با رسیدن به خونه با اعصابی خراب پیاده شدم و با قدمای بلند خودم رو به اتاقم رسوندم و شروع کردم به راه رفتن
یعنی چی ؟؟ این چه رفتاری بود که با من داشت؟؟
لبام با حرص روی هم فشار دادم و هرکاری کردم خوابم نبرد و توی اتاق قدم زدم
فکرم به کل درگیر اون مردک دزد و رفتار آخر شب امیرعلی بود !
از دست خودمم عصبی بودم که چرا اینقدر ساده از کنارش گذشتم و با این دستام خفه اش نکردم
با حس بی خوابیم به طرف بالکن رفتم و بی اختیار روی زمین نشستم و درحالیکه دستامو دور زانوهام قفل میکردم به دیوار تکیه زدم و به آسمون خیره شدم
نمیدونم چندساعت بود که اونطوری نشسته بودم که با روشن شدن هوا و پیچیدن صدای چرخای ماشین روی سنگ فرش های توی حیاط به خودم اومدم
ولی بازم تکونی نخوردم که صدای قدم هایی سکوت خونه رو شکست و بعد از چند ثانیه در اتاق باز و بسته شد
میدونستم کسی جز امیرعلی نمیتونست باشه…. !
که با پیچیدن عطر تلخش توی اتاق مطمعن شدم ولی چون من توی بالکن بودم بخاطر پرده تقریبا توی دید کسی نبودم هرکی وارد اتاق میشد من رو نمیدید چه برسه به الان که شب بود و اتاق توی تاریکی مطلق فرو رفته بود
صدای خِش خِش بیرون آوردن لباساش میومد و انگار متوجه نبود من نشده بود چون راحت داشت کارهاش رو میکرد
بعد از چندثانیه یکدفعه بلند اسمم رو صدا کرد و هراسون چراغ اتاق روشن کرد و نگاهش رو به اطراف چرخوند
در اتاق رو باز کرد فکر کردم بیرون رفته پس بی تفاوت دستام توی موهام فرو کردم و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم
ولی یکدفعه با تکون خوردن پرده و دیدن امیرعلی که هراسون قدم توی بالکن میزاشت بدون اینکه تکونی به خودم همونطوری موندم
توقع داشتم حرفی بزنه یا چیزی بگه ولی با دیدنم توی سکوت به بالکن تکیه داد نفس عمیقی کشید
این سکوت و رفتارش باعث شده بود حرص بخورم عصبی چشمامو روی هم فشار دادم و سعی کردم آروم باشم ولی بی فایده بود و نمیتونستم اون رو بی تفاوت نسبت به خودم ببینم و دَم نزنم
پس با دست های مشت شده بلند شدم و با قدم های لرزون به اتاق برگشتم و بی حال روی تخت دراز کشیدم
تا نزدیکی های صبح دیدم که چطوری توی بالکن ایستاده و سیگار پشت سیگار بود که دود میکرد
نمیدونستم دلیل بیقراریش چیه و بخاطر رفتار سردی هم که باهام داشت دلم نمیخواست باهاش هم صحبت بشم
پس سعی کردم بی تفاوت باشم و خودم رو به خواب بزنم ولی مگه بوی بد سیگارش میزاشت ؟؟!!
دستم رو جلوی دماغم گرفتم و با چندش پشتم رو بهش کردم ولی بی فایده بود و داشتم خفه میشدم
کلافه روی تخت نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم عصبی گفتم :
_خفه شدم خاموشش کن !!
نیم نگاهی بهم انداخت و توی سکوت سیگار توی دستاش رو از بالکن پایین انداخت
بازم باهام حرف نزد …!
با حرص دستام مشت کردم ، نه اینطوری نمیشد بلند شدم و با خشم به طرفش رفتم و در حالیکه روبرو شم ایستادم بلند گفتم:
_ میشه بگی این رفتارات چه معنی میدن ؟؟!
دستی به ته ریشش کشید و با لحن سردی گفت:
_متوجه حرفات نمیشم !
سرم رو کج کردم و عصبی گفتم :
_از دیشب تا حالا یه کلمه با من حرف نزدی…حالا میگی متوجه حرفات نمیشم؟
بیخیال گوشه ای از تخت دراز کشید و درحالیکه دستش روی چشماش میزاشت گفت :
_زیادی حساس شدی !
عصبی به طرفش رفتم نه اینطوری فایده نداشت باید ببینم حرف حسابش چیه !!
معلوم بود داره چیزی رو از من مخفی میکنه
بالای سرش ایستادم و عصبی گفتم :
_تا زمانی که حرف نزنی من از جام تکون نمیخورم … فهمیدی !
کلافه دستش از روی چشماش برداشت و بی حرف خیرم شد ، نگاهم توی چشماش چرخوندم و عصبی لب زدم :
_هااان چیه ؟؟!
روی تخت نشست و درحالیکه دستاش ستون بدنش میکرد نگاهشو به رو به رو دوخت و یکدفعه بی مقدمه گفت :
_نتونستم خانوادش رو پیدا کنم برای همون یه کم ذهنم مشغوله !
با کنجکاوی کنارش نشستم و سوالی پرسیدم:
_خانوادش ؟!
سری به تایید حرفام تکون داد و با پوزخند تلخی گفت :
_پس فکر کردی چطوری باید مجبورش کنیم پولا رو پس بده ؟!
به طرفش چرخیدم و سوالی پرسیدم:
_چرا به پلیس تحویلش نمیدی؟!
نوووچی زیرلب زمزمه کرد و گفت:
_نمیشه !
_چرا اونوقت ؟!
_چون به این سادگی ها پولا رو پس نمیده و اگه بسپریمش دست پلیس حالا حالا باید منتظر بمونیم
پوزخندی زد و ادامه داد :
_تازشم اگه با پارتی بازی و وکیل بازی راحت از زیر همه چی در نره ، اونوقت چی ؟؟ هیچی دستمون رو نمیگیره
کلافه چنگی به موهام زدم و گفتم :
_ولی درست نیست با خانوادش تهدیدش کن….
یکدفعه توی حرفم پرید و عصبی فریاد زد :
_چی؟! داری شوخی میکنی نههههه
از صدای داد بلندش ترسیده خودمو روی تخت عقب کشیدم و درحالیکه دستمو روی سینه ام که از شدت استرس بالا پایین میشد میزاشتم با نفس نفس نالیدم :
_ منظورم این بود که اشتباه اون ربطی به خانوادهاش ن….
توی حرفم پرید و با چشمای سرخ شده از خشم از کنارم بلند شد و عصبی گفت :
_مگه اون موقع که اون تموم زندگیتون رو بالا میکشید به فکر شماها بود که تو الان به فکرشونی هااان ؟!
لبامو بهم فشردم و چیزی نگفتم که عصبی شروع کرد به قدم زدن توی اتاق و در همون حال گفت :
_باورم نمیشه دارم همچین چیزایی از تو میشنوم
دهن باز کردم که حرفی بزنم ولی بدون توجه به من از اتاقم خارج شد و گفت:
_ سرم درد گرفته میرم یه کم هوا بخورم!
و جلوی چشم های متعجب از اتاق خارج شد و در بهم کوبید باورم نمی شد به همین سادگی به خاطر یه حرف اینطوری سرم داد بزنه و تنهام بزاره
با این که دیشب تا حالا پلک روی هم نداشتم ولی بازم با وجود رفتارهای امیرعلی سردرگم شده بودم و خواب به چشمام نمیومد
بعد از چند دقیقه و تعویض لباس هام از اتاق بیرون رفتم که با دیدن همه که روی میز صبحانه کنار هم نشسته بودن سلام صبح بخیر بلندی گفتم و کنارشون جای گرفتم
نرگس جون با مهربونی لیوان آب پرتغال رو به دستم داد ، با لبخندی که به زور روی لبهام نشونده بودم لیوان رو از دستش گرفتم
ولی تموم مدت نگاهم خیره امیرعلی بود که با اخمای درهم چاییش رو هم میزد و برای یک ثانیه هم نگاهم نمیکرد
با دیدن رفتارهای سردش از شدت خشم خون خونم رو میخورد و چیزی از گلوش پایین نمیرفت ولی هر دقیقه یه بار نرگس جون چیزی جلو میزاشت و به اجبار مجبورم میکرد ازش بخورم
میدونستم دلیل سردی و عصبانیت امیرعلی نمیتونست تنها پیدانکردن خانواده اون مردک و حرفای من باشه یه چیزی این وسط می لنگید هر طوری شده باید ازش سر در میاوردم
هنوزم زیر چشمی داشتم نگاش میکردم که با بلند شدن صدای گوشیش نیم نگاهی به صفحه اش انداخت و یکدفعه با عجله ببخشیدی گفت و از کنارمون بلند شد
گوشی رو جواب داد و درحالیکه ازمون فاصله میگرفت با بیقراری قدم میزد و با بهت و ناباوری مدام چیزایی میگفت
کم کم لبخندی زد و با هیجان چیزی گفت و گوشی رو قطع کرد
و بدون اینکه توجه ای به اطرافش بکنه با عجله از خونه بیرون زد ، یعنی چی شده؟؟
باید بفهمم… بسه هرچی ازم پنهون کرد با بیقراری بلند شدم و با قدمای بلند به دنبالش رفتم
راننده با دیدنش خواست ماشین روشن کنه که امیرعلی به سمتش رفت و دستش رو برای گرفتن سوییچ به طرفش دراز کرد
بی معطلی سوییچ رو کف دست امیرعلی گذاشت و فاصله گرفت امیرم پشت ماشین نشست و خواست روشن کنه که قبل از اینکه دیر شه با دو به طرفش رفتم
خودمو جلوی ماشینش انداختم و درحالیکه دستامو جلو روی کامپوت میزاشتم با نفس نفس خم شدم
نمیدونم چند ثانیه طول کشید که با صدای بوق های مکرر امیرعلی سرمو بالا گرفتم و بهش خیره شدم
با چشمای به خون نشسته درحالیکه با دست بهم اشاره میکرد کنار برم زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد که به گوشم نمیرسید
یکدفعه عصبی سرش رو از پنجره بیرون آورد و بلند گفت :
_داری چیکار میکنی هااا ؟!
میدونستم اگه یه کمی کنار برم بدون توجه بهم پاشو روی گاز میزاره و میره پس بدون اینکه از جایی که هستم تکونی بخورم با نفس نفس فریاد زدم:
_منم باهات میام !
با چشمای گرد شده سری تکون داد و عصبی گفت :
_چی…کجا میخوای بیای دقیقا ؟!
با عجله در ماشینش رو باز کردم و کنار دستش نشستم که متعجب به طرفم برگشت و سوالی پرسید :
_معلوم هست چت شده یهو ؟!
لبام بهم فشردم و بیقرار گفتم :
_میدونم هرچی هست مربوط به منه پس لازم نیست چیزی رو ازم پنهون کنی متوجه ای ؟!
با دیدن بیقراری هام دستی به صورتش کشید و نفسش رو با فشار بیرون فرستاد
_من چیزی رو ازت پنهون نمی…
بسه هرچی چیزی نگفتم ، عصبی به طرفش برگشتم و فریاد کشیدم :
_دروغ نگوووووو !!
دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و با آرامش ظاهری لب زد :
_باشه باشه آروم باش !
با حالتی جنون آمیز دستام توی موهام فرو کردم و درحالیکه میکشیدمشون زیرلب آروم با خودم زمزمه کردم :
_دیگه خستههههه شدم….
با گریه هقی زدم و ادامه دادم :
_بریدم بسه دیگه !!
نمیدونم چند دقیقه توی این حالت بودم و به جز هق هق های ریز من و صدای نفس های بلند امیرعلی چیزی به گوش نمیرسید
که یکدفعه با فرو رفتن توی آغوش گرمی سر بلند کردم و نگاه خسته ام رو به چشماش دوختم ، بوسه ای روی چشمام زد و کلافه گفت :
_آخه این چه کاریه که تو میکنی؟؟ حیف چشمات نیست
سرم توی سینه اش پنهون کردم و چیزی نگفتم که دستی روی موهام کشید
_اگه من چیزی ازت پنهون میکنم مطمعن باش فقط بخاطر خودته نه چیز دیگه ای !
دماغم رو بالا کشیدم و با صدای آرومی لب زدم :
_ولی اینطوری من داغون میشم !
سرش رو توی موهام فرو کرد عطر موهام عمیق نفس کشید و گفت :
_باشه میبرمت !
با خوشحالی سر بلند کردم و گفتم :
_واقعا ؟؟
با انگشت روی دماغم کوبید
_آره ولی ….
دستی به چشمای اشکیم کشیدم
_ولی چی ؟؟
چشماش غمگین شد و با ناراحتی گفت :
_ولی فکر نکنم با فهمیدنش زیاد خوشحال بشی !
دلم به شور افتاد دهن باز کردم که چیزی بگم که نزاشت و با عجله گفت :
_حالا زود برو لباساتو عوض کن بیا تا دیر نشده
خواستم بگم مگه لباسام چشونه که با دیدن سر و وضعم پشیمون شدم و برای اینکه دیر نشده باشه ای خطاب بهش گفتم و با عجله از ماشین پیاده شدم
بعد از تعویض لباسام سوار ماشین شدیم و با سرعت حرکت کرد هرچی بیشتر به جایی که نمیشناختم نزدیک تر میشدم دلم عین سیرو سرکه میجوشید
یکدفعه با توقف ماشین سر بلند کردم و با تعجب سوالی پرسیدم:
_ چرا اینجا نگه داشتی ؟؟
ولی با دیدن جایی که بودیم چشمام از وحشت گشاد شد
_چه چیزی اینجاس که به من مربوطه امیرعلی
نگاهش رو ازم گرفت و با لحن خسته ای گفت :
_آروم باش تا بگم !!
دستپاچه دستش رو گرفتم و با التماس نالیدم :
_بگو تو رو خدا چی شده؟!
دستش روی صورتم نشست ، لبش رو با زبون خیس کرد و آروم گفت :
_دیروز بابات حالش بد ش….
توی حرفش پریدم و وحشت زده لب زدم :
_چی….بابام ؟!
و بدون اینکه بزارم چیزی دیگه ای بگه با عجله از ماشین پیاده شدم و با قدمای بلند به طرف بیمارستان راه افتادم
واااای خدای من …!
یعنی چه اتفاقی براش افتاده ، نمیدونم چطور خودم رو به پذیرش رسوندم و با نفس نفس اسم بابام رو گفتم و ازش خواستم بگه کدوم اتاقه !
زنی که مسئول اونجا بود بعد از چند دقیقه نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و باز نگاهش رو به کامپیوتر جلوش دوخت و سوالی پرسید :
_گفتید اسم بیمارتون چی بود ؟؟!
دستمو روی میزش کوبیدم عصبی نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_چندبار باید اسمش…..
یکدفعه با نشستن دست امیرعلی روی شونه ام و پخش شدن بوی عطر تنش آرامشم تا حدودی برگشت که آروم کنار گوشم زمزمه کرد :
_میدونم اتاقش کجاس بیا بریم عزیزم !
سری به نشونه تایید حرفش تکون دادم و خواستم باهاش برم که پرستار برام پشت چشمی نازک کرد و درحالیکه نگاهش رو بین من و امیرعلی میچرخوند زیرلب زمزمه کرد :
_خدا شانس بده !
خودم کم اعصاب خوردی نداشتم که اینم اینطوری برای من فیلم بازی میکرد و ادا و اطوار درمیاورد ، عصبی به سمتش رفتم که میونه راه امیرعلی دستم رو کشید و با کلافگی گفت :
_نمیتونی دو دقیقه آروم باشی نهههه ؟!
اشاره ای به دختره کردم و گفتم :
_مگه نمیبینی چی داره میگه ؟!
دستش دور شونه ام حلقه کرد و سعی کرد به آرامش دعوتم کنه
_بیخیالش … بیا بریم پیش بابات !
با یادآوری بابام دستام شروع کردن به لرزیدن و با صدایی بغض آلود گفتم :
_بابام چش شده امیر ؟!
چشماش رو با درد بست و چیزی نگفت که دلشوره به جونم افتاد و هراسون گفتم :
_چرا چیزی نمیگی ؟؟
بدون حرف دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید ، هرچی بیشتر باهم جلو میرفتیم لرزش بدنم بیشتر میشد ، آب دهنم رو صدادار قورت دادم که با دیدن مامان که روی صندلی نشسته بود
دستم رو از امیر جدا کردم و با عجله خودم رو به مامان رسوندم و درحالیکه روی زانو کنارش خم میشدم با نگرانی پرسیدم :
_بابا چش شده مامان ؟؟!!
مامان با دیدنم چشمای به اشک نشسته اش گرد شد و وحشت زده نالید :
_تو اینجا چیکار میکنی ؟؟! کی آرودتت
بی توجه به حرفاش با نگرانی دستاش گرفتم و هق هق کنان نالیدم :
_مامان تو رو خدا بهم بگو چه خبره ؟!
مامان با نگرانی نگاهش رو به پشت سرم دوخت و دستپاچه لب زد :
_پاشو زود باش از اینجا برو تا دیر نشده ….پاشووو ؟!
یعنی چی برم ؟؟!
یعنی اینقدر بدشون ازم میومد که نمیتونستن برای چند لحظه ام تحملم کنن؟؟!
اشکی از گوشه چشمم چکید و با هق هق نالیدم :
_ولی مامان چرا ای…
یکدفعه با پیچیدن درد بدی توی سرم آاااااخ بلندی گفتم
کسی از پشت سر موهام توی چنگش گرفته بود و میکشید که با صدای فریاد نیما علاوه بر درد سرم پاهامم سست شدن و روی زمین نشستم
_به چه جراتی پاتو اینجا گذاشتی دختره لعنتی هاااا ؟؟
از درد به خودم پیچیدم و زیرلب نالیدم:
_داداش تو رو خدا !!
فشار بیشتری به موهام داد و عصبی گفت :
_خفه شوووو…. من داداش تو نیستم !
از شدت درد اشک توی چشمام نشست که مامان دست نیما رو گرفت و درحالیکه سعی میکرد دستش رو از موهام جدا کنه با التماس نالید :
_نیما ولش کن پسرم !!
روی زمین نشسته بودم و از ترس آبرو با صدای خفه ای هق هق میکردم که فشاری به موهام آورد دنبال خودش کشیدم و بلند گفت :
_یالله پاشو گورت رو از اینجا گم کن !
لبامو از درد بهم فشردم و با گریه دستای لرزونم رو ستون بدنم کردم تا از افتادنم جلوگیری کنم
سرمو بلند کردم تا چیزی بگم ولی یکدفعه با دیدن امیرعلی که از ته سالن با چشمای به خون نشسته با دو به طرفمون میومد وجودم از ترس لرزید و هق هقم اوج گرفت
میدونستم اگه بهمون برسه دعوای بزرگی راه میفته و تا اینجا یک کتک حسابی نیما رو نزنه ول کن نیست
تقلا کردم تا زیر دستش بیرون بیام ولی نیما جری دندوناشو روی هم میسابید بلند فریاد زد :
_بابا بخاطر تو اینطوری شده با چه رویی پاشدی اومدی اینجا….این دفعه دیگه میکشمت دختره کثافت !
توی سکوت با چشمایی که از ترس گشاد شده بودن دستامو ستون بدن لرزونم کردم تا دیر نشده بلند شم ولی با کاری که نیما کرد جیغم بلند شد و حس کردم موهای سرم از زور دست هاش کنده شدن
_بلند شو کم فیلم بازی کن دختره هر….
باقی حرفش با مشت محکمی که امیرعلی تو دهنش کوبید ناتموم موند و امیر با خشم فریاد زد :
_دهنت رو ببند عوضی !
حالا صدای داد از سر درد نیما بود که بیمارستان رو میلرزوند روی زمین نشست و با درد دماغش رو فشار داد
امیرعلی بدون توجه بهش با بدنی که از شدت عصبانیت میلرزید و چشمهایی که آتیش ازشون بیرون میزد کنارم نشست و با نگرانی سوالی پرسید:
_حالت خوبه ؟!
با ترس سری براش تکون دادم و دستمو به سرم کشیدم و با درد لب زدم :
_خوبم…. بریم
زیر بغلم گرفت و خواست کمکم کنه که بلند شم ولی با کشیده شدن یقه اش از پشت سر و صدای داد نیما ، باز پخش زمین شدم
_چرا گورتون رو از زندگیمون گم نمیکنید هااا ؟!
اونا دعوا میکردن و لحظه به لحظه آدم های بیشتری توی سالن بیمارستان جمع میشدن و انگار به سینما اومدن با لذت خیره این دونفر بودن و پلکم نمیزدند برای رضای خدا یه نفر نبود که جلوشون رو بگیره
این وسط تنها مامان بود که سعی میکرد از همدیگه جداشون کنه ولی بی فایده بود و هرچی فحش بود بار همدیگه کردن و با مشت و لگد به جون هم افتاده بودن
وحشت زده گوشه دیوار کِز کرده بودم و چشم ازشون برنمیداشتم ، باورم نمیشد همه این دعواها و بحث ها بخاطر منه !
بین دعواهاشون اسم من رو میاوردن و این باعث نگاه سنگین و پر معنی اطرافیان شده بود
از خجالت و شرم یه جورایی به زمین چسبیده بودم و تکون نمیخوردم
یکدفعه با دیدن حراست نفس راحتی کشیدم ، یکی از مسئولین حراست با اخمای درهم بینشون ایستاد و با خشم غرید :
_اینجا چه خبره ؟؟!!
نیما دستی به دماغ خونیش کشید و در کمال بدجنسی گفت :
_میبینی که مقصر اونه….
اشاره به صورت پر از خونش کرد و ادامه داد :
_مزاحم ما و مریضمون شده !!
همون مرده اشاره ای به یکی از همکاراش کرد و با خشم گفت :
_شما این رو ببر …
سری به نشونه تایید تکون داد و دست امیرعلی رو گرفت و دنبال خودش کشوند ، نیما با پوزخندی خیرش بود که همون مامور بازوی خودش رو هم گرفت و جدی گفت :
_برید بیرون ببینم ، اینجا بیمارستانه نه چاله میدون!
نیما با خشم دستش رو پس زد و گفت :
_میگم که اون مقصره داری چیکار می….
مرده عصبی گوشه پیراهنش رو گرفت و بلند گفت :
_ساکت … همین که گفتم بیرون !!
به زود دنبال خودش کشوندش ولی امیرعلی با صورتی خسته وسط سالن ایستاده بود و از مرده با التماس میخواست بزارنش پیش من بیاد ولی نه اون مامور میزاشت امیرعلی بیاد و نه من حالم خوب بود که بلند شم
با نگرانی چشماش همش روی من زُم بودن و قدم از قدم برنمیداشت که با دیدن پرستاری که از کنارش میگذشت صداش زد و درحالیکه اشاره ای به من میکرد با خواهش چیزایی بهش گفت
پرستاره سری به تایید حرفاش تکون داد و به طرفم اومد ولی یکدفعه نیما درحالیکه تنه ای محکم به امیرعلی زد با نیشخندی گوشه لبش گفت :
_امیدوارم اون بچه حرومزادت بمیره!
با این حرفش امیرعلی با خشم یقه اش رو گرفت و داد کشید :
_میکشمت روانی
از ترس پلکام سنگین شدن و لحظه آخر با دیدن امیرعلی که مشتش رو با تموم قدرت توی صورت نیما میکوبید بیهوش روی زمین افتادم