برگشتم و با امیرعلی چشم تو چشم شدم.
آروم لب زد:
_ضعیف نباش عشقم…تو که دختر ده سال پیش نیستی که دق کنی…باهم میریم.
و بعد دستمو گرفت و بی توجه به شیدا و حامد که داشتن از امیرعلی معذرت می خواستن و خواهش می کردن که بمونه، به آسانسور رفت.
خداروشکر آسانسور طبقه دوم بود.
سوار آسانسور شدیم و امیرعلی دکمه طبقه همکفو زد ولی حامد مانع بسته شدنه دره آسانسور شد.
_حامد:این بچه بازیا چیه امیرعلی…؟بیا بریم داخل راجبش حرف می زنیم.
امیرعلی با عصبانیت بهش توپید:
_برو عقب حامد اصلا حوصله ندارم…
_حامد:ولـ…
_امیرعلی:گفتم برو عقـــب.
حتی من هم اون لحظه از لحن امیرعلی ترسیدم!
حامد که عقب رفت،امیرعلی دره آسانسورو بست و دوباره دکمه همکف رو فشار داد.
همین که آسانسور ایستاد،با قدم های بلند به سمت ماشین رفت و منم به دنبالش حرکت کردم.
سوار ماشین که شدیم یکم حالش بهتر شد و انگار از عصبانیتش کاسته شده بود.
نکنه به خاطره اینکه آبروش پیشه همکار و رفیقش رفته این طور عصبانیه…؟
به خونه که رسیدیم قبل از اینکه حتی لباساشو در بیاره سره یخچال رفت و برای خودش یک لیوان آب ریخت و یک نفس تمومه محتوای لیوان رو نوشید.
دم آشپزخونه ایستادم و منتظر نگاهش کردم.
یه حرفی توی دلم سنگینی می کرد و مدام می خواستم به زبون بیارم اما نمی تونستم!
پلاستیک نون رو همراه با کالباس ورق ورق شده از توی یخچال در آورد و روی میز ناهار خوری توی آشپزخونه قرار داد.
نگاه خیره منو که دید گفت:
_چیه؟…گشنمه خب!
مکث کرد و بعد دوباره ادامه داد:
_می خواستم بعد از مدت ها قرمه سبزی بخورم که زهرمارم شد…!
با حرص گفتم:
_لابد الانم دلت پیش قرمه سبزی افتضاح اون گیره…؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خیلی ادعات میشه تو برام درست کن…والا از موقعی که تو رو گرفتم به جای اینکه چاق بشم بدتر دارم وزن کم می کنم.
جلو رفتم و با لحن دلخوری گفتم:
_چرا؟…لابد چون به خاطره گذشته ی من خجالت می کشی و عصابت خورد میشه وزن کم می کنی…!
کلافه چنگی میون موهای خوش حالتش کشید و گفت:
_ بهار خواهش می کنم شروع نکن.
_چرا شروع نکنم…!اتفاقا الان می خوام بعده مدت ها حرف دلم رو بزنم…تو از قصد منو بردی به خونه ی اون زنیکه عفریته تا تحقیرم کنی…تو که می دونستی اون رفیقت قبلا منو دیده و میشناسه چرا بردیم به اون خونه…!
از جاش بلند شد و به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
_امیرعلی:من نمی دونستم حامد تو رو به یاد میاره و سریع کف دسته شیدا میزاره…ابروی تو ابروی منم هست بهار…!
توی چشماش زل زدم و گفتم:
_چرا حقیقتو نمیگی امیرعلی…!من می دونم تو به خاطره گذشته من عذاب می کشی…همش ترسو اینو داری که همه جا بپیچه همسر امیرعلی رحیمی، بازیگر بزرگ قبلا یه دست فروشه ساده بوده…
کلافه بازدمشو به بیرون فرستاد و پشتشو بهم کرد و با صدای عصبی گفت:
_اره…نگرانم…نگرانم به خاطره تو ابروی چند ساله منم بره…حالا خیالت راحت شد…!
به سختی آب دهنم رو قورت دادم.
لبمو گاز گرفتم تا اشکام سرازیر نشن.دلم می خواست برگرده بغلم کنه و بگه بهار گذشته تو اصلا برام مهم نیست بزار مردم هرچی دلشون می خواد بگن اما…..
اولین قطره اشکم که سرازیر شد امیرعلی به سمتم برگشت.
با دیدن نم اشک توی چشمام قیافه مهربونی به خودش گرفت و گفت:
_عزیزم…داری گریه می کنی…؟به خدا عصبی شدم یه چیزی گفتم تو چرا به دل گرفتی…!
سری به طرفین تکون دادم و بغض آلود گفتم:
_آدما توی عصبانیت حرفای دلشون رو می زنن…
خواست دوباره حرفشو ماست مالی کنه اما من بی توجه بهش به سمت اتاق رفتم.
به دره اتاق که رسیدم پشتم ظاهر شد و گفت:
_بهار یه دقیقه وایسا گوش کن من چی میگم…!
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
_حرفاتو شنیدم…فکر نکنم دیگه چیزی باقی مونده باشه…الانم خستم فقط می خوام بخوابم.
و بعد سریع وارده اتاق شدم و درو بستم اما قفلش نکردم.
روی تخت ولو شدم و اجازه دادم اشکام ببارن.
بالاخره حرف دلشو زد…!
بالاخره به روم آورد که باعث خجالتش هستم…!
فکر می کردم درو باز می کنه و میاد از دلم در میاره اما انگار نه انگار…
من اصلا براش مهم نیستم…
شب با اینکه دیر خوابیدم و با خودم خلوت کرده بودم و اشک می ریختم اما زودتر از امیرعلی از خواب بیدار شدم.
کارامو کردم و از اتاق بیرون اومدم.
نگاهم جلب امیرعلی شد که روی کاناپه گوشه ی هال خوابش برده بود.
پوزخندی کنار لبم نشست.
من تا دیروقت به خاطره حرفای آقا گریه می کردم و عصابم بهم ریخته بود اونوقت ایشون اینجا دراز به دراز بیخیال من خوابیده بودش…
با عصابی داغون از خونه خارج شدم و خودمو به بیمارستان رسوندم.
اصلا نمی تونستم روی کارم متمرکز بشم.
همش ذهنم ناخوداگاه سمت امیرعلی و حرفاش می رفت.
بیمارا رو سرسری کارشون رو راه مینداختم و ردشون می کردم.
توی این وضعیت حساس هم دکتر ستاری بهم خبر داده بود که عمل افتاده دو روزه دیگه…!
دلم نمی خواست این عملو انجام بدم، حتی دو سه باری هم خواستم به اتاقش برم و بگم که این عملو انجام نمیدم اما پشیمون شدم.
من نمی تونستم به خاطره حرفای بی ارزش امیرعلی لطمه ای به کار و ابروم بزنم….پس باید این عمل حیاتی رو انجامش بدم..
نفس عمیقی کشیدم و توی آینه سرویس بهداشتی نگاهی به رنگ پریده خودم انداختم.
لب از هم شکافتم و رو به تصویره خودم گفتم:
_چیزی نیست بهار…تو می تونی فقط باید تمرکز کنی…
لبخندی به چهره خودم زدم و ادامه دادم:
_مطمئنم که از پسش برمیام…مطمئنم.
از سرویس بهداشتی خارج شدم و به سمت اتاق عمل حرکت کردم.
به راهرو که رسیدم خواستم به سمت دره اتاقه عمل قدم بردارم که شخصی جلوی راهم سبز شد.
سرمو بالا آوردم که با دو تا گوی عسلی رنگ مواجه شدم.
تک سرفه ای کردم که کمی عقب رفت و گفت:
_خانوم دکتر بهار ریاحی…؟
_بله خودم هستم…!
دستشو تو جیب شلوارش فرو برد و استایل جذابی به خودش گرفت و گفت:
_من محمد امین سلطانی هستم.
تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:
_خب من الان چیکار کنم…!
پوزخندی زد و دستی میون موهای قهوه ای تیره و جذابش کشید و گفت:
_خیلی عجولید خانوم دکتر…اول حرفای منو کامل بشنوید بعد اینطوری صحبت کنید…
منتظر نگاهمو بهش دوختم و گفتم:
_خب می شنوم…!
_من همسر خانومی هستم که می خواید عملش کنید…خواستم قبل عمل یه ملاقاتی با شما داشته باشم که نشد برای همین حالا در خدمتتون هستم.
مکث کرد و از جیبش کاغذی در آورد و به سمتم گرفت.
متعجب پرسیدم:
_این چیه…؟
_چک به مبلغ صدمیلیون تومـــن…اگه عمل خانومم موافقیت آمیز باشه این پول فردا توی حسابتونه اما اگر…
نزاشتم جمله ی تهدید آمیزشو کامل کنه و گفتم:
_ایشالله که عمل خوب پیش میره و درضمن نیازی به این چک نیست… شما فقط لطف بفرمایید همون مقداری که بیمارستان معین کرده رو به پذیرش بپردازید…!
قیافش با لحن قاطعم متعجب و منگ شد اما من بی توجه بهش با قدم های استوار به سمت دره اتاق عمل حرکت کردم.