” شروعِ من بهانهای بود برای تمامِ زخمهایت”
داشتم از شیرینیهای روی میز مزه مزه میکردم و خودمو با آهنگ تکون میدادم، در حالیکه حسی در اعماق وجودم شرمنده بود و اجازه نمیداد این شیرینیها به کامم بچسبن.
مجبور شدم به حاجی بابام دروغ بگم تا به جشنِ تولد کاووس بیام.
کاووس بهترین دوستِ منه، از طریق کار با هم آشنا شدیم.
من یه عکاسم و بیشتر کارهام رو با آتلیه های خصوصی قرارداد میبندم…
با کاووس هم از این طریق آشنا شدم. مدیر یه آتلیه معروفه، که گاهی برای شو یا جشن های عروسی منو به عنوان عکاس با خودش همراه میکنه.
تقریبا هر دومون با همکاریم و بیشتر اوقاتم رو در آتلیهاش سپری میکنم. گاهی که حوصلهمون سر میره یا از کار کردن خسته میشیم، به کافهی کوچیکِ کنار آتلیهاش می ریم و کنار هم نوشیدنی داغ و کیک سفارش میدیم..
عقاید و رفتارهاش خیلی شبیه منه و همین باعث شد بهترین دوستِ من بشه.
نمیتونستم از تولدش بگذرم.
اما اگه حاجی بابام بفهمه دوستِ من یه مَرده، هیچوقت بهم اجازه نمیداد بیام…
به دروغ گفتم دوستام برام یه جشنِ کوچیک تدارک دیدن تا قبل از متاهلی کنار هم جمع بشیم.
سه روز دیگه جشنِ عقدم بود، عقدِ منو امیریل… همون که آوازهاش توی کلِ فامیل پیچیده و وقتی به خواستگاریم اومد، همه انگشت به دهن و متعجب موندن.