ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

هنوزم به زمین خیره بود که بی اهمیت به حرفم گفت :

_کجا بودی !؟

باورم نمیشد توی این حال بدم دست از این سوال و جواب ها برنمیداشت ، سری تکون دادم و عصبی گفتم :

_همون جایی که تو بودی جناب !!

نمیدونم کنایه ام رو گرفت یا نه ولی زود اخماش توی هم کشید و با یه حرکت دستش رو عقب کشید

دیگه حوصله بحث بیخود نداشتم به همین علت از گوشه چشم نیم نگاهی سمتش انداختم و با صدای آرومی گفتم :

_توی حیاط بودم !!

یکدفعه آنچنان به طرفم چرخید که صدای ترق مهرهای گردنش به گوشم رسید دستش رو به سمت حیاط گرفت و با بهت گفت :

_همین حیاط خودمون؟!

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :

_نه حیاط همیسایه… معلومه دیگه همونجا زیر اون درخت بزرگه دراز کشیده بودم خوابم برد

بلند شد و درحالیکه عصبی قدم میزد ناباور گفت :

_یعنی تو توی حیاط بودی و من نصف جون شدم فکر کردم اون داداش احمقت باز کاری کرده ؟!

یه طوری حرف میزد انگار خیلی به فکر منه …‌ حالا خوبه من رو اینجا گذاشته بودن و رفته بود به عیش و نوشش برسه !!

پوزخند تلخی زدم و گفتم :

_آره دیدم از بس نگرانم بودی…تا نصف شبم توی گشت و گذار به سر میبردی!

با این حرفم چندثانیه ناباور خیرم شد و بعدش آنچنان قهقه زد که با حرص نگاهش کردم

یعنی چی این داره برای چی میخنده ؟!

با دستش من رو نشون داد و با خنده بریده بریده گفت :

_پس دلیل این بداخلاقی های خانوم همینه !؟

چشم غره ای بهش رفتم و خشن گفتم :

_بیا دستت رو پانسمان کنم داره ازش خون میره

به طرفم اومد و درحالیکه ابرویی بالا مینداخت با تعجب گفت :

_نکنه نگرانم شدی ؟!

برای اینکه حرصش بدم شونه ای بالا انداختم و گفتم :

_نه …. اصلا !!

پشت بهش به طرف بالکن رفتم و بی اهمیت بهش به بیرون خیره شدم ، صدای قدمای آرومش که دنبالم میومد به گوشم رسید ولی سعی کردم بهش توجه ای نشون ندم

_میدونی ما کجا رفته بودیم ؟!

با اینکه داشتم از کنجکاوی میمردم ولی باز سکوت رو ترجیح دادم… چون خودش میخواست میگفت دیگه ؟!

با دیدن سکوتم از پشت توی آغوشش کشیدم و دست سالمش رو دور شکمم حلقه کرد

تقلا کردم ازش فاصله بگیرم که لاله گوشم رو به دندون گرفت و آروم زمزمه کرد :

_هیــــس !

با حس گرمای بدنش و حرکت لباش کنار گوشم بی اراده سست شده بودم امیرعلی که متوجه این موضوع شده بود تو گلو خندید و گفت :

_آفرین دختر خوب !!

سرم رو کج کردم تا بیشتر از این از احساساتم سواستفاده نکنه ولی انگار لج کرده باشه لباش روی گردنم گذاشت و با لحن خماری گفت :

_رفته بودم دنبال مقدمات عروسی !!

حس کردم گوشام اشتباه شنیدن ، چندثانیه خشکم زد و ناباور چی بلندی زیر لب زمزمه کردم که خندید

درحالیکه دستش رو نوازش وار روی شکمم میکشید باز تکرار کرد :

_رفته بودم دنبال کارای عروسی ..‌‌.فهمیدی عروس خانوم ؟!

ناباور جیغ کوتاهی کشیدم و توی بغل به طرفش چرخیدم و تا بخواد به خودش بیاد شروع کردم به بوسیدن سر و صورتش !!

من میبوسیدم و اون بلند بلند قهقه میزد ، بعد از اینکه بالاخره خسته شدم با دستام صورتش رو قاب گرفتم و با نفس نفس پرسیدم:

_راست میگی امیرعلی !!

بوسه ای روی نوک بینی ام نشوند و گفت :

_آره ولی خانوم گند زدن به سوپرایزمون!

با لب و لوچه آویزون لب زدم:

_از اینکه بی من رفتید ناراحت بودم رفتم توی حیاط چرخی بخورم که با دیدن درختای میوه مخصوصا توت ها سرگرم شدم و به کل همه چی یادم رفت

جدی نگاهم کرد و پرسید :

_نکنه همه توت ها رو خوردی !!

انگشتم رو به نشونه کم بودن نشونش دادم و مظلوم گفت :

_اینقدر خوردم ‌… کمی

با خنده سری تکون داد و زیر لب گفت :

_ امیدوارم !

ازش جدا شدم و با هیجان به طرف دستسویی قدم تند کردم ، اوندفعه جعبه کمک های اولیه رو اونجا دیده بودم

جعبه رو آوردم و درحالیکه کنار تخت مینشستم بلند گفتم :

_دستت رو بشور زود بیاد پانسمانش کنم

دستش رو کنار سرش به نشونه احترام گذاشت و گفت :

_چشم عروس خانوم !

—————————————

” امیرعلـــی ”

با لذت به کارهاش نگاه میکردم از اینکه میدیدم اینطوری با عشق و توجه داره زخمم رو پانسمان میکنه لبخند روی لبهام بزرگ و بزرگ تر میشد

یاد لحظه ای که با آیناز بیرون رفتیم تا کارهای عروسی و مقدماتش رو فراهم کنم میفتم اخمام ناخودآگاه توی هم فرو میره

اینقدر با شادی و خوشحالی تک تک کارها رو انجام دادم آخر سری که به خونه اومدم با ندیدن نورا و جای خالیش عقل از سرم پرید و با فکر به اینکه شاید باز اون نیما ابلح بلایی سرش آورده باشه تموم بدنم از شدت خشم و عصبانیت میلرزید

نگو خانوم رفتن توی حیاط برای خودشون توت خوردن و عشق و حال کردن اون وقت من اینجا هی حرص خوردم و نزدیک بود دیوووانه بشم !

لبم رو با دندون کشیدم و بی اختیار عصبی گفتم :

_هنوزم از دستت عصبیم ! رمان

سرش رو بالا گرفت و با تعجب سوالی پرسید:

_اون وقت چرا ؟؟

مثل پسربچه های شیطون ابرویی بالا انداختم و با خشم گفتم :

_حق نداری از این به بعد بدون اطلاع از من جایی بری متوجه ای ؟؟

باند رو کامل دور دستم پیچید و درحالیکه با رضایت بهش نگاه میکرد خندید و گفت :

_چشم سرورم… امری دیگه ؟!

از شیطنتش خندم گرفت ، سرم پایین بردم تا پیشونیش رو ببوسم که ازم فاصله گرفت و درحالیکه با چندش دستای خونیش رو نشونم میداد بلند گفت:

_بزار دستامو بشورم حالم داره بهم میخوره !

با عجله به طرف دستشویی رفت و من با خنده از پشت خیره اش بودم

بعد از شستن دستاش بیرون اومد و درحالیکه کلافه نگاهش رو توی اتاق میچرخوند گفت :

_حالا چیکار کنیم؟؟!

با تعجب پرسیدم:

_چی رو ؟؟؟

کنارم نشست و مشغول بازی با انگشتاش شد

_عروسی بدون خانواده من مگه میشه ؟؟

آهان پس بگو خانوم برای چی ناراحته و بغض کرده ، موهای پریشون روی صورتش رو کنار زدم و با اطمینان گفتم :

_مطمعن باش همشون رو میارم … پس اگه قبولم داری ناراحت نباش اوکی؟؟

چندثانیه بی حرف خیره چشمام شد و یکدفعه خودش توی آغوشم انداخت و درحالیکه دستاش دور گردنم حلقه میکرد با شوق گفت :

_بیشتر از چشمام قبولت دارم !

با این حرفش نفهمید چیکار دل من کرد که حس کردم خوشبخترین مرد دنیام و با عشق توی آغوشم گرفتمش و بوی عطرش رو عمیق نفس کشیدم

یکدفعه ضربه محکمی به در اتاق کوبیده شد و با شنیدن سروصدایی که به گوش میرسید دستپاچه از هم جدا شدیم و با عجله به طرف در رفتم

در رو که باز کردم با دیدن آیناز اخمام توی هم کشیدم و عصبی گفتم :

_این چه طرز در زدنه هااا ؟؟

آب دهنش رو قورت داد و با چشمایی که از ترس دو دو میزدن نالید :

_جان توی حیاطه داداش ولی ….

_ولی چی هااا ؟؟

یکدفعه با چیزی که گفت با عجله آیناز رو کنار زدم و نفهمیدم چطور از پله ها پایین رفتم و خودم به حیاط رسوندم

با نفس نفس به حیاط رسیدم و با دیدن جان و کسی که همراهش بود اخمام توی هم کشیدم و بلند فریاد زدم :

_اینجا چه خبره ؟!!!

جان چند قدم به طرفم برداشت و با اخمای درهم گفت :

_مجبور شدم بیارمش اینجا قربان !!

عصبی دستی پشت گردنم کشیدم و با خشم فریاد زدم :

_مجبور شدی ؟؟ هاااا

به طرف رضا رفتم و درحالیکه صورت خونیش رو نشونش میدادم با اخمای درهم غریدم :

_این آدم رو با این سر وضعش بلند کردی آوردی اینجا که چی بشه هااا ؟؟!

درمونده به طرفم اومد

_ولی کسایی اون دور و بر پرسه میزدن انگار از افراد این یارو بودن میترسیدم اونجا لو رفته باشه

عصبی یقه اش رو توی دستام گرفتم و درحالیکه به طرف خودم بالا میکشیدمش بلند فریاد زدم :

_یعنی چی هاااا ؟! هرچی که شده باشه نباید میاوردیش توی خونه من

تکونی بهش دادم و از پشت دندونای جفت شده ام غریدم :

_میفهمی چه غلطی کردی یا نههههه !!؟

ترسیده چشماش رو با درد بست و با صدای آرومی گفت :

_ببخشید قربان !!

با خشم به عقب هُلش دادم و عصبی فریاد زدم :

_از اینجا ببرش نمیخوام چشمم بهش بیفته زود بااااش !

دستپاچه دستی به کتش کشید و درحالیکه اشاره ای به افرادش میکرد بلند گفت :

_سوار ماشینش کنید زود باشید !!

چی ؟؟ باز میخواست کجا ببرتش
اینطوری تابلو بازی درمیاورد و گند کار رو درمیاورد

دستام به کمرم تکیه دادم و با خشم غریدم :

_کجاااا میخوای ببریش باز ؟!

دستی به صورت خسته اش کشید و با استرس نالید :

_ببرمش بیرون شهر تا یه مکانی براش پیدا کنم !!

اخمامو توی هم کشیدم و با غیض لب زدم :

_نمیخواد ببرش تو انباری تا بیام تکلیفش رو روشن کنم

_ولی قربان …

زبونی روی لبهام کشیدم و عصبی گفتم :

_ولی چی هاااا … همین که گفتم زود باش

دستش روی سینه اش گذاشت و با شرمندگی گفت :

_چشم قربان !

با عجله چند نفری زیر بغلش رو گرفتن و کشون کشون با همون دست و پای بسته به ته باغ جایی که انباری بود بردنش

تا زمانی که از دیدم خارج بشن خیرشون بودم و کلافه بودم وقتی دیگه اثری ازشون نبود

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و به عقب چرخیدم ولی با دیدن کسی که پشت سرم دست به سینه با اخمای درهم ایستاده بود عصبی دستی به کتم کشیدم حالا کی میخواست جواب این رو بده خدایا

آیناز با چشمای ریز شده اخمی کرد و عصبی گفت :

_اینجا چه خبره داداش ؟!

بی اهمیت بهش از کنارش گذشتم و بی تفاوت گفتم :

_هیچی … میخوای چه خبری باشه؟

دنبالم راه افتاد و با ترس زیرلب زمزمه کرد :

_ولی اون آدم با اون سروضع خونیش چی…

خودم کم مشکلات نداشتم که حالا بیام با آینازم کلکل کنم عصبی به طرفش چرخیدم ، دستم رو بالا گرفتم که ساکت شد

_میشه توی کارای من کمتر دخالت کنی ؟!

تخس توی چشمام خیره شد و عصبی گفت :

_ولی داداش…

با خشم سرم رو کج کردم و فریاد زدم :

_همین که گفتم !!

و بدون اهمیت به چشمای بهت زده اش از کنارش گذشتم و از پله ها بالا رفتم ولی هنوز بالا نرسیده بودم با شنیدن صدای جدیش اخم کردم و کلافه سرجام ایستادم

_باشه حالا که تو نمیگی میرم از بابا بپرسم !!

ای بابایی زیرلب زمزمه کردم و عصبی نمیدونم چطور از پله ها پایین اومدم و رو به روش ایستادم

دستش رو گرفتم که هینی از ترس کشید فشاری به دستش آوردم و با خشم غریدم :

_میخوای چیکار کنی…نفهمیدم ؟!

نمیدونم قیافه ام چطوری شده بود که نگاهش توی صورتم چرخوند و با ترس لب زد :

_هی..هیچی داداش !!

سرم رو کنار گوشش بردم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_آفرین …. حالا برو تو اتاقت و بیشتر از این توی کارایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن جانم !

سری به نشونه تایید حرفام تکون داد تا دستش رو ول کردم بغض کرده و با چشمایی لبالب اشک خیرم شد و با دو به طرف اتاقش پاتند کرد

با دیدن اشک توی چشماش ناراحت لگد محکمی به مبل کنارم کوبیدم که چپه شد و صدای بلندش سکوت خونه رو شکست

دوست نداشتم با خواهرم همچین رفتاری داشته باشم ولی این اتفاقا داشت یه بلایی سرم میاورد که تموم عقل و فکرم رو از کار انداخته بود و انگار به آدم دیگه ای تبدیل شده باشم هیچ کنترلی روی خشم و عصبانیتم نداشتم

اگه یه درصد به گوش مامان و بابا میرسوند همه نقشه هام نقش برآب میشدن پس مجبور بودم با تهدید کاری کنم فعلا حرفی به کسی نزنه

با فکر به اون رضای نامرد دستام مشت کردم مقصر اون لعنتی بود که داشت همچین بلاهایی سرمون میومد و مشکلاتمون حل نمیشد

عصبی عقب گرد کردم و با قدمای بلند از خونه بیرون زدم و نمیدونم چطور خودم رو به انبار رسوندم

جان با دیدنم متعجب خیرم شد و سوالی پرسید :

_چیزی شده قربان !!

دستمو به سمتش گرفتم و از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_کلید

با بهت گفت :

_چی قربان ؟!

چشم غره ای بهش رفتم و بلند فریاد زدم :

_کلید این خراب شده رو رد کن بیاد زود باااش

کامنت ها
ارسال کامنت برای این مطلب بسته شده است !
  • سنچه طور رمان عشق یا لذت را دانلود کنم...
  • adminسلام مجددا برای شما به ایمیلتون ارسال شد لینک دانلود چک شدمشکلی نداشت از دانلود...
  • آرزوسلام من رمان گل سرخ رو ازتون خریدم و پولش رو هم واریز کردم ولی رمان دانلود نمیشه...
  • zahraسلام من از کانال تلگرام vip رو خریدم ولی مثل اینکه ادمین و نویسنده دزد تشریف دار...
  • zahraسلام من از کانال تلگرام vip رو خریدم ولی مثل اینکه ادمین و نویسنده دزد تشریف دار...
  • adminسلام بعد از خرید فایل برا ایمیل شما ارسال میشه که می تونید دانلود کنید...
  • adminسلام بعد از خرید فایل برا ایمیل شما ارسال میشه که می تونید دانلود کنید...
  • فاطمه میرزاییسلام و خسته نباشید،من خریدمش رمان ناژاهی رو ولی دانلود نمیشه...
  • هیوا عبادیفایل رو خریداری کردم ولی برام باز نمیشه...
  • adminسلام فایل برای شما ایمیل شد مجددا دانلود کنید...
آرشیو نویسندگان
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.