حرف زدن با عماد ادامه داشت و بدون خستگی ازم پرستاری میکرد و خودشم هی از اون شیرینی ای که خریده بود میخورد و اینطوری مشغولمون کرده بود
که صدای زنونه ی آشنایی تو راهرو بیمارستان پیچید،
صدایی که خبر از درگیری لفظی با نگهبان راهرو میداد:
_ببین آقای محترم من تا دخترم و نبینم نمیرم!
این صدا یه طوری آشنا بود که آب دهنم و به بدبختی قورت دادم و عماد که بدتر از من حسابی ماتش برده بود آروم لب زد:
_صدای مامانت نیست؟
و قبل از اینکه من دهان باز کنم تا جوابی بدم یهو مامان تو چهار چوبه ی در اتاق نقش بست و با دیدن من و عماد نا باورانه پرسید:
_تو… تو تموم این مدت حامله بودی؟
و چند لحظه بعد هم بابا پشت سر مامان ظاهر شد:
_قدم نو رسیده مبارک!
زبونم بند اومده بود.
تو این لحظه حتی دیگه دردی و احساس نمیکردم و یک راست داشتم از خجالت میمردم!
زیر چشمی نگاهی به عماد انداختم، و با خودم خیال کردم حتما کار خودش بوده و حالا هم خودش و به موش مردگی زده و تو ذهنم داشتم نقشه انتقام واسش میکشیدم!
لحظه ها تو سکوت سپری میشد که عماد آروم تو گوشم گفت:
_مطمئنم کار آواست، نامرد لومون داده!
و قبل از اینکه تغییر فکر بدم و نقشه ام و برای آوا طراحی کنم و یا حرفی بزنم مامان و بابا اومدن تو اتاق و در و پشت سرشون بستن.
آماده غر زدنای مامان بودم و تنها از این جهت شانس آورده بودم که کسی تو اتاق نبود و آبرو ریزی نمیشد!
با رسیدنشون به کنار تخت، عماد بلند شد سرپا و با صدای آرومی گفت:
_سلام شما چرا اومدید اینجا!
مامان بی اینکه از من چشم بگیره جواب داد:
_چند ماه پیش سپردمش به تو تا درس و دانشگاهتون تموم بشه، امروز فهمیدم دو قلو زاییده، هنوزم نباید میفهمیدیم؟ نباید میومدیم؟
مامان یه جوری جواب داد که عماد و شست و پهن کرد جلو آفتاب و همین حرفش باعث شد تا عماد بیچاره ساکت شه و دیگه حرفی نزنه.
حالا دیگه نوبت من بود که سری واسم تکون داد و با اخم نگاهم کرد:
_تو کی انقدر نامرد شدی؟
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_دو قلو باردار بودی به نگفتی؟ میخواستی نوه هام و از من قایم کنی؟
با نگاه گیجم زل زده بودم بهش که بابا ادامه داد:
_ولش کن خانم، یه عمر فکر میکردم یلدا دختر بابایی خودمه ولی انقدر بی معرفته که همچین خبری و حتی به منم نداده!
و چپ چپ نگاهم کرد که بین خنده گریم گرفت و صداش زدم:
_بابا!
و همین حرفم واسه بی طاقتیش و بوسیدن پیشونیم کافی بود!
مامان که برق اشک تو چشماش پیدا بود چرخید سمت عماد و دستش و به گرمی فشرد:
_یه کم زود بود واستون ولی مبارکه دوماد پنهون کار من!
همگی خندیدیم.
باورم نمیشد مامان و بابا انقدر خوشحال بودن واسه به دنیا اومدن بچه ها و ازمون دلگیر بودن که چرا تا الان پنهون کاری کرده بودیم!
انگار داشتم خواب میدیدیم!
تموم این مدت کابوس این و داشتم که از ماجرا با اطلاع بشن و حالا انگار غرق در رویایی شیرین بودم!
بین خنده ها بابا پرسید:
_حالا نوه هام کجان؟ دخترن یا پسر؟
عماد جواب داد:
_چون هفت ماهه به دنیا اومدن، یه کمی باید تحت مراقبت باشن
و من در ادمه حرف عماد گفتم:
_دو تا دخترن!
لبخند دلنشینی رو لبای مامان نشست اما برخلاف انتظارم که فکر میکردم الان قربون صدقشون میره، مامان با همون لبخند خیره بهم دستی تو موهام کشید و گفت:
_ماشاالله با اینکه ناخواسته و قایمکی هم بوده یه دونه هم راضی نشدید و یه جفت نوه برامون آوردید!
این و گفت و با بابا دوتایی زدن زیر خنده و من و عماد هم قرمز و قرمز تر شدیم تا جایی که لبو در مقایسه با ما رنگی نداشت!
صبحونم و که خوردم سر و کله عماد پیدا شد و مامان رفت خونه.
رو ویلچر نشسته بودم و عماد به سمت جایی که بچه ها بودن هدایتم میکرد:
_دکتر گفت حال جفتشونم خوبه، کمبود وزن و هیچ مشکل خاص دیگه ای هم ندارن و یه کم دیگه از زیر این دستگاه ها میان بیرون.
بیتاب دیدنشون بودم و حرفی نمیزدم تا اینکه رسیدیم.
نگاهم و دوخته بودم به اتاق دیوار شیشه ای و بچه هایی که توش بودن که عماد کنارم وایساد و با دقت تو اتاق و نگاه کرد و خیره به سمت چپ اتاق و دوتا بچه ای که اونجا بودن گفت:
_اونان، ببینشون!
و با لبخند به دوتا نوزاد کوچولو زل زد…
دلم میخواست بغلشون کنم اما فعلا این اجازه رو نداشتم و باید تنها به نگاه کردنشون رضایت میدادم!
خیلی نگذشت تا عماد کارای ترخیصم از بیمارستان و انجام داد و بدون بچه ها رفتیم خونه.
با دیدن ماشین ارغوان و رامین جلو در خونه فهمیدم جمع مهمونا حسابی جمعه و صاحب خونه هم حالا داشت بهشون ملحق میشد…
وارد خونه که شدیم مامان نسرین اومد سمتم:
_خوش اومدی عزیزم
و گونم و بوسید و حال احوال پرسی ها شروع شد تا وقتی که رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم،چند روزی نیاز به استراحت داشتم و زایمان یلدایی که مثل پلنگ از اینور به اونور میشد و بدجوری از پا درآورده بود!
مامان نسرین پتو رو روم کشید و خطاب به مامان آذر که بالشتم و تنظیم میکرد گفت:
_آذر جون، بیا بریم بذاریم استراحت کنه!
مامان با حالت خاصی نگاهم کرد و بعد جواب داد:
_آره بریم، اینطوری بهش خدمت میکنیم یه وقت فکر میکنه خبریه!
مامان اینا که رفتن بیرون،
دوتا ارازل که با نهایت شرمندگی یکیشون خاله بچه هام و اونیکی عمه اشون بود اومدن تو اتاق.
آوا نشست رو لبه سمت چپ و ارغوانم هیکل مبارکش و رو لبه سمت راست فرود آورد و دوتایی با لبخند خیره شدن بهم که گفتم:
_اینطوری نگاهم نکنین، میترسم حس میکنم تو اتاق عمل تموم کردم شماهم فرشته های عذابمین!
به طور همزمان لبخند رو لباشون ماسید و آوا گفت:
_چیه پاچه میگیری؟نکنه ما به زور فرستادیمت اتاق عمل؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_تو یکی هیچی نگو که خبر دارم چجوری بند و آب دادی و مامان اینارو خبر کردی از ماجرا!
با دست چپش چند تا ضربه زد پشت دست راستش و گفت:
_بشکنه این دست که نمک نداره!
همچنان نگاهم بهش بود که ادامه داد:
_بد کردم که همه چی و گفتم و راحتتون کردم؟
ارغوان از اینور با نفس عمیقی گفت:
_من ساده ام که بابا و مامانم و با خبر کردم حتما منم مثل تو شدم آدم بده آوا جون!
و دوتایی حالت طلبکارانه ای به خودشون گرفتن و برای نشون دادن ناراحتیشون تند تند نفس عمیق میکشیدن و چند لحظه یه بار تکرار ‘هی’ ای زیر لبشون میگفتن که سرم و چرخوندم سمت جفتشون و گفتم:
_باشه فرشته های الهی، شما به من و شوهرم و زندگیم لطف بزرگی کردید فقط الانم یه لطف دیگه کنید و این همه زور نزنید واسه نفس کشیدن که نفس کم آوردم!
هر دوشون خندیدن و آوا خم شد روم و آروم تو گوشم گفت:
_آفرین، دیگه با این دو قلویی که زاییدی جای پات و محکم کردی داری خوب خودت و نشون میدی جلو خواهر شوهرت!
قبل از اینکه سرش و ببره عقب جواب دادم:
_البته جلو شما درس پس میدم استاد!
و به بدبختی خندیدم…
دلم میخواست بخوابم اما مگه این دو نفر یه لحظه راحتم میذاشتن؟
ارغوان حرف میزد آوا هرهر میخندید، آوا حرف میزد ارغوان از خنده وا میرفت و خلاصه بساطی برامون درست کرده بودن البته بماند که با لبخند هرهر و کرکرشون و تماشا میکردم و با نثار فحش های آبداری انتقامم و ازشون میگرفتم!
وقتی دیدم ساکت نمیشن صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_خواهر و خواهر شوهر گرامی، ببخشید که مزاحم مسخره بازیاتون میشم ولی اگه اجازه بدین میخوام یه کمی استراحت کنم!
ماشاالله پررو تر از اونی بودن که به فکر خطور کنه و دوباره حرفاشون و از سر گرفتن با این تفاوت که آوا بین حرفش جواب مناسبم و پیدا کرد و گفت:
_حالا هرکی ندونه فکر میکنه عمل قلب باز انجام داده، سزارین و دنیا آوردن دوتا فسقلی که چیزی نیست!
چشمام گرد شد و جواب دادم:
_حتما واسه تو چیزی نیست، والا من که مردم و زنده شدم!
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
_دوتا بچه 9ماهه زاییدم بدون اتاق عمل این اداهارو هم درنیاوردم، شما هم لوس بازیات و نگهدار واسه عماد جونت!
خیره به سقف اتاق و روبه خدا لب زدم:
_خنگه ولی دوستش دارم، خودت خوبش کن!
و چشمام و بستم که این بار نیش ارغوان باز شد:
_یلدا، نگفتن کی میتونیم بچه هارو از بیمارستان بیاریم؟
بدون چشم باز کردن ‘نوچ’ ی گفتم:
_دقیقا مشخص نیست!
ادامه داد:
_راستی نگفتی، چه شکلی بودن؟
لبخندی رو لبم نقش بست و خواستم وصف رویایی فرشته هام و شروع کنم که آوا با پوزخندی جواب ارغوان و داد:
_این که دیگه پرسیدن نداره، از همچین مادری چی میخواد در بیاد؟ دوتا دختر زشتن دیگه
چشمام و باز کردم و با لبخند حرص دراری نگاهش کردم:
_آره آوا خیلی زشتن، چون یکیشون دقیقا شبیه تو بود
و سر چرخوندم سمت ارغوان:
_اون یکی طفل بیچارمم شدیدا کشیده بود به عمه اش!
و به ارغوان بوسی پرت کردم و آوا روهم با یه چشمک دیوونه خودم کردم و وقتی دیدم با جواب دندون شکنم زهرم و ریختم و حسابی غرق فکرشون کردم، چشمام و بستم و واسه چند ساعت به خواب رفتم…
روزها به همین روال میگذشت و ده روزی بود که اومده بودم خونه و خانواده هامونم همینجا کنارمون بودن، چند روز پیش بچه هارو هم از بیمارستان آورده بودیم خونه و حالا دیگه خیالمونم راحت شده بود.
دم عصر بود و مامان و مامان نسرین مطابق این چند روزه رفته بودن بیرون تا یه سری لباس و وسایل واسه بچه ها بخرن و باباها هم خونه نبودن.
بچه ها تو سالن خواب بودن و من تنها تو اتاق نشسته بودم که به عماد پیام دادم تا بیاد تو اتاق و بعد از مدتها بتونیم تنهایی دو کلمه حرف بزنیم!
زیاد طول نکشید که عماد اومد تو اتاق و در و بست:
_جونم عزیزم
طره ی موهام و که اومده بود جلو چشمام، فرستادم پشت گوشم و گفتم:
_عماد من روم نمیشه جلو بابا اینا حرفی بزنم اما میخوام بدونم تکلیفمون چیه!
حالت متفکرانه ای به خودش گرفت و اومد سمتم:
_تکلیف چی؟چند روز دیگه برمیگردیم تهران
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_بعد از اینکه برگشتیم، اونموقع تکلیف چیه؟
رو صندلی میز آرایش روبه روم نشست:
_همراه با فرزندان دلبندمان زندگیمان را شروع میکنیم!
و خندید که منظور دار نگاهش کردم:
_مهندس، تکلیف عروسیمون چی میشه!
تازه دو هزاریش افتاد:
_آها، خب اون که منتفیه با دوتا بچه که نمیشه تازه عروسی گرفت!
هنوز جوابم و کامل نگرفته بودم که منتظر نگاهش کردم و اون ادامه داد:
_چند شب پیش که تو زود خوابیدی، دور هم حرف زدیم پدرا به این نتیحه رسیدن که دیگه مراسمی به اسم مراسم ازدواج نگیریم و آخر ماه یه مهمونی حسابی برگزار کنیم و اینطوری به همه بگیم که ما ازدواج کردیم و چندوقتی هم اینجا زندگی کردیم.
پوفی کشیدم:
_خیلی بد شد
و غر زدنام و شروع کردم:
_از همون اولش که خواستگاری و عقدمون عین بقیه نبود باید میفهمیدم عروسیمونم عین آدما برگزار نمیشه عماد خان…
من غر میزدم و عماد میخندید که کلافه شدم:
_زهرمار!
با یه اخم الکی نگاهم کرد:
_نه به اون موقع ها که هر کاری کردی تا خودت و بندازی به من نه به الان که واسم زبون درازی میکنی!
با چشمای ریز شده نگاهش کردم:
_من هر کاری کردم تا خودم و بندازم بهت یا تو که هرروز دنبالم بودی؟
سریع جواب داد:
_جالبه! انگاری یادت رفته اونشبی که به اجبار اومدم خواستگاریت چطوری خودت و بهم قالب کردی و برخلاف رضایت من، بله گفتی!
پوزخندی زدم:
_من میخواستم اذیتت کنم چه میدونستم تو میخوای عاشق شی و واسه یه عمر بشی آقا بالا سرم!
جدی زل زده بودیم بهم که از رو صندلی بلند شد و اومد روبه روم وایساد:
_چی گفتی؟
واسه اینکه فکر نکنه ازش ترسیدم پاشدم سرپا و محکم وایسادم رو حرفم:
_گفتم من کف دستم و بو نکرده بودم که تو قراره بشی…
عین دیوونه ها یهو وسط حرفم لباش و گذاشت رو لبام و کام عمیقی از لب هام گرفت و بعد کنار گوشم لب زد:
_کف دستت و بو نکرده بودی که من قراره بشم…؟
حسابی غافلگیر شده بودم و بخاطر این بوسه ی ناگهانی اما به جا، قلبم داشت از جا کنده میشد که با صدای آرومی جواب دادم:
_من چه میدونستم که قراره بشی تموم زندگیم…
داشتم تو اقیانوس عشق و احساس این لحظه ها شنا میکردم و منتظر بودم تا عماد با جمله ای فراتر از جمله عاشقانه من جوابم و بده که یهو ازم فاصله گرفت و با چشمایی که برق رضایت توش میدرخشید گفت:
_دیدی گفتم خودت و بهم انداختی؟ الانم داری زبون میریزی که از دستم ندی، اصلا فکر کردی من نفهمیدم حامله شدنت کار خودت بود؟
با این حرف های اعصاب خورد کنش قشنگ رو مخم رژه را انداخته بود که مثل تموم دفعاتی که عصبانیتم اوج میگرفت، سوراخای دماغم گشاد شد و گفتم:
_همش به درک، فقط بگو بدونم من چجوری خودم و حامله کردم؟
ابرویی بالا انداخت:
_این و دیگه خودت باید بگی چون تو اون مواقع حسابی گولم میزنی و حتی یادم نمیمونه چیکارا میکنم!
زیر لب ‘باشه’ ای گفتم و ادامه دادم:
_که من خودم و بهت انداختم و خودم و از تو حامله کردم و الانم دارم زبون میریزم که یه وقت ولم نکنی؟!
لبخندی از سر رضایت زد:
_و خیلی چیزای دیگه!
رفتم جلو آینه و همینطور که موهام و میبستم جواب دادم:
_تا وقتی موهام و میبندم مهلت داری، بعدش اینجا باشی خونت پای خودته!
نیش خندی زد:
_مثلا میخوای چیکار کنی؟
نگاهی به رو میز و دکوری سنگینی که کنار آینه بود انداختم و گفتم:
_من قرار نیست کاری کنم
و با اشاره به دکوری ادامه دادم:
_اما وقتی این بخوره تو سرت بعید میدونم زنده بمونی!
زیر لب ‘یا خدا’یی گفت و یه نگاه سر سری به من که داشتم شل یا سفت بودن موهام و امتحان میکردم انداخت و خیز برداشت به سمت در اتاق و البته قبل از خروج ضربه آخرو زد:
_یادم رفت بگم، این تهدیداتم بی اثر نبود!
و در حالی که میخندید از دسترسم خارج شد..