* * * * *
چشمامو باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم..
لبخندی روی لبم نشست و بالش پر و توی بغلم کشیدم..
دلم میخواست بازم بخوابم اما دیگه خوابم نمیبرد..مالشی به چشمام دادم و بلند شدم..
جلوی آینه ایستادم و لبخند زدم.دلیلش و نمیدونستم اما حالم خوب بود..یه عالمه انرژی درست مثل سابق!
آهنگی پلی کردم و در کمدم و باز کردم. تا کی غصه بخورم؟برای منی که هر روزم و با رقص شروع میکردم این همه غم زیادی بود.
در حالی که موهام و شونه میزدم جلوی آینه قر میدادم که با باز شدن در صاف ایستادم.
قامت امیر جلوی دیدم اومد. لبخند محوی زد و گفت
_بیدار شدی!
با نگاه تندی گفتم
_نه خوابم هنوز.
به سمتم اومد و گفت
_هوس رقص کردی سر صبحی؟
جوابی ندادم.چشمام ریز شد.نمی دونم چرا اما یادم نمیاد دیشب چه طور خوابیدم؟ کی خوابیدم انگار هیچی توی حافظهم نبود.
دستی به شکمم کشید و گفت
_جای بخیه هات که درد نداره؟
گیج سر تکون دادم که دستاشو دورم حلقه کرد و سرشو جلو آورد که تند پریدم عقب و گفتم
_میخوام برم دوش بگیرم.
زیر سنگینی نگاهش نفس زنون پریدم توی حموم و خواستم درو ببندم که پاش و لای در گذاشت و اومد تو.
نگاهش کردم که به سمت وان رفت و آب و باز کرد. تیشرتش و از تنش در آورد و گفت
_منم هوس دوشش گرفتن کردم
وان و آماده کرد.چسبیدم به در و گفتم
_من نمیام با تو خجالت میکشم!
کمرم و گرفت و زمزمه کرد
_از من خجالت میکشی؟
به چشماش زل زدم و گفتم
_ازت می ترسم.
واقعا هم می ترسیدم.به نظرم زیادی بزرگ بود. قدش خیلی بلند بود. هیکلش خیلی گنده بود.وقتی روبه روم می ایستاد حس یه عروسک و داشتم که توی دستاش گیر افتاده.
خندید و گفت
_منم ازت می ترسم…با اون چشمات هر لحظه بیشتر جادوم میکنی.
موهام و نوازش کرد و ادامه داد
_مامانت و لاله تا هفته ی دیگه میان پیشت.
ذوق زده گفتم
_راست میگی؟
سر تکون داد. از شدت خوشحالی مغزم از کار افتادم و پریدم بغلش و گفتم
_باورم نمیشه بالاخره مامانم و لاله رو می بینم.
جوابی نداد… به خودم اومدم و فهمیدم اینی که از گردنش آویزون شدم امیره!
دستام پایین افتاد و خواستم کارم و ماستمالی کنم که بدتر خرابش کردم
_وان پر شد.
ابرو بالا داد و گفت
_در بیار لباساتو!
مثل چوب ایستادم. دستش جلو اومد و دکمههای لباسم و باز کرد.
حواسم به کل پرت چشماش شد. مظلومیت نگاهش،لبخند محوش… ریش و موهای خرمایی خنکش!
گردن سفید و کشیدش…لبهاش… بلاهایی که سرم آورده قابل شمردن نیست اما با این وجود وقتی به صورتش نگاه میکنم ازش متنفر نیستم.وقتی به صورتش نگاه میکنم به جای یه مرد خلافکار یه پسر بچهی معصوم رو میبینم که به مادرش تجاوز کردن و پدرش خودش و کشته!
پسر بچهی تخسی که هیچ کس دوستش نداره.
بلوزم و از تنم در آورد. دستم و گرفت و به سمت وان حموم کشید و بی اختیار دنبالش کشیده شدم.
لباس رو جلوی خودم گرفتم.تا حالا چنین لباسی توی عمرم ندیده بودم.
کاملا معلوم بود گرون قیمته!محو لباس شده بودم که در اتاق باز شد…
از توی آینه امیر و دیدم و گفتم
_چرا باید اینو برای اومدن مامانم و لاله بپوشم؟این برای یه جشن خیلی بزرگ مناسبه.
به سمتم اومد و گفت
_خوب ما هم به یه جشن بزرگ دعوتیم. بعدش میریم فرودگاه دنبال مامانت و لاله باشه؟
چشم ریز کردم و گفتم
_چه جشنی؟
_یکی از دوستام… بزرگترین پارتی های استامبول و میگیره میخوام امشب بدرخشی.
با اخم گفتم
_و چرا فکر کردی من یه عروسک خیمه شب بازیم که با لباس سیرک کنارت راه میام؟
جلو اومد و گفت
_چون که من میخوام عزیزم.
لباس و پرت کردم روی زمین و گفتم
_من اینو نمیپوشم!
نفسش و فوت کرد و گفت
_اذیت نکن لیلی!
با سر تقی گفتم
_باهات میام اما اون چیزی و میپوشم که دلم میخواد.
با اخم گفت
_میدونی که اگه بخوام مامانت و لاله رو با همون هواپیمایی که اومدن برمیگردونم پس تا یه ساعت دیگه آماده باش عزیزم.
حرفش و زد و جلوی چشمای به خون نشسته م از اتاق بیرون رفت.
با حرص لگدی به لباس زدم.خوشگل بود اما من نمی تونستم اینو بپوشم.
به خاطر قد کوتاه و دکلته بودنش…
اما اگه نمی پوشیدم و مامانم و برمیگردوند چی؟
نفسم و فوت کردم.. از این دیوونه هر کاری بر میومد.
ناچارا لباس و برداشتم. فوقش باید ساپورت میپوشیدم و یه چیزی روی شونه هام مینداختم
حاضر شدم و وقتی روبه روی آینه ایستادم خودم خجالت کشیدم.
لباسش فوقالعاده زیبا بود اما تمام زیبایی های بدنت و نشون میداد.
لبخند تلخی زدم. یادمه توی یه مهمونی لباسم یه کوچولو تنگ بود و آرش حتی اجازه نداد تا قبل از عوض کردن لباسم پامو از خونه بذارم بیرون..
تا قبل از اینکه امیر بیاد ساپورتی پام کردم و کت خز بزرگی رو روی لباسم پوشیدم.
شال سیاهی و برداشتم و توی کیفم گذاشتم تا اونجا روی شونه هام بندازم.
از اتاق بیرون رفتم. همزمان با من از اتاقش بیرون اومد و با دیدنم لبخندی زد و گفت
_حاضری عزیزم؟
با اخم سر تکون دادم و گفتم
_بعدش لاله و مامانم میان پیشم مگه نه؟
سر تکون داد و گفت
_میان عزیزم.
خواست دستمو بگیره که خودمو عقب کشیدم.
خداروشکر اصراری نکرد و جلو تر از من راه افتاد.
پشت سرش رفتم…
سوار شدیم و انگار که رئیس جمهور میخواد تشریف ببره بیرون سه تا ماشین محافظ هم پشت سرمون اومدن.
تا رسیدن به مقصد نه اون حرفی زد نه من…عجیب بود واسم که امشب اینطوری سگرمه داده بود تو هم و کاری به کارم نداشت.
نیم ساعت بعد ماشین و داخل یه باغ بزرگ نگه داشت.
پیاده شد و در سمت منو باز کرد.
حتی از اینجا هم میتونستم صدای کر کننده ی موزیک رو بشنوم.
معلوم نیست چه جهنمی بود چون که چند تا دختر و پسر توی باغ جفتی نشسته بودن و کم از اعمال خاک بر سری توی اتاق خواب انجام نمیدادم.
سردشون نبود واقعا؟
کنار امیر به سمت ساختمون رفتم.
وارد که شدم بوی دود به مشامم خورد.
و زیر لب غریدم
_جهنمه اینجا…
دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت پله ها کشوند.
فهمیدم که به دو نفر اشاره کرد اما نفهمیدم برای چی…
طبقه ی بالا در آخرین اتاق و باز کرد که گفتم
_چرا اومدیم اینجا؟
لبخند محوی زد و گفت
_اومدیم آخر و راه و با هم ببینیم خانومم.
اخم کردم و گفتم
_منظورت چیه؟
دستمو دنبال خودش داخل اتاق کشوند و درو بست.
نگاهی به کل اتاق انداختم. پشت سرم ایستاد و پالتومو از تنم در آورد.
کیفم و از دستم گرفت که گفتم
_میخوام شالم و بردارم.این طوری نمیتونم بیام بیرون.
پوزخندی زد و گفت
_نگران نباش عزیزم فقط منم و توییم!
چشمام و ریز کردم و گفتم
_چرا اینجاییم امیر؟
دستام و گرفت و گفت
_امشب با چند نفر دیگه میری!
ابرو بالا انداختم و گفتم
_منظورت چیه؟
سرش و جلو آورد و زمزمه کرد
_یعنی حسابم و تسویه کردم.هم با بابات،هم با جناب سرگرد! فروختمت لیلی… اونم به ارزون ترین قیمتی که ممکنه روی یه آدم بذارن چون جنس بنجل بودی. همون طوری که قبلا لاله رو فروختم…
متعجب نگاهش کردم؛ادامه داد
_زیادی ادعا میکردی؛با اینکه تو تنها دختری بودی که از گذشته ی من خبر داشتی اما میبینی که با تو هم به این نقطه رسیدیم.
جلو اومد و گفت
_یادته بهت گفتم تو هیچ وقت نمی تونی منو بشناسی.با همه ی زرنگیت نتونستی منو بشناسی. من هیچ وقت کسی و نمی بخشم.
صورتم با نفرت جمع شد و گفتم
_اتفاقا از قلب سیاهت باخبرم اما بذار یه چیزی و بهت بگم امیر…تو هم منو نشناختی!
یه قدم جلو رفتم و ادامه دادم
_مامانم و لاله رو آوردی اینجا تا منو خواهرم و بفروشی و مامانم و بکشی این طوری تمام ناموسهای بابام و ازش میگیری! اما این بار تو باختی امیرکیان فرهمند.
یکی چند تقه به در زد…
بازوم و گرفت و گفت
_پس نقشهمو فهمیدی… آفرین!بهتره الانم به زندگی جدیدت سلام کنی چون صاحب جدیدت مثل من نیست.
در اتاق و که باز کرد لگد محکمی به شکمش خورد و پرتش کرد عقب.
لبخندی روی لبم اومد.. آرش با خشم اومد داخل و غرید
_نشونت میدم حروم زاده.
عقب ایستادم و کتک خوردنش و نگاه کردم و ککم نگزید.
حقش بود بیشتر از اینا بخوره!
آرش با خشم مشت میکوبید و عربده میزد:
_فکر کردی میتونی دست نجس تو سمت ناموس هر کس دراز کنی و راست راست بچرخی؟هان حروم زاده؟نه می کشمت نه تحویل پلیس میدمت به ازای هر قطره اشکی که ریخت،به ازای تمام بلاهایی که سر بقیه آوردی ازت تاوان پس میگیرم. توی گند و کثافت خودت میمیری!
دیدم اگه مداخله نکنم همین الان میکشتش برای همین به سمتش رفتم و گفتم
_بسه آرش الان باید از اینجا بریم.
نفس بریده بلند شد و لگدی به پهلوی امیر زد.
امیر خندید و میون دردش گفت
_فعلا که زن تو گا**ییدمش اونم بد! رگ غیرتت دیر اومد بالا جناب سرگرد. اون وقتی که این دختره شبا واسهی تو گریه میکرد تو دنبال خواهر من بودی. اندازهی ارزن به زنت اعتماد نداشتی و ولش دادی دست من. منم نهایت استفاده رو ازش بردم..
آرش به جنون رسید. با چشمای به خون نشسته یقهی امیر و گرفت و بلندش کرد و مشتش و برای کوبیدن توی صورتش بالا برد که صدای خفیفی از شلیک اومد…اول شوک زده شدم ولی با دیدن خونی که از سر امیر جاری شد متوجهی اتفاقی که افتاده شدم و با تمام توان جیغ زدم
هیکل بزرگ امیر نقش بر زمین شد.تمام وجودم می لرزید.
به سختی گفتم
_ک.. کشتنش آرش… کشتنش…
آرش با عجله به سمت پنجره رفت.اشکام سرازیر شد. یکی دقیقا به سرش شلیک کرده بود.
روی زانوهام افتادم و هق زدم.باورم نمیشد امیر مرده باشه.اون نمیتونست بمیره!
آرش زیر بازوم و گرفت و گفت
_بلند شو لیلی باید بریم..
خیره به چشمای بسته ی امیر هق زدم
_کشتنش آرش…مرد…
به زور بلندم کرد. کتش رو از تنش در آورد و دور تنم انداخت و گفت
_باید بریم لیلی!
با مخالفت سر تکون دادم
_نریم شاید زنده باشه… شاید…
کلافه خم شد و دستش و روی نبض امیر گذاشت و گفت
_مرده.
صدای گریهم بلند شد.دوباره بازوم و گرفت و دنبال خودش کشوند.
کیف و پالتومو برداشت. در اتاق و باز کرد و سرکی به بیرون کشید.
نگاهم کرد و گفت
_ببین اگه به این گریه هات ادامه بدی بهمون شک میکنن..آروم بگیر.
نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم و بیشتر اشک ریختم که کلافه سرمو توی سینش فرو برد و پچ زد
_حداقل این طوری فکر میکنن مستی!
دستش و دور شونم انداخت و منو دنبال خودش کشوند. حتی برای آخرین بار هم نتونستم چهره ی غرق در خون امیر رو ببینم!
دنبال آرش کشیده شدم بدون اینکه بفهمم کجا میریم. وقتی سرم و از سینش جدا کرد که دیدم جلوی یه ماشین ایستادم.
درو برام باز کرد و گفت
_سوار شو.
اشکامو با پشت دست پاک کردم و سوار شدم.
خودشم کنارم نشست و گفت
_برو آرمین!
تازه متوجه ی آرمین شدم و بغض دار گفتم
_تو اینجا چی کار میکنی؟
نگاه سردش و از آینه بهم انداخت و گفت
_نخواستم اون خر کنارت با از دست دادنت مثل من بمیره!
صورتم و با دستام پوشوندم و هق زدم
_جلوی چشممون بهش شلیک کردن. امیر و کشتن!یه تیر…
با صدای عربده ی آرش تکونی خوردم و حرفم قطع شد
_به جهنم که مرد… بعد از این همه اتفاق داری برای آدمی اشک میریزی که امشب میخواست بفروشتت؟انقدر احمقی؟
اشکام و پاک کردم و گفتم
_احمق نیستم اما سنگدلم نیستم. جلوی چشمم یه آدم مرد آرش…
جوابم و نداد. به جاش آرمین گفت
_کی زدش حالا؟
آروم جواب دادم
_نمیدونم! مامانم و لاله کجان؟
از عمد از آرمین پرسیدم تا حساب کار دست آرش بیاد آرمین هم به تلافی جوابم و نداد تا کِنف بشم..
صدای گرفته ی آرش اومد
_همینجا بزن بغل آرمین
نگاهم و به آرش انداختم و با دیدن چهره ی قرمزش فهمیدم مثل قدیم داغ کرده.
آرمین که نگه داشت پیاده شد و نفس عمیقی کشید.
طاقت نیاوردم و منم پیاده شدم.
به سمتش رفتم و پشت سرش ایستادم.
هر دو دستش و لای موهای پر پشتش فرو برده بود.
داشت عذاب میکشید..بغضم و قورت دادم و آروم اسمش و صدا زدم که برگشت…
چونم لرزید و گفتم
_متاسفم.
گرفته گفت
_منم متاسفم لیلی…از اینکه بهت شک کردم. از اینکه نتونستم ازت محافظت کنم متاسفم.
اشکام ریخت و گفتم
_منم متاسفم…بابت همه چی!
رگ های گردنش بیرون زد و غرید
_گریه نکن…دلت پره منو بزن اما گریه نکن!
هق هقم شدید شد و گفتم
_بیا همه چی و از اول شروع کنیم.همو ببخشیم نمیشه؟
بی قرار نگاهم کرد و گفت
_حاضری منو ببخشی؟بابت بچه ای که امروز و فردا به دنیا میاد؟
لب هامو روی هم فشردم و گفتم
_تو حاضری منو ببخشی به خاطر اینکه من نتونستم… با امیر…
دستش و محکم جلوی دهنم گذاشت و غرید
_ادامه نده.
سکوت کردم که با نگاه به صورتم پرسید
_یه بار برای همیشه ازت میپرسم لیلی…عاشقش شدی؟
سرم و عقب کشیدم و بدون مکث جواب دادم
_نه اما… دلم نمیخواست بمیره آرش.یعنی کی کشتش؟
نفسش و رها کرد و گفت
_نمیدونم. اما میفهمم!
پشتش و بهم کرد که مظلوم پرسیدم
_تو چی؟ عاشق ساناز شدی؟
نگاه تندی بهم انداخت و چیزی نگفت.
اشکام و پاک کردم و گفتم
_انگار نمیشه آرش… حتی اگه همو ببخشیم باز یه چیزایی درست نمیشه.
روبه روش ایستادم و به وضوح اشک رو توی چشمش دیدم. توی تمام این سال هایی که آرش و میشناختم این دومین باری بود که در چنین حالی میدیدمش. اولینش مال زمانی بود که عکسام با امیر به دستش رسید.
سرم و پایین انداختم و گفتم
_فکر کنم بهتره که از هم خداحافظی کنیم.
محکم در آغوشم کشید و گفت
_هنوز دوستت دارم.
سرم و توی سینش فرو بردم و گفتم
_منم هنوز دوستت دارم اما نمیشه….یه سری حرمت ها شکسته شده… ما دوتامون…
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
_شاید بهتر باشه بسپاریمش به زمان…
دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و اشکامو پاک کرد و گفت
_خدارو چه دیدی؟شاید داستانمون دوباره شروع شد.
بین گریه خندیدم و گفتم
_مطمئنم اگه داستانمون دوباره نوشته بشه دیگه تلخی توش وجود نداره.
لبخند کم جونی زد و دوباره سرم و روی سینش گذاشت و من با آرامش چشمامو بستم.