ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

بهار

نمیدونم تا کی مثل چوب خشک شده وسط اتاق نشسته بودم ..با به هم کوبیده شدن در سالن به خودم اومدم و از جا بلند شدم و زیر پتو خزیدم ..!

چند ثانیه بعد در اتاق به ارومی باز شد … بوی عطر مامان بزرگ تو اتاق پیچید ..!

بوسه ای روی موهام زد و از اتاق بیرون رفت ..!

***

با الارام گوشیم از خواب بیدار شدم ..!

دستی به صورت خواب الودم کشیدم و کشون کشون به سمت دستشویی رفتم ..!

خیره به خودم توی ایینه زل زدم :

_ خیلی احمقی دختر مثلا تو دکتریا حال و روزت و ببین بخاطر یه پسر خودتو از کار و زندگی انداختی مگه ارزش داره؟

سال دیگه اون میره توی که از بیمارستان اخراج میشی و به فنا میری

خودتو جمع کن بهار مثل ده سال پیش ..!

دست و صورتم رو شستم و از دستشویی بیرون اومدم ..!

پشت میز صبحونه روبروی مامان جون نشستم و پرسیدم :

_ خوب بود دیشب؟

لقمه مربا رو به سمتم گرفت و گفت :

_ بد نبود اما خیلی دیگه خودشونو ول داده بودن اینارو ماه محرم نمیشد از مسجدا جمع کرد حالا نمیدونم چی شده بود دیشب همشون با یه وجب پارچه اومده بودن ..!

قلپی از لیوان چای شیرینم خوردم و گفتم :

_ مامان امیرعلی بهم زنگ زد..!

بهار

بدون اینکه به چشمای پر از سوالش نگاهم کنم ادامه دادم :

_ همه چیو برام تعریف کرد انگار این دوماه درگیر بوده اصلا حق طلاق و همچین چیزی نبوده..گفت من حتی حرفشم پیش نکشیدم ..!

سرم رو اروم بالا گرفتم که گفت :

_ حالا میخوای چیکار کنی؟ میدونی که بابا بزرگت بفهمه برگشته زنده اش نمیزاره..!

از این حمایت لبخندی زدم و گفتم :

_ گفت قضیه اش مفصله همه چیزو برام توضیح میده نمیخوام عجولانه قضاوتش کنم گوش میدم به حرفاش ببینم قضیه چی بوده که دوماه غیبش زده..!

شونه ای بالا انداخت :

_ نمیدونم مادر بالاخره تو تحصیل کرده ای امروزی هستی خودت میدونی چجوری با شوهرت کنار بیایی هر جور خودت صلاح میدونی ولی بهار اگه دلیل قانع کننده نداشت نمونی که روش تو روت باز میشه ..!

لبخند نامطئنی به روش زدم و بلند شدم

_ تو که چیزی نخوردی بهار ..!

لیوان چای رو سر کشیدم و گفتم :

_ دیگه ترکیدم عشقم باید برم چمدونم رو ببندم که ۳ باید فرودگاه باشم..!

غمبرک زده نگاهم کرد :

_ کاش نمیرفتی بهت عادت کردیم این دوماه..!

بهار

چمدونم رو تحویل گرفتم و در حالی که بغض کرده بودم به مامان زنگ زدم چقدر دلم واسه چشمای پر از غم و صورت گریون مامان بزرگ سوخت ..!

چقدر دلم براشون تنگ شده چه حالی اون طفلکا دارن ؟

اهی کشیدم و شماره مامان رو گرفتم

_ رسیدی دخترم؟

+ اره مامان کجایی؟

کمی مکث کرد و جواب داد :

_ نزدیکم بهار ده دقیقه دیگه اونجام دخترم ..!

باشه ای گفتم و تلفن رو قطع کردم ..!

***

محکم مامان رو بغل کردم و گونه اش رو بوسیدم با خنده نگاهم کرد و گفت :

_ چقدر دلم برات تنگ شده بود ..!

+ منم همینطور دوست داشتم زودتر بیام نمیذاشت مامان جون ..!

دستم رو تو دستش گرفت و به سمت ماشین کشیدم و گفت :

_ چه خبرا حالشون خوب بود؟ رفتارشون؟

لبخندی زدم و گفتم :

_ مامان عالی بودن خیلی حس خوبی داشتم بابا بزرگ به خون امیرعلی تشنه اس ماماجون میگفت اگه ببینتش زندش نمیزاره نمیدونی وقتی اینطوری میگفت چقد حس خوبی داشتم که یکی پشتمه

+ واقعا خوشحالم که دوست دارن خوبه که یکی بعد از پدرت هست که دلت بهش گرم باشه..

مکثی کرد و ادامه داد :

_ ازش خبری نشد؟

سر جا ایستادم که باعث شد مامان هم بایسته به چشمای پر از سوالش خیره شدم و گفتم :

_ اومد شیراز دیشب اومد ..!

بهار

همه چیز رو مو به مو تعریف کردم به جز اتفاقات داخل اتاق فقط حرفای اخرش رو با سانسور به مامان گفتم …چشماش از تعجب گرد شده بود و نمیدونست چی بگه …استغفرللی زیر لب گفت و با حرص گفت :

_ چقدر یه ادم میتونه پررو باشه برگرده تو رو زنش بگه تو امانتی؟

دستمو دور شونه هاش انداختم و گفتم :

_ ارزش نداره مامان من دیگه دلم باهاش سرد شده اون حس و حال اولارو ندارم خودمو جمع و جور کردم انقدر مهم نیست که بخاطرش خودتو ناراحت کنی..!

+ میخوای برگردی باز؟

_ چاره ای نیست مامان حوصله بحث و تنش ندارم این هشت ماه رو بی سر و صدا میگذرونم دیگه نمیخوام سر مسائل بیخودی حساسیت نشون بدم … اگه بچه بازیای شمالم نمیکردم و حرفاشو به پشمام میگرفتم دوماه از کارم عقب نمی افتادم ..!

***

سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم ..انقدر خسته و بی حال بودم که دلم میخواست چند روز فقط بخوابم ..!

سرم رو به پشتی صندلی تکیه داده بودم ..بین خواب و بیداری بودم که ماشین ایستاد..!

نگاهمو به خونه دوختم چقدر دلم براش تنگ شده بود ..!

کلیدای خونه رو به سمتم گرفت و گفت :

_ من میخوام برم خرید تا تو یه دوش بگیری و استراحت کنی رسیدم ..!

باشه ای گفتم و از ماشین پیاده شدم ..!

با رفتن مامان کلید انداختم در خونه رو باز کنم که دستی روی شونه ام نشست و..

بهار

از جا پریدم و به عقب چرخیدم ..با دیدن امیرعلی دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس زنان گفتم :

_ روحی؟ چطوری اینجایی؟

ابروی بالا انداخت و گفت :

_ به توانایی های من شک داری؟

به ماشینش اشاره کرد و گفت :

_ بشین بریم خونه ..!

+ واجبه الان بیام مگه؟ خسته ام میخوام استراحت کنم برو فردا میام ..!

نوچ کش داری گفت :

_ نمیشه بیا بریم خسته شدم از این بلاتکلیفی …جمع کن بریم دو ساعت بیشتر طول نمیکشه بعد خودم میرسونمت ..!

نمیخواستم مثل خر گوشامو شل بندازم و افسارمو بدم دستش اخمی کردم با لحن جدی گفتم :

_ گفتم که خسته ام برو فردا بیا ..!

داخل خونه شدم و در مقابل چشمای متعجبش در و بستم ..!

اروم به در کوبید که کلافه در و باز کردم و بهش توپیدم :

_ مگه نمیفهمی دارم میگم خسته ام انقدر درک این موضوع برات سخته ک هی پا فشاری میکنی؟

ابروهاشو تو هم کشید و شاکی گفت :

_ چته پاچه میگیری چیزی گفتم مگه؟

نیشخندی زدم عجیب سردرد بودم دلم میخواست کله اشو انقد به دیوار بکوبم که از گردنش شل شه سرش کنده شه و قل بخوره کنار پاهاش ..!

_ اونی که پاچه میگیره خودتی و هفت جدت این یک ، دو…خسته ام حوصلتو ندارم . سه.. الان حالم بده تو رو هم که میبینم بدتر دل و رودم قاطی میشه نه به گوشیم زنگ بزن و نه زرت و زرت ایفون روبسوزون خودتم پاره کنی تا فردا نمیام خداحافظ..!

در و محکم بستم و به سمت در سالن راه افتادم ..!

همون اول اگه اینطوری میریدی بهش جرات نمیکرد حرف از طلاق و گو خوریایی دیگه اش بزنه..!

بهار

حوله کوتاهم رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم ..!

سر و صداهای که از پایین میومد نشون میداد مامان برگشته خونه .

نیم تنه ای همراه با شورتک پوشیدم و پایین رفتم ..

به مامان که مشغول خورد کردن گوشت بود چشم دوختم و پرسیدم :

_ چی میخوای درست کنی؟

نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت :

_ سفارش دادم بیارن ..دارم اینارو واسه فردا اماده میکنم ..!

متعجب پرسیدم :

_ فردا مگه چه خبره؟

با خوشحالی نگاهم کرد و با ذوق عجیبی گفت :

_ داییت داره برمیگرده …!

با چشمای گشاد شده نگاهش کردم .. خیلی سال پیش وضع مالی خانواده بابا و مامان چندان خوب نبود تنها دایی بود که با تلاش و کارگری به هر زوری بود به خواسته اش رسید و موفق شد و از ایران رفت..!

مامان رو محکم بغل کردم و با خوشحالی گفتم :

_ به دایی میگم حال امیرعلی رو بگیره..!

قیافو جمع کرد و با حرص گفت :

_ بهار تو رو خدا نیومده حال داداشمو نگیر میخوای با اون الدنگ سر جنگ بندازیش؟

باورم نمیشد مامان امیرعلی رو الدنگ صدا کنه مطمئن بودم انقدر از چشمش افتاده که دیگه مثل قبل براش احترام قائل نیست …مامان ظاهرش رو خوب نشون میداد اما یقین داشتم که دلش واسه سرنوشت تنها دخترش عجیب خونه ..!

بهار

تیکه ای از پیتزا رو تو دهنم گذاشتم و رو به مامان گفتم :

_ فردا اول صبح میرم خونه ببینم چیکارم داره …نمیدونم چجوری خودشو از شیراز رسوند اینجا ..وقتی رسیدیم خونه پشت در سبز شد …خیلی اصرار داشت ببرتم خونه واقعا کنجاوم چه غلطی میخواد بکنه که اینطوری داره التماس میکنه..!

_مامان : جز اینکه دلت رو بشکنه کنه مگه کار دیگه ای بلده؟

نیشخندی زدم و با بی تفاوتی که عجیب این روزا داشت به عشقم غلبه میکرد گفتم :

_ دیگه برام مهم نیست مامان …من به این باور رسیدم که با امیرعلی خوشبخت نمیشم من فقط به روز طلاق فکر میکنم..روزی که از قید و بندش خلاص بشم …!

***

با بهار گفتنای مامان از خواب بیدار شدم ..با چشمای نیمه بازم به ساعت چشم دوختم ..ساعت هفت باید میرفتم خونه از اونجا هم سری به بیمارستان میزدم تا باز شروع به کار کنم ..!

صورتم رو با حوله خشک کردم و به سمت کمد لباسم رفتم …سریع اماده شدم و پایین رفتم ..!

رو به مامان که مشغول خوردن صبحانه بود داد زدم :

_ یه لقمه برام بپیچ مامان دیرم شده ..!

بهار

جلوی خونه ایستادم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم ..!

نفس عمیقی کشیدم و دکمه ایفون رو فشار دادم ..!

به ثانیه نکشید که در خونه باز شد انگار کنار ایفون خوابیده بود ..!

شونه ای بالا انداختم و داخل خونه شدم ..!

نفس عمیقی کشیدم چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود ..!

اروم اروم به سمت در سالن رفتم دست دراز کردم در و باز کنم که با دیدن کفشای زنونه پشت در دستم روی هوا خشک شد ..!

اب دهنم رو به سختی قورت دادم که در سالن باز شد ..!

نگاه خیره ام رو از کفشای که تو ذوق میزد گرفتم و به چهره خندون امیرعلی دوختم ..!

از جلوی در کنار رفت و گفت :

_ بیا تو

ناخنام رو کف دستم فشار دادم و داخل خونه شدم ..!

چشم چرخوندم که با دیدن دختری که روی کاناپه نشسته بود یکه خوردم ..!

متعجب سر جا خشکم زده بود که دست امیرعلی پشت کمرم نشست و به همراه خودش جلو کشیدم ..!

به یک قدمی دختره رسیدیم که از جا بلند شد ..!

لبخند نه چندان دوستانه ای بهم زد که امیرعلی رو کرد بهش گفت :

_ نفس جان تو که بهار رو میشناسی نیاز به معرفی نیست ..

نگاهشو بهم دوخت و در حالی که دستش دور دست نفس پیچیده میشد ادامه داد :

_ اینم نفس عشق زندگی من ..!

بهار

از این همه وقاحت داشت حالم بهم میخورد چقدر یه ادم میتونه کثیف باشه ..اون میدونه من دوسش دارم زل میزنه تو چشمام میگه عشق زندگی من؟!

مگه قول نداده بود تا طلاق دوربر هیچ دختری نره ..!

اب دهنم رو قورت دادم و با تشر گفتم :

_ خب منو این همه راه کشوندی اینجا که همینو بهم معرفی کنی؟

با تعجب به صورت خونسردم نگاه کرد و گفت :

_ نه میخوام باهات حرف بزنم ..!

نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم :

_ الان بیست دقیقه اس که من اینجام تنها کاری که کردی معرفی این بوده ..من کار دارم میخوام برم بیمارستان ده دقیقه فرصت حرف زدن داری ..میشنوم..!

از لبای جمع شده دختره قهقه ای تو دلم زدم خوب قیافه شخمیت عن شد فکر کرده بود الان با حسرت نگاش میکنم نکبتو ..!

در حالی که از تعجب شوکه شده بود با تته پته گفت :

_ میخواستم بگم این ۸ ماه باقی مونده تو بالا زندگی کنی همونطوری که روز اول میخواستی ..!

چتری های پخش شده تو صورتم رو کنار زدم و با خونسردی گفتم :

_ اینو پشت تلفن هم میتونستی بگی تو شاید الاف و بیکار باشی اما من وقت سر خاروندن هم ندارم از این به بعد هر موضوع چرت و پرتی که بنظرت خیل مهم بود رو با تلفن باهام حل کن ..!

لبخند دم و دستگاه سوزی به قیافه های متعجبشون زدم و ادامه دادم :

_ فعلا خداحافظ

بهار

در ماشین رو باز کردم سوار شم که در بسته شد متعجب به عقب چرخیدم …با دیدنش قدمی به عقب برداشتم که به ماشین خوردم ..!

با اخمای درهم نگاهم کرد و غرید :

_ نمیتونستی یکم با شخصیت باشی و مثل ادم حرف بزنی؟ حتما باید نشون میدادی از کجا اومدی؟

نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتم :

_ احترامو به کسی میزارن که لایقش باشه نه توی که درکمال وقاحت تو روی من زنی دیگه رو نشونم میدی و میگی عشقم نفس …من اصلا تو برام مهم نیستی امیرعلی اندازه یه پشه هم دیگه علاقه بهت ندارم اما انقدر اشغال و وقیحی که نتونستی کثافت کاریاتو به خونه ای که من توش زندگی میکنم نیاری..!

دستش رو به ماشین تکیه داد و با نیشخند گفت :

_ حسودیت شده؟ داری اتیش میگیری عشق و علاقه ام واسه کس دیگه ای نه تو؟

بلند زدم زیر خنده و محکم به عقب هلش دادم در حالی که خنده زورکیمو به رخش میکشیدم گفتم :

_ اره بیا خاموشم کن که از تب عشقت اتیش گرفتم …!

مکثی کردم و با لحن جدی گفتم :

_ این ۸ ماه نمیخوام ریختت و ببینم هم تو و هم اون استفراغ خانم حتی واسه یک ثانیه پس سعی کن دیگه جلوم قد علم نکنین که مجبور میشم کاری که دلم نمیخواد و انجام بدم اون موقع دیگه ابروی که باهاش تهدیدم میکنی برام مهم نیست …!

بهار

در ماشین رو باز کردم و بدون اینکه دیگه نگاهش کنم حرکت کردم..!

تند تند نفس عمیق کشیدم و نم اشکی که سعی داشت صورتم رو خیس کنه پس زدم ..چقدر خودمو کنترل کردم وا ندم..چقدر خون خودمو خوردم که نزنم زیر گریه که با حسرت به دختره نگاه نکنم ..!

چقدر کثیفی امیرعلی چقدر تو لجنی..!

دل و دماغ بیمارستان رفتن رو دیگه نداشتم ..دلمم نمیخواست برگردم خونه با این قیافه زرد شده ام و چشمای قرمزم مامان میفهمید یه اتفاقی افتاده ..دیگه نمیخوام بیشتر از این براش تعریف کنم …!

گوشه خیابون پارک کردم و پیاده شدم …!

دلم میخواست یکم قدم بزنم حال و هوام عوض شه ..!

سرم رو پایین انداختم و بی هدف مسیری که نمیدونستم به کجا میرسه رو طی میکردم ..!

تصویر دستای قفل شده اشون تنها چیزی بود که مثل پتک تو سرم میخورد

تلاشم برای گریه نکردن بی فایده بود بالاخره بغضم شکست و صورتم رو خیس کرد ..!

دیدم تار شده بود و نمیدونستم کجا دارم میرم ..!

انقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم ساعت چطوری گذشت با صدای گوشیم به خودم اومدم …متعجب به اطراف نگاه کردم اینجا کجا بود؟

به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و تماس رو برقرار کردم :

_ کـجــایــی بـــهار؟

با صدای دایی که تو گوشم پیچید با بغض نالیدم :

_ دایی

بهار

دستاش دور تن لرزونم پیچیده شد و محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت :

_ اینجا چیکار میکنی عمر من؟

سرم رو تو سینه اش فرو کردم و با هق هق نالیدم :

_ دارم خفه میشم دایی دارم نابود میشم ..این چه سرنوشتیه من چه گناهی کردم که باید علاقه یه طرفه ام رو تو دلم خفه نگه دارم ..!

دستشو نوازش وار روی کمرم کشید و بدون توجه به مردمی که متعجب نگاهمون میکردن محکم تر بغلم کرد …وقتی بهم زنگ زد طاقت نیاوردم و ادرسو دادم تا بیاد میدونستم خسته اس اما شدیدا به یه اغوش مردونه احتیاج داشتم که گریه کنم …!

_ کاش بابا بود ..کاش بود حرف میزدم… کاش بود دلداریم میداد چرا من بابام نیست چرا من؟ منکه هیچی تو این دنیا نداشتم که اونم ازم گرفت میدونست جونم پدرمه میدونست زندگیم به نفساش بنده گرفتش..بخدا اگه بابا بود نمیذاشت با این پسره ازدواج کنم … دایی حسرت یه بار دیدنش به دلم مونده .. روزی که پزشکی قبول شدم خوشحال نبودم ..دق کرده بودم بابا نبود بپرم بغلش نبود بغلم کنه نبود با افتخار سرشو بالابگیره بگه دخترم پزشکی میخونه ..!

بابا رفت سوختم تحمل کردم اما خیلی طول نکشید یکی پیدا شد که عاشقش شدم …گفت دوست دارم باور کردم ..اما صبح عروسیم گفت فقط به اجبار مادرم باهات ازدواج کردم من دوست ندارم ..!

سرم رو بالا اوردم به چشمای نگرانش زل زدم و ادامه دادم :

_ امروز دست یه دخترو گرفت زل زد تو چشمام گفت عشقمه تو برو طبقه بالا زندگی کن تا وقتی از زندگیم پرت میشی بیرون..!

هار

دماغم رو بالا کشیدم و به دایی نگاه کردم که با خنده رو به مامان گفت :

_ رفتم دنبال دخترت به جای که بیاد جلو ملت منو بغل کرده عر میزنه دوساعته سر پا وایسادم اینو بغل کردم هی میخواستم دوتا بزنم زیر گوشش بگم خسته شدم نمیشد ..!

مامان سینی چایی رو جلوی دایی گرفت نیم نگاهی به منم انداخت و گفت :

_ نیلی و سام چرا نیومدن داداش؟

شونه ای بالا انداخت و گفت :

_ میان سام درگیر دانشگاهه دو هفته دیگه میان …!

به من که غمبرک زده بودم نیم نگاهی انداخت و گفت :

_ زنگ بزن بیاد ..!

با تعجب نگاهش کردم که اخماشو درهم کشید و گفت :

_ زنگ بزن شوهرت بیاد ..!

شوکه زمزمه کردم :

_ دایی ..!

با لحن جدی و محکمی گفت :

_ منتظرم ..!

دستای لرزونم رو روی صفحه گوشم کشیدم و چجوری بهش زنگ بزنم؟ چرا اینطوری میکرد ..لب باز کردم باز مخالفت کنم که با دیدن نگاهش دهنم بسته شد ..!

از جا بلند شدم و ازشون فاصله گرفتم شمارش رو گرفتم و منتظر گوشی رو به گوشم چسبوندم ..!

بهار

_امیرعلی: تو که نمیخواستی چشمت..

وسط حرفش پریدم و اروم گفتم :

_ داییم از امریکا اومده ..میخواد ببینتت ..علاقه ای به دیدن قیافه تکراریت ندارم مجبور شدم بخاطر دایی زنگ بزنم ..!

مکث کوتاهی کرد و با صدای بم شده ای گفت :

_ دستی به سر و صورتم میکشم میام یه ساعت دیگه اونجام ..!

باشه ای تحویلش دادم خواستم قطع کنم که با شک صدام زد : _ بهار

+ بله؟

_ شب باهام برمیگردی خونه؟

ابروهام رو درهم کشیدم و با تشر گفتم :

_ نه ..مهم گذشتن این هشت ماهه که میگذره دیگه چه فرقی داره من بالاسرت باشم یا خونه مادرم ..!

نفس عمیقی کشید و با صدای خش داری گفت :
_ اگه قراره باهام نیایی و جلو داییت سنگ رو یخم کنی منم نمیام …!

با حرص لبم رو به دندون گرفتم عوضی میدونست دقیقا کجارو بکوبه ..نفسمو پر حرص بیرون فرستادم

_ باشه میام باهات ..یه ساعت دیگه منتظرم فعلا .

قبل از اینکه چیزی بگه تماس رو قطع کردم ..!

بهار

هر ثانیه ساعت رو نگاه میکردم …نگران بودم از رفتار دایی می ترسیدم یه بلایی سرش بیاره ..!

خاک تو سرم که هر کیو دیدم عر زدم گفتم شوهرم دوستم نداره ..یه ذره عذت نفس واسه خودم نذاشتم ..دوست نداره که نداره بدرک که نداره لیاقتت رو نداره..!

عجیب درگیر خودخوری بودم که با زنگ ایفون از جا پریدم ..!

نیم نگاهی به مامان و دایی انداختم ..از جا بلند شدم و هول شده گفتم :

_ میرم در و باز کنم ..!

با قدم های تند به سمت در سالن میرفتم .

_ میری استقبالش؟ حتما باید جلوت زن عقد کنه که دست از احمق بازیات برداری؟

سرجا میخکوب شده به عقب چرخیدم ..به صورت پر از خشم دایی چشم دوختم ..من نمیخواستم برم استقبالش فقط میخواستم بهش بگم مثل ادم رفتار کنه ..!

با سری زیر افتاده به سمت ایفون رفتم و در و باز کردم ..!

با فاصله از دایی و مامان روی کاناپه نشستم .

نگاهمو به در سالن دوختم و گفتم :

_ اخه وقتی همه اینجا نشستیم چطوری روش بشه بیاد داخل؟

لباشو محکم روی هم فشار داد زیر لب چیزی گفت و کلافه گفت :

_ پاشو برو تا اقا بیان داخل ..!

از جا بلند شدم و با قدم های تند به سمت در سالن رفتم ..من اخلاقشو میشناختم الان به تریپش برمیخورد قهر میکرد همینکه تا الان برنگشته باشه باید خداروشکر کنم ..!

در سالن رو باز کردم با دیدنش پشت در خواستم از جلوی در کنار برم بیاد داخل که دستم رو کشید و از خونه بیرون کشیدم ..!

بهار

با تعجب به صورت قرمزش شده اش زل زدم و گفتم :

_ چته چرا همچین میکنی؟

_ سه ساعته اینجا منتظرم چرا نمیای بیرون مگه گوسفند دعوت کردی؟

دستش رو از دور دستم پس زدم و گفتم :

_ گوسفند نبودی بعد از دوماه منو نمیکشیدی تو اون خونه عشقتو معرفی کنی ، هر چقدرم عاشق اون دختر باشی من زنتم باید احترام منو نگه داری ..!

لبش بالا رفت و با تمسخر گفت :

_ خیلی تو کف صبحی..؟

دستش رو گرفتم با تعجب نگاهم کرد ..کف دستشو روی قفسه سینه ام گذاشتم و با نفرت به چشماش زل زدم و گفتم :

_ قبلا که میدیدمت قلبم انقدر تند میزد که فکر میکردم از سینه ام بزنه بیرون ..اما الان برام هیچ فرقی با بقیه نداری خیلی وقته عشقو علاقه ام بهت رو از قلبم بیرون کردم امیرعلی …!

لب باز کرد چیزی بگه که در سالن باز شد ..سریع دستش رو پس زدم که دایی تو چهارچوب در قرار گرفت ..نگاهش بین منو امیرعلی چرخید و گفت :

_ زیاد طول نکشید؟

ببخشید زیر لبی گفتم که امیرعلی جلو رفت و سلام کرد و به دایی دست داد ..!

خیلی تحویلش نگرفت انگار حرفای چندساعت پیشم زیادی رو تنفرش نسبت به امیرعلی کار کرده بود …دایی ادم خوش برخوردی بود این برخورد سرد ازش عجیب بود …!

پشت سرشون رفتم داخل ..امیرعلی مظلوم دم در ایستاده بود ..نگاهم روی قطرهای عرق روی گردنش سر خورد ..انگار خیلی حالش خراب بود ..!

نزدیکش شدم و گفتم :

_ چرا وایسادی بیا بریم بشین ..!

مچ دستم رو اروم گرفت و با صدای ارومی گفت :

_ چیزی از رابطمون به داییت گفتی؟

سرم رو به تایید تکون دادم که با صدای خش داری گفت :

_ چقدر؟

_ مو به مو همه چی رو گفتم حتی امروز صبح رو..!

بهار

زبونشو روی لبای خشک شده اش کشید نگاهشو ازم گرفت و به سمت کاناپه رفت ..!

با تعارف نه چندان دوستانه مامان نشست و به زمین زل زد … دلم براش سوخت خیلی بد باهاش برخورد شده بود وقتی عرق روی گردنش رو دیدم باورم نمیشد ..انگار خیلی سخت داره بهش میگذره ..!

***

کل شب تو سکوت گذشت اصرار دایی و برای دعوتش درک نمیکردم ..اگه باهاش حرف نداشت چرا گفت بهش بگم بیاد ..!

زیر نگاهای دایی فقط عرق ریخت حتی یه لقمه شام هم نخورد کاش دعوتش نکرده بودم چه تقصیری داره مگه خب دوستم نداره مگه زوریه.؟ از رفتار صبحش ناراحت بودم اما راضی نبودم اینطوری حالش خراب شه..!

_ امیرعلی : بهار

با صداش سرم رو به طرفش چرخوندم ..ملتمس به چشمام زل زد و با صدای خش داری گفت :

_ نصفه شبه پاشو بریم عزیزم ..!

نگاه گذرایی به صورت خونسرد دایی انداختم و نیم خیز شدم بلند شم که دایی با لحن جدی گفت :

_ شما خسته شدی برو ..بهار نمیاد ..!

متعجب به صورت رنگ پریده امیرعلی زل زدم و…

بهار

رو به صورت رنگ پریده امیرعلی خواست ادامه بده که پریدم وسط حرفش و گفتم :

_ منم دلم خیلی براتون تنگ شده دایی ولی نمیتونم بمونم اخه همه پروندهام خونه است فردا باید برم بیمارستان…!

گوشیم رو از روی میز چنگ زدم و در مقابل نگاهای متعجبشون دست امیرعلی رو کشیدم و گفتم:

_ بیا بریم امیرعلی ..!

انقدر حالش بد بود که بدون هیچ حرفی دنبالم کشیده شد به در سالن نرسیده بودیم که با حرف دایی سر جا میخکوب شدم :

_ وسایلتو جمع میکنی امشب ، فردا اینجا باشی بهار …کارای طلاقتو خودم انجام میدم ..!

دست عرق کرده اش بین دستم یخ زد …صدای ضربان قلبش رو به راحتی میشنیدم ..!

کلافه به دایی نگاه کردم …چرا قاطی کرده بود .!

در سالن رو باز کردم و از خونه بیرون اومدیم ..!

نفس عمیقی کشید که با نگرانی گفتم :

_ خوبی؟

چشمای بیحالش رو به صورتم دوخت و لب زد :

_ بریم خونه..!

***

ماشین رو جلوی خونه نگه داشت کلید خونه رو به سمتم گرفت و با صدای بم شده اش گفت :

_ برو داخل من جای کار دارم میام ..!

_ اون دختره..

پرید وسط حرفم و گفت :

_ نیست ..!

پس میخواست بره پیش عشقش تا اروم بشه …کلید رو از دستش چنگ زدم و پیاده شدم ..خاک تو سرم که دلم برای تو بی لیاقت سوخت..!

بهار

وسط اتاق نشسته بودم و داشتم وسایلم رو جمع میکردم …ساعت سه نصف شب بود ولی هنوز نیومده بود…خب معلومه داره چه غلطی میکنه.. کاش دهنمو می بستم و به حرف دایی گوش میدادم..!

زیپ چمدونم رو کشیدم و گوشه دیوار گذاشتمش ..به سمت میز کارم رفتم که با صدای در سالن دست از برگه ها کشیدم ..!

از جا بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم ..!

یقه باز و چشمای سرخش عجیب تو چشم بود

_کجا بودی؟

نگاهشو به چشمام دوخت و در حالی که چهار تا دکمه باقی مونده پیراهنشو باز میکرد گفت :

_ قبرستون ..!

نیشخندی زدم و گفتم :

_ معلومه قبرستونه خوب بهت حال داده که تا الان اونجا بودی ..!

نفس پر حرصشو تو صورتم رها ..از بوی گند الکل صورتم جمع شد ..قدمی به عقب برداشتم و با اخم گفتم :

_ اه حالمو بد نکن دهنت بوی گوه میده ..!

_ یعنی من گوه خوردم؟

سرمو به تایید تکون دادم و به اتاق برگشتم که پشت سرم وارد اتاق شد ..!

به چمدون جمع شدم کنار در نگاه خیره ای انداخت :

_ این چیه؟

بهار

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

_ فردا میرم دیگه فکر کنم زودتر از قرارمون از هم جدا میشیم ..!

دستشو به ته ریشش کشید :

_ دایی ات میخواد واسه زندگی من تصمیم بگیره؟ الان فکر کرده من طلاقت میدم؟ توام چمدون پیچ کردی به امید اینکه فردا لنگاتو بندازی رو هم ؟

ابروهام در هم کشیده شد :

_ این چه طرز حرف زدنته ..تازه به نفعت مگه نیست راحت میتونی با نفس ازدواج کنی ..من دلم نمیخواد ۸ ماه از عمرمو پیش تو سر کنم … فکر کن من عاشق یکی شدم بهش بگم ۸ ماه صبر کنه تا من از شوهرم جدا بشم بیام پیش تو؟

خنده عصبی کرد و داد زد :

_ تو به جز من نمیتونی عاشق یکی دیگه بشی ده سال نتونستی سر همین دوماه عاشق شدی..!؟

از این تصور احماقانه اش پوزخندی زدم و داد زدم :

_ اره عاشق شدم خوبم عاشق شدم ..این دوماه که نبودی همش تو بغل همون ب…

با کشیده ای که تو صورتم خورد حرف تو دهنم ماسید …دستشو دور گلوم پیچید و عربده کشید :

_ نزار با دستای خودم همینجا چالت کنم ..!

مات و مبهوت اون سیلی بودم که شالم رو تو صورتم پرت کرد ..پیراهنی از داخل کمد برداشت و تنش کرد ..!

بدون اینکه دکمه های پیراهنش رو ببنده دستم رو محکم دنبال خودش کشید و..

 

کامنت ها
ارسال کامنت برای این مطلب بسته شده است !
  • adminسلام برای شما ارسال شد...
  • Zعالی...
  • ۰۰۰۰۰سلام من رمان پرستار هات رو ازتون خریدم ولی هنوز نیومده که دانلودش کنم...
  • سنچه طور رمان عشق یا لذت را دانلود کنم...
  • adminسلام مجددا برای شما به ایمیلتون ارسال شد لینک دانلود چک شدمشکلی نداشت از دانلود...
  • آرزوسلام من رمان گل سرخ رو ازتون خریدم و پولش رو هم واریز کردم ولی رمان دانلود نمیشه...
  • zahraسلام من از کانال تلگرام vip رو خریدم ولی مثل اینکه ادمین و نویسنده دزد تشریف دار...
  • zahraسلام من از کانال تلگرام vip رو خریدم ولی مثل اینکه ادمین و نویسنده دزد تشریف دار...
  • adminسلام بعد از خرید فایل برا ایمیل شما ارسال میشه که می تونید دانلود کنید...
  • adminسلام بعد از خرید فایل برا ایمیل شما ارسال میشه که می تونید دانلود کنید...
آرشیو نویسندگان
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.