منگ به حرکات دستش که آروم داشت به سمت شلوارم می رفت زل زده بودم که یهو دو هزاریم افتاد قصد داره چیکار کنه!
دستشو پس زدم و پشتمو بهش کردم که اسممو با حرص صدا کرد.
وقتی دید توجهی بهش نمی کنم نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
_باشه این قدر لجبازی کن تا اخر سر یه روز همه گلوکزامو سرت در بیارم…الان می خواستم ریز ریز وارد بدنت کنم که یهو نترکی ولی به تو خوبی نیومده!
_دستت به من بخوره اون صدای نکرتو که اون روز داشتی برام آبغور می گرفتیو پخش می کنم تا قشنگ دیگه برات آبرویی نمونه…!
پشتشو بهم کرد و گفت:
_باشه منم میرم با یکی از این در و دافا که برام بال بال می زنن…
از حرفش حرصی و عصبانی شدم ولی هیچی نگفتم.
حدود یه ربعی بین مون سکوت بود!
هر چه قدر از این ور به اون ور میشدم تا خوابم ببره اما فایده ای نداشت.
اخر سر دوباره رو به دیوار چرخیدم و چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.
ناگهان دستای امیرعلی دور کمرم حلقه شد.
سرشو نزدیک گوشم آورد و پچ زد:
_این قدر عین کرم خاکی می لولی که نمیزاری ادم بگیره بکپه…!
حلقه دستشو دور کمرم سفت تر کرد و سرشو توی گودی گردنم فرو برد.
با لحن دلخوری گفتم:
_برو یکی از اون در و دافا رو بغل کن بگیر بخواب.
_امیرعلی:اصلا می خوای متکا بغل کنم…؟
_اره اونم بد فکری نیست.
با لحن شیطونی در جواب من گفت:
_ولی تورو به صدتا در و داف و متکا از پره قو ترجیح میدم.
لبخند ریزی روی لبام نشست که ادامه داد:
_من که می دونم گرمای آغوش منه که میشه لالایی شبت و خوابت میبره…برای همین با اینکه بهم شاممو ندادی اومدم بغلت کردم تا راحت بخوابی…!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_اونوقت شامت چیه؟
_تو دیگه عزیزم…دلت میاد من گرسنه بخوابم؟اگه شاممو ندی به مامانت میگم منو گرسنه خوابوندی.
امشب بدجور پیله کرده بود!
جوابشو ندادم و خودمو به خواب زدم تا دست از سرم برداره.
چندباری اسممو صدا زد ولی وقتی دید جوابشو نمیدم خداروشکر بیخیالم شد!
با صدای بلند بلند خونده شدن کلمات عربی لای چشمامو باز کردم.
انگار یکی داشت توی گوشم قرآن می خوند!
چند پلک مداوم زدم تا دیدم بهتر شد.
با دیدن امیر علی که داشت نماز می خوند چشمام از تعجب اندازه یه قابلمه گشاد شد…!
مگه ساعت چنده که داره نماز می خونه؟هوا که هنوز تاریکه…!
توی جام نشستم و نگاهی به ساعته روی عسلی کنار تخت انداختم.
ساعت پنج و نیم صبح بود…!
چه اراده ی قوی داره که این موقع از خوابش می گذره و پا میشه نماز می خونه…
سلامشو داد و بعد از بوسیدن مهرش از جاش بلند شد که تازه متوجه بیدارن بودن من شدش.
لبخند زد و گفت:
_قیافشو نگاه…!
و بعد ریز ریز خندید.
اخم کردم و گفتم:
_زهرمار…اصلا قیافه خودتو توی آینه دیدی که منو مسخره می کنی!
حق به جانب گفت:
_بله…یه ربع پیش که داشتم وضو می گرفتم دیدم…خیلی هم از دیدن قیافم توی آینه لذت بردم.
خواستم جوابشو بدم که تازه متوجه بالا تنه برهنش شدم.
با بهت پرسیدم:
_اینجوری نماز خوندی…!
نگاهی به بدنش انداخت و گفت:
_چشه مگه…؟پایینم که لخت نیست،شلوارپامه.
_حداقل محض رضای خدا یه لباس می پوشیدی با بالا تنه برهنه فکر نکنم نمازت قبول باشه!
_امیرعلی:خدایی؟ولی خیلی ها رو دیدم حتی با شورت نماز می خونناااا…من تازه به خدا لطف کردم شلوارم پوشیدم.
ریز ریز خندیدم و میون خنده هام گفتم:
_باید ببینی مرجع تقلیدت چی میگه!
روی لبه تخت نشست و گفت:
_مرجع تقلید چیه دیگه..!
با بهت بهش زل زدم و گفتم:
_واقعا نمی دونی مرجع تقلید چیه!
_امیرعلی:همین که حاج آقاها میشینن راجب یه چیزایی نظر میدن دیگه؟
_بهشون حاج آقا نمیگن…اسمشون علما دینی.
زل زد توی صورتم و گفت:
_خب حالا همون…اصلا وایسا ببینم تو که این قدر سر از مرجع تقلید و علما دینی و این حرفا در میاری چرا نمیای نمازتو بخونی!
توی جام دراز کشیدم و برای اینکه دست از سرم برداره گفتم:
_تو نذر کردی چرا اونوقت من باید نماز بخونم!
به سمتم اومد و در حالی که به زور بلندم می کرد گفت:
_پاشو برو وضو بگیر بیا نمازتو بخون….تو هم بالاخره باید توی این نذر منو همراهی کنی.
غر غر کنان گفتم:
_تو رو خدا ولم کن امیر علی…تا من بخوام وضو بگیرم قضا شده.
بی توجه به غرغرا و جفتک پرونی هام از جا بلندم کرد و به زور منو به سمت دستشویی برد.
دم دره دستشویی نگاه غضبناکی بهش انداختم که گفت:
_آفرین برو دختر خوب…یه آبم به دست صورتت بزن که همت کنم زل بزنم بهت…!
خواستم بزنم توی سرش که سریع در رفت.
اخه این چه بلایی بود که سره منه بدبخت اومد…!
به زور دست و صورتمو شستم و وضو گرفتم.
از دستشویی که بیرون اومدم دیدم امیرعلی در حالی که یه چادر گلگلی دستش گرفته جلوی در ایستاده.
لبخند ملیحی زد و گفت:
_بیا عزیزم اینم از چادر…ماشالله چه قدر هم بهت میاد.
با حرص چادرو از دستش گرفتم و سرم کردم.
جلوی مهر ایستادم و خواستم نیت کنم که گفت:
_عزیزم نصفه چتری هات بیرونه…!
دلم می خواست بگیرم خفشم کنم تا سره صبحی کم برای من رجز خونی کنه…
جلوتر اومد و چتری هامو داخل چادر برد و گره محکمی برام زد.
دوباره اون لبخند حرص در آورش روی لباش نمایان شد و گفت:
_بلدی که چه طور نماز بخونی عزیزم؟
_نه پس تو فقط بلدی…!
روی تخت نشست و گفت:
_حرص نخور شیرت خشک میشه بچه ی بیچارم گرسته می مونه ها…
بازدمم رو از دستش با صدا بیرون فرستادم و بی توجه بهش که ذوق زده نگاهم می کرد به نماز ایستادم و نیت کردم.
توی رکعت دوم بعد از خوندن سوره ی توحید به رکوع رفتم که صداش بلند شد:
_پس قنوت چیشد بهار؟
بی توجه بهش به سجده رفتم و بعد از دو سجده تشهد رو خوندم.
به سلام که رسیدم ذکر اخرشو هرچی فکر کردم به یاد نیاوردم…!
با من و من دنبال کلمات عربی می گشتم که صدای امیرعلی بلند شد:
_السلام علیکم و رحمته الله و برکاته..
به تبعیت از امیرعلی ذکرو تکرار کردم و بعد از بوسیدن مهر چادرو از سرم در آوردم.
همین که نگاهم به امیرعلی افتاد،لب گزیدم و گفتم:
_چیه!ادم ندیدی…؟
در حالی که سعی می کرد جلوی خندشو بگیره گفت:
_جون من بلندشو یه دو رکعت دیگه بخون.
می دونستم می خواست مسخرم کنه برای همین چادرو توی صورتش پرت کردم و خودمو روی تخت انداختم.
با تمسخر گفتم:
_خودت پاشو یه دو رکعت دیگه بخون منم فیلم میگیرم میزارم توی پیج اینستات تا طرفدار بسیحی و شیخم پیدا کنی…تازه می تونی کلی دختره آفتاب مهتاب ندیده پره پشمم پیدا کنی… میشینی پشماشونو میبافی حوصلتم سر نمیره.
قیافش جمع شد و به حالت چندشی گفت:
_اه اه حالم بهم خورد.
توی جام دراز کشیدم و درحالی که ملافه روی خودم مینداختم گفتم:
_وا چرا؟….دختر آفتاب مهتاب ندیده و پشمالو چشه مگه!حتی می تونی شبا که خوابت نمیبره بشینی سیبیلاشو بشماری…!
به سمتم خیز برداشت و قبل از اینکه بتونم فرار کنم منو بین حصار دستاش گیر انداخت…!
گاز ریزی از گردنم گرفت که جیغ بنفشی کشیدم و گفتم:
_وحشی نکن جاش کبود میشه.
_امیرعلی:اصلا برای این دارم گاز میگیرم که کبود بشه عزیزم….
سقلمه ای به پهلوش زدم و گفتم:
_تا زنگ نزدم یکی از اون دافا پاشه بیاد سر وقتت ولم کن.
با تعجب پرسید:
_کدوم دافا…؟
ریز ریز خندیدم و در جوابش گفتم:
_دافه سیبیل ناصر الدین شاهی دیگه گلم…!
سرشو نزدیک تر آورد و دره گوشم با بد جنسی پچ زد:
_پایه شب تا صبح زنده داری هم هستن این دافا…؟
به زور خودمو از حصار دستاش آزاد کردم و به سمتش برگشتم و بهش توپیدم:
_برو بگیر بخواب دیگه…دو خط بهت می خندم نزار اندازه یه کتاب بهت بر…
ادامه حرفمو چون بی ادبی بود خوردم که با تعجب بهم زل زد.
زیره نگاهش داشتم ذوب میشدم برای همین توی جام دراز کشیدم و ملافه رو تا موهام بالا کشیدم.
بعده مدت کوتاهی انگار تازه از هنگ در اومده باشه گفت:
_خیلی بی ادبی بهار…
نگاه پر از وسواسم رو به جملات پرونده دوختم و مشغول بررسیش شدم که صدای ستاری بلند شد:
_وضع بیمار خیلی وخیمه باید زودتر عمل بشه.
پرونده رو بستم و گفتم:
_خب؟
عینکشو از روی صورتش برداشت و در حالی که توی صندلیش جا به جا میشد گفت:
_چی خب؟!… این عمل خیلی مهمه و طرف یه ادم پولدار و مشهوره،اگه گند بزنی به عمل شهرت خودت میره زیر سوال.
پامو روی پام انداختم و گفتم:
_نمیشه مثل دفعه قبل من بازم دستیار تون باشم…؟
اخمی میون ابرو های ستاری جا خوش کرد و گفت:
_بالاخره باید روی پاهای خودت وایسی یا نه؟تا اخر عمرت که نمی تونی یه دستیار باشی…باید خودتم تیغ دستت بگیری و دیگران کنارت وایسن…نگرانم نباش وسطای عملم میام به کارت نظارت می کنم.
با اینکه دلم به این عمل راضی نبود و می ترسیدم که گند بزنم اما حرف های ستاری رو هم قبول داشتم.
_باشه انجامش میدم…تاریخه عمل کیه…!
_ستاری:احتمالا هفته بعد.
سری تکون دادم و در حالی که پرونده رو به دست داشتم از اتاق ستاری خارج شدم.
همین که وارد اتاق خودم شدم به سمت گوشیم پرواز کردم و شماره امیرعلی رو گرفتم.
بعد از پنج تا بوق صداش توی تلفن پیچید:
_امیرعلی:جانم…!
لبخند ملیحی روی لبام نشست و گفتم:
_کی میای دنبالم…؟
_امیرعلی:یه دو ساعـ…
با بلند شدن صدای زنی حرفش نیمه تموم موند:
_زن:امیرعلی بیا دیگه…!