سرمو بالا گرفتم و گفتم
_منظورت چیه؟
دستامو گرفت و گفت
_من نمیتونستم دیگه ایران بمونم. همون شبم به سختی فرار کردم و تو رو از توی آمبولانس دزدیدم.دیگه برنمیگردیم ایران یه شناسنامه ی جدید برات گرفتم.
عصبی خندیدم و گفتم
_میفهمی چی میگی؟این بود قولایی که دادی؟اینکه دیگه به کاری مجبورم نمیکنی؟دست از انتقام میکشی؟
سر تکون داد و گفت
_سر قولم هستم لیلی.اما نخواه که ولت کنم.
_و من چرا باید باهات بمونم؟
فشاری به دستام داد و گفت
_چون من هیچ وقت ولت نمیکنم..حتی اگه کلی عکس ازت به دستم برسه من به ملکهم شک نمیکنم. اون قدری ازت غافل نمیشم که یکی دیگه تو رو از چنگم در بیاره.چون حتی اگه تو بدترین بلاها رو سرم بیاری من بهت خیانت نمیکنم.
با لب هایی آویزون گفتم
_اما تو بدی. خطرناکی!
لبخند محوی زد و گفت
_کدوم شاهی و دیدی با ملکهش بد باشه؟
_من تحمل ندارم ببینم مدام به بقیه آسیب میرسونی…
گونهمو بوسید و گفت
_متوجه نیستی قسمت تاریک زندگیم به خاطر تو روشن شده؟
_لاله چی؟به خاطر ما دست به خودکشی زد!به خاطر ما الان توی تیما…
انگشتش و روی لبم گذاشت و گفت
_اون از حماقت خودشه.
سکوت کردم.دوباره بغلم کرد و گفت
_ترس از دست دادنت از مرگم بدتر بود لیلی.
برای بیرون اومدن از بغلش هیچ تقلایی نکردم.شاید برای این که توی این چند روز به وضوح نگرانیش و دیدم. بیشتر از من درد کشید.بیشتر از من برای بچمون عزاداری کرد. شاید هم دلیل تقلا نکردنم آرامشی بود که از گم شدن توی بغلش گرفتم.
رمان
* * * * * *
در اتاق باز شد که اشکامو پاک کردم و خودمو زدم به خواب.
چه رویی داشت که بعد از دعوای ظهر حالا میومد توی اتاقم!انگار خواسته ی زیادی ازش داشتم که خواستم بدونم کجام! کدوم کشور… کدوم شهر… خواستم صدای مامانمو بشنوم،حال لاله رو بپرسم اما اجازه ی همونم بهم نداد.توی کل این خونه بیشتر از صد تا نگهبان و کلی دوربین کار گذاشته بود و من حتی حق رفتن توی حیاط رو هم نداشتم.
روی تخت نشست.چشمام و باز نکردم اما از بالا پایین شدن تخت فهمیدم که دراز کشید.لحظه ای بعد دستاش دور شکمم پیچیده شد و صداش توی گوشم پیچید
_عادت داری شبا از این لباس خوابا بپوشی؟
معذب ملافه رو روی پاهام کشیدم و گفتم
_تموم لباسایی که چپوندی تو اون کمد همش همینه.
دستش و از روی دستم به بالا سر داد و فشاری به بازوم داد. پشت گردنم و بوسید و عمیق نفس کشید. پچ زد
دستم و روی دستاش گذاشتم و گفتم
_برو عقب. اصلا چرا اومدی توی اتاق من؟
شونه مو گرفت. صاف دراز کشیدم که خم شد روی تنم…
توی تاریکی قرمزی چشماش و خیلی خوب دیدم.
اخمام در هم رفت و گفتم
_مست کردی باز؟برو بیرون امیر نذار من…
دستامم گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم..
خندم گرفت اما جلوی خودم و گرفتم و گفتم
_برو عقب… ظهر ناراحتم کردی حالا هم…
سرش و بلند کرد و نگاهم کرد. با اخم گفت
_راجع اون حرف زدیم عزیزم.من نمیتونم برگردم ایران برای همین تو هم نمیتونی خیلی نگران لاله و مادرتی اوکی میارمشون اینجا…
با شنیدن اسم لاله آتیش گرفتم و گفتم
لبخند محوی زد و گفت
_ما برای برگردوندن بچمون تلاش میکنیم.
_من ازت بچه نمیخوام.اگه اون بچه رو سقط نکردم واسه این بود که دلم نیومد وگرنه..
خواستم بلند بشم که مچ دستم و گرفت و خش دار گفت
_کجا میری؟
تیشرت خودشو از پایین تخت برداشتم و گفتم
_سردم شده میخوام اینو بپوشم.
تیشرتش و پوشیدم و دوباره دراز کشیدم که در آغوشم کشید و دستش لای موهام فرو رفت.