لبخندی به صورتم زد و حرکت کرد ..بعد از گذشت چند دقیقه گفت :
_ خیلی قیافت واسم اشناست هر چی فکر میکنم نمیدونم کجا دیدمت..!
لب پایینم رو به دندون گرفتم یعنی نمیدونست زن اون عقده ایم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ بازیگرِ هست امیرعلی رحیمی..میشناسی؟
سرشو به تایید تکون داد و گفت :
_ اره یجورایی چطور؟
به حلقه تو دستم اشاره کردم و گفتم :
_ زنشم ..!
محکم روی فرمون زد و با هیجان گفت :
_ گفتم اشنا میزنی مطمئن بودم یه جا دیدمت ..
لبخندی زدم که با تعجب گفت :
_ یعنی اون اینجوری وسط جاده ولت کرده بود؟
سرم رو به تایید تکون دادم
_ باورم نمیشه بهش نمیاد اینطوری باشه …چطوری تونست ..؟
دیگه داشت روی مخم می رفت خودم به اندازه کافی از دست اون لندهور شکار بودم اینم شده بود اتیش بیار معرکه..!
قبل از اینکه بخواد باز تو زندگیم فضولی کنه گفتم :
_ اسمت چیه اهل کجایی؟
شال عقب رفته اش رو کمی جلو کشید و گفت :
_ مبینا اوتادی تهران ..!
خوشبخت زیرلبی گفتم و تا رسیدن به شهر چشمامو بستم که بیشتر از این شاخکاشو تو زندگیم فرو نکنه …ممکن بود هر حرفی شایعه بزرگی پشت اون نکبت بشه..!
تا ادرس نگرفت و به خونه نرسوندم بیخیال نشد هر چی اصرار کردم پیاده میشم اجازه نداد و تاکید کرد که باید زن سوپر استار مملکتو برسونم دم در خونه اش …از بامرام بودنش حسابی خوشم اومده بود و از اون حالت یخ و عصبی بیرون اومدم ..!
شمارمو بهش دادم و گفتم حتما بهم زنگ بزنه تا بیشتر با هم اشنا بشیم بد نمیشد تو این شهر یه دوست واسه خودم داشته باشم دق کردم انقدر به شلوار امیرعلی چسبیدم..!
بعد از خداحافظی از ماشین پیاده شدم ..هر چند دلم نمیخواست بیام اینجا اما گوشیم و کیفم دستش بود..!
زنگ در و فشار دادم ..بعد از چند دقیقه در باز شد ..دستی واسه مبینا تکون دادم و وارد خونه شدم
لبای خشک شده ام رو تر کردم و به سمت در سالن راه افتادم …
در و باز کردم و بدون اینکه اهمیتی به دراوردن کفشام بدم با صدای بلندی گفتم :
_ گوشی و کیفم کجاست؟
با چشم دنبالش گشتم که دستی دور بازوم پیچیده شد و محکم به دیوار کوبیدم..
با تعجب به صورت سرخ از عصبانیتش زل زدم که با فک منقبض شده گفت :
_ کدوم گوری بودی؟
نیشخندی زدم و در حالی که سعی میکردم به عقب هولش بدم گفتم :
_ بکش کنار بزار باد بیاد ..وسط بیابون ولم کردی اومدی اینجا لم دادی حالا که رسیدم واسه من خودتو باد میکنی کدوم گوری بودی؟
فاصله ای که به زور سعی میکردم رعایت بشه رو دوباره نادیده گرفت و غرید :
_ من همون موقع برگشتم ..
به تی شرت جدیدی که تنش بود و بوی عطر روش داشت تو ذوق میزد اشاره کردم و گفتم :
_ معلومه خیلی نگرانم بودی …اگه برگشته بودی من میدیدمت با خر که طرف نیستی نیم ساعت من اونجا منتظر تو بی غیرت بودم …!
مکث کردم و کف دستمو به سینه اش فشار دادم :
_ بی هر حال گذشت ما که قراره تمومش کنیم چه فرقی به حالمون داره ..کیف و گوشیم رو بده باید برم..!
بالا تنه نیم خیز شده اش رو عقب کشید و با پوزخند گفت :
_ تمومش کنیم؟
خیره به چشماش سرمو به تایید تکون دادم که گفت :
_ اوکی بمون برم برات وسایلتو بیارم..
با رفتنش تازه متوجه اوضاع احوال خونه شدم همه چیز درهم برهم بود اروم اروم به سمت مبل ها رفتم همه لباساش و غذاهای که خورده بود وسط خونه پخش و پلا بود …محو خونه بودم که نگاهم مات شد روی جاسیگاری که روی عسلی جا خوش کرده بود و پر شده بود از ته موندهای سیگار ..!
بسته سیگاری که کنار عسلی روی زمین افتاده بود رو برداشتم ..
_امیرعلی : بیا وسایلت..
سرش رو بالا گرفت به من که وسط سالن خشکم زده بود نگاه کرد ..به بسته سیگار مچاله شده توی دستم زل زد که با صدای لرزون صداش زدم :
_ امیرعلی..
نفس عمیقی کشید و کیف و گوشیم رو بالا گرفت و گفت :
_ وسایلت و اور..
وسط حرفش پریدم بسته سیگار و تو صورتش پرت کردم و داد زدم :
_ با توام …
به جا سیگاری اشاره کردم و ادامه دادم :
_ ایـــنـــا چـــیـه؟ تو روز اول به من قول دادی دیگه بهش لب نزنی …چرا نمیتونم روی یه کلمه از حرفات حساب کنم؟چرا همیشه میخوای دلمو بشکنی…من چه بدی بهت کردم؟ حتما باید جلو چشمات بمیر…
_خــفـه شــو..
کیف و گوشیم رو روی کاناپه پرت کرد و داد زد :
_ تو به من اعتماد داشتی؟ به جای اینکه بکوبی تو دهن اون دختره به حرفای مسخره اش پر و بال دادی جلوی اون دایی احمقت سکه یه پولم کردی…این همه من زر زدم بهار به من اعتماد کن چیشد؟ میخوام تمومش کنم خب کجاشی؟ مگه قصدت همین نبود تموم شد دیگه به تو چه ، چه گوهی میخورم مگه واست مهمه؟
جوابی واسه گله و شکایتش نداشتم من بی گدار به اب زده بودم مثل همیشه یه احمق کودن یه بچه…صدای نفسهای عصبیش جای خالی جوابم رو پر میکرد …دستشو پشت گردنش کشید و خواست بره که دست به احساساتم زدم اگه من کوتاه نیام اونم کوتاه نیاد چی به سر زندگیمون میاد؟ لبای خشک شده ام رو باز کردم و با صدای گرفته گفتم :
_ مهمه ، هر چی به تو ختم بشه مهمه …
ایستاد انگار درست به هدفم زده بودم …بقیه اش با اون بود من شروع کردم ..پایانش با اون بود ..!
به سمتم چرخید اما نگاهم نکرد راه رفته رو برگشت …
فاصله بینمون اندازه یه بند انگشت بود نگاهشو ازم میدزدید انگار منتظر بود من حرکتی بزنم اما کور خونده بود..
چند دقیقه گذشت اما هیچ عکس العملی نشون نداد مثل چوب خشکش زده بود و تنها با اخمای درهم به زمین زل زده بود …
اهی کشیدم و گفتم :
_ خب فهمیدم ..
خواستم عقب برم که به خودش اومد ..بازوم رو کشید و به سمت خودش کشیدم ..دستشو از دور بازوم باز کرد و دور کمرم حلقه کرد و…