کلمات ضربه سختی به او وارد کردند. استیو هرگز به او نیاز نداشت.. جی بیش از اندازه
احساساتی بود …چیزهای بیشتری از او و از رابطه شان می خواست که در توان استیو نبود تا به کسی هدیه دهد….او همواره میخواست در رابطه شان از لحاظ جسمی و ذهنی کمی فاصله ایجاد کند …همواره به جی می گفت “او را خفه میکند”زمانی که برای اولین بار آن کلمات را بر سر او فریاد کشیده بود را به یاد آورد ….و سپس مردی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود را در ذهن تجسم کرد…. یک بار دیگر حس غیر واقعی بودن به او دست
به آرامی سرش را تکان داد
ا-ستیو انسان انزواطلبیه . باید اینو از روی مشخصاتی که در موردش خوندی فهمیده باشی . اون به من نیاز نداره . و زمانی هم که بیدار بشه به من نیاز نخواهد داشت ….و احتمالا از این که کسی از او مراقبت کنه هیچ خوشش نمیاد…. چه برسه به همسر سابقش
-زمانی که بیدار بشه بسیار سردرگم و آشفته خواهد بود. تو مثل خط زندگی برای او می مونی ..تنها صورتی که میشناسه …کسی که میتونه بهش اعتماد کنه ….کسی که به او اطمینان خاطر بده ….او الان در کمای عمیقی قرار داره……دکترها در این مورد بیشتر از من می تونن بهت اطلاع بدن … اما میگن زمانی که او به هوش بیاد بسیار گیج و مضطرب خواهد بود …حتی شاید شروع به هذیان گویی بکنه …اینکه کسی رو که میشناسه اونجا باشه..خیلی بهش کمک میکنه
غیرعملی بودن این حرف ها باعث شد سرش را تکان دهد
-متاسفم آقای پین فکر نمیکنم او منو اونجا بخواد. اما اگه میتونستم ازش دور نمی شدم …دیروز از کارم اخراج شدم دو هفته فرصت دارم کارهام رو سر و سامان بدم و از نظر مالی نمیتونم قید اون دو هفته کارو بزنم همچنین باید شغل دیگه ای پیدا کنم
پین از بین دندانهایش سوت زد
-روز جهنمی داشتی مگه نه؟
با وجود جدی بودن موقعیت خندید
-توصیف بسیار دقیقی بود…. بله
هر چه بیشتر فرانک پین را می شناخت بیشتر از او خوشش می آمد ..هیچ چیز برجسته ای در مورد او وجود نداشت… قد معمولی… وزن معمولی… با موهای جو گندمی و چشم های طوسی شفاف ..صورتش خوشایند بود اما نه به یاد ماندنی …با این حال… یک نوع ثبات در موردش وجود داشت که جی آن را شناخت و به آن اعتماد کرد
برای مدتی متفکر به نظر می رسید
-امکانش هست بتونیم در مورد موقعیتت کاری بکنیم… بزار قبل از اینکه بلیط هواپیما برای برگشت رزرو کنی من تلاشمو بکنم …دوست داری فرصت اینو داشته باشی که به رئیست بگی بره به درک؟
جی لبخند بسیار شیرینی تحویل او داد و این بار پین بود که با صدای بلند خندید
مدتها گذشت تا متوجه شد این درخواست یعنی آنها مطمئن بودند استیو زنده خواهد ماند ..دوباره به اتاق استیو برگشت و کنار تخت او ماند… زمانی که به آرامی بازوی او را فشار داد آسودگی خاطر روحش را پر کرد… زمزمه کرد
-از پسش بر میای
تقریباً غروب خورشید بود و او تمام طول روز را کنار تخت استیو مانده بود ..چندین بار پرستار یا خدمه ای به اتاق وارد میشد و از او درخواست میکرد که کنار بایستد.. اما به جز آن زمان ها و زمان ناهار که با پین گذرانده بود…. تمام طول روز را کنار استیو گذرانده بود… آنقدر صحبت کرد که گلویش خشک شد …آنقدر صحبت کرد که دیگر نمی دانست در مورد چه بگوید.. بنابراین یک بار دیگر سکوت حکمفرما شد..اما همچنان دستش را روی بازوی او نگه داشت… شاید استیو احساس کند که او کنارش است
پرستاری وارد اتاق شد و نگاه کنجکاوی به جی کرد اما از او نخواست تا اتاق را ترک کند … در عوض مانیتور را چک کرد و روی دفترچه یادداشت نوشت….. زمزمه کرد
-عجیبه… اما شاید هم نباشه …فکر می کنم یه طورایی زمانی که اینجایی پسرمون میفهمه … زمانی که کنارشی ضربان قلبش قوی تر و تنفسش عمیق تره… وقتی برای ناهار اونو ترک کردی علایم حیاتیش بدتر شدند و زمانی که دوباره برگشتی بهبود پیدا کردند… هر زمان که ازت میخواستم اتاق رو ترک کنی متوجه این قضیه می شدم … دکتر ها قراره با دیدن این چارت حسابی شگفت زده بشن
جی ابتدا به پرستار سپس به استیو نگاهی انداخت
-اون میدونه من اینجام؟
پرستار با عجله گفت
-نه به طور آگاهانه …قرار نیست بیدار بشه و باهات صحبت کنه.. اما کی میدونه الا ن چه احساسی داره ؟ تمام روز باهاش صحبت میکردی مگه نه؟احتمالا یه طورایی می بایست قسمتی از حرفات به او رسیده باشه… می بایست واقعا براش مهم باشی که اینطوری نسبت بهت واکنش نشون میده
پرستار اتاق را ترک کرد…جی با حالتی متحیربرگشت و به استیو نگاه کرد …حتی اگر این امکان وجود داشت که بتواند حظور او را احساس کند ….چرا می بایست جی این گونه روی او تاثیر داشته باشد؟ …با این حال نمی توانست تئوری پرستار را نادیده بگیرد …زیرا خود او هم متوجه شده بود که ریتم تنفسش تغییر کرده… تقریبا غیر ممکن بود که باور کند…. زیرا استیو هرگز …در هیچ شرایطی …به او احتیاج نداشت… او برای مدتی از همنشینی با جی لذت می برد …اما همواره چیزی در درونش او را در فاصله ی کوچک اما کاملا مشخصی نگه می داشت… زیرا نمیتوانست عشق را در هیچ سطحی پاسخ دهد…. هرگز به خود اجازه قبول کردن عشقی عمیق را نمیداد…. تمام چیز که استیو همواره میخواست ….یک رابطه سطحی بود ….یک عشق سبک و بازیگوشانه که بدون هیچ احساس پشیمانی تمام شود…. و مال آنها دقیقاً به همان طریق پایان یافته بود…. و بعد از اینکه از هم جدا شدند جی ندرت به او فکر میکرد…. چرا باید الان برای او مهم شده باشد؟
سپس حقیقت برایش روشن شد و خنده ی ارامی کرد.استیو نسبت به او واکنش نشان نمیداد.. او به صدا و نوازش دستی که برای او بود واکنش نشان می داد.. حتی اگر حرفها و نوازش بی طرفانهی پزشکانی که اطراف او بودند باشد… هر کس دیگری هم می توانست دقیقاً همین کار را بکند… فرانک پین… هم میتوانست درست اینجا بایستد و همین نتیجهی یکسان را بگیرد
درست همین حرف ها را یک ساعت بعد… زمانی که سرگرد لونینگ داشت چارت پزشکی او را نگاه می کرد و چانه اش را میخاراند…. و هر از گاهی با حالت چهره ای متفکرانه به او نگاه می کرد گفت… فرانک گوشه ای ایستاده بود… حالت چهره اش چیزی را نشان نمی داد… اما از زیر نگاه موشکافانه اش چیزی پنهان نمی ماند
سرگرد لونینگ یکی از پزشک های برتر ارتش بود…. مردی که خود را هم به درمان و هم به ارتش اختصاص داده بود…. او در بودستا زندگی نمی کرد …اما زمانی که با او تماس گرفتند و از او خواستند که در نیمه شب به اینجا بیاید بدون هیچ گونه سوالی فورا خودش را رساند…. او و چند دکتر دیگر وظیفه نجات دادن جان این مرد را به عهده داشتند… در ان زمان انها حتی نام او را هم نمی دانستند…اما حالا نامی روی چارت او ثبت شده بود…. اما هنوز هم نمی دانست چرا او تا این اندازه برای قدرتهای بالایی مهم است… فرقی هم نمیکرد….. سرگرد لونینگ از هر ابزاری که در توانش بود استفاده میکرد تا بیمارانش را نجات دهد…. حالا یکی از آن ابزارها این زن جوان لاغر اندام… با چشم های آبی تیره و لب های بسیار جذاب و گیرا بود
سرگرد صادقانه گفت
-فکر میکنم نمیتونیم روند بهبودی رو نادیده بگیریم… خانم گرانجر این صدای شماست که او نسبت بهش واکنش نشون میده نه صدای من… نه صدای پرستارها… و نه صدای فرانک … اقای کراسفیلد در کمای عمیقی نیست… با میل و اختیار خودش نفس میکشه و بدنش واکنش نشون مید…ه اینکه فکر کنی میتونه صدای شما رو بشنوه چیز غیر منطقی نیست… ممکنه نتونه کلمات رو درک کنه و مطمئنا نمی تونه پاسخ بده… اما امکان داره صدای شما رو بشنود
جی با حالتی اعتراض آمیز گفت
فهمیدم که کمای اون به وسیله دارو القا شده… وقتی مردم تحت تاثیر دارو هستند کاملاً بیهوش نمیشن؟-
-لول های متفاوتی از هوشیاری وجود داره … اجازه بدین آسیب هایی که به او رسیده رو واضح تر توضیح بدم.. هر دو پای او شکسته شده… اما چیزی نیست که مانع از راه رفتن دوباره اش بشه… سوختگی در جه دو روی بازوها.. و دست هاش داره اما آسیب بیشتر به انگشتها و کف دست او رسیده ..مثل اینکه یک لوله بسیار داغ رو گرفته یا شاید دستهاش رو بالا گرفته که از صورتش محافظت کنه…. طحالش ترکیده که ما اونو خارج کردیم… یکی از شش هاش سوراخ شد و از بین رفته… اما قسمت بد آسیب هایی که به او رسیده مربوط به سر و صورتش میشه… جمجمه اش خورد و استخوان های صورتش حسابی خراب شدن
-ما به سرعت عمل جراحی رو انجام دادیم.. اما برای پیشگیری از تورم مغز و جلوگیری از آسیب های بیشترباید باربیتورات بیشتری استفاده میکردیم… و این اونو توی کما نگهداشته… و هرچه کما عمیق تر باشه عملکردهای مغز کمتره… در کمای خیلی عمیق بیمار حتی قادر به نفس کشیدن ارادی نیست… لول های کما بستگی به تحمل بیمار در دریافت دوز دارو داره که از هر شخص به شخص دیگر متفاوته…تحمل آقای کراسفیلد به نظر می رسه کمی از متوسطه بقیه بیشتره.. بنابراین کمای اون… آنقدر که باید عمیق نیست… ما دوز دارو رو بیشتر نکردیم چون که نیازی به این کار نبود… به موقع اش دوز دارو رو کمتر می کنیم و اونو از کما بیرون میاریم… خودش به تنهایی هم از پس این اوضاع بر میاد اما بذارید باهاتون صادق باشم ….وقتی شما کنارشی خیلی بهتر میتونه با شرایط اش کنار بیاد و روند بهبودی سرعت پیدا می کنه….هنوز چیزهای خیلی زیادی هست که در مورد ذهن ….و چیزهایی که بدن رو تحت تاثیر قرار میده نمیدونیم اما حالا اطلاعات ما بیشتر شده
یعنی دارید میگید …وقتی من اینجام خیلی سریعتر حالش خوب میشه؟-
سرگرد نیشخندی زد
خلاصه کلام بله؟-
جی احساس خستگی و گیجی می کرد… مانند اینکه در یک اتاق پر از آینه گیر کرده و برای ساعت هاست که سعی دارد راهش را به بیرون پیدا کند اما تنها به تصویری مجازی از در خروجی برخورد می کند ….مقصر تنها این آدم ها نبودند که به او اصرار می کردند این جا بماند… قسمتی از این تقصیر به گردن درون خودش بود …زمانی که استیو را لمس کرد چیزی اتفاق افتاد… چیزی که نمی توانست آن را درک کند… مطمئناً چنین احساسی را قبلاً تجربه نکرده بود. حتی زمانی که با یکدیگر ازدواج کرده بودند.. مانند اینکه او خیلی عمیق تر و بیشتر از مردی شده که قبلا بوده…. چیزی که می توانست آن را احساس کند اما نمی توانست به زبان بیاورد
آرزو می کرد آنها این مسئولیت را بر گردن او نمی انداختند.. نمیخواست بماند…. این احساس جدیدی که نسبت به استیو در او شکل گرفته بود او را تهدید می کرد. اگر هم اکنون اینجا را ترک می کرد این احساس فرصت رشد کردن پیدا نمیکرد اما اگر می ماند…… زمانی که از یکدیگر طلاق گرفتند او ویران و ناراحت نشده بود زیرا هرگز عاشق یکدیگر نبودن..د هرگز رابطهشان عمیق نشد.. در پایان …تنها احساس اندکی که داشتند ناپدید شد… اما استیو اکنون متفاوت شده بود.. در طی این ۵ سال به مردی که حتی در حالت بیهوشی هم میتواند قدرت و صلابت او را احساس کند تغییر کرده بود.. اگر دوباره عاشقش می شد ممکن بود دیگر هرگز به احساسش فائق نیاید
اما اگر اینجا را ترک کند ممکن است به خاطر این که به او کمک نکرده احساس گناه کند
میبایست کار تازه ای پیدا کند… میبایست به نیویورک برگردد تا زندگی اش را از متلاشی شدن نجات دهد… اما از این همه احساس فشار و تقلا کردن دیوانه وار خسته شده بود… مانور مداوم برای بستن قرارداد …دلش نمی خواست برود.. اما از ماندن می ترسید
فرانک تنش را در چهره او دید… آن را که از بدنش ساطع میشد احساس کرد
بیا یکم توی سالن قدم بزنیم-
یک قدم به جلو آمد تا دست او را بگیرد
-به یکم استراحت نیاز داری… فعلاً خداحافظ سرگرد
سرگرد سرش را تکان داد
سعی کن باهاش صحبت کنی که بمونه…. این مرد واقعا بهش نیاز داره-
وقتی که به داخل سالن قدم گذاشتند جی گفت
-از این که مردم روبه روم در مورد خودم صحبت می کنن…. طوری که انگار من اینجا نیستم متنفرم… از تقلا کردن خسته شدم
زمانی که این حرف را زد داشت به کارش فکر می کرد… اما فرانک نگاه تیزی به او کرد
با حالتی دیپلماتیک گفت
-قصد این رو نداشتم که تو رو در موقعیت سختی قرار بدم ….فقط مسئله اینه که ما بدجوری نیاز داریم تا با همسر شما…… ببخشید همسر سابق شما صحبت کنیم… و در این راستا فراموش کردم که ما مایل هستیم هر کاری که لازمه انجام بدیم تا او نجات پیدا کنه
جی همانطور که فکری به ذهنش خطور کرده بود و آن را مورد بررسی قرار می داد …دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد و از سرعت قدم هایش کاست
آیا استیو قراره دستگیر بشه… به خاطر کاری که قبلاً انجام داده… حالا هرچی که باشه؟-
فرانک بدون معطلی پاسخ داد
نه-
این را با قاطعیت کامل گفت… این مرد قرار است بهترین امکانات پزشکی و دارویی که کشور میتواند براش فراهم کند را دریافت کنید… فرانک دلش می خواست به جی بگوید چرا …اما نمی توانست
-ما فکر میکنیم که او فقط د رزمان بدی در مکان بدی بوده… با توجه به مدارک ظاهری او یک شاهد کاملاً بی گناهه.. اما با توجه به سابقه اش فکر می کنیم خودش این شرایط و موقعیت رو انتخاب کرده …و فکر میکنم زمانی که همه چیز منفجر شد و صورتش رو داغون کرد حتی سعی داشته که به دیگران کمک کنه
به معنای واقعی کلمه-
بله متاسفانه…. هر چیزی که او به یاد بیاره میتونه به ما کمک کنه-
به سالن رسیدند و فرانک در را باز کرد تا جی جلوتر او قدم بردارد… آنها تنها بودند… خدا را شکر …به سمت ماشین قهوه خوری رفت و چند سکه درون آن انداخت
قهوه؟-
جی همانطور که می نشست با خستگی گفت
نه متشکرم-
خدا را شکر معده اش الان آرام بود…و نمیخواس تبا نوشیدنیهای مضری که آن دستگاه درست می کرد آن را آشفته کند.. قبلا متوجه نشده بود که تا چه اندازه خسته است.. اما حالا خستگی کاملا او را از پا در آورده بود و باعث میشد پاهایش ضعیف و ناتوان شود
فرانک روبه روی او نشست… لیوان قهوه را میان دستهایش گرفته بود
-من با مافوقم صحبت کردم و شرایط تو رو براش توضیح دادم… اگه دیگه نیاز نباشه نگران پیدا کردن یک کار باشی میمونی؟
اجازه داد پلک هایش روی هم بیافتد و برای اینکه بتواند بهتر روی حرف هایی که فرانک داشت میزد تمرکز کند چشم هایش را ماساژ داد… نمی توانست به یاد آورد که هرگز به اندازه حالا تا این اندازه خسته بوده باشد… مانند این که تمام انرژی از بدنش بیرون کشیده شده بود …حتی ذهنش هم احساس بی حسی می کرد… تمام طول روز آنقدر با حرارت روی استیو تمرکز کرده بود که چیزهای دیگر در برابرش محو شده بودند …حالا که به خودش اجازه استراحت کردن میداد تمام بار خستگی روی او فشار میآورد ….خستگی عمیقی که به همان اندازه که به شرایط فیزیکی بستگی داشت تحت تاثیر شرایط روحی و روانی نیز بود
زمزمه کرد
-متوجه نمیشم… باید سرکار برم تا پول بدست بیارم… و اگه برام یه کار پیدا کردی.. نمیتونم همزمان هم کار کنم و هم اینجا باشم
فرانک توضیح داد
-موندن اینجا کار تو میشه
آرزو می کرد ای کاش مجبور نبود تا به او فشار آورد…طوری به نظر میرسید مانند این که به سختی وبا زحمت خودش را راست روی صندلی نگه داشته…. اما شاید حالا که خسته بود راحت تر متقاعد می شد …مخصوصا که ذهنش تحت تاثیر خستگی بود
-ما هزینه های آپارتمان و زندگی تو رو پرداخت میکنیم… این قضیه تا این اندازه برای ما مهمه
چشم هایش باز شدند و با ناباوری به او نگاه کرد
برای اینکه اینجا بمونم بهم پول میدی؟-
بله-
اما من برای این که پیشش باشم به پول نیاز ندارم… می خوام که بهش کمک کنم …میتونی اینو بفهمی؟-
فرانک در حالی که سرش را تکان میداد گفت
-اما نمیتونی… چون که به خاطر شرایط مالیت به پول نیاز داری… چیزی که داریم پیشنهاد میدیم اینه که شرایط رو برات آسون تر کنه… اگه به طور باورنکردنی پولدار بودی.. در مورد اینجا موندن تردید می کردی؟
-البته که نه…. هر کاری که لازم باشه انجام میدادم تا بهش کمک کنم… اما فکر اینکه به خاطر انجام این کار پول قبول کنم خیلی زشت و زننده است
-ما بهت پول نمیدیم که اینجا پیشش بمونی…. بهت پول میدیم تا بتونی اینجا بمونی…. میتونی تفاوتش رو ببینی؟
احتمالا دیوانه شده .. زیرا می توانست دو نیمهای که او اکنون شرح داده بود را به خوبی ببیندو چشمهایش آنقدر مهربان بودند که به سرعت به او اعتماد کرد اگر چه احساس میکرد چیزهای زیادی در جریان است که او از آنها اطلاع ندارد
فرانک ادامه داد
-یک آپارتمان همین نزدیکی برات دست و پا می کنیم تا بتونی بیشتر با او باشی
صدایش متقاعد کننده و آرامش بخش بود
ه-مچنین آپارتمان نیویورک رو هم برات نگه میداریم تا جایی داشته باشی که بهش برگردی اگه جوابت رو بهم بدی همین حالا دست به کار می شیم و تا دوشنبه برات یه خونه اینجا اماده میکنیم
استدلال هایی وجود داشت که می توانست از آنها استفاده کند.. اما در حال حاضر نمی توانست به چیزی فکر کند… فرانک تمام مشکلات را از سر راه جارو بمی کرد… اگر با چیزی که او میخواست مخالفت میکرد خود را کوچک و بی اخلاق نشان میداد….آن هم زمانی که او تا این اندازه به خود زحمت داده و با افراد بالادست خود-حالا هر کسی که می خواست باشد-صحبت کرده بود تا او را اینجا نگه دارد
با ناامیدی گفت
-باید برم خونه…به نیویورک…لباس های بیشتری نیاز دارم… و باید از شغلم استعفا بدم
ناگهان خندید
-اگر چنین امکانی وجود داشته باشد که از کاری که اخراجت کردن استعفا بدی
-ترتیب پرواز رو برات میدم
-فکر می کنی چه مدت باید اینجا بمونم؟
تخمین میزد شاید دو یا سه هفته ای مجبور باشد که این جا بماند اما دلش می خواست مطمئن شود.. میبایست خدمات رفاهی و نامه هایش را سر و سامان دهد
نگاه فرانک مستقیم به چشم های او دوخته شده بود
-حداقل ۲ ماه شاید هم بیشتر
-ماه
-می بایست درمان بشه
-اما تا اون موقع دیگه بهوش میاد فکر میکردم فقط در این شرایط بحرانی به من نیازه
فرانک گلویش را صاف کرد
-دوست داریم حداقل تا زمانی که از بیمارستان مرخص میشه اینجا بمونی
او خیال داشت خبر را به تدریج به او بدهد.. اول او را متقاعد کند تا این جا بماند…سپس برایش توضیح بدهد که استیو به او نیاز دارد…و بعد با دلیل و منطق به او بفهماند و متقاعدش کند که باید برای مدت بیشتری کنارش باشد….و تنها امیدوار بود که همه چیز به خوبی پیش رود
-اما چرا؟
-اون به تو نیاز داره….زمانیکه به هوش بیاد درد زیادی خواهد داشت… قبلا نمی خواستم بهت بگم اما باید جراحی بیشتری روی چشم هاش انجام بشه و قبل از اینکه بانداژ ها از روی چشمش برداشته بشه…حداقل ۶ هفته زمان میبره…. او کاملاً گیج خواهد بود و تمام بدنش درد میکنه و در طی جلسه های درمانی… دکترها به او درد بیشتری می دن… و قطر از همه اینه که قادر نخواهد بود که چیزی ببینه…جی تو برای او به منزله ستون زندگی خواهی بود
جی بدون سر و صدا آنجا نشست و به او خیره شد… به نظر میرسید بعد از تمام این سالها ….و حالا که دیگر خیلی دیر شده بود… استیو قرار بود بیشتر از چیزی که هر دویشان تصور می کردند… به او نیاز پیدا کند
فصل ۳
دوباره برگشتن به نیویورک احساس عجیبی داشت …جی بعد از ظهر یکشنبه پرواز کرده بود و ساعت ها مشغول جمع کردن لباس ها و دیگر وسایل شخصی اش بود.. اما حتی آپارتمانش هم غریبه به نظر میرسید. مانند اینکه او دیگر به این جا تعلق نداشت. به صورت اتوماتیک لوازم اش را بسته بندی کرد. ذهنش در اتاق بیمارستان بودستا بود . او حالش چطور بود؟ …صبح را کنار او گذرانده بود..مدام با او صحبت میکرد و بازویش را نوازش می کرد با این حال از اینکه ساعتها دور از او گذرانده بود احساس عصبی بودن می کرد
صبح دوشنبه برای آخرین بار برای کار آماده شد .از درون احساس آسودگی خاطر عمیقی داشت. تا زمانی که این بار از روی دوش اش بر داشته نشده بود هرگز متوجه نبود که تا چه اندازه تحت استرس بوده و چه بار سنگینی به خاطر اینکه خودش را مناسب و لایق کار نشان دهد روی دوش گرفته..رقابت طلبی چیز خوبی بود اما نه به قیمت سلامتی اش. اگرچه قسمتی از این سرزنش متوجه خودش بود که تمام انرژی.. انگیزه.. و شور و شوقش را روی کار قرار داده بود و چیزی به عنوان سوپاپ باقی نگذاشته بود..خیلی خوش شانس بود که زخم معده نگرفته بود و به جای آن تنها معده اش عصبی شده بود.. به علاوه سردردهای مداوم و بی خوابی
زمانیکه به دفترش رسید اطراف را جستجو کرد تا جعبه کارتونی پیدا کند …سپس به سرعت میز را تمیز کرد و تمام لوازم شخصی اش را درون جعبه گذاشت ..البته چیز زیادی وجود نداشت.. یک رژلب.. یک جفت جوراب ..یک بسته کوچک دستمال کاغذی.. یک خودکار گران قیمت طلایی رنگ ..تازه کارش تمام شده بود و دستش را به سمت تلفن دراز می کرد تا با فرال وردلا صحبت کند که تلفن داخلی زنگ خورد
آقای کلمنت از اکوسیستم روی خط سه خانم گرانجر-
جی دکمه را فشار داد
لطفاً تماس های منو به دانکن ورد لا منتقل کنید
بله خانم گرانجر-
با نفسی عمیق.. جی شماره ی فرال را گرفت
دو دقیقه بعد با عزمی راسخ به داخل دفترش قدم گذاشت
لبخند ملایمی به جی زد …مانند ای که این او نبود که ۳ روز پیش با خشونت جی را اخراج کرده بود …به نرمی گفت
خوب به نظر می رسی جی چیزی توی ذهنته که میخوای بهم بگی؟-
پاسخ داد
نه خیلی فقط می خواستم بهت اطلاع بدم که نمیتونم دو هفتهای که بهم زمان دادی رو برات کار کنم.. امروز صبح اینجا اومدم تا میزمو تمیز کنمو به منشی دستور دادم تا تلفنهای منو به دانکن انتقال بده
زمانی که دید رنگ از صورت او پریده احساس رضایت خاصی به جی دست داد
وردلارروی پاهایش جهید و با عصبانیت گفت
این رفتار خیلی غیر حرفه ایه .. ما روی تو حساب کرده بودیم که قسمت های نیمه تمامو سر و سامون بدی-
با صدایی سخت حرف او را قطع کرد
و به دانکن آموزش بدهم چطور کار منو انجام بده-
لحن صدای وردلا تهدید کننده بود
-تحت این شرایط نمیدونم چطور میتونم توصیه نامه ی رضایتبخشی که خیال داشتمو بهت بدم …تو دیگه هرگز در بخش سرمایهگذاری بانکی کار نخواهی کرد… نه بدون یک مرجع مطلوب
چشم های آبی و عمیق جی زمانی که با صلابت به او خیره شد بسیار سرد بودند
-خیال ندارم دیگه توی سرمایهگذاری بانکی کار کنم متشکرم از شما
با شنیدن آن حرف تصمیم گرفت او کار دیگر پیدا کرده… که باعث میشد قدرتی که خیال داشت روی او از آن استفاده کند را از بین می برد …جی او را تماشا کرد و عملاً زمانی که تک تک گزینه هایش را در ذهن یکی یکی بررسی میکرد… و چرخش رفتار اش را مشاهده کرد.. جی واقعا داشت آنها را در وضعیتی بحرانی ترک میکرد و این تماما تقصیر ورد لا بود.. زیرا او خودش بود که با بی رحمی و خشونت جی را اخراج کرده بود
خب شاید من خیلی عجول بودم-
صدایش را مجبور می کرد تا گرما و دلسوزی پدرانه ای به خود بگیرد
-مطمئناً اگر کارهایی که به تو واگذار شده بود به خوبی پایان نپذیره تاثیر خوبی روی شرایط ما و روی تو نداره شاید اگه من دو هفته حقوق بیشتر بهت پاداش بدم اینطور شتابزده ترک کردن مارو مجدداً مورد بررسی قرار میدی؟
که اینطور… پس قرار است حالا که او هویچ جادویی پول را جلوی بینی جی تکان می دهد جی دوباره سر عقل بیاید
-متشکرم اما نه …چنین چیزی امکان پذیر نخواهد بود.. من دارم شهرو ترک می کنم
در حالت چهره اش وحشت کم کم نمایان شد ..اگر معامله هایی که او داشت برای شرکت جور میکرد به خوبی پایان نمی گرفت… چندین میلیارد برای شرکت خرج برمی داشت
اما نمیتونی این کار رو بکنی داری کجا میری؟-
از همین حالا می توانست تلفن های از سر وحشت دانکن به پدرش را تصور کند… لبخند خونسردانه تحویل فرال داد
بیمارستان ناوال بودستا.. اما نمیتونم هیچ تلفنی بپذیرم-
فرال کاملا حیرت زده به نظر می رسید
نا…بیمارستان ناوال؟-
همانطور که از در بیرون میرفت توضیح داد
یک موقعیت اورژانسی خانوادگیه-
زمانی که از دفتر بیرون آمد و به داخل سالن قدم میگذاشت ..در حالی که جعبه مقوایی کوچک زیر بغلش بود با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و از شادی محض اخراج شدن و قادر بودن به ایجاد آن چهره وحشت زده و هراس داخل چشم های فرال وردلا لذت می برد… تقریباً به خوبی خفه کردن اش بود…و حالا دیگر آزاد بود که پیش استیو برگردد.. قدرتی عجیب او را به کنار استیو میکشاند.. ضرورت و حالتی اضطراری که نه میتوانست درک کند و نه در برابر آن مقاومت کند
جی با یک هواپیمای مسافربری به نیویورک آمده بود… اما حالا که وسایل بیشتری با خود حمل می کرد فرانک برای او یک هواپیمای خصوصی فرستاد…. و تقریباً زمانی که فرانک به استقبالش به فرودگاه آمده بود… بطور خوشایندی متعجب شد
-نمیدونستم اینجا میایی؟
فرانک نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و به او لبخند نزند… چشمهایش مانند اقیانوس می درخشیدند و احساس اضطراب از چهره او رخت بر بسته بود .. طوری به نظر میرسید انگار از استعفا دادن از کارش بسیار لذت برده
و همین را هم از او بپرسید…. جی پاسخ داد
واقعا….. رضایت بخش بود… حال استیو امروز چطوره؟-
فرانک شانه ای بالا انداخت
از زمانی که رفتی بهتر نشده –
واقعا عجیب بود..اما حقیقت داشت. نبضش ضعیف تر و سریعتر… و نفس کشیدنش آرام تر و بی رمق تر شده بود… اگرچه مرد بیهوش بود… اما به طور واضحی به جی نیاز داشت
چشمهای جی از شدت نگرانی تیره شدند و لبهایش را گاز گرفت.. انگیزه برگشتنش پیش استیو قوی تر می شد.. مانند زنجیری نامرئی که او را به سمت خود می کشید
اما ابتدا می بایست وسایلش را به آپارتمانی که فرانک برای او دست و پا کرده بود می برد… چیزی که زمان زیادی لازم داشت و صبر و شکیبایی او را از بین میبرد.. آپارتمان.. نصف آپارتمان خودش در نیویورک بود ..با دو اتاق.. یک حمام و آشپزخانه ای کوچک که در گوشه اتاق قرار داشت… و وسایل آشپزی ضروری.. و اندکی در آن دیده می شد.. اما آپارتمان راحت و گرمی بود مخصوصاً از انجایی که خیال داشت بیشتر وقتش را در بیمارستان بگذراند.. این مکان تنها جایی برای خوابیدن و خوردن چند وعده غذایی در آن بود
فرانک زمانی که آخرین ساک دستی او را به داخل آپارتمان حمل می کرد گفت
برات یک ماشین تهیه کردم-
و به قیافه مبهوت او خندید
اینجا نیویورک نیست به یه وسیله ای نیاز داری که باهاش این ور اون ور بری-
کلیدها را از جیبش بیرون آورد و آنها را روی میز انداخت
-میتونی هر موقع دلت خواست به بیمارستان بیای و بری.. اجازه داری که در هر ساعتی که دلت خواست به ملاقات استو بیای … مثل قبل نمیتونم مدام اون اطراف باشم.. اما هر موقع که من اونجا نباشم یک مامور دیگه اون دوروبر خواهد بود که بهت کمک کنه
الان باهام به بیمارستان میای؟-
الان؟-
کاملا متعجب به نظر میرسید
نمی خوای اول وسایلت رو مرتب کنی؟-
میتونم امشب وسایلمو اینجا جا بدم …اما الان می خوام استیو رو ببینم-
خیلی خوب-
فرانک پیش خود فکر کرد: نقشه شان شاید داشت کمی بهتر از آنچه که فکرش را می کردند پیش میرفت.. اما کاری از دست او بر نمی آمد
-چرا با ماشینت منو تعقیب نمی کنی تا بتونی بهتر خیابون ها رو بشناسی و راه بیمارستان رو پیدا کنی؟ اه … تو میتونی رانندگی کنی مگه نه؟
با لبخند سرش را تکان داد
-من فقط ۵ سال اخیر توی نیجیورک زندگی کردم.. هر جای دیگه ای که زندگی میکردم به یک ماشین نیاز داشتم ..اما بهت هشدار میدم که توی این پنج سال زیاد رانندگی نکردم… پس بهم فرصت بده تا بهش عادت کنم
…………………
در واقع راننده گی کردن مانند دوچرخه سواری بود.. به محض اینکه آن را یاد گرفتی دیگر هرگز فراموش نخواهی کرد.. بعد از چند لحظه که دستورالعمل ها را به خاطر آورد… بدون هیچ مشکلی ماشین فرانک را دنبال کرد ..او همواره استوار و با حساب و کتاب رانندگی میکرد.. اما استیو مانند خود شیطان بود ..با سرعت و پر از ریسک ماشین را می راند
تنها زمانی که به اتاق او در بیمارستان قدم گذاشت و به کنار تختش رسید تنشی که تمام این مدت در عمق وجودش بود آرام گرفت.. به سر بانداژ شده اش خیره شد تنها لب ها و فک زخمی و ورم کرده او قابل دیدن بود.. قلبش به طور دردناکی مقابل قفسه س*ینه اش به طپش درآمد…با مراقبت و توجه ای بی نهایت… انگشت هایش را روی بازوی او قرارداد و شروع به صحبت کردن کرد
-من اینجام… مجبور بودم دیروز به نیویورک برگردم تا وسایلم رو جمع کنم و از کارم استفاده بدم ..یادم بنداز یک روز در موردش برات صحبت کنم… به هر حال خیال دارم تا زمانی که حالت بهتر بشه این جا پیشت بمونم
………………………………..
آن صدا دوباره برگشته بود… به آرامی در لایه های سیاهی که دور ذهن او قرار گرفته بودند نفوذ می کرد و با ضمیر ناخودآگاه او ارتباط کوچکی برقرار کرد …هنوز هم نمی توانست معنای کلمات را درک کند اما از این که نمیتواند بفهمد آگاه نبود …صدایش مانند نور و روشنایی در جایی که قبلاً چیزی قرار نداشت بود ..گاهی اوقات صدا آرام و گاهی اوقات پر از شیطنت و شادی بود… از شیطنت و شادی آگاه نبود… فقط از تغییر تن صدایش آگاه بود
دلش چیز بیشتری میخواست… دلش می خواست به صدا نزدیک تر شود …. شروع کرد به باز کردن راهش از میان مه و ابر تاریکی که اطراف او را در بر گرفته بود به سمت صدا…. اما هر زمان که تلاش می کرد ..دردی سوزان و شرورانه در کل بدنش نفوذ میکرد و تمام نیروی او را می خورد …. در آن زمان او عقبنشینی میکرد و به سیاهی محافظ پناه می برد …اما سپس صدا دوباره او را می فریفت.. تا نزد او برود… تا زمانی که دوباره ان هیولای درد و رنج به او حمله میکرد و دوباره مجبور به عقب نشینی می شد
…………………………………
یک بار دیگر مانند قبل بازویش حرکت کرد… و این حرکت باعث شد تا جی دستش را عقب بکشد .. دست از صحبت کردن برداشت و به او خیره ش..د بعد از مکثی کوتاه دوباره دستش را روی بازوی او قرار داد و به ادامه صحبت کردن پرداخت.. قلبش به شدت می تپید.. این احتمالا تنها… حرکت غیر ارادی ماهیچه هایش بود …که برای مدت طولانی در یک موقعیت قرار گرفته بودند.. امکان نداشت او سعی کرده باشد پاسخ جی را بدهد
زیرا باربیتوراتی که دکترها به بدن او تزریق میکردند عملاً بیشتر عملکرد مغز او را از کار می اندازد… بیشتر نه همه… این را سر گرد لونینگ گفته بود… اگر استیو از حضور او آگاه بود آیا امکان داشت که سعی در برقراری ارتباط با او بکند؟
به نرمی پرسید
بیداری؟ میتونی یک بار دیگه بازوت رو تکون بدی؟-
بازوی او زیر لمس انگشت هایش کاملاً بی حرکت بود ….. با آهی عمیق دوباره پرت و پلا گفتن را از سر گرفت… برای چند لحظه آن احساس آنقدر در او قوی بود که متقاعد شده بود او بیدار است… آن هم برخلاف تمام چیزهایی که به او گفته بودند
……………………
صبح روز بعد….. قبل از آنکه خورشید کاملاً از سمت شرق طلوع کند …جی در بیمارستان حاضر شد.. دیشب نتوانسته بود به خوبی بخوابد… نیمی به دلیل اینکه در یک مکان غریبه بود.. اما نمی توانست تمام تقصیر را به گردن آپارتمان بیاندازد… او در تاریکی شب دراز کشیده بود و ذهنش مدام داشت روی اتفاقات ان روز کار می کرد و نمی توانست این احساس را از خود دور کند که برای لحظه ای… استیو سعی کرده بود به تنها روشی که می تواند… با او ارتباط برقرار کند… و به طور ناخودآگاه خود را به او برساند …. تمام آنالیزها و منطق ها هم نمیتوانستند احساس سوزانی که به او دست داده بود را از بین ببرند
بس کن…. همانطور که سوار آسانسور میشد و به طرف آیسییو حرکت می کرد به خودش اخم کرد.. تصوراتش داشت از دستش خارج میشد و احساسات او که همواره در تمایلاتش غوطه ور می شد به آن آتش می زد.. او هرگز یکی از آن انسانهای سرد و گوشه گیری که همواره احساسات خود را تحت کنترل داشتن نبود ا..گرچه تقریباً سلامتی خود را به خطر انداخت تا بتواند مانند یکی از آنها باشد..به این دلیل که خیلی دلش میخواست استیو حالش خوب شود داشت چیزهایی را تصور می کرد که اصلا وجود نداشتند
برخلاف این ساعت روز اتاق او کاملا با لامپ روشن بود زیرا روشنی یا تاریکی فرقی به حال او نمی کرد..احتمال میداد پرستار ها برای راحتی کار چراغ ها را روشن گذاشته باشند..در را پشت سرش بست و هر دوی آنها را در پیله خصوصی و راحتی فرو برد..سپس به طرف تخت او حرکت کرد.. بازویش را لمس کرد و به نرمی گفت
_ من اینجام
مرد روی تختخواب نفس عمیقی کشید و قفسه س*ینه اش اندکی لرزید
این حرکت او را به سختی تکان داد و مانند طنابی که محکم یک نفر آن را بکشد… احساس آگاهی از وجود یکدیگر بین آنها کشیده شد..یک نوع ارتباط که از هر منطقی فراتر می رفت و با کلمات بیان نمی شد…. این احساس دوباره بین آنها به وجود آمده بود این بار قوی تر.. مرد می دانست که جی در اتاق حضور دارد…به طریقی وجود او را احساس می کرد و داشت می جنگید تا بتواند به او برسد
چشم های جی روی او ثابت مانده بودند و با صدای زمزمه وار پرسید
_ میتونی صدای منو بشنوی؟… یا میتونی به طریقی لمس دست های من و احساس کنی؟… این طوریه؟ وقتی به بازوت دست میزنم میتونی احساسش کنی؟احتمالاً باید ترسیده وکیل باشی چون که نمیدونی چه اتفاقی افتاده و داری سعی می کنی با محیط اطرافت ارتباط برقرار کنی.. اما به نظر میرسه بدنت باهات همکاری نمیکنه.. نگران نباش همه چیز خوب میشه بهت قول میدم..اما یکم زمان میبره
…………………………………….
دوباره آن صدا… چیزی در آن صدا مرد را به طرف خود می کشید.. برخلاف اینکه هر زمان سعی میکرد از تاریکی بیرون بیاید درد به طرف او پنجه می کشید.. از درد می ترسید اما گرمای صدا را بیشتر می خواست.. دلش می خواست به آن نزدیک تر باشد… دلش میخواست به زن نزدیک تر شود.زمانی… دقیقا نمی توانست به خاطر بیاورد کی… اما متوجه شد که این صدا متعلق به یک زن است. صدا نرم لطیف و مهربان بو..د تنها پناهگاه او در این تاریکی و پوچی دنیای اش. آگاهی چندانی از دنیای اطرافش نداشت اما به طریقی از صدا آگاه بود مانند این که نوعی غریزه اولیه او را به طرف صدا می کشید و باعث میشد با تمام وجود مشتاق ان باشد.. به او قدرت کافی می داد تا با تاریکی و درد مقابله کند.. دلش میخواست به زن بفهماند که این جا با او..حضور دارد و می تواند حضورش را احساس کند..عضلات بازویش منقبض شدند اما این حرکت آنقدر آرام بود که تقریباً احساس نمی شد
……………………………….
این دفعه دستش را کنار نکشید بلکه به آرامی سر انگشتانش را روی پوست او می کشاند در حالی که به دقت چهره مرد را بررسی میکرد
_استیو؟ میخواستی بازوت رو تکون بدی؟میتونی دوباره این کارو انجام بدی؟
……………………………..
عجیب است بعضی از کلمات را می توانست درک کند اما بعضی دیگر را نه..اما ازن هنوز هم اینجا بود..نزدیکتر صدای او واضح تر…تنها میتوان از تاریکی ببیند..مانند این که دنیا هرگز وجود نداشته اما زن حالا بسیار به او نزدیکتر بود… ناگهان درد به بدن او چنگ انداخت.. موج های عظیمی از درد که باعث میشد عرق روی پوست بدنش بنشیند…اما نمی خواست بعد از این همه تلاش تسلیم شود…دلش نمی خواست دوباره درتاریکی فرو رود
بازویش؟ بله زن از او می خواست تا دوباره بازوش را تکان دهد..نمی دانست که آیا میتواند این کار را انجام دهد یا نه…این حرکت آنقدر دردناک بود که نمی دانست آیا می تواند از پس ان بربیاید یا نه…آیا توانی برای ادامه در بدنش وجود دارد ؟اگر بازویش را تکان ندهد…ایا زن از کنار او دور می شود؟ نمیتوانست تحمل کند دوباره تنها شود…نمیتوانست تحال کند دوباره به جایی برگردد که همه جا تاریک.. تیره و پوچ بود… نه بعد از آنکه تا این اندازه به گرمای زن نزدیک شده
سعی کرد فریاد بکشد اما نمیتوانست.. شدت درد آنقدر وحشتناک بود که مانند حیوانی وحشی با چنگ و دندان بدن او را از هم می درید………… بازویش را تکان داد
…………………………..
حرکت آنقدر آرام بود که اگر دستش روی بازوی او نبود نمی توانست آن را احساس کند..عراق روی سراسر پوست بدن او نشسته بود و شانه ها و سی*نه اش زیر نور لامپ ها می درخشیدند همانطور که بیشتر به طرف او خم میشد ضربان قلبش بالاتر رفت… نگاهش روی لب های او ثابت شده بود
_ استیو میتونی صدای منو بشنوی؟ من جی هستم.. تو الان میتونید صحبت کنی چون که یک لوله توی دهنت قرار داره اما نگران نباش من اینجام…ترکت نمیکنم
به آرامی لبهای ورم کرده اش از یکدیگر باز شدند مانند این بود که دارد به سختی سعی می کند کلماتی را که او را یاری نمیدهند شکل دهد..جی بالای سر او شناور ایستاده بود به سختی نفس میکشید و به خاطر تلاشی که مرد انجام میداد تا لب ها و زبان آسیب دیده اش را حرکت دهد و صحبت کند…. قلبش به درد آمد…میتوانست شدت ناامیدی و اراده محکم او را که سعی می کرد در برابر تمام منطقه ها درد و داروها مقابله کند را احساس کند.. او داشت به شدت سعی میکرد تا یک کلمه را ادا کند… مانند این بود که هرگز شکست را نمی پذیرد…مهم نبود که به چه قیمتی برای او تمام می شود چیزی در درون مرد به او اجازه تسلیم شدن نمی داد
دوباره سعی کرد… لبهای ورم کرده و بی رنگ او با تقلا تکان خوردند.. زبانش تکان خورد و یک کلمه بی صدا را ادا کرد:
_درد
درد درون قلب جی آنقدر شدید شد که ناگهان به تقلا افتاد تا نفس را به درون ریه هایش بکشد..با ملایمت بازوی او را نوازش کرد
_ الان برمیگردم.. دکترها یک چیزی بهت میدن که دیگه درد رو احساس نکنی.. فقط یک دقیقه تنهات میزارم. قول میدم زود برگردم
به سرعت به سمت در پرواز کرد و اسکندری خوران به داخل راهرو دوید.. می بایست بیشتر از آنچه که فکرش را میکند داخل اتاق مانده باشد..چراکه شیفت سوم به خانه رفته بودند و شیفته اول دوباره بازگشته بودند..فرانک و سرگرد لانینگ در ایستگاه پرستار ها ایستاده بودند و با صدای آرامی با یکدیگر صحبت می کردند ه..مانطور که جی به طرف آنها می دوید دو مرد سرشان را بلند کرده و به او نگاه کردند.. تقریبا نگاه وحشت زده و ناباورانه ای در چشم های فرانک پدید آمد
با صدای خفه گفت
_ بیدار شده.. گفت بدنش درد میکنه..خواهش می کنم..لطفاً باید بهش یه چیزی بدین تا….
دو مرد به سرعت از او گذشتند و تقریبا او را به طرفی کنار زدند فرانک گفت
_قرار نبود این اتفاق بیفته
صدایش آنقدر خشن و سخت بود که جی مطمئن نبود این صدا واقعا مربوط به او باشد
کلماتش معنایی نداشتند..چه چیزی قرار نبود اتفاق بیفتد؟ قرار نبود استیو بیدار شود؟ آیا آنها به جی دروغ گفته بودند؟ آیا انتظار داشتند بالاخره بمیرد؟ نه چنین چیزی امکان پذیر نبود و گرنه فرانک آنقدر به خود زحمت نمی داد جی را در هتلی کنار بیمارستان اقامت دهد
پرستار ها به سرعت به داخل اتاق استیو دویدند و زمانی که جی سعی کرد به داخل اتاق برود به آرامی او را داخل راهرو نگه داشتند.. جی بیرون ایستاد و به هیاهوی صداهای داخل اتاق گوش سپرد.. همانطور که اشک ها بی صدا روی گونه هایش پایین می ریختند لبه پایین اش را گاز می گرفت.. او می بایست داخل اتاق باشد..استیو به او نیاز دارد
……………………..
داخل اتاق فرانک سرگرد لانینگ را نگاه می کرد که به سرعت علایم حیاتی و نوار مغزی استیو را بررسی میکرد
_ هیچ شک و شبهه ای باقی نمانده
سرگرد لانینگ همانطور که مداوم کارش را انجام می داد با بی حواسی گفت
_ داره از کما بیرون میاد
فرانک اعتراض کرد
_ به خاطر خدا… هنوز به او دارو تزریق نشده.. چطور میتونه از کما بیرون بیاد وقتی که تو دوز دارو هاش رو کمتر نکردی؟
_ داره باهاش مقابله میکنه…این مرد یک قانون پزشکی محکم رو شکست و اون زنیکه بیرون ایستاده تاثیر خیلی قوی روی او داره..آدرنالین قدرت محرکه بسیار قویه و اگه به اندازه کافی به بدن برسه قدرت بدنی و تحمل انسان ها به شدت بالا میره..فشار خونش بالا ست و خروجی قلبش داره افزایش پیدا میکنه… تمامی علایم بالا رفتن آدرنالین
_ خیال داری دوز داروها رو بیشتر کنیدتا دوباره به کما بره؟
_نه..کما به این دلیل بود که نذاریم مغزش ورم کنه و صدمات جبران ناپذیری وارد بشه.. به هر حال من تقریباً آماده بودم تا اونو از این وضعیت بیرون بیارم..اون فقط یکم زمانبندی رو جلو انداخت.. اما هنوز هم به خاطر درد باید بهش دارو تزریق کنیم…اگرچه این کار باعث نمیشه که دوباره به کما فرو بره…قادر خواهد بود که به آسانی بیدار بشه
_جی میگه احساس کرده داره میگه بدنش درد میکنه..آیا میتونه با این حجم دارو ییکه در بدنش هست درد رو احساس کنه؟
_ اگه اونقدر بیهوش بوده که ارتباط برقرار کنه پس هوشیاریش تا اندازه ای بوده که بتونه درد رو هم احساس کنه
_میتونه صحبتهای ما رو بفهمه؟
_امکانش وجود داره… من که میگم کاملا میتونه صدای ما رو بشنوه..اما اینکه معنی کلمات را بفهمه چیز کاملاً جداییه
_فکر می کنی چقدر طول میکشه تا بتونیم ازش سوال بپرسیم؟
سرگرد لانینگ نگاه سخت گیرانه ای تحویل او داد
_نه تا زمانی که ورم گلو و صورتش به اندازه ای خوب بشه که من بتونم لوله های تنفسی رو خارج کنم..من که میگم یک هفته دیگه و ازش انتظار ندارم که چشمه اطلاعات باشه.. ممکنه هرگز به خاطر نیاره چه اتفاقی براش افتاده و اگه در نهایت به خاطر بیاره ..ماه ها طول خواهد کشید
_فکر می کنی این خطر وجود داره که اطلاعات سری به طور ناخواسته به جی بگه؟
فرانک دلش نمیخواست چیز زیادی بگوید سرگرد لانینگ میدانی است که استیو یک بیمار بسیار مهم است اما چیزی از جزئیات نمی دانست
_فکر نمی کنم چنین امکانی وجود داشته باشه او آنقدر گیج و آشفته است.. شاید حتی وحشت زده..که نمیتونه چیزی به خاطر بیاره.. و هنوز هم امکان داره قادر به صحبت کردن نباشه…بهت قول میدم تو اولین کسی خواهی بود که به محض خارج کردن لوله ها از دهانش با او ملاقات خواهد کرد
فرانک به جسم بی حرکت روی تخت نگاه کرد…برای ماهها و به مدت طولانی آنقدر بی حرکت روی آن تخت بود که باور کردن این حقیقت که می تواند صدای آنها را بشنود واقعاً سخت و دور از ذهن بود… تا چه برسد به اینکه حتی تلاش کرده باشد تا با جی ارتباط برقرار کند.. اما از آنجایی که آن مرد را به خوبی میشناخت..میدانست که می بایست برای چنین چیزی آماده می بود…مرد هرگز تسلیم نمی شد..هرگز دست از مبارزه کردن برنمیداشت..حتی زمانی که در مخمصه ای گیر می افتاد که هر کس دیگری ممکن بود از آن فرار کند… و به خاطر همین خصوصیت اخلاقی از شرایط بسیاری جان سالم به در برده بود که هیچ کس دیگر نمی توانست از آن زنده بیرون بیاید…درست مانند این مورد اخیر…مردم هرگز آن شخصیت قوی و ترسناک زیر آن چهره جذاب و لبخند گیرایش را نمی توانستند ببینند
به آرامی پرسید
_ آیا امکانش وجود داره که برای همیشه مغزش صدمه دیده باشه؟
به یاد آورد که استیو.. ممکن است صدای آنها را بشنود و هیچ راهی وجود نداشت که بتواند حدس بزند چقدر از حرف های آنها را میتواند متوجه شود
سرگرد لانینگ آهی کشید
_ نمیدونم.. به سرعت تحت مراقبت های عالی قرار گرفته و این میتونه شانسی خیلی زیادی براش بیاره..ممکنه صدمه مغزی شدید ایجاد شده باشد یا ممکنه آنقدر ناچیز باشد که حتی به چشم نیاد…اما نمیتونم به طور حتم چیزی بگم…حتی این حقیقت که بیدار شده و به خانم گرانجر واکنش نشان داده کاملاً دور از انتظار بود.. چند مرحله بهبود رو پشت سر جا گذاشته… هرگز چیزی مثل این ندیده بودم…معمولا اول باید دچار گیجی بشه..و حتی نتونه بلند بشه و بعد از آن دچار هذیان گویی و تلاطم شدید… مثل اینکه مراحل بهبود مغزی به طور وحشیانه ای شروع به کار کرده…بعد باید آرام تر بشه اما بسیار گیج خواهد بود…در مرحله بعد مثل یک مرد آهنی و اتوماتیک وار رفتار خواهد کرد قادر خواهد بود به پرسش ها پاسخ بده اما به جز کارهای فیزیکی بسیار آسان… قادر به انجام رفتار دیگری نخواهد بود….و مراحل بهبود بالایی مغز که مربوط به کار کره کامل بدنش میشه بسیار به کندی انجام خواهد گرفت
_و اون الان دقیقا در چه مرحلهای قرار داره؟
_ تونسته ارتباط برقرار بکنه مثل اینکه در مرحله اتوماتیک قرار داشته.. اما احساس میکنم حالا دوباره به عقب برگشته.. احتمالا باید تلاش بسیار عظیمی از جانب او شده باشه که بتونه تا این حد پیش بیاد
_از اونجایی که دارو هاش رو کمتر کردی فکر می کنی بتونه ارتباط بیشتری برقرار بکنه؟
_شاید.. ممکنه دیگه این حادثه تکرار نشه و دوباره به حالت معمول بهبود وضعیت برگرده
فرانک با اوقات تلخی پرسید
_چیزی هست که ازش مطمئن باشی؟
سرگرد لانینگ نگاه یکنواخت و طولانی به او انداخت
_ بله..مطمئنم که شرایط بهبودی او به شدت به خانم گرانجر وابسته است.. اونو همین دوروبر نگهدار.. میتونه بهش کمک زیادی بکنه…این مرد به او نیاز داره
_ از اونجایی که داری میزان دارو را کم می کنی آیا برای خانم گرانجر خطری وجود نداره که دو روبرو او باشه؟
_بر روی این قضیه پافشاری دارم.. اون زن میتونه اونو آروم نگه داره..به جهنم..مطمئنم نمیخوام با اون همه لوله که به س*ینه اش وصله خودش رو این ور اون ور بندازه…مطمئنی که این زن قادر خواهد بود که از پسش بر بیاد؟
فرانک ابرویش را بالا گرفت
_ اون قوی تر از اون چیزیه که نشون میده
و جی به طور عجیبی برای استیو فداکاری میکرد که فرانک نه انتظارش را داشت و نه درک میکرد. مانند اینکه چیزی او را به سمت مرد میکشید اما هیچ پایه و اساسی برای چنین احساسی وجود نداشت.قبلا زمانیکه سالم بود جذابیت او همواره باعث میشد تا زنها خود را به دست و پای او بیاندازند و تمام توجهات را به سمت خودش جلب می کرد اما حالا چیزی بیشتر از یک مومیایی بود و نمی توانست از جذابیت مردانه خود روی جی استفاده کرده باشد. باید دلیل دیگری وجود داشته باشد
او می بایست به مرد اطلاع دهد که چه اتفاقی افتاده
ناگهان در باز شد و جی با نگاهی سخت به آنها نگاه کرد مانند اینکه آنها را به مبارزه می طلبید که اگر جرات دارند او را دوباره بیرون می اندازند و با لحن یکنواخت گفت
_ من میمونم
به کناره تخت استیو رفت و دستش را روی بازوی او گذاشت چانه اش را به طور خودسرانه بالا داد و گفت
_ اون به من نیاز داره.. و من هم قرار کنارش بمونم
سرگرد لانینگ از جی به استیو و سپس به فرانک نگاهی انداخت و با لحنی ملایم گفت
_ اون اینجا میمونه
سپس به فایل دستش نگاهی انداخت
_ خیلی خوب خیال دارم مقداری داروی او را کمتر کنم تا کاملا از کما بیرون بیاد.. بین ۲۴ تا ۳۶ ساعت طول میکشه و من نمیدونم وقتی بهوش میاد چطور واکنش نشان خواهد داد بنابراین می خوام تحت نظارت کامل قرار بگیره
به جی نگاه کرد
_ خانم گرنجر..میتونم شمارو جی صدا کنم؟
جی زمزمه کرد
_ لطفاً
_ یک پرستار اینجا کنار او خواهد ماند تا زمانی که کاملاً از تاثیر داروها پاک بشه..واکنش او ممکنه غیر قابل پیش بینی باشه اگر اتفاقی افتاد خیلی مهمه که شما از او فاصله بگیرید و جلوی کاری که ما باید انجام بدیم رو نگیرید.متوجه منظورم شدید؟
_بله
_ میتونم به شما اعتماد کنم که از هوش نوید و جلوی دست و پای ما رو نگیرید؟
_بله
_ باشه روی حرف شما حساب می کنم
نگاه محکم و نظامی او جی را مورد بررسی قرار داد و ممکن است با توجه به چیزی که در او دید خیالش راحت شده باشد زیرا سرش را به نشانه موافقت اندکی تکان داد
_ کار آسانی نخواهد بود اما فکر میکنم میتونی از پسش بر بیای
جی نگاهش را به استیو بازگرداند و بقیه اتاق را نادیده گرفت..گویی هیچ کس دیگری در اتاق نیست..نمی توانست جلوی خودش را بگیرد.. استیو باعث می شد هر کس دیگری در نظر او ناپدید شود.هیچ چیز جز او اهمیت نداشت و از زمانی که تلاش دردناکش برای ارتباط برقرار کردن با جی را مشاهده کرده بود..این احساسات قوی تر هم شده بود..این تجربه او را می ترسند و کاملا احساساتش را تکان داده بود…زیرا هرگز قبلا چنین تجربه ای نداشت. اما نمی توانست با آن مبارزه کند..چیز بسیار عجیبی بود…بیشتر از زمانی که استیو از تمام وجود..بدن.. احساس و جذابیت خود روی جی استفاده می کرد او را به خود جذب کرده بود..اکنون او بی حرکت.. و بیشتر بدنش از کار افتاده بود… اما چیزی عمیق و بنیادی جی را به طرف او میکشاند.. اینکه در یک اتاق با او باشد باعث میشد ضربان قلبش بالاتر رود و خون به رگ هایش جریان یابد… باعث میشد کل بدنش انرژی دوباره بگیرد
زمزمه کرد
_ من برگشتم
و دوباره بازوی او را نوازش کرد
_ میتونی دوباره بخوابی نگران نباش و با درد مبارزه نکن… فقط اجازه بده بره. من اینجا با تو هستم و ترکت نمیکنم مراقبت هستم و زمانی که دوباره بیدار بشی اینجا کنارت خواهم بود
به آرامی نفس کشیدنش آهسته تر و آرام تر شد..فشار خونش پایین تر آمد..اه اندکی از گلویش خارج شد..جی همانطور که او به خواب فرو می رفت کنار تختش ماند و به آرامی بازوی او را نوازش می کرد
…………………..
مرد بیدار شد.. و با فریادی بی صدا گفت: کجایی؟ سعی می کرد با چنگ و دندان راه خود را از میان درد و تاریکی به دنیایی وحشتناک تر باز کند. درد آنقدر شدید بود گویی کسی او را زنده زنده میخورد اما می توانست آن را تحمل کند زیرا برخلاف قدرت درد.. نمیتوانست با پوچی وحشتناک و عظیمی که او را در بر گرفته بود مقایسه شود..خدایا.. آیا اورا زنده دفن کرده اند؟ او نمیتوانست حرکت کند.. نمی توانست چیزی ببیند و نمیتوانست هیچ صدایی از خود تولید کنند..مانند اینکه بدنش مرده و ذهنش زنده بود… بسیار وحشتناک…دوباره سعی کرد فریاد بکشد اما نمیتوانست
او کجا بود؟ چه اتفاقی برایش افتاده بود؟
نمی دانست… خدا به او کمک کند… نمی دانست
_ من اینجام
صدا به نرمی به او گفت
_ میدونم ترسیدی و از هیچ چیز سر در نمیاری.. اما من اینجام..کنارت خواهم موند
صدا.. بسیار آشنا بود.. این صدا در رویاهایش وجود داشت..نه.. رویاهایش نه.. چیزی عمیق تر از آن.. این صدا در وجود او.. در استخوان ها و تک تک سلول هایش وجود داشت.. صدای جزئی از وجود او بود و با تمام وجود روی آن تمرکز کرد.. تشخیص دادن آن صدا تقریباً دردناک بود….. اما به طور عجیبی برایش بیگانه به نظر میرسید…نمیتوانست ان را با چیزی در ناخودآگاهش ارتباط دهد
صدا ادامه داد
_ دکتر ها میگن احتمالا خیلی گیج شدی
آرام..مهربان و اندکی.. تو گلویی بود..مانند این بود که ساعتها گریسته..بله..مطمئنم این صدا به یک زن تعلق داشت.. به طور مبهم این صدا را به یاد می آورد..که او را صدا میزد..که او را از تاریکی عجیب و عمیق بیرون می کشید
زن شروع کرد به صحبت کردن در مورد فهرستی از جراحات و او با اشتیاق و به طور قوی روی صدایش تمرکز کرد..تنها چند دقیقه بعد بالاخره متوجه شد که دارد در مورد او صحبت میکند.. او مجروح شده بود… نمرده بود… کسی او را زنده دفن نکرده بود
موج عظیم آسوده خاطری که بدن او را فرو گرفت.. تقریباً باعث خستگی و از پا در آمدنش شد
زمانی که دوباره بیدار شد.. زن هنوز هم کنار او بود و این بار ترسش از بیدار شدن بسیار کمتر بود. متوجه شد که صدای زن گریان نیست بلکه گرفته است.
او همواره اینجا بود.. زمان هیچ مفهومی برای مرد نداشت.. برای او فقط درد و تاریکی وجود داشت..اما خوشبختانه متوجه شد که دو نوع تاریکی وجود دارد…یکی از آنها در ذهن او بود و افکارش را می پوشاند.. اما می توانست با آن مبارزه کند… آن تاریکی به آرامی کمتر و کمتر می شد..سپس تاریکی دیگری وجود داشت..نبود نور… این که قادر نبود چیزی ببیند… دوباره…اگر زن کنارش نبود دچار ترس و وحشت می شد..بارها و بارها برایش توضیح داد..مانند اینکه زن میدانست او بالاخره متوجه منظور کلماتش می شود..او کور نبود بلکه بانداژهایی روی چشم هایش قرار داشت…اما کور نبود…. پاهایش شکسته شده بودند… اما دوباره می توانست راه برود…دستهایش سوخته بودند… اما دوباره میتوانست از آنها استفاده کند… لوله ای در گلویش وجود داشت تا بتواند نفس بکشد…به زودی آن لوله خارج خواهد شد و او دوباره می توانست صحبت کند
او حرفهای زن را باور میکرد…او را نمیشناخت اما به او اعتماد داشت
سعی می کرد فکر کند..اما کلمات مانند بومرنگ در ذهنش می چرخیدند و نمی توانست مفهوم آنها را در کند…نمی دانست…. چیز های بسیاری وجود داشت که نمی دانست… او هیچ چیز نمی دانست… اما نمی توانست کلمات را گیر بیاندازد و آنها را در قالب جمله کنار یکدیگر قرار دهد تا بفهمد که چه چیزی است که او نمیداند..هیچ چیز معنا نداشت و او آنقدر خسته بود که نمی توانست مبارزه کند
بالاخره بیدار شد و متوجه شد که افکارش واضح تر هستند..حالت پریشانی متفاوت بود..زیرا این بار کلمات برایش معنا داشتند.. اگر چه چیز دیگری معنایی نداشت..زن هنوز هم اینجا بود..می توانست دست او را روی بازویش احساس کند..می توانست صدای اندک گرفته اش را بشنود…آیا تمام این مدت کنارش بوده ؟ چه مدت گذشته؟ به نظر میرسید یک عمر گذشته… و به طور ناخودآگاه این موضوع ذهن او را آزار می داد زیرا احساس میکرد باید دقیقا این را بداند
چیزهای بسیار زیادی بود که میخواست بداند اما نمیتوانست بپرسد. احساس ناامیدی او را می خورد.عضلات بازویش زیر انگشتان زن کشیده شدند… خدایا… اگر زن او را ترک کند چه بلایی سرش خواهد آمد؟ او تنها طناب ارتباطی اش با دنیای بیرون از زندان تن خودش بود…تنها حلقه ارتباط او با عقلانیت…تنها پنجره در دنیای تاریکش.. و ناگهان احساس نیاز به دانستن درون او را پر کرد…یک کلمه در ذهنش صدا میداد:..کی؟
لب هایش کلمه را شکل دادند و بی صدا کلمه از دهانش خارج شد..بله این چیزی بود که می خواست بداند..تمام خواسته اش در آن یک کلمه کوچک خلاصه شد
…………………………….
جی به ارامی انگشتش را روی لبهای او قرار داد و زمزمه کرد
_ سعی نکن صحبت کنی بزار از سیستم ارتباطی استفاده کنیم..من حروف الفبا رو برات میگم و هرجا به حرفی که تو میخواستی رسیدیم بازوت رو تکون بده…حروف الفبا رو بارها و بارها تکرار می کنم تا چیزی که میخوای رو بهم بگی… میتونی این کارو انجام بدی؟ اگه جوابت بله است یک بار تکون بده و اگه نه دوبار
او کاملا خسته و فرسوده شده بود..دو روز از زمانی که اولین بار استیو بیدار شده بود گذشته..و او بیشتر اوقات کنارتخت استیو مانده بود.. آنقدر صحبت کرد که تقریبا صدایی برایش نمانده بود…کلمات جی مانند پلی بود که استیو را از کما به دنیای واقعی می آورد.. می دانست او چه زمان بیدار است..احساس میکرد که ترسیده…میتوانست تقلای ش را برای اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده درک کند.. اما این اولین باری بود که لب هایش تکان خورده بود.. و او آنقدر خسته بود که نمی توانست بفهمد سعی دارد چه بگوید.. بازی حروف الفبا تنها چیزی بود که به ذهنش می رسید تا بتواند به وسیله آن با او ارتباط برقرار کند… اما نمی دانست که آیا او قادر خواهد بود که به اندازه کافی روی حروف تمرکز کند یا نه
بازوی او تکان خورد… تنها یک بار
نفس عمیقی کشید و خستگی اش را مجبور کرد تا به کناری برود
_ خیلی خوب بزن بریم..ا..ب..پ…
از اینکه تقریبا تمام حروف الفبا را گفته بود اما بازوی او بدون حرکت زیر انگشتانش مانده بود کم کم امیدش را از دست داد.. به هر حال این یک حرکت غیر واقعی و ایده آل گرایانه بود زیرا سرگرد لانینگ برای او توضیح داده بود که شاید روزها بگذرد و ذهن او هنوز هم به اندازه ی کافی واضح نشده باشد که بتواند روی چیزی تمرکز کند و اینکه بتواند واقعیت را درک کند یا اینکه بداند اطرافش چه اتفاقاتی خواهد افتاد..سپس او به حرف “ک” رسید..و بازویش تکان خورد
ناگهان متوقف شد
_ک؟
یک بار دیگر بازوی او تکان خورد… که به معنای “بله “بود
خوشی سراسر وجودش را گرفت
_ خیلی خوب… اولین حرف شد “ک”.. بزن بریم سراغ حرف بعد:..ا..ب..پ..
یک بار دیگر بازویش روی حرف “ی” تکان خورد
و بعد از آن هر چه حروف الفبا را تکرار می کرد دیگر حرکتی انجام نمی داد… جی شگفت زده بود
_کی؟ منظورت همینه؟ میخوای بدونی من کی هستم؟
او نمی دانست… واقعاً نمیدانست.. نمی توانست به خاطر بیاورد که هرگز به این موضوع که خودش را معرفی کند اشاره کرده باشد… به جز اولین باری که شروع به صحبت کردن با او کرده بود…آیا انتظار داشت بعد از پنج سال جدایی صدای او را به خاطر آورد؟
با مهربانی گفت
_ من جی هستم.. همسر سابقت
فصل ۴
مرد کاملا بی حرکت بود.. جی میتوانست احساس کند که دارد از او فاصله میگیرد..بطور تعجب آوری دردی عمیق سی*نه او را به درد آورد و خودش را به خاطر آن سرزنش کرد.چه انتظاری داشت؟ نمیتوانست بلند شود و جی را بغل بگیرد..نمیتوانست صحبت کند..احتمالا کاملا خسته بود. به خوبی همه اینها را می دانست اما به طور عجیبی احساس میکرد استیو دارد از او فاصله میگیرد. آیا از اینکه تا این اندازه به جی وابسته شده بود احساس انزجار می کرد؟ استیو همواره به طور عجیبی انسان گوشه گیر و سردی بود.. همواره دیگران را از خود دور نگه می داشت. یا شاید از این منزجر بود که هم اکنون جی کنار او بود نه یک پرستار غریبه. هر چه باشد اگر یک انسان غریبه به تو سرویس بدهد تقریباً میتوانی کمی احساس استقلال کنی زیرا این کار شغل او به حساب میآید. اما سرویس های شخصی و صمیمی تر قیمتی داشت که نمیتوانستی با دلار آن را بپردازی و استیو از آن خوشش نمی آمد.
خودش را مجبور کرد با خونسردی که احساس نمی کرد…صدایش را بی احساس نشان دهد
_سوال دیگه ای داری؟
دوبار بازویش را تکان داد…نه
آنقدر در زندگی او را پس زده بودند که حالا به خوبی می توانست آن را درک کند…اگرچه پیامی نامحسوس و بی صدا بود اما……دردناک بود.چشم هایش را بست.. به شدت تلاش میکرد تا دوباره کنترل صدایش را به دست آورد…. این کار چند دقیقه به طول انجامید
_میخوای اینجا پیشت بمونم؟
برای چند لحظه بی حرکت بود…سپس بازویش حرکت کرد……. و یک بار دیگر…… نه
_خیلی خوب…… دیگه مزاحمت نمیشم
کنترل اش را از دست داده بود..صدایش نازک و گرفته بود..صبر نکرد تا ببیند آیا او هیچ واکنشی نشان داد یا نه..بلکه چرخید و از در بیرون رفت.. تقریباً احساس مریض بودن میکرد…حتی حالا بیرون رفتن و او را تنها گذاشتند تلاش بسیاری میطلبید.. دلش میخواست کنار او بماند… از او محافظت کند..و برایش بجنگد…خدایا….اگر می توانست درد های او را خودش به جان می کشید… اما او جی را نمیخواست… به او نیازی نداشت…کاملا حق با او بود… استیو تلاشهای او را نمیپسندید… اما احساس کششی که در او بیدار شده بود آنقدر بر روی ذهنش تاثیر گذاشته بود که عقل سلیم را نادیده گرفته و به فرانک اجازه داد تا با صحبت کردن او را به ماندن متقاعد کند
خوب حداقل می توانست به فرانک اطلاع دهد که اقامت او اینجا دیگر به پایان رسیده.و این که هرچه سریعتر اینجا را ترک خواهد کرد.. مشکلاتش هنوز هم تغییر نکرده بودند.. او هنوز هم می بایست کار جدیدی پیدا کند.. سکه ای در کیفش پیدا کرده و با استفاده از تلفن داخل راهرو با شماره ای که فرانک به او داده بود تماس گرفت.. فرانک این دو روز گذشته به اندازه قبل در بیمارستان نمی ماند…در حقیقت آن روز اصلا در بیمارستان نبود…بی درنگ پاسخ تلفن را داد و شنیدن صدای آرامش به او کمک کرد
_جی هستم…میخواستم بدونی که کار من اینجا دیگه تمومه.. استیو دیگه نمیخواد پیشش بمونم
_چی؟
به نظر وحشت زده می رسید
_ از کجا میدونی؟
_ خودش بهم گفت
_ آخه به خاطر خدا خودش چطور تونست این کار رو انجام بده ؟ او نمیتونه صحبت کنه..همچنین میتونه بنویسه..و به هر حال سرگرد لانینگ گفت که در این مرحله مغزش سردرگمه
با خستگی توضیح داد
_ امروز صبح حالش خیلی بهتره..ما از یک سیستم ارتباطی استفاده کردیم..من حروف الفبا رو براش میخوندم و اون هم هرجا که منظورش بود بهم سیگنال میداد..میتونه کلمات رو هجی کنه و به سوال ها پاسخ بده.. یک حرکت یعنی بله و دو حرکت یعنی نه
فرانک به تندی پرسید
_به سرگرد لانینگ گفتی؟
_نه.. ندیدمش..فقط میخواستم بهت بگم که بدونی استیو دلش نمیخواد من کنارش باشم
_سرگرد لانینگ رو پیج کن می خوام همین حالا باهاش صحبت کنم
به عنوان یک مرد شیرین فرانک هر زمان که میخواست میتوانست بسیار رئیس مآبانه رفتار کند.جی به ایستگاه پرستار ها رفت و از آنها درخواست کرد تا سرگرد لانینگ را پیج کنند..تنها ۵ دقیقه طول کشید تا با قیافه ای خسته و چروکیده در حالی که لباس اتاق عمل به تن داشت ظاهر شود..به حرفای جی به دقت گوش فرا داد و بدون گفتن کلمه ای به سمت تلفن رفت و به آرامی با فرانک صحبت کرد… نمیتوانست بشنود در مورد چه چیزی صحبت می کنند اما زمانی که تلفن را قطع کرد یک پرستار را صدا زد و مستقیماً به اتاق استیو رفتند
جی در راهرو ایستاد و با خود در تقلا بود تا احساساتش را تحت کنترل درآورد ..اگرچه استیو را میشناخت و انتظار چنین چیزی را داشت ..اما هنوز هم این حرکت برایش به شدت دردناک بود د…ردی که الان احساس می کرد حتی از دردی که زمان طلاق احساس می کرد بسیار بیشتر بود …به طور عجیبی احساس خیانت می کرد…همچنین احساس می کرد قسمتی از خودش را گم کرده …و هرگز قبلا چنین احساسی به او دست نداده بود …قبلاً هرگز به این شدت نسبت به او احساس وابستگی نمیکرد… خوب.. به طور واضح این تنها یکی دیگر از نمونههای احساسات شدید و بی منطق خودش بود که او را وادار میکرد چیزهایی را در رفتار و حرکات دیگران بخواند که در واقع وجود خارجی نداشتند …آیا هرگز از اشتباهاتش درس خواهد گرفت؟
سرگرد لانینگ مدت طولانی در اتاق استیو بود و تعداد زیادی از پرستار ها می آمدند و میرفتند..نیم ساعت بعد فرانک رسید.. چهره اش گرفته و سخت بود.همان طور که از کنار جی رد میشد برای دلداری دادن بازوی او را لمس کرد.اما با او صحبت نکرد.او نیز… در اتاق استیو ناپدید شد. مانند اینکه چیزی به شدت مهم در آنجا در حال اتفاق افتادن بود
جیب سالن بازدیدکنندگان رفت و به آرامی در حالی که دست هایش روی پاهایش به یکدیگر گره خورده بودند نشست.. سعی کرد برنامه ریزی کند که در قدم بعدی چه کاری باید انجام دهد.. مشخصا میبایست به نیویورک برگردد و یک کار پیدا کند..تنها فکر این که بار دیگر خودش را وارد دنیای کار کند باعث می شود تمام بدنش سرد شود..دلش نمیخواست برگردد.. نمیخواست استیو را ترک کند…حتی حالا…بازهم دلش نمی خواست او را ترک کند
تقریباً یک ساعت بعد فرانک او را در سالن انتظار پیدا کرد..قبل از اینکه به سمت ماشین قهوه برود و دو فنجان قهوه خریداری کند….به تندی نگاهی به او انداخت… جی به بالا نگاه کرد و بخاطر او سعی کرد لبخندی زورکی روی لب هایش بیاورد
_واقعا قیافه ام اینطور به نظر میرسه که به قهوه نیاز دارم؟
یک فنجان به سمت او دراز کرد
_میدونم مزه اش بده اما به هر حال این و بنوش.. اگه حتی حالا احساس کنی که بهش نیاز نداری یکی دو دقیقه بعد بهش نیاز پیدا خواهی کرد
فنجان را گرفت و مایه داغ را سر کشید..به خاطر مزه بد آن چهره در هم کشید..این واقعا یک راز بود که چگونه کسی میتوانست آب و قهوه را با یکدیگر مخلوط کند و چنین نوشیدنی وحشتناکی درست کند
_ چرا یکی دو دقیقه بعد به این نیاز پیدا خواهم کرد ؟دیگه همه چی تمومه مگه نه ؟ استیو بهم گفت برم..کاملا مشخصه که منو اینجا نمی خواد..برای همین حضور من در اینجا اونو ناراحت میکنه و پروسه درمانی شو کندتر میکنه
فرانک در حالی که به قهوه خودش نگاه می کرد گفت
_ تموم نشده
لحن یکنواخت و بی احساسش باعث شد تا جی به سرعت به او نگاه کند.صورتش به نظر خسته می رسید و به خاطر اضطراب و ناراحتی چین و چروک های اطراف صورتش بیشتر نمایان شده بودند
عرق سردی از روی ستون فقرات او گذشت و روی صندلی اش صافتر نشست
_مشکل چیه ؟ آیا به حالت اول برگشته ؟
_نه
_پس چی؟
فرانک به سادگی گفت
_ به یاد نمیاره… هیچ چیزی رو.. دچار فراموشی شده
حق با فرانک بود او به قهوه نیاز داشت.. آن لیوان را نوشید و یکی دیگر برای خودش خریداری کرد..سرش گیج میرفت و احساس این را داشت که کسی با مشت محکم به شکمش کوبیده…در حالی که بیشتر با خودش صحبت می کرد پرسید
_دیگه چی میتونه از این بدتر بشه؟
اما فرانک می دانست که منظور او چیست
فرانک آهی کشید.. آنها روی این حساب نکرده بودند.. آنها نیاز داشتند تا مرد بیدار شود.بتواند صحبت کند.و بتواند درک کند که چه کاری نیاز است انجام شود…این اتفاق اخیر مانند دهنکجی محکمی به کل نقشه ی آنها بود.. او حتی نمی دانست کیست..چطور می توانست از خودش محافظت کند در حالی که نمی دانست باید در مقابل چه چیزی یا چه کسی گارد دفاعی خودش را بالا بگیرد ؟او نمی توانست دوست را از دشمن تشخیص دهد
فرانک دست جی را گرفته و گفت
_ سراغ تورو میگرفت…
جی جا خورد روی پاهایش ایستاد اما فرانک دست او را گرفت و بار دیگر روی صندلی نشاند
_سوالات زیادی ازش پرسیدیم از سیستم تو استفاده کردیم اگرچه مدت زمان زیادی طول کشید… زمانی که بهش گفتی همسر سابقش هستی اونو گیج کرده و ترسیده بوده… نمیتونسته تو رو به خاطر بیاره و نمی دونسته باید چه کار کنه.. به یاد بیار… اون هنوز هم به شدت آشفته است و تمرکز کردن روی چیزی براش خیلی مشکله…اگرچه داره به سرعت بهتر میشه
_مطمئنی دنبال من میگرده؟
ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. از بین تمام چیزهایی که گفته بود احساساتش روی همان جمله اولش متمرکز شده بودند
_ بله بارها و بارها اسم تو رو هجی کرد
این میل که هرچه سریعتر پیش او بازگردد آنقدر قوی بود که تقریباً قلب او را به درد میآورد…خودش را مجبور کرد بی حرکت بایستد تا چیزهای بیشتری بفهمد
_آیا فراموشی کامل داره ؟ هیچ چیزی رو به یاد نمیاره؟
فرانک اه عمیقی کشید
_ حتی اسم خودش رو هم نمیدونه.. در مورد انفجار یا اینکه چرا اونجا بوده چیزی به خاطر نمیاره….هیچ چیز… ذهنش کاملاً خالیه…ل*عنت
کلمه آخر شدت ناامیدی او را می رساند
_سرگرد لانینگ چی فکر میکنه؟
_ او میگه فراموشی کامل کاملا نادر ه..احتمالا یک نقطه فراموشی که باعث شده تمام خاطرات حادثه و چیزهای قبل از آن از خاطرش پاک بشن بوجود اومده… با توجه به حادثه عظیمی که از سر گذرونده فراموشی دور از انتظار نبود اما این….
با دست حرکتی از سر ناامیدی دراورد
جی سعی کرد در مورد چیزی هایی که راجع به فراموشی خوانده بود به یاد آورد اما تنها چیزی که به ذهنش خطور می کرد نمایش های دراماتیک تلویزیونی بود..به طور مثال….به طور مداوم فراموشی زمانی بهبود پیدا می کرد که او در لحظات احساسی و دراماتیک زندگی خودش قرار می گیرفت.. درست زمانی که مانع انجام قتل یا زنده نگه داشتن خود شود… نمایش ملودرام خوبی بود اما این تنها چیزیست که به ذهنش می رسید
_آیا حافظه اش رو به دست میاره؟
_ احتمالا.. حداقل بخشی از اونو…. هیچ راهی برای مطمئن شدن وجود نداره ممکنه تقریبا فوری حافظه اش شروع به برگشت بکنه یا ممکنه ماه ها طول بکشه تا بتونه چیز کوچکی رو به خاطر بیاره.. سرگرد لانینگ گفت حافظه اش کم کم و قطعه به قطعه برمی گرده.. معمولا خاطرات قدیمی اول به سراغش میاد
ممکنه.. احتمالا.. شاید ..هیچ راهی برای مطمئن بودن وجود نداره… چه میشود اگر تمام این حرفها به این دلیل بود که آنها واقعاً چیزی نمی دانستند..؟ در این زمان استیو روی تخت دراز کشیده بود در حالی که قادر نبود صحبت کند… قادر نبود ببیند یا حرکت کند …و تنها چیزی که می توانست انجام دهد شنیدن و فکر کردن بود
این که از تمام دنیا و چیزهایی که با آنها آشنایی داشته ای ناگهان جدا شوی چه احساسی دارد ؟حتی با خودت؟ هیچ منبع مرجع یا راهنمایی نداشت….تنها فکر کردن به وحشتی که او هم اکنون می بایست در حال تجربه اش باشد باعث میشد تا قلب اش به درد آید
چشم های فرانک پر از دلواپسی بود پرسید
_ هنوز هم میخوای بمونی ؟ اون هم با وجود اینکه میدونی ممکنه ماهها یا سالها طول بکشه؟
با بی حالی پاسخ داد
_ سالها؟ اما تو از من خواستی فقط تا موقعی که جراحی روی چشم هاش انجام شد این جا بمونم..
_اون موقع نمیدونستیم ممکنه هیچ چیز به خاطر نیاره..سرگرد لانینگ گفت اینکه آدمها یا چیزهای اشنا اطرافش باشن باعث میشه که حافظه اش تحریک بشه و احساس ثبات بکنه
_ تو از من می خوای تا موقعی که حافظش برمیگرده اینجا بمونم
فکر ترسناکی بود…هر چه بیشتر کنار استیو می ماند قوی تر نسبت به او واکنش نشان می داد… چه میشود اگر این بار بسیارعمیق تر و قوی تر از دفعه اول عاشقش می شد ؟ تا دوباره او را از دست بدهد؟ زمانی که استیو حافظ اش را به دست میآورد دلش می خواست بازهم به زندگی آزاد و بی قید و بند اش بازگردد….از این که همین حالا هم آنقدر به او وابسته است که نمیتواند از کنارش دور شود او را می ترساند… چطور زمانی که او به جی نیاز داشت می توانست او را ترک کند؟
فرانک در حالی که افکار او را تکرار می کرد گفت
_ بهت نیاز داره… داره دنبالت میگرده…اونقدر به شدت به تو واکنش نشون میده که پیشبینیهای سرگرد لانینگ رو به کلی به باد هوا داده…همچنین ما هم به تو نیاز داریم جی… ازت می خوایم به هر طریقی که میتونی بهش کمک کنی…چون به چیزهایی که میدونه نیاز داریم…
به صندلی نارنجی رنگ تکیه داد و با خستگی پرسید
_اگه احساسات در من اثر نمی کنن داری میهن پرستی ر. امتحان میکنی؟ به هر حال لازم نبود ..من اونو ترک نمی کنم نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته یا اگه به زودی حافظه اش رو به دست نیاره قراره چطوری این قضیه رو به دست بگیریم اما من اونو ترک نمی کنم