم.اسلحه مو پایین آوردم و در نهایت از دستم افتاد.
چشمامو با درد بستم تا نبینم…من آدم بدی نبودم،من قاتل نبودم…حتی اگه اون آدم بدترین بدی ها رو در حقم کرده باشه باز من آدم بدی نبودم.
بی رمق روی زانوهام افتادم و قبل از اینکه چشمام به طور کامل بسته بشه محکم توی بغلش حبس شدم و بوی عطر آشناش توی مشامم پیچید.
دستاش با تمام توان دورم حلقه شد و کنار گوشم زمزمه کرد
_همه شو برات جبران میکنم.
نالیدم
_هیچی و نمیتونی جبران کنی امیر… تو هیچی و….
انگشتش و روی لبم گذاشت و گفت
_بریم از اینجا؟
هلش دادم و گفتم
_من هیچ جا باهات نمیام.
دستش و روی شکمم گذاشت و محکم گفت
_اما منم تو و بچمون و ول نمیکنم لیلی!تو ملکه ی منی…باید با من باشی.
با چشمای اشکی به صورتش زل زدم و گفتم
_که بیشتر عذابم بدی؟
روی اشکامو بوسید و گفت
_نه… بفهم دیگه… تو جون منی بیشتر از خودم ازت محافظت میکنم بلند شو!
تا خواستم حرف بزنم صدای داد آرش از پشت در اومد
_لیلی…
انگار داشت بین اتاقا دنبالم میگشت.
بلند تر اسمم و داد زد خواستم بلند بشم که امیر اجازه نداد و با فک قفل شده غرید
_نمیدمت دست اون..
به سینه ی محکمش کوبیدم و گفتم
_ولم کن امیر میخوام برم.آر…
محکم جلوی دهنم و گرفت.و با خشم گفت
_روی سگم و بالا نیار لیلی…نمیدمت دست اون.
سرمو عقب کشیدم و گفتم
_دیگه چه فرقی داره هان؟اون بیرون کلی پلیس هست. جلوی همه ی خروجی ها پلیس ایستاده…دستگیر میشی امیر…میگیرنت ولم کن.
_هیشششش… یه راهی پیدا میکنیم.با هم میریم از اینجا…
با لگد به در کوبیده شد و صدای داد آرش اومد
_باز کن این درو مرتیکه…بازش کن!
ترسیده گفتم
_تو رو میکشه امیر.
از جاش بلند شد و هنوز مهلت نکرده بود حرف بزنه در اتاق باز شد و آرش مثل بمب اسلحه به دست اومد داخل و با صورتی کبود غرید
_بالاخره گیرت انداختم عوضی.
امیر با دست منو به پشت سرش هدایت کرد و گفت
_زودتر از اینا منتظرت بودم جناب سرگرد…آ… آ… ببخشید بر حسب عادت میگم جناب سرگرد.فکر کنم از اونجایی که ناقص شدی دیگه جناب سرگرد هم نیستی پس حق اسلحه دست گرفتن نداری.
آرش با خشم گفت
_من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.فقط میخوام جون تو رو بگیرم.
ماشه رو کشید که وحشت زده داد زدم و بدون فکر خودم و جلوی امیر انداختم و برای دومین بار صدای شلیک توی اتاق پیچید و تنم تکون شدیدی خورد.
صدای عربده ی از سر ترس امیر حتی از صدای شلیک هم بلند تر بود.
_لیلیییییییی!
با چشمایی گرد شده دستم و روی شکمم گذاشتم. چشمام سیاهی رفت اما این بار قبل از سقوط بین دستای قوی امیر حبس شدم.
محکم تنم و گرفت و با وحشت داد زد
_نه… نه… نه… چیزیت نمیشه لیلی…نباید چیزیت بشه… منو نگاه کن! نبند چشماتو قربونت برم، نبند چشاتو…
خیره به چشمای عسلی به اشک نشسته ش با ناله گفتم
_بچم…
با گفتن این حرف پلکام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم.
تمام وجودم و درد وحشتناکی گرفته بود.
به سختی پلکام و تکون دادم اما باز نمیشد. انگار که به مژه هام وزنه ی ده کیلویی آویزون کردن.
حتی نمی تونستم دستامو تکون بدم. صدای آشنایی و شنیدم اما انقدر ذهنم خالی بود که یادم نمیومد این صدا مال کیه.
_چرا خودتو سپر بلای من کردی،فکر کردی تو نباشی امیر زنده میمونه؟لعنتی باز کن چشاتو،نامردم اگه بذارم یه قطره اشک از چشات بیاد!
امیر… کم کم همه چی توی ذهنم اومد و یاد بچم افتادم.دلم میخواست بپرسم اما انگار لال شده بودم.
_از اولین باری که دیدمت با اینکه میدونستم دختر اون لاشخوری دلم لرزید واست.اگه میدونستم فکر نبودنت این طوری از پا درم میاره،انتقامم و مستقیم از بابات می گرفتم نه از تو…
به سختی لای پلکامو باز کردم و دیدمش که سرش و روی دستم گذاشته.
به اطرافم نگاه کردم!نمی دونستم کجام،نمی دونستم چه بلایی سر بچم اومده!
به سختی لب هام و تکون دادم و با ناله اسمش و صدا زدم
_امیر…
تند سرش و بالا آورد و با دیدن چشمای ماتم خشکش زد.
چشماش ملتهب و قرمز بود.ملتمس نگاهش کردم و گفتم
_بچم…
نفس عمیقی کشید و خندید.دستش و روی گونم گذاشت و گفت
_باز کردی چشماتو…
خم شد و دیوانه وار چشمامو بوسید. پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و نفس بریده گفت
_خدایاشکرت!
از درد اشک تو چشام جمع شد و به سختی گفتم
_امیر بچم…
اشکام و پاک کرد و گفت
_فکرش و نکن خانومم،عشقم،عزیزم، ملکه ی من…همین که تو چشاتو باز کردی کافیه!
اشکام سر خورد و با درد نالیدم
_از دست دادمش نه؟امیر بچم مرد نه؟
پلکاش و روی هم فشار داد. انگار اونم به اندازه ی من درد میکشید.با فکی قفل شده آروم سر تکون داد.
هق هقم بلند شد. بی تاب زمزمه کرد
_گریه نکن…خداشاهده تاوان هر اشکت و میگیرم ازش…
با گریه گفتم
_بس کن… همه ی این بلاها به خاطر تو سرم اومد به خاطر اون انتقامای مسخرت…به خاطر تو بچمو از دست دادم.
اشکامو پاک کرد و گرفته گفت
_اون بچه ی منم بود لیلی. منم به اندازه ی تو می خواستمش.
نگاهش کردم که کلافه گفت
_اگه می دونستی این چشای اشکیت چی به روزم میاره به خاطر منم شده هیچ وقت نمیذاشتی نگات بارونی بشه.
نگاهم و ازش گرفتم که صاف ایستاد و گفت
_برم دکتر و صدا کنم.
از اتاق بیرون رفت. اتاقی که هیچ شباهتی به اتاق بیمارستان نداشت.
ملافه رو روی صورتم کشیدم و دستمو روی شکمم گذاشتم.چرا همه ی بلاها سر من میاد خدایا؟چرا؟
* * * *
در اتاق و باز کرد و با دیدن من گفت
_چرا از جات بلند شدی؟
به سختی ایستادم و گفتم
_میخوام برم خونه ی خودم نمیخوام اینجا بمونم.
روبه روم ایستاد. بازوهام و گرفت و گفت
_هنوز خوب نشدی عزیزم.
کلافه گفتم
_من خوبم. فقط نمیخوام جایی که حتی نمیدونم کجاست بمونم. نمیخوام خونه ی تو بمونم. میخوام برم!
لبخند محوی زد و گفت
_اینجا جز من کسیو نداری لیلی!
اخم کردم و گفتم
_ینی چي؟
دستاش و دور کمرم انداخت و گفت
_یعنی که آوردمت جایی که دست هیچ کس بهت نرسه.
سرمو روی سینش گذاشت و زمزمه کرد
_دیگه هیچ وقت از من جدا نمیشی.