این مردی که بین چهارچوب در ایستاده بود،همون شخصی بودش که ده سال پیش بین اون همه طرفدار دلش به حاله من سوخت و به اتاق امیرعلی راه داد…!
مرد لبخند گرمی زد و گفت:
_خیلی خوش اومدید…بفرمایید داخل.
و بعد از جلوی در کنار رفت.
امیرعلی هم متقابل لبخندی زد و گفت:
_ببخشید توی زحمت افتادید حامد جان…!
مرد که حالا فهمیدم اسمش حامده در حالی که منو موشکفانه نگاه می کرد گفت:
_قرار نشد از این تعارفا باهم داشته باشیماااا…!
با استرس خم شدم و کفشمو از توی پام در آوردم.
توی دلم خدا خدا می کردم که منو به یاد نیاره…!
هیچ دلم نمی خواست به خاطره گذشته تلخم، پیش همکارای امیرعلی آبروم بره…
هر دو باهم وارد سالن شدیم و روی مبل های سلطنتی که گوشه سالن قرار داشت نشستیم.
حامد به سمت آشپزخونه رفت و بعد از مدت کوتاهی همراه با دو خانوم برگشت.
به احترام اون خانوما من و امیرعلی بلند شدیم که یکی شون گفت:
_بفرمایید خواهش می کنم.
از صداش متوجه شدم که همکاره امیرعلی خانوم راد هستش…
خانوم راد و حامد که فکر کنم همسرش بود رو به رومون نشستن و اون یکی دختره روی مبل تک نفره کناره خانوم راد نشست.
سرمو زیر انداختم که حامد گفت:
_امیرعلی جان گفتی خانومت دکتر هستن…؟
با پرسش ناگهانی حامد لرزش خفیفی به بدنم وارد شد.
خدایا خواهش می کنم این یارو منو به یاد نیاره…
_امیرعلی:اره…چه طور مگه…؟
حامد دوباره نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:
_به نظرم قیافشون خیلی آشناس…
اگر هم چنان حرف نمی زدم خیلی تابلو میشد و بیشتر بهم شک می کرد، برای همین لبخند ملیحی زدم و گفتم:
_حتما منو توی بیمارستان دیدید!
_حامد:شما کدوم بیمارستان کار م…
خانوم راد وسط حرفه حامد پرید و گفت:
_عه عزیزم بیخیال دیگه…جای این حرفا پاشو از مهمونا پذیرایی کن.
حامد باشه زیر لبی گفت و از جاش بلند شد و به آشپزخونه رفت.
اون دختر هم کمک حامد از جاش بلند شد و میز عسلی متوسطی رو جلوی من و امیرعلی قرار داد.
طولی نکشید که حامد با بشقاب میوه و شیرینی برگشت و بشقبا رو جلوی ما روی میز قرار داد.
_حامد:بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
خیلی ممنون آرومی گفتم که خانوم راد دقیق بهم زل زد و گفت:
_از امیرعلی خیلی تعریفتو شنیدم…می دونی ما همیشه توی جمع خودمون می گفتیم امیرعلی هیچ وقت تن به ازدواج نمیده ولی حالا میبینم نه تن به ازدواج داده خوبم داده…حسابی پایبندت شده که حتی سره صحنه هم حواسش پیشه تو عه…!
با اینکه از دوباره صدا کردن اسم کوچیک امیرعلی ناراحت شدم اما به خاطر حرف های دیگش راجب امیرعلی کیلو کیلو قند توی دلم آب شد…!
به امیرعلی که با لبخند داشت نگاهم می کرد چشم دوختم که گفت:
_امیرعلی:با داشتن همچین فرشته ای ادم پایبندش نشه خره…!
از خجالت سرمو زیر انداختم و به گلای فرش زل زدم.
خانوم راد لبخند زورکی زد که حامد گفت:
_امیرعلی از همون اول که وارد حرفه ی بازیگری شد طرفدارای زیادی داشت…حتی یادمه یبار یه دختره دست فروش اومد و بهش ابراز علاقه کرد…خودشو به آب و آتیش می زد که حتی برای یبارم که شده امیرعلیو از نزدیک ببینه…تو اون دختره رو یادته امیرعلی…؟
با شنیدن حرفای حامد دستام به یک آن یخ بست!
سرمو بالا آوردم و با استرس به امیرعلی که سعی داشت خودشو خونسرد جلوه بده زل زدم.
_امیرعلی:اره یه چیزایی تقریبا به خاطر دارم…!
نگاهم رنگ تعجب گرفت…
نکنه امیرعلی بخواد…نه نه اون هیچ وقت همچین کاریو نمی کنه،حتی به خاطره آبروی خودشم که شده گذشته ی منو بیرون نمیریزه.
خانوم راد با تعجب پرسید:
_تو اون دخترو چه طور از ده سال پیش تا به الان یادته حامد…؟
_حامد:اخه تو که نمی دونی شیدا عجب سوژه ای بود…من و امیرعلی تا یک هفته فقط به دختره هر هر می خندیدیم.
عصبی سرمو زیر انداختم و دستامو سفت مشت کردم.
به خاطره حرف های حامد اخمام حسابی در هم فرو رفته بود.
سنگینی نگاه امیرعلیو روی خودم حس کردم اما سرمو بالا نیاوردم.
خانوم راد که حالا می دونستم اسمش شیداس گفت:
_اینجور آدما اول باید یه نگاه به خودشون بندازن…خودشونو با بازیگر ممکلت بسنجن بعد بیان اینجوری
سنگ روی یخ بشن.
نگاه عصبی به شیدا انداختم که بی توجه به طرز نگاهم گفت:
_مگه نه بهار جون…؟
آب دهنمو به زور قورت دادم و در جواب شیدا گفتم:
_اره ولی فکر نمی کنم عاشق شدن جرم باشه…!
_شیدا:اینجور آدما عشق نمی فهمن چیه که عزیزم…فقط به خاطر پول خودشونو به آدمای معروف نزدیک می کنن،باخودشون میگن یه تیری توی تاریکیه دیگه شاید این وسط دو هزارم گیرمون اومد.
حرفاش قلبمو به درد آورد.
چه طور می تونستن این قدر بی شعور و احمق باشن که در مورد آدمای نیازمند اینطور فکر کنن!
آدمای نیازمند مگه دل ندارن…؟
مگه نمی تونن عاشق بشن که اینطور راجب شون قضاوت میشه…
خواستم با پرخاش جوابشو بدم که امیرعلی زودتر از من گفت:
_بیخیال دیگه از این بحثا بیایم بیرون.
_شیدا:اره بابا گذشته ها دیگه گذشته…البته الان فکر کنم با وجود بهار جون دیگه از طرفدارای جنس مونث امیرعلی کم شده باشه.
امیرعلی ریز ریز خندید که نگاه غضبناکی بهش انداختم.
با دیدن اخم من شیدا هم زد زیره خنده و گفت:
_توی این دوره زمونه ادم باید حسابی شوهرشو سفت بچسبه…مخصوصا شوهری که هم بازیگره و هم خوش قد و بالا…!
دوباره صدای خنده های ریز ریز امیرعلی بلند شد.
فکر کنم حسابی داشتن بهش تیتاپ میدادن…
خواستم چیزی بگم که بازم مثل همیشه امیرعلی پیش دستی کرد و گفت:
_البته بهاره منم کم کسی نیست و کلی خاطر خواه داره…همین چند شب پیش یکی از خواستگارای سابقشو که اتفاقا یه تاجره پر آوازه بود رد کردم رفت.
رو کرد به من و با لحن شیطونی ادامه داد:
_تاجر فرانسوی هم بود…نه بهار…؟
عوضی داشت بهم تیکه مینداخت!
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_اره اما خب تو یه کاری باهاش کردی که دیگه اون طرفا پیداش نمیشه…احتمالا الان یه پرواز گرفته و برگشته فرانسه!
حامد که تا اون لحظه متفکر به صحبت های ما گوش میداد از جاش بلند شد و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:
_شیدا جان اون پیش دستی میوه خوری هاتو کجا گذاشتی…؟
_شیدا:توی کابیت کنار گاز.
_حامد:میشه خودت بیای…؟
شیدا معذرت خواهی کرد و همراه با حامد وارد آشپزخونه شد.
نگاهی به دختره که ساکت نشسته بود انداختم و دره گوش امیرعلی پچ زدم:
_این دختره کیه امیرعلی؟
امیرعلی خیلی آروم گفت:
_آبجی شیداس.
و با لحن حرص در آوری ادامه داد:
_یادش بخیر یه زمانی شیدا می خواست این دختره رو به من غالب کنه…!
نیشگون ریزی از پهلوش گرفتم که از چشمای تیز بین اون دختره جا نموند.
_امیرعلی:عه نکن عزیزم الان می فهمه تو چه گربه وحشی هستی اون وقت ابرو برات نمی مونه ها…!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_اون ویس قشنگتو که نشون همکار عزیزت و آبجیش بدم معلوم میشه ابرو برای کی نمی مونه…
لبخند بدجنسی زد و گفت:
_متاسفم عزیزم ولی اون ویس الان توی لیست ریست های گوشیته.
_مطمئنی…؟
با چشم های درشت شده بهم زل زد و گفت:
_بهار نگو که یه کپی از روی اون ویسو داری…!
دولا شدم و بشقاب میومو روی پام گذاشتم و مشغول پوست کندن یه خیار برای خودم شدم.
_امیرعلی:بهار با توام…!
خیارو حلقه حلقه خورد کردم و یه حلقه رو به چاقو زدم و گفتم:
_حرص نخور عزیزم یهو روی پوستت چروک میوفته اونوقت توی فیلمات زشت میوفتیاااا.
با حرص خیارو برای اینکه جلوی اون دختره بد نشه از دستم گرفت و گفت:
_بریم خونه دارم برات…میبرم اون گوشیتو به کل فلش می کنم.
خیاری توی دهنم گذاشتم که همون موقع حامد و شیدا از آشپزخونه بیرون اومدن.
کمی دیگه به قول معروف خوش و بش کردیم که کم کم شیدا و خواهرش بلند شدن تا برن سفره شام رو بندازن.
از جام بلند شدم تا برم و بهشون کمک کنم.
نمی دونم چرا حس می کردم نگاه شیدا به من تغییر کرده!
از اول که وارد شدیم نگاه خوبی نسبت به من نداشت اما حالا بدتر هم شده بود….
وارد آشپزخونه شدم و رو به شیدا گفتم:
_کمک نمی خواید؟
با لحن سردی جواب داد:
_نه…شیوا کمکم هس،شما برو من و شیوا خودمون سفره شام رو پهن می کنیم.
فکر کردم داره تعارف می کنه برای همین گفتم:
_نه منم بهتون کمک می کنم.
همین که دیس برنجو از روی اپن برداشتم شیدا ازم پرسید:
_چه طور با امیرعلی اشنا شدی…؟
از سوال ناگهانیش جا خوردم اما خیلی زود به خودم اومدم و گفتم:
_سره عمل مادرش باهم اشنا شدیم.
ابرویی بالا انداخت و با تردید پرسید:
_یعنی قبلش اصلا همو ندیده بودید…؟
_نه…چه طور مگه…!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_هیچی همین جوری پرسیدم.
آهان زیر لبی گفتم و دیسه برنجو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
نمی دونم چرا حس می کردم شیدا همه چیزو در مورد گذشته ی من می دونه و فقط داره خودشو به اون راه می زنه!
نکنه حامد منو یادش اومده و همه چیزو به این عفریته گفته…؟
دیس برنجو توی سفره گذاشتم و دوباره با استرس به آشپزخونه برگشتم.
خدا خدا می کردم که حدسم حقیقت نداشته باشن….
بالاخره بعد از کلی ترس و وحشت سفره شام رو با کمک شیوا چیدم و کناره امیرعلی نشستم.
دستام از استرس زیاد می لرزید و یخ بسته بود.
امیرعلی برام برنج کشید و بشقابو جلوم قرار داد.
نگاهی به صورتم انداخت و دره گوشم پچ زد:
_خوبی بهار…؟
لبخند زورکی زدم و گفتم:
_اره خوبم.
روی برنجم کمی قرمه سبزی ریختم و اولین قاشقو که توی دهنم گذاشتم صدای شیدا بلند شد:
_من زیاد اهل آشپزی کردن نیستم ولی امشب گفتم چون امیرعلی و خانومش دارن میان سنگ تموم بزارم.
همین که مزه قرمه سبزی رو چشیدم، قیافم از طعمش جمع شد و به زور محتوای دهنم رو قورت دادم.
نمک و آب لیموش کم بود و قرمه سبزیش آب انداخته بود.
واقعا که عجب سنگ تمومی گذاشته بود…!
_حامد:یبارم باید طعم دست پخت بهار خانومو بچشیم…!
_شیدا:البته فکر نکنم بهار جون آشپزی بلد باشه.
با تعجب رو به شیدا کردم و پرسیدم:
_چه طور مگه…؟
_شیدا:اخه عزیزم با اون وضعی که شما بزرگ شـ…
با تک سرفه ای که حامد کرد،شیدا به کل خفه خون گرفت.
حالا دیگه متوجه شدم حامد و شیدا همه چیو راجب گذشته من می دونن و فقط منتظر یه فرصت هستن تا به روم بیارن.
اخم غلیظی بین ابرو هام جا خوش کرد و با صدایی که سعی داشتم لرزشو پنهان کنم گفتم:
_چه وضعی…؟میشه درست حرفتو بزنی…!
شیدا جواب منو نداد و رو به امیرعلی کرد و گفت:
_امیرعلی چرا نگفتی اون دست فروشی که خودشو واسه دیدنت کشت زنت بوده…نکنه خجالت کشیدی؟
جملش بوی تحقیر و سرزنش میداد..
واقعا چرا اینقدر پیگیر گذشته من بود!
امیرعلی بیشتر از من از حرف شیدا عصابش بهم ریخت و با صدای عصبی گفت:
_فکر نمی کنی گذشته زن من به تو ربطی نداشته باشه…!
با این حرف امیرعلی خوشحال شدم که یه کیو دارم که همه جوره هوام رو داره…
شیدا که از لحن امیرعلی و حرفش جا خورده بود گفت:
_چه طور می تونی به خاطره این با من که همکاره چند سالت هستم اینطوری صحبت کنی…!
به زور جلوی بغضمو گرفتم و قبل از اینکه حرف دیگه ای بشنوم که باعث آزارم بشه،از جام بلند شدم.
دیگه نمی تونستم این خونه ی لعنتی رو با ادماش تحمل کنم.
آدمایی به ظاهر محترم ولی از درون کثیف…!
به سمت در رفتم اما قبل از اینکه بتونم از خونه این عفریته خارج بشم، دستم توسط کسی به عقب کشیده شد!