چهره ش در هم رفت و گفت
_ای بابا فوریه؟نمیشه یک ساعت دیگه…
چشمام برق زد… دمت گرم آرمین،چه به موقع.
کیان نفسش و فوت کرد و گفت
_باشه… میام الان.
تماس و قطع کرد و گفت
_عزیزم من باید برم دانشگاه…
سری تکون دادم و گفتم
_باشه برو.
نزدیک اومد و بوسه ای روی گونه م زد و گفت
_فردا کلاس داری؟
متفکر گفتم
_اممم فردا؟ نه.
باز همون لبخند دختر کشش رو تحویلم داد
_پس میام دنبالت عسلم.
لبخند روی لبم کمرنگ شد،با این وجود سر تکون دادم و گفتم
_باشه منتظرم.
جونم به لبم رسید تا بالاخره راهیش کردم رفت!نفس راحتی کشیدم،این بار هم به خیر گذشت.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد،دویدم توی خونه و موبایلم و از توی کوله م در آوردم. با دیدن اسم آرش تند تماس و وصل کردم که صدای دادش توی گوشم پیچید
_همین الان بیا بیرون از اون خراب شده،دارم می رسم بیا سر خیابون نیام تو اون پس کوچه ها…
چشمام گرد شد و گفتم
_چی داری میگی آرش چی شده؟
صدای عربده ش پرده ی گوشم و پاره کرد
_دست تو دست اون مرتیکه رفتی تو خونه.دیگه تموم شد لیلی همین الان حکم دستگیریش و صادر میکنم.
وحشت زده گفتم
_نه… نه تو روخدا.آرش دارم میام کار احمقانه ای نکن… دستگیرش کنی اون هیچی حرف نمیزنه نمیتونم لاله رو پیدا کنم قربونت برم اومدم بیرون از خونه کاری نکنی باشه؟
صداش و آروم تر کرد و گفت
_پنج دقیقه دیگه می رسم.
بدون برداشتن کیف از خونه بیرون زدم و شروع کردم به دویدن. هر از گاهی پشت سرم و نگاه میکردم تا کیان برام بپا نداشته باشه که خداروشکر کسی نبود.
به محض رسیدن به خیابون ماشین مازراتی آبی رنگش جلوی پام ترمز کرد.
تند سوار شدم و گفتم
_توضیح می…
حرفمو با دیدن دستی که به خشم بلند شد روم قطع کردم…
ناباور نگاهش کردم. میخواست منو بزنه؟
با همون خشمش مشتش رو چند بار روی فرمون کوبید و بی حرف عربده کشید.
تا حالا این طوری ندیده بودمش.با فکی قفل شده و رگی برجسته داد زد
_قرار نبود تنها با اون عوضی بمونی…تموم شد دیگه لیلی…ادامه بدی یا خودم و میکشم یا تو رو،من گه بخورم بخوام زن خودم و دستی دستی تحویل یه لاشخور بدم.
_باشه… آروم باش عزیزم… به خدا اتفاقی نیوفتاد.
نگاه بدی بهم انداخت که ساکت شدم.دستش و بالا برد و حلقه شو نشونم داد و گفت
_این واسه چی دستمه؟یعنی متعهدم،متأهلم… نگاه سمت دخترای دیگه نمیندازم. حلقه ت کو؟نیست…خودتم با یه هوس باز توی خونه….
نتونست ادامه بده!دستش و توی دستم گرفتم و گفتم
_تموم میشه. بهت قول میدم همه ی اینا تموم میشه.
پوزخندی زد و گفت
_آره همین امروز تموم میشه.
پاش و روی گاز گذاشت که ماشین از جاش کنده شد.
متعجب گفتم
_کجا میری؟
_میرم حکم دستگیری این یارو رو امضا بزنم.
چشمام گرد شد و گفتم
_مدرکی نداریم ازش… چرا میخوای دیوونگی کنی؟به خودت بیا..
مثل آتش فشان منفجر شد
_به خودم اومدم… امروز تو کلاس داشت چه گهی میخورد اون مرتیکه همم؟بغلت کرد؟دست تو گرفت؟
نفسم و فوت کردم. از دست تو آرمین که گند زدی به همه چی..
_بردیش تو اون خونه چی؟به خاطر انتقامت لختت کنه چیزی نمیگی؟
صبرم سر اومد و مثل خودش داد زدم
_تمومش کن.
ماشین و کنار زد لب باز کرد چیزی بگه اما پشیمون شد و باز مشت کوبید به فرمون.
نگاهی به اطراف انداختم.خیابون خلوت بود و خداروشکر شیشه های ماشین آرش دودی بود.
دستم و روی بازوش گذاشتم و گفتم
_سرگرد افتخاری ناراحت بشی منم ناراحت میشما…
لبخند محوی زد و دستش و باز کرد.
خودم و توی بغلش انداختم،محکم به خودش فشارم داد و گفت
_اگه دستش و به سمت ناموس من دراز کنه میمیریم لیلی… تموم میشم.
سرم و بالا گرفتم و گفتم
_بهت قول میدم مواظب خودم باشم.
لبخند کم جونی زد. سر خم کرد و آروم روی شقیقه م رو بوسید.
وارد کلاس که شدم حس کردم اوضاع مثل همیشه نیست.
هر چند نفر یه گوشه پچ میزدن.
داشتم می رفتم بشینم که اسم استاد تهرانی و بین صحبت های دو تا دختری که داشتن حرف میزدن شنیدم.
یک هفته ای بود که آرمین و ندیده بودم اما انقدر سرم گرم بود که وقت نکردم بهش زنگ بزنم.
کنجکاو به سمتشون برگشتم و گفتم
_استاد تهرانی چی شده؟
یکی شون با آب و تاب گفت
_دیگه نمیاد دانشگاه امروز یه استاد جدید و میذارن به جاش.
چشمام گرد شد. آرمین عاشق تدریس بود!محال بود ول کنه
متعجب پرسیدم
_آخه چی شده؟
دختره شونه بالا انداخت و گفت
_معلوم نیست… یکی میگه زنش و طلاق داده، یکی میگه زنش ولش کرده،یکی میگه زنش مرده… در کل کسی اطلاعات درستی نداره ولی زنشم ترم آخرش و ول کرده نصفه چند هفته ای هست نمیاد.
با یه ببخشید ازشون فاصله گرفتم و موبایلم و از جیبم بیرون کشیدم و شماره ی آرمین و گرفتم اما خاموش بود.
نگرانی به دلم سرازیر شد. اگه انقدر درگیر ماموریت کوفتی نمیشدم الان می دونستم چی شده!
چشمم به استاد آریا فر افتاد.چشمام ریز شد. کت شلوار تماما مشکی پوشیده بود. اگه اشتباه نکنم هانا خواهرش بود پس یعنی…
یکی محکم توی سرم کوبیدم.اگه آرمین زنش و از دست داده باشه الان توی وضعیت بدیه و من باید پیشش باشم.
به سمت در دانشگاه دویدم اما از شانس خوبم رخ به رخ امیر کیان شدم.
چند تا دانشجوی دختر دورش و گرفته بودن.
با گوشه ی چشم اشاره کرد که چی شده. تند گفتم
_ببخشید استاد عجله دارم.
خواستم از کنارش بگذرم که صدام زد
_خانوم سماوات یه لحظه…
متوقف شدم و به سمتش برگشتم. با یه لحن مودبانه و زیرکانه تمام دانشجو ها رو فرستاد پی کارشون.نزدیکم اومد و آروم پرسید
_چیزی شده عزیزم؟ خوب به نظر نمیای؟
در حالی که چشمم روی استاد آریا بود گفتم
_خوبم فقط… اممم کلاس دارم با خودت میخواستم تا بیای برم هوا بخورم استرس امتحانیه که میخوای بگیری..
لبخند محوی زد و گفت
_خانوم من واسه این چیزا استرس گرفته؟
_هممم آخه یه خورده سخته!
سرش و نزدیک تر آورد و آروم کنار گوشم گفت
_عشق من تمام درساش و پاسه… حالا برو سر کلاس دانشجوی شیطون من.
با لبخند سر تکون دادم و زیر سنگینی نگاهش به سمت کلاس برگشتم.