بهار
در ماشین رو باز کرد و مجبورم کرد سوار بشم نمیدونستم میخواد چیکار کنه از این تغییر رفتارش عجیب ترسیده بودم ..!
ماشین رو دور زد و سوار شد جراتم رو جمع کردم و پرسیدم :
_ کجا میریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه ماشین و روشن کرد و حرکت کرد چند دقیقه ای گذشت که طاقت نیاوردم و این بار با صدای بلندتری پرسیدم :
_ داری منو کجا میبری احمق؟
سرعتش رو بیشتر کرد و باز بدون توجه بهم به روبرو زل زد ..!
داشتیم از شهر خارج میشیدم … از ترس رنگم پریده بود داشت کجا می رفت ..!
چنگی به بازوش زدم :
_ با توام کثافت داری کجا میری..؟
نیم نگاهی بهم انداخت دستم رو پس زد و با لحن خشکی گفت :
_ وقتی رسیدیم میفهمی الانم دهنتو ببند انقد زر زر نکن سرم به اندازه کافی درد میکنه..!
_ من نمیفهمم چرا نمیزاری جدا بشیم کی میخواد بفهمه؟ اصلا جز خودمون کی میخواد حرفی بزنه؟ که نگران ابروت باشی .. من نمیخوام با تو بمونم میفهمی ؟ من ازت حالم بهم میخوره امیرعلی میفهمی؟ من میخوام برم پیش عشقم ..من بهش قول دادم زود ازدواج کنیم ..!
دندوناشو روی هم کشید که صداش موهای تنم رو سیخ کرد :
_ بزار برسیم ازدواجی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا باشه ..!
_ وای ترسیدم ازت..!
با حرص نگاهی بهم انداخت و زیر لب بلغور کرد :
_ نشونت میدم..!
نگاهم رو ازش گرفتم و بدون توجه بهش چشمام رو بستم ..!
بهار
با احساس درد و حالت تهوع چشم باز کردم ..با تعجب به دور اطرافم نگاه کردم کجا بودم؟
اخرین بار تو ماشین بودم …اینجا کجاست؟
به امیرعلی که کنارم روی تخت خوابیده بود نگاه کردم ..دستمو روی بازوش گذاشتم و اروم تکونش دادم با صدای که از زور تهوع از ته چاه میومد نالیدم :
_ امیرعلی..!
چشمای نیمه باز خمارش رو به صورتم دوخت :
_ زهرمار ولم کن نصفه شبی..!
ناباور نگاهش کردم ..باورم نمیشد اینطوری جوابم رو بده ..!
بغضمو قورت دادم و از تخت پایین اومدم ..!
به سمت تنها دری که داخل اتاق بود رفتم ..امیدوار بودم سرویس بهداشتیش پشت همین در باشه ..!
***
وحشت زده به خون روی لباسم زل زدم …از درد و تهوع قدرت فکر هم نداشتم ..با استرس شلوارم رو بالا کشیدم و از سرویس بیرون اومدم ..!
به سمت کمد لباسی که گوشه اتاق بود رفتم …تک تک کشوهارو عقب کشیدم …!
از بین لباسای زنونه ای که بوی نوعی میداد شلوار و لباس زیری برداشتم …به امید پد بهداشتی اخرین کشو رو عقب کشیدم که با دیدنش نفس راحتی کشیدم..!
بهار
چنگی به شکمم زدم و ناله کردم ..!
هر ثانیه حالت تهوع و دردم بیشتر میشد…مثل جنازه روی تخت افتاده بودم و به خودم می پیچیدم ..!
پشتم رو به امیرعلی کرده بودم تا قیافه نحسش رو نبینم …انقدر ازش ناراحت بودم که دلم نمیخواست ریخت قیافش رو ببینم ..!
با فشاری که به گلوم وارد شد به سمت دستشویی دویدم ..!
صورتم رو با حوله خشک کردم و بیرون اومدم ..!
روی تخت نشسته بود و بهم که مثل میت شده بودم زل زده بود … از جا بلند شد و به طرفم اومد ..به صورت رنگ رفته ام اشاره کرد و گفت :
_ خوبی؟
دلخور نگاهم و گرفتم ..! خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت ..!
_ چقدر سردی ..!
فشار درد زیر دلم انقدر زیاد بود که دیگه تحمل ایستادن روی پاهام رو نداشتم .. خواستم همونجا بشینم که دستش رو زیر زانوهام انداخت و بلندم کرد ..!
به چشمای بی حالم خیره شد و با حرص گفت :
_ فقط قد دراز کردی ..وقتی هر اشغالی دم دستت رسید و خوردی به این حال میوفتی ..خوشحالی اسمتو گذاشتن دکتر فقط ..!
اروم روی تخت گذاشتم :
_ میرم برات مسکن بیارم ..!
مچ دستش رو چنگ زدم و با درد گفتم :
_ مسکن نمیخوام بگو این خراب شده کجاست که منو اوردی..!
چشم غره ای رفت ، دستشو از دستم بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت ..
بهار
لیوان چای نبات رو به سمتم گرفت و گفت :
_ پاشو اینو بخور ..خیلی گشتم مسکن ندیدم ..!
لیوان چای رو پس زدم و گفتم:
_ نمیخوام باهات بمونم چرا نمیفهمی چرا اذیتم میکنی؟ چی از جون من میخوای؟ انقدر نگران آبرو اعتبارتی؟ باشه طلاق نده حداقل ولم کن بزار این هشت ماه پیش خانوادم باشم ..تو که نفس پیشته اصرارت واسه چیه؟
بدون توجه به سوالاتم دستشو زیر گردنم گذاشت و مجبورم کرد بشینم لیوان چای رو نزدیک لبام کرد که سرم رو عقب کشیدم و گفتم :
_ گفتم که نمیخوام ..!
لیوان رو محکم روی زمین کوبید و داد زد :
_ به درک انقدر درد بکش تا بمیری بی لیاقت ..!
از حرکت ناگهانیش زبونم قفل شده بود …نگاهم رو از صورتش دزدیم که با عصبانیت ادامه داد :
_ به تو امثال تو خوبی نیومده دو روز که بهت رو دادم پررو شدی همیشه باید مثل حیون باهات برخورد کنن تا جایگاهتو بشناسی ..از صبح رو مخم هی طلاق طلاق میکنه ..فکر کردی عاشق چشم یا ابرو های کمونتم که نگهت دارم؟ نه بدبخت من حالم ازت بهم میخوره ولی مجبورم …مجبورم حضور نحستو کنارم تحمل کنم..!
انقدر از حرفاش فشار عصبی بهم وارد شد که بدون اینکه به حرفی که میخواستم بزنم فکر کنم گفتم :
_ کاش روز عمل مادرت زیر دستام جون میداد ٌ کاش میمیرد که باعث شد من بدبخت بشم … کاش جای خبر زنده بودنش خبر مرگش..
کشیده محکمی به صورتم خورد ..یقه لباسم رو چنگ زد و روی زمین پرتم کرد لگد محکمی به شکمم زد و عربده کشید :
_ چه گوهی خوردی حرومزاده ..
بهار
از زور درد جیغ بلندی کشیدم و زمین رو چنگ زدم …باورم نمیشد منی که حتی از پدرمم کتک نخورده باشم از مردی کتک بخورم که اعتبارش تو زندگیم فقط یک ساله ..!
دیگه نمیتونستم جلوی بغضم رو بگیرم انقد هضم این اتفاق برام سخت بود که زدم زیر گریه و غرورم رو شکستم ..!
درد امونم و بریده بود و خونریزیم هر ثانیه بیشتر میشد ..دست لرزونم رو روی زمین گذاشتم و نشستم ..!
خواستم بلند بشم از دردی که زیرشکمم و لگنم پیچید سر جا میخکوب شدم ..!
اصلا نگاهش نکردم اما سر جا میخکوب شده بود و تکون نمیخورد ..!
با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم حتی دیگه نمیخواستم تو هوای که حضور داره نفس بکشه … کاش میمیردم و حرف دایی و زمین نمیزدم …!
زیر نگاه خیره ای که روی خودم احساس میکردم داشتم خورد میشدم ..من کار ده سال پیش رو باز تکرار کردم کاری که قسم خوردم دیگه با احمق بازیام خودم رو خورد نکنم اما بازم هنوزم همون احمق ده سال پیشم ..!
به هر زوری بود بلند شدم ..سرم پایین بود اصلا دلم نمیخواست نگاهش کنم ..!
نگاهمو به در اتاق دوختم و خواستم از اتاق بیرون برم …قدمی برنداشته بودم که پیش دستی کرد و از اتاق بیرون رفت ..!
در اتاق رو قفل کردم و پشت در سرخوردم …مثل میت خشکم زده بود …نمیتونستم از درد نفس بکشم ..!
بهار
نمیدونم چقدر گذاشت که با حس خیسی که بین پام احساس کردم چشم باز کردم ..!
از جا بلند شدم ..به سمت کشو رفتم و نوار بهداشتی و به همراه لباس برداشتم ..!
لباسای کثیف رو وسط حموم پرت کردم و بعد از شستن دستام از سرویس بیرون اومدم ..!
نگاهمو به ساعت دوختم هشت صبح بود..!
به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم ..از گرسنگی و درد ضعف داشتم اما دلم نمیخواست چیزی بخورم ..!
اهی کشیدم و تو خودم جمع شدم ..!
چشمام داشت گرم میشد که تقه ای به در اتاق خورد..!
دستگیره رو در چندباری بالا و پایین شد …انقدر ازش نفرت داشتم که دلم نمیخواست اصلا ببینمش ..!
محکم به در اتاق کوبید و داد زد :
_ باز کن در و بهار ..
بهار
بالش رو روی سرم گذاشتم و محکم فشار دادم اصلا دلم نمیخواست صداش رو هم بشنوم …عوضی چطوری جرات کرد دستشو رو من بلند کنه؟
محکم خودشو به در کوبید که در باز شد ..!
بدون اینکه عکس العملی نشون بدم به عسلی کنار تخت زل زدم …دستشو پشت گردنش کشید و جلو اومد ..!
دستم رو کشید و با نفس نفس گفت :
_ پاشو بیا صبحونه بخور ..!
دستش رو محکم پس زدم و با نفرت نگاهش کردم ..!
کلافه پشت دستشو روی لباش کشید و با صدای ارومتری گفت :
_ پاشو ضعف میکنی..!
نیشخندی زدم چقدر نگران ضعف کردن من بود ..!
خم شد روم که داد زدم :
_ دستت بهم بخوره جد و ابادتو میارم جلو چشمات ..!
بدون توجه به جیغ جیغ کردنم بازوهام رو گرفت و بلندم کرد ..!
محکم تو سینه اش زدم اما دست بردار نبود سرم رو بالا گرفتم و داد زدم :
_ ازت متنفرم میفهمی؟
بهار
بدون توجه به من که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم…نگاهش مات شده بود روی گونه ام..!
دستش رو روی گونه ام گذاشت :
_ ببخشید ..!
سرم رو عقب کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم ..اب ریخته شده رو نمیشد جمع کرد..حالا که زده یادش افتاده معذرت خواهی کنه.. یعنی جا انگشتاش مونده که اینطوری معذرت خواهی کرد..!
نم اشکی ک روی صورتم داشت خودشو لو میداد پس زدم ..یه کلمه کافی بود تا بزنم زیر گریه ..!
عقب گرد کردم برگردم تو تخت که دستاش دور شکمم حلقه شد..!
خواستم پسش بزنم که محکم به خودش چسبوندم ..!
دستام روی دستای حلقه شده اش نشست و با بغض گفتم :
_ولم کن..!
نفسای داغش روی گردنم مور مورم میکرد ..
با صدای بم شده کنار گوشم گفت :
_ غلط کردم ..دستم بشکنه ..نفهمیدم چی شد ببخشید ..!
حلقه دستاش رو از دور شکمم باز کردم خودم رو عقب کشیدم ..!
_ برو بیرون نمیخوام ببینمت ..حالم بد میشه نمیتونم نفس بکشم برو بیرون ..!
بازوهامو رو بین دستاش گرفت و باز به سمت خودش کشیدم.. نگاهشو به صورت خیس از اشکم انداخت ..صورتش رو جلو اورد و گفت :
_ بزن تلافی کن ..
بهار
کف دستامو محکم به سینه اش فشار دادم و با بغض گفتم :
_ طلاقم بده …!
کلافه نگاهم کرد که ادامه دادم :
_ مجبورم نکن ابروتو ببرم میدونی که میتونم …میتونم زندگیتو نابود کنم..!
خیره نگاهم کرد قدمی به عقب برداشت و با صدای خش داری گفت :
_ باشه جدا میشیم ..!
لب پایینش رو زیر دندوناش فشرد …نفس عمیقی کشید و گفت :
_ بپوش برگردیم خونه ..!
+ نمیام خونه تو … میرم خونه مادرم تا طلاق..!
شقیقه هاشو محکم فشار داد و گفت :
_ باشه بپوش بریم..!
بعد از حرفش از اتاق بیرون رفت . باورم نمیشد که به خواستم رسیده باشم …دیگه دلم نمیخواست باهاش بمونم.. یجورایی از اینکه راضی شده بود جدا بشیم عجیب خوشحال بودم ..!
به سمت کمد لباس رفتم خیلی دلم میخواست بدونم لباسا واسه کیه اما دیگه مهم نبود ..دیگه قرار نیست ببینمش بهش فکر کنم میخوام فراموشش کنم همه چیزو همه لحظه های خوب و بد رو..!
بهار
در خونه رو قفل کرد و به سمتم چرخید به ماشین اشاره کرد و گفت :
_ سوار شو بریم ..!
بدون حرف سوار شدم چرا انقد گرفته بود؟
ماشین رو دور زد و سوار شد …!
لقمه ای رو به سمتم گرفت و گفت :
_ بخور اینو تا حرکت کنیم .
دستش رو پس زدم :
_ گرسنه نیستم ..!
ابروهاشو درهم کشید و با جدیت گفت :
_ نزار پیاده بشم بهار ..!
باز لقمه رو به سمتم گرفت ..با اکراه از دستش گرفتم ..!
بی میل گازی ازش زدم و به بیرون خیره شدم …نگاهش داشت اذیتم میکرد ..اول میزنه بعد لقمه میگیره .
وقتی دید بدون توجه بهش دارم میخورم ماشین و روشن کرد و حرکت کرد ..!
***
جلوی در خونه ایستاد …در ماشین و باز کردم و بدون هیچ حرفی پیاده شدم حتی دلم نمیخواست باهاش خداحافظی کنم..!
بهار
چند روزی میشد که ندیده بودمش…غرق بیمارستان بودم و سعی میکردم با کار کشیدن از خودم فراموشش کنم ..!
اتفاقات اون شب رو برای هیچکس تعریف نکردم ..از همون صبحی که برگشتیم دایی وکیل گرفت برای طلاق…دلیل اصرارهاشو نمی فهمیدم..همیشه وقتی دو نفر میخواستن جدا بشن خانواده دختر همه کار میکردن که این اتفاق نیوفته اما الان اینطوری نبود مامان و دایی تنهام نذاشتن حتی خودشون باعث شدن نسبت به تصمیمم مصمم تر بشم..!
دل تنگ بودم ..عجیب دل تنگش بودم..نمیدونم اون دوماه چطور تحمل کردم ..اما الان که میدونم قراره برای همیشه جدا بشیم ته دلم خالی میشه ..اگه مشغول کار نباشم نابود میشم انقدر غرق میشم که شاید دست به خودکشی بزنم یا برم سراغ اون دختری که باعث شد امیرعلی دوماه غیب بشه ..اخرشم نگفت این دوماه کجا بوده..!
درگیر پرونده بیمار جدیدم بودم که صدای گوشیم بلند شد..!
خودکار رو روی میز رها کردم و گوشیم رو از جیب روپوشم بیرون کشیدم ..!
شماره مامان رو صفحه گوشی خودنمایی میکرد ..چقدر دلم میخواست امیرعلی زنگ بزنه ..چقدر شب ها خیال بافی میکردم که زنگ میزنه و میگه دوست دارم جدا نشیم ..!
اهی کشیدم و جواب دادم :
_ سلام ..جانم مامان.
+ سلام دخترم کجایی؟
خودکار و تو دستم چرخوندم :
_ بیمارستانم دیگه ..!
مکث کوتاهی کرد و گفت:
_ کی میایی؟ زن داییت و سام رسیدن ..!
نیم نگاهی به ساعت انداختم پنج عصر بود ..پیچ و تابی به بدنم دادم و گفتم :
_ مگه قرار نبود برم دنبالشون؟
+ داییت خودش رفت الان تو پاشو برات یه لیست پیامک میکنم بخر تا نرسیدن..!
با خستگی نالیدم :
_ مامان من کار دارم..!
+ بهونه نیار میدونم داری مگس می پرونی پاشو بیا دست تنهام من..!
باشه زیر لبی گفتم و تماس رو قطع کردم ..کی حوصله نیلی و سام رو داشت من دلم امیرعلی رو میخواست دلم شوهر از دست رفته ام رو میخواست ..!
بهار
لباسام رو تند تند عوض کردم و پایین رفتم ..!
رو به مامان که مشغول سرخ کردن بادمجونا بود گفتم :
_ کی میان؟
نیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت :
_ نیم ساعت بیست دقیقه دیگه میرسن ..!
استینای لباسم رو بالا زدم :
_ خب الان من چیکار کنم؟
نگاهشو دور تا دور اشپزخونه چرخوند و در اخر گفت :
_ همه کارارو کردم تو فقط باید سالاد درست کنی ..!
+ الان که زوده مامان یه ساعت قبل شام درست میکنم..!
باشه ای گفت و نگاهی به لباسام انداخت و باز مشغول کارش شد ..!
نفس عمیقی کشیدم و از اشپزخونه بیرون اومدم ..!
روی کاناپه روبروی تلویزیون نشستم دست دراز کردم کنترل رو بردارم که صدای زنگ گوشیم مانع شد .!
چرخیدم و گوشیم رو از روی کانتر اشپزخونه برداشتم با دیدن شماره دکتر ستاری سریع جواب دادم :
_ سلام اقای دکتر ..!
+ سلام بهار جان ..زود جمع کردی رفتیا اینجوری تو خیمه زده بودی رو پرونده بیمارا گفتم تا ۱۲ شب موندگاری..!
موهام رو دور انگشتم پیچیدم و گفتم :
_ مجبور شدم دکتر وگرنه من میخواستم بمونم..!
مکث کرد و پرسید :
_ فردا پرونده اون خانمی که بهت داده بودم رو حتما بیار بهار جان ..!
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی رو به مامان که با کنجکاوی بهم خیره شده بود گفتم :
_ باید برم خونه ..پروندها ، همه وسایلم اونجاست مامان ..!
بهار
قبل از اینکه دایی بیاد و بخواد مانعم بشه باید میرفتم …!
از درون خوشحال بودم که یکی مثل ستاری باعث شده باز ببینمش ..!
از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین شدم …انقدر هیجان و استرس داشتم که پاهام داشت میلرزید ..!
نفس عمیقی کشیدم ، ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم.
جلوی خونه ایستادم ..کیفم رو از روی صندلی برداشتم و از ماشین پیاده شدم …باید زنگ میزدم بهش میگفتم اما دلم میخواست بدونم داره چیکار میکنه ..!
کلید رو از کیفم بیرون کشیدم ..قفل در و باز کردم و وارد خونه شدم ..!
دست و پاهام می لرزید و به زور قدم برمیداشتم همه لامپای خونه خاموش بود …نکنه خونه نباشه و حالم گرفته شه ..!
نگاهمو به جا کفشی انداختم هیچ خبری از اون کفشای زنونه مزخرف نبود..!
در سالن رو اروم باز کردم ..وارد خونه غرق سکوت شدم..!
با دیدن وضعیت خونه چشمام اندازه نعلبکی شده بود..!
هر چی دم دستش اومده بود رو خورده بود و اشغالاشو وسط خونه ول داده بود همه لباساش کف سالن و روی مبلا پخش و پلا بود ..!
چه خوش بوده این چند روز خورده و خوابیده بهارم به یه ورش گرفته اصلا بهار خر کیه بخواد بهش اهمیت بده به قول خودش عشق زندگیم نفسه نه توی که فقط اعتبارت ۳ ماه بود..!
لبم رو به دندون گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم ..!
در اتاق رو باز کردم با دیدنش که روی تختم افتاده بود شوکه قدمی به عقب برداشتم ..اینجا چیکار میکرد؟
بهار
اروم جلو رفتم بازوی لختش رو چنگ زدم چرا داغ بود؟
دستم رو جلو بردم و روی پیشونیش گذاشتم …داشت تو تب میسوخت..!
با استرس لامپ اتاق رو روشن کردم و صداش زدم :
_ امیرعلی ..
پشت دستمو روی صورت خیس از عرقش کشیدم و با صدای که از نگرانی می لرزید باز صداش زدم ..
_ امیرعلی
اروم پلک زد چشمای نیم باز سرخ شده اش رو به صورتم دوخت و لب زد:
_ جانم
انگشتمو روی لبای خشک شده اش کشیدم و با بغض گفتم :
_ چت شده ..چرا انقدر داغی؟
لبخند کوتاهی زد و با صدای خش داری گفت :
_ تاوان غلطی که کردمه..!
متعجب نگاهش کردم که چشماش روی هم افتاد ..
با دو از اتاق خارج شدم
دیدن حال خرابش همه اتفاقاتی که افتاده بود رو از یادم برد…دیگه حرفای دایی که میگفت نسبت بهش بی اهمیت باش برام مهم نبود…!
شالم رو از سرم دراوردم و زیر شیر اب گرفتم ..
***
تب سنج رو از زیر گوشش برداشتم و نفس راحتی کشیدم ..!
روی صورتش خم شدم و با دلتنگی گونه اش رو بوسیدم …خوب شد اومدم اگه اتفاقی براش می افتاد من میمردم..
اعتراف میکنم با همه بدی های که در حقم کرد هنوزم دوسش دارم نمیتونم حال خرابش رو ببینم و بی تفاوت بگذرم.!
بهار
موهام رو محکم بالای سرم بستم و مشغول درست کردن سوپ شدم …میدونستم تا الان انقدر مامان و دایی بهم زنگ زدن که گوشیم پوکیده..اما نمیتونستم جواب بدم و سرزنش کردناشون رو بشنوم من خودم میدونستم چی درسته چی غلط …پسره بیچاره رو با این حال نمیتونستم ول کنم ..حتی اگه شوهرمم نبود همینقدر دلسوزش بودم !
درگیر درست کردن سوپ بودم که دستی دور شکمم حلقه شد شوکه جیغ کوتاهی کشیدم و به عقب چرخیدم..!
نفسم رو تو صورتش رها کردم و با صدای لرزونی گفتم :
_ ترسوندیم..چرا بلند شدی؟
چتری های یکی درمیونی که تو صورتم ریخته بود رو از روی چشمام کنار زد ..نگاه خیره اشو به چشمام دوخت و با صدای گرفته ای گفت :
_ دلم برات تنگ شده بود..!
اب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش دزدیدم لعنتی معلوم نیست با خودش چند چندِ یه روز عاشق نفسه یه روز دلتنگ منه..!
قدمی به عقب برداشتم و گفتم :
_ اگه حالت خوبه برم …!
دلگیر نگاهم کرد و گفت :
_ حالم خوب نیست الان میمیرم ..
سرش رو روی شونه ام گذاشت و دستش رو محکم دور کمرم پیچید و گفت :
_ نمیزارم بری..چند روز خودمو خوردم تا نیام دنبالت حالا که خودت اومدی نمیزارم بری بهار..!
بهار
دلم تنگ شده بود اما زیاده روی بود اگه هر وقت دلش تنگ میشد تو بغلش وا میرفتم میشدم یه موجود دم دستی که هر وقت اشاره کنه بغلشم..!
خودم رو عقب کشیدم و گفتم :
_ من امروز اومدم مدارکمو ببرم فردا باید حتما تحویل بیمارستان بدم..اومدم حالتو دیدم موندم ..یعنی برام فرق نمیکنه کی باشه ادمم دلم میسوزه کسی نبود کمکت کردم..!
به قابلمه روی گاز اشاره کردم و گفتم :
_ نیم ساعت دیگه اماده اس ..!
از کنارش رد شدم و به اتاق برگشتم ..چمدونم که چند روز پیش اماده کرده بودم رو از کنار در برداشتم …تنها پرونده ای که روی میز مونده بود رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم …دیگه چیزی تو این خونه نداشتم که بخوام بخاطرش برگردم .
چمدونم رو دنبال خودم کشیدم که امیرعلی رو سرگردون وسط سالن دیدم ..!
نیم نگاهی بهم انداخت و کلافه با اون صدای خش دارش گفت :
_ میبینی حالم بده میخوای بری؟
نیشخندی روی صورتم نقش بست شریک درداش فقط من بودم؟ چرا هیچ وقت شریک خنده و نگاه پر از عشقش نبودم؟
دستگیر در و پایین کشیدم ..سرم رو به طرفش چرخوندم وبا پوزخند گفتم :
_ زنگ بزن عشق زندگیت بیاد..انقدر حالت خوب هست که بتونی بهش بگی ..!
مکثی کردم و ادامه دادم :
_ من واسه طلاق وکیل گرفتم ..گفت طلاق توافقی خیلی طول نمیکشه همه مراحلشم خودش میتونه انجام بده…
دسته چمدونم رو تو دستم فشار دادم و با صدای که سعی میکردم نلرزه گفتم :
_ خداحافظ واسه همیشه.!
کلید خونه رو روی جاکفشی گذاشتم و بدون اینکه بخوام ثانیه ای تعلل کنم از خونه خارج شدم ..!
بهار
به دایی که عجیب سعی در سرزنشم داشت زل زدم و با صدای ضعیفی گفتم :
_ روز اخر بود ..دیگه نمی بینمش ..با سرزنش کردنات حالمو بدتر از این نکن دایی..نتونستم وقتی مثل یه جنازه گوشه خونه افتاده بود ولش کنم ..تو میگی متنفر باش نمیتونم من ده ساله عاشقم ..هر چقدرم بهم بدی کنه وقتی میبینم حالش بده نمیتونم تحمل کنم..!
نگاهمو به چشمای نگرانش دوختم و ادامه دادم:
_ پشیمونم ..همش فکر میکنم کاش مونده بودم …وقتی از دلتنگیش دیونه میشم چیکار کنم دایی؟ داغونم حس میکنم به ته خط رسیدم ، وقتی برای اخرین بار به خونه ای که با کلی ذوق و شوق پا توش گذاشتم نگاه کردم قلبم داشت از جاش کنده میشد …!
به حلقه توی دستم اشاره کردم و با هق هق گفتم :
_ نتونستم پسش بدم …!
جلو اومد خواست بغلم کنه که در سالن باز شد ..!
با تعجب به سام که تو چهارچوب در ایستاده بود زل زدم …اصلا فراموشش کرده بودم ..!
دستمالی از جیب شلوارم بیرون کشیدم و در حالی که اشکام رو پاک میکردم به سمتش رفتم .
دست به سینه و با اخم بهم زل زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد ..!
روبروش ایستادم ..دستم رو بین ابروهاش فشار دادم ..
_دلم برات تنگ شده بود دختر عمه ..!
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم :
_ اگه میدونستم از اون سامی که ۱۰ سال پیش شبیه کرم اسکاریس بود همچین چیزی درمیاد عمرا ازدواج میکردم ..!
لبخندی زد و دستاشو باز کرد …از اینکه بغلش کنم خجالت میکشیدم ..مردد مونده بودم که خودش جلو اومد و بغلم کرد !
بهار
انقدر با دایی لحجه سام و زن دایی رو مسخره کرده بودیم که از خنده قرمز شده بودیم ..
برخلاف تصورم که فکر میکردم نیلا لوس باشه خیلیم باجنبه بود و حتی به حرفای منو دایی میخندید ..!
انقدر این گذر زمان در کنار خانواده دایی برام سرگرم کننده بود که امیرعلی رو به دست فراموشی سپرده بودم و از ته دل قهقه میزدم ..!
_ بهار همسرت کجاست؟
با حرف زن دایی ..لبخند از روی صورتم محو شد ، میدونستم از قصد همچین حرفی نزده و کاملا بی خبره .
لبخند تلخی زدم و رو بهش گفتم :
_ جدا شدیم..!
متعجب بهم زل زد که نگاهمو ازش گرفتم و به مامان که با نگرانی نگاهم میکرد چشم دوختم..!
انگار ته هر خوشیمو با امیرعلی پیوند زدن و اخرش باید زهرمارش کنن.
حوصله نگاهای کنجکاو زن دایی و سام رو نداشتم ..از جا بلند شدم و بعد از معذرت خواهی و بهونه خواب خودمو به اتاقم رسوندم .
***
به ساعت گوشه دیوار زل زدم ..یک شب بود یعنی حالش خوبه؟
کلافه سرمو روی بالش فشار دادم ..به تو چه که حالش چطوره دیگه قرار نیست ببینیش باید فراموشش کنی بهار ..!
انقدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی چشمام بسته شد و به خواب رفتم ..!
بهار
با صدای الارم گوشیم چشم باز کردم ..کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم ..!
صورت خیسم رو با حوله خشک کردم و به سمت کمد لباسم رفتم ..!
حوصله نداشتم بعد از صبحونه بیام بالا باز لباس عوض کنم ..زانو درد میگرفتم از این همه بالا و پایین شدن ..!
لباس پوشیده پرونده و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم… سام لباس پوشیده بالا پله ها ایستاده بود ..!
نگاه خیره ام رو ازش گرفتم جذاب بودا…مکثی کردم و تو دلم گفتم :
_ جذاب تر از امیرعلی نیست که..
امیرعلی باهام خوب بود مهربون بود اما نمیدونم وقتی ادعا میکنه دوستم نداره چرا عصبی میشه ..!
از یاداوری اون روز که رستوران رفتیم لبخندی روی لبام نشست .
_ دیونه ای تو؟
با صدای سام به خودم اومدم ..خندید و ادامه داد :
_ میری بیمارستان شیرین عقل؟
با حرص نگاهش کردم که جلو اومد ..دستشو دور گردنم انداخت و گفت :
_ بهار ..عشقم …
دستشو از دور گردنم پس زدم و گفتم :
_ بنال
+ تو که بیمارستانی به ماشین احتیاج نداری بدش به من امروز رو ..!
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_ باشه منو برسون بیمارستان… وقتی زنگ زدم هم بیا دنبالم..!
دستم رو کشید :
_ پس بدو بریم ..!
دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم :
_ من هنوز صبحونه نخوردم بزار بخورم بریم ..!
+ برات لقمه میگیرم تو راه بخور ..!
بهار
ماشین رو جلوی بیمارستان نگه داشت لقمه ای که پیچیده بود رو به سمتم گرفت و گفت :
_ بیا دخترم اذوقه رو ببر گشنه نمونی ..!
اروم زیر دستش زدم و گفتم :
_ نمیخوام باشه مال خودت ..!
چرخیدم پیاده بشم که دستم رو کشید به اخمای درهمش نگاه کردم و پرسیدم :
_ چیه؟
لقمه رو جلوی دهنم گرفت و با لحن جدی گفت :
_ بخور برو رنگت مثل اسهال بچه میمونه..با این قیافه ات بیمار رقبت نمیکنه نگات کنه ..!
لب باز کردم فحشش بدم که لقمه رو تو دهنم فرو کرد ..!
_ بخور عشقم جون بگیری خوب امپولو فرو کنی..!
خم شد محکم گونه ام رو بوسید و ادامه داد :
_ حالا گمشو پایین کار دارم ..!
گازی از لقمه ای که چپونده بود تو دهنم گرفتم و پیاده شدم ..
_ بهار ساعت چند بیام دنبالت؟
+ چهار و نیم ، پنج بیا
باشه ای گفت و منتظر شد برم ..دستی براش تکون دادم و به سمت بیمارستان حرکت کردم .
بهار
بعد از معاینه چندنفر پرونده ای که ستاری گفته بود رو برداشتم …درحالی که برای هزارمین بار پرونده رو میخوندم در اتاق رو باز کردم …با پیچیدن عطر اشنایی سرم رو بالا گرفتم که سینه به سینه امیرعلی شدم ..!
متعجب نگاهش کردم و با تته پته گفتم :
_ اینجا چیکار میکنی؟
نیشخندی زد و به عقب هلم داد ..در اتاق رو بست و به من که از تعجب خشکم زده بود زل زد ..!
اب دهنم رو قورت دادم و با تن صدای که سعی میکردم بالا نره گفتم :
_ با توام اینجا چیکار داری ؟
+ خوب دل و قلوه میدادین ..!
گیج نگاهش کردم داشت درمورد چی حرف میزد؟
_ چی میگی؟ حالت خوبه؟
چند قدم جلو اومد ..داشت فاصله رو رد میکرد خواستم قدمی به عقب بردارم که دستشو پشت کمرم گذاشت ..دستمو روی دستش گذاشتم و در حالی که سعی میکردم از خودم جداش کنم گفتم :
_ ولم کن ..!
دستش رو با حرص روی گونه ام کشید و با فک منقبض شده گفت :
_ من بوست کنم حالت تهوع میگیری ولی واسه اون گوساله غش غش میخندیدی و ضعف میکنی اره؟
منظورش چی بود چی میگفت؟ نگاه خیره اش روی گونه ام بود با یاداوری صبح که سام گونه ام و بوسید لبخندی روی لبم نشست ..امیرعلی از کجا فهمیده بود؟
فشاری به پهلوم اورد و…
بهار
فشاری به پهلوم اورد که با اخم گفتم :
_ به تو چه؟ مگه تو با بقیه پریدی من دخالت کردم؟ بعدم ما دیگه داریم جدا میشیم نگران ابروت نباش یه وقت بطریش کج نمیشه بریزه..!
دستش رو از روی پهلوم عقب کشید و گفت :
_ بپوش بریم ..!
+ کجا بریم؟ من با تو کاری ندارم..!
گلوش رو صاف کرد و گفت :
_ مگه طلاق نمیخوای؟
نیشخندی زدم و گفتم :
_ کارای طلاقمو وکیلم انجام میده…نیازی نیست من حضور داشته باشم ..!
دستشو پشت گردنش کشید و نگاهش ازم گرفت و گفت :
_ مامانم میخواد ببینتت …
مکث کرد و ادامه داد :
_ فکر کن من پسرش نیستم اونقدری حق به گردنت داره که احترامشو نگه داری و بیایی..!
نمیتونستم مخالفت کنم داشت با طعنه میگفت جایگاهی که الان داری بخاطر مادرمه خیلی بیشعوری اگه نیایی..!
کلافه نگاهش کردم و گفتم :
_ پرونده رو تحویل دکتر ستاری میدم میام ..!
روی صندلی نشست و گفت :
_ باشه پس من منتظرم ..!
پررو زیر لبی گفتم و از اتاق بیرون اومدم ..عجب گیری کرده بودم..خانوادش که اصلا این چند روز براشون جدایی ما مهم نبود الان چی شده یهو میخواد منو ببینه؟
***
پرونده رو تحویل دکتر ستاری دادم و به اتاق برگشتم ..!
رو بهش که روی صندلی لم داده بود تشر زدم :
_ برو بیرون لباسمو عوض کنم بیام..!
دستشو بین موهاش کشید و گفت :
_ او واسه من که شوهرتم عیبه و اوف داره واسه اون یارو نه اره؟
به چشماش زل زدم و گفتم :
_ اره تو واسه من غریبه ای برو بیرون وگرنه نمیام ..!
چنگی به دسته صندلی زد و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت