بالای سرم ایستاد.بهم گفته بود آخر کلاس بشینم…دوباره از نو باید پشت میز دانشگاه می شستم و درس می خوندم. بدبخت تر از من هم آدمی بود؟
چشمم به برگم بود که یه برگه ی دیگه روی میزم گذاشته شد.
حیرت زده به جواب سؤالا نگاه کردم و بعد سرم و بلند کردم و به کیان زل زدم که چشمکی حوالم کرد .
چرا اون موقعی که واقعا دانشجو بودم از این استادا گیرم نیومد؟
زودتر از بقیه برگه مو تحویل دادم و بیرون زدم. باید به آرش زنگ میزدم تا بفهمم آرمین کجاست.
شمارش و که گرفتم بعد از کلی بوق بالاخره جواب داد
_جانم عزیزم زود بگو کار دارم.
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم
_آرش تو میدونستی آرمین دیگه تدریس نمیکنه؟
با لحن متاسفی گفت
_آره منم امروز فهمیدم منتهی بعد از اتفاقی که برای زنش افتاده آرمینم کلا غیب شده فقط امیدوارم بلایی سر خودش نیاورده باشه ..
متعجب گفتم
_مگه زنش چی شده…
_زنش هفته ی پیش… لیلی من باید قطع کنم شب صحبت میکنیم.
و تا بخوام حرفی بزنم تماس و روم قطع کرد.
* * * * *
ماشین و توی یه کوچه بن بست پارک کرد. متعجب گفتم
_این جا کجاست؟ در ماشین و باز کرد و گفت
_پیاده شو می فهمی نفسم.
خودش پیاده شد و قبل از اینکه من مهلت آنالیز اطراف و داشته باشم در سمت منو باز کرد و دستش و به سمتم گرفت
دستم و توی دستش گذاشتم و پیاده شدم.دروغ چرا یه کم از این آدم می ترسیدم..
کلید انداخت و اول صبر کرد من وارد بشم در که پشت سرمون بسته شد تکونی خوردم.
بی توجه دست دور کمرم انداخت و به سمت آسانسور برد. سوار شدیم دکمه ی طبقه ی هفتم رو زد.
نگاه خیره ش رو بهم انداخت. انقدر دستپاچه شدم که کیفم از دستم افتاد.
خم شدم که برش دارم اما دستش درست جای ممنوعم نشست. تند صاف شدم و تا بخوام به خودم بیام هلم داد جلو و از پشت چسبید بهم و دکمه ی توقف آسانسور رو زد که تند گفتم
_چی کار داری می کنی؟
از کمر به پایین بیشتر بهم چسبید و کنار گوشم پچ زد
_یه عشق بازی ساده
چشمام گرد شد و خواستم پسش بزنم که سرش و توی گردنم فرو برد و گفت
_از چی می ترسی لیلا؟از من؟
_من از کسی نمیترسم فقط نمیخوام میفهمی؟نمیخوام… بکش کنار.
یه کم ازم فاصله گرفت و گفت
_دلم نمیخواد انقدر باهام غریبه باشی که اجازه ی یه عشق بازی ساده رو هم بهم ندی.
تند از زیر دستش بیرون اومدم و با عصبانیت گفتم
_دیگه این کار و نکن.
دکمه ی حرکت آسانسور و زدم.با صدای پر جذبه ای گفت
_شک داری که تو طالع منی؟من همین الانشم تو رو زن خودم میدونم. بخوای همین فردا عقد میکنیم منم کل زندگیم و به پات میریزم.
در آسانسور باز شد،تند پریدم بیرون و نگاهی به واحد روبه روم انداختم و گفتم
_برای چی اومدیم اینجا.
نفسش و فوت کرد. در واحد و با کلید باز کرد و گفت
_برو تو.
مثل میخ سر جام ایستادم که گفت
_باشه من نمیام،خودت برو تو نگاه کن ببین خوشت میاد از این جا.
حیرت زده گفتم
_اینجا…
_این ساختمون و تازه خریدمش،اولین واحدشم میخوام اجازه بدم به تو.
نگاهش کردم و گفتم
_من نمیتونم قبول کنم.
ابرو بالا انداخت و گفت
_گفتم میخوام اجاره ش بدم… اجاره تو هر وقت مدل شدی و معروف بهم میدی البته اگه تا اون موقع درخواست ازدواجم و قبول نکرده باشی.
خجالت زده سر پایین انداختم و گفتم
_تو سر جمع یک ماهه منو میشناسی.
دست زیر چونم گذاشت و سرم و بلند کرد و گفت
_یک ماه برای عاشق شدن یه مرد کافی نیست؟
_نمیدونم!من که مرد نیستم.
روبه روم ایستاد و گفت
_اما من هستم،از همون لحظه ی اول که دیدمت می دونستم یه روزی مال من میشی.
لبخند محوی زدم که گفت
_حالا برو داخل خانومم،محاله اجازه بدم یه شب دیگه توی اون محله زندگی کنی.