فصل اول :
در رتبه بندی بین بدترن روزهای زندگی او… امروز رتبه ی اول نبود. اما می توانست یکی از سه تای اول باشد.
جی گرانجر تمام روز سعی میکرد تا عصبانیتش را کنترل کند آنقدر خودش را محکم کنترل کرده بود که سرش به شدت درد میکرد و شکمش به هم می پیچید..حتی در میان جمعیت شلوغ اتوبوسی که سوارش شده بود.. به خود اجازه نداد تا کنترلش از دستش در برود.تمام روز با وجود ناامیدی و عصبانیتش که هر لحظه بیشتر می شد..خودش را مجبور کرده بود تا آرام بماند.حالا احساس میکرد دیگر نمی تواند ذهنش را کنترل کند.فقط دلش می خواست تنها باشد.
بنابراین در سکوت له شدن پاهایش..ضربه خوردن به دنده هایش..و حمله به حس بویایی اش را تحمل کرده… درست زمانی که میخواست از اتوبوس پیاده شود هوا شروع به باریدن کرد..بارانی آرام و سرد که تا مغز استخوان او را منجمد می کرد.شروع به قدم زدن به سمت آپارتمانش دوبلوک پایین تر کرد..معمولا با خود چتر حمل نمی کرد.قرار بود امروز هوا آفتابی باشد. در طول روز هیچ ابری در آسمان وجود نداشت.
اما بالاخره به آپارتمانش رسید. جایی که در برابر چشمهای کنجکاو…چه این کار ناشی از ترحم باشد یا از سر نیش و کنایه..در امان بود.بالاخره تنها شد..خدا را شکر…آهی از سر آسودگی خاطر از میان لب هایش بیرون آمد.. شروع کرد تا در را ببندد.. اما ناگهان کنترل از دستش در رفت و محکم در را به چهارچوب کوباند.. آن هم با تمام قدرتی که در بازو هایش وجود داشت.با صدای محکمی در مقابل چهارچوب برخورد کرد.اما این حرکت کوچک از خشونت نمیتوانست استرس او را بیرون کند.. شاید اگر تمام ساختمان اداره را خراب می کرد…بهتر کمکش میکرد…یا فرال ورد را خفه میکرد…اما انجام هر دوی آن اقدامات از دسترسش خارج بودند.
وقتی به شیوه کار کردنش برای پنج سال گذشته فکر می کرد… آن هم ۱۴ یا ۱۵ ساعت در روز کارهایی که حتی در آخر هفته ها هم به خانه میآورد…دلش می خواست تا جایی که می تواند جیغ بکشد.دلش میخواست چیزها را به این طرف و آن طرف پرتاب کند. بله مطمئناً دلش می خواست تا فرال وردلا را خفه کند.اما این رفتاری در شان یک خانم متشخص و حرفه ای که مدیر بخش اجرایی سرمایه گذاری بانک است نبود.اما از طرف دیگر کاملاً در شان کسی که کارش را از دست داده و حالا جزو انسان های آسمان جول تلقی میشد است.
ل*عنت به همه انها
به مدت پنج سال تمام خودش را وقف کارش کرده بود. با بی رحمی آن قسمتهایی از شخصیت اش که با کارش جور در نمی آمد را خفه کرده بود. در ابتدا بیشتر به این دلیل که به آن کار و به آن پول نیاز داشت..اما در مورد کارش بسیار حساس شد و دلش میخواست کار را طبق استانداردهای خودش انجام بدهد.. خیلی زود به آن دسته از آدم هایی که برای موفقیت…پیروزی… و موقعیت های بزرگتر… تشنه بودند تبدیل شد..و به مدت پنج سال تمام دنیا مال او بود…و امروز از آن دنیا با لگد بیرون انداخته شد
به این خاطر نبود که او در کارش موفق نشده بود.. بلکه او کاملا موفق بود..شاید بیش از اندازه موفق.. بعضی از انسانها به خاطر اینکه او یک زن بود دوست نداشتند..تا با او معامله کنند.به محض اینکه این را فهمید..سعی کرد مانند یک مرد سلطه طلب و رک و مستقیم رفتار کند.تا به مشتری هایش اطمینان دهد که می تواند از آنها به خوبی یک مرد مراقبت کند.به خاطر رسیدن به آن هدف..عادت های صحبت کردن و لباس پوشیدنشرا تغییر داد.هرگز به خود اجازه نداد تا قطره ای اشک در چشمهایش جمع شود..یا خنده ریزی بکند.یاد گرفت چگونه اسکاج بنوشند..اگرچه از آن خوشش نمی آمد.. برای رسیدن به این مرحله.. بهایش را با سردرد و معده درد پرداخته بود. اما با تمام این وجود او خودش را در کارش غرق کرد.. زیرا با تمام استرس هایی که در آن وجود داشت..او عاشق چالش بود..و این کاری هیجان انگیز و پر مخاطره بود.. و در آن زمان.. او مایل بود تا هر بهایی را برای آن بپردازد
خوب…با تصمیم فرال وردلا..او کارش را از دست داد..فرال واقعا متاسف بود اما استایل جی با تصویری که او برای کمپانی ویلسون وتروسل در ذهن داشت مناسب نبود.فرال عمیقاً از تلاشهای او سپاسگزار بود و غیره و غیره و مطمئناً به او یک نشان افتخار به همراه دو هفته فرصت تا بتواند کارهایش را سر و سامان دهد میداد. اما هیچ کدام از آنها حقیقت را تغییر نمیدهند.. و جی به خوبی او این را می دانست ..او تنها از کارش بیرون انداخته شده بود تا جا را برای پسر فرال باز کند ..کسی که یک سال پیش به شرکت پیوسته بود و همواره از لحاظ رتبه بندی پشت سر جی قرار می گرفت.. او از پسر همکار ریس شرکت پیشی گرفته بود .. بنابراین میبایست از آنجا بیرون رود ..به جای اینکه به او ترفیع مقام بدهند… او را اخراج کرده بودند
او آنقدر عصبانی بود که نمی توانست آن را توضیح دهد.اگر همین حالا کارش را رها می کرد و وردلا را به حال خودش رها می کرد تا به کارهایش رسیدگی کند.. بسیار خوشنود می شد. اما حقیقت سخت و سرد این بود که او به حقوق آن دو هفته نیاز داشت.اگر به زودی کاری با حقوق خوب دیگری پیدا نمی کرد.اپارتمانش را از دست میداد
او همواره سعی می کرد تا دخل و خرجش را با یکدیگر همسو کند… اما وقتی که حقوقش بالاتر..رفت استانداردهای زندگی کردنش نیز بالاتر رفتند.. و همچنین پول خیلی کمی توانسته بود پس انداز کند. مطمئناً هرگز انتظارش را نداشت تا شغلش را از دست بدهد..زیرا پسر وردلا در یادگیری بسیار ضعیف بود
هر زمان که استیو شغلش را از دست میداد تنها شانه ای بالا می انداخت و می خندید.و به او میگفت زیاد در این مورد نگران نباشد…او شغل دیگری پیدا خواهد کرد….و همواره این کار را میکرد.شغل هرگز چیز مهمی برای استیو نبود.. نه شغل و نه امنیت…همانطور که در باتری قرص های معده را باز میکرد و دو تا از آنها را کف دستش می انداخت با خود خنده ی تلخی کرد.استیو…..سالها بود که دیگر در مورد او فکر نکرده بود… روی یک چیز مطمئن بود… او هرگز قادر نخواهد بود تا مانند همسر سابقش در مورد شغل آنقدر آسان گیر باشد. دلش می خواست بداند لقمه بعدی اش از کجا می آید.اما استیو همواره از هیجان لذت می برد. اوبه ترشح آدرنالین در بدن اش بیشتر از وجود جی در زندگی اش.. نیاز داشت.. و بالاخره آن نیاز باعث شده بود تا ازدواجشان پایان یابد
همانطور که قرص های گچی را می جوید و منتظر ماند تا آنها روی معده در حال سوزشش اثر بگذارند..با خود فکر کرد که حداقل استیو هرگز تا این اندازه اعصاب ش راداغون نمی کرد..استیو احتمالاً انگشتش را به سمت فرال ورد لا می چرخاند و به او می گفت که با این دو هفته مهلتی که به او داده چه کار کند…. سپس سوت زنان از دفترش بیرون میآمد. شاید رفتار استیو غیر مسئولانه باشد.. اما او هرگز اجازه نمی داد که تنها یک شغل پیش و افتاده آن قدر روی زندگی و روحیه اش تاثیر بگذارد
خوب این شخصیت استیو است نه او…استیو همواره مردی شوخ طبع و بامزه بوده و در آخر تفاوت بین آن دو از کشش و جاذبه بینشان بیشتر شد.. و بر آن فائق آمد. آنها به صورت دوستانه از یکدیگر جدا شدند… اگرچه او واقعاً خشمگین بود زیار استیو هرگز بزرگ نمیشد
چرا حالا داشت به او فکر میکرد؟ آیا به این دلیل که او بیکاری را با نام او تعمیم داده بود؟ شروع کرد به خندیدن و متوجه شد که دقیقاً همین کار را کرده.در حالی که هنوز لبخند میزد یک لیوان را پر از آب کرد و آن را بالا گرفت
-به سلامتی اوقات خوش
آنها اوقات خوشی زیادی با یکدیگر داشتند.درست مانند دوحیوان جوان و سالم…با یکدیگر بازی می کردند و می خندیدند….. اما زیاد دوام نداشت
با هجوم دوباره نگرانی به ذهنش…همه چیز را در مورد استیو فراموش کرد. او می بایست هر چه سریعتر یک کار دیگر پیدا کند…یک کار با حقوق خوب….اما به فرال اعتماد نداشتم تاتوصیه نامه خوبی برای او بنویسد.. او می توانست در نامه نگاری جی را تا عرش آسمان ها بالا ببرد…اما از طرف دیگر…در کل نیویورک پخش میکرد که او برای شغل سرمایه گذاری بانک مناب نسیت و شخصیتی ایدهآل ندارد… شاید می بایست چیز دیگری را امتحان کند؟ اما تنها در سرمایه گذاری بانک تجربه داشت و آنقدر از لحاظ مالی اوضاع اش خوب نبود تا شغل دیگری را امتحان کند
با احساس ترسی ناگهانی متوجه شد که دیگر سی ساله است و هیچ ایده ای ندارد که میخواهد با زندگی اش چه کند….دلش نمی خواست تمام زندگی اش را به بستن قرارداد بگذراند..آنهم در حالی که بعد از آن همه اضطراب می بایست به قرص های معده دردش پناه آورد…یا اینکه تمام اوقات تعطیلی اش را به استراحت بگذراند تا انرژی اش را دوباره برای کار جمع کند.او کاملاً مسیر مخالف استیو که همواره میگفت: بزار فردا نگران مشکلات خود باشیم در حالی که امروز رو فقط برای خوشگذرانی داریم….طی کرده و کاملا خوشگذرانی را از زندگی اش بیرون انداخته بود
در یخچال را باز کرد و با نگاهی از روی بی رغبتی به شام یخ زده اش نگاه کرد… که زنگ در به صدا درآمد…تصمیم گرفت کاملا بی خیال شام خوردن بهشود…چیزی که در این روزهای اخیر زیاد انجام داده بود…به سمت در حرکت کرد وگوشی را برداشت
-بله دنیس؟
-آقای پاین و اقای مک کوی اینجا هستند تا شما رو ببینند…. از اف بی آی
جی که کاملا جا خورده بود پرسید
-چی؟
مطمئناً اشتباه متوجه شده
دنیس یک بار دیگر حرفش را تکرار کرد اما کلمات تغییر نکردند
کاملاً متحیر مانده بود..گفت
-بفرستشون بالا
زیرا نمی دانست چه چیز دیگری بگوید
اف بی آی؟ آخر چرا؟ مگر اینکه محکم در آپارتمان را به هم کوبیدن مخالف قوانین فدرال باشد.غیرقانونی ترین کاری که انجام داده بود این بود که مارک روی لباسها و بالش هایش را کنده بود…خب چرا که نه ؟این بهترین پایان افتضاح برای افتضاح ترین روز بود
چند لحظه بعد صدای زنگ در بلند شد و او با عجله رفت تا در را باز کند. هنوز هم پریشانی روی صورتش موج می زد..دو مرد که به صورت متشخصانه ای کت و شلوار پوشیده بودند و چهرههایی کاملا بی احساس داشتند.. کارت شناسایی خود را به او نشان دادند
مرد بزرگتر گفت
-من فرانک پین هستم و ایشون گیلبرت مک کوی.دوست داریم با شما صحبت کنیم اگه ممکنه
جی با اشاره دست آنها را به داخل آپارتمان دعوت کرد
-من واقعا نمیدونم چی بگم.لطفاً بشنید.قهوه میل دارید؟
چهره فرانک آسوده خاطر شد و با صداقتی از صمیم قلب گفت
-لطفاً..روز خیلی طولانی بوده
جی به سمت آشپزخانه رفت و با عجله کتری قهوه را روی اجاق گذاشت.برای این که خاطرت جمع تر باشد دو قرص معده درد دیگر جوید..سپس نفس عمیقی کشید و بیرون آمد..جایی که مردها با خیالی آسوده روی کاناپه های نرم و خاکستری او نشسته بودند.. با حالتی نیمه شوخی پرسید
-چه کار کردم؟
هر دو مرد لبخندی زدند. مک کوی در حالی که نیشخند پهنی میزد به او اطمینان داد
-هیچی..ما میخوایم در مورد یکی از آشنایان سابق شما باهاتون صحبت کنیم
در حالی که از روی آسودگی خاطر آهی می کشید روی کاناپه دیگر نشست.سوزش معده اش کمی فروکش کرد
-کدوم آشنای سابق؟
شاید آنها دنبال فرال وردلا باشند..شاید بالاخره دنیا دارد او را به مجازاتش میرساند
فرانک دفترچه ی کوچکی از جیب داخلی کتش بیرون آورد و آن را باز کرد..و یادداشت هایش را به دقت مطالعه کرد
-آیا شما جنت جین گرانجر هستیین؟همسر سابق استیو کراسفیلد؟
-بله
پس همه اینها در مورد استیو است..او می بایست میدانست.. با این حال هنوزم شگفت زده ش..د مانند اینکه تنها با فکر کردن به استیو این دو مرد را در آپارتمانش ظاهر کرده باشد.. چیزی که تقریباً هرگز انجام نداده بود.. او آنقدر از زندگی اش دور بود که دیگر حتی نمیتوانست تصویر واضحی از او در ذهنش ببیند.حتی نمیتوانست یاد آورد او دقیقا چه شکلی بود..اما استیو با آن احساس نیاز اش برای هیجان خودش را در چه دردسری انداخته بود؟
-آیا همسر سابق شما هیچ خانواده یا آشنایی داره؟ کسی که به او خیلی نزدیک باشه؟
به آرامی سرش را تکان داد
-استیو یتیم بود. او در چند پرورشگاه مختلف بزرگ شد و تا جایی که من میدونم با هیچ کدوم از آشنایانش در پرورشگاه هرگز رابطه ای نداشته.. بی هیچ دوست نزدیکی
شانه اش را بالا انداخت
-از زمانی که ۵ سال قبل از هم طلاق گرفتیم تا حالا خبری ازش نشنیدم.. بنابراین نمیدونم دوستاش ممکنه چه کسایی باشند
پین اخم کوچکی کرد.خط های عمیقا میان ابروهایش را ماساژ داد
-آیا اسم هیچکدوم از دندانپزشک هایی که قبلا به آنها مراجعه میکرد رو بخاطر میارید.. یا شاید یک دکتر؟
جی سرش را تکان داد و به او خیره شد
-نه..استیو به طور منزجر کننده ای همیشه سالم بود
هر دو مرد به یکدیگر نگاهی انداختند و اخم کردند..مک کوی به آرامی گفت
-ل*عنت مثل اینکه قرار نیست کار مون اسون بشه.. داریم از یک بن بست به بن بست دیگه می رسیم
چهره پین از شدت خستگی و چیزی دیگر خطوط عمیقی انداخته بود.. او دوباره به جی نگاهی انداخت چشمهایش نگران بود
-فکر می کنی قهوه هنوز حاضر نشده خانومه گرانجر؟
-احتمالاً باید آماده شده باشه..همین حالا برمیگردم
جی بدون آنکه بداند چرا..احساس می کرد اتفاق بدی افتاده..به داخل آشپزخانه رفته و شروع کرد به ریختن قهوه در فنجان ها… شکر و خامه را کنار سینی گذاشت..همچنین کتری قهوه را کنار بقیه چیزها روی سینی گذاشت..اما… فقط همان جا ایستاد و به بخاری که از قهوه بلند می شد خیره شد..احتمالا استیو باید در دردسر بدی افتاده باشد.. واقعاً یک دردسر خیلی بد… احساس بدی داشت…اگر چه کاری از دستش بر نمی آمد. اگرچه رسیدن این روز غیر قابل اجتناب بود… او همواره به دنبال ماجراجویی بود…و همواره ماجراجوییهای پیش بینی نشده دست در دست دردسر داشتند.. فقط موضوع زمان در میان بود که..کی بالاخره در یکی از این ماجراجویی ها به دردسر بیفتد
سینی را به اتاق پذیرایی برد و آن را روی میز گذاشت. ابروهایش از شدت نگرانی به یکدیگر گره خورده بودند
-استیو چه کار کرده؟
پین با عجله گفت
-کار غیرقانونی که ما ازش خبر داشته باشیم انجام نداده .فقط اینه که اون در یک…. موقعیت حساس درگیر شده
استیو هیچ کار غیرقانونی انجام نداده ؟با این حال اف بی آی در مورد او تحقیق میکرد ؟ همانطور که سه فتجان قهوه میریخت.. ابروهایش به یکدیگر گره خورد
-چه نوع شرایط حساسی؟
پین با چهرهای غمزده به او نگاه کرد ..و جی ناگهان متوجه شد که او چشم های خیلی مهربانی دارد ..ضاف و به طور عجیبی پر از احساس همدردی.. چشمهایی خیلی مهربان …نه کاملا چشمهایی که او انتظار داشت یک مامور اف بی آی مصاحب شان باشد ..گلویش را صاف کرد
-خیلی حساس ..ما حتی نمیدونیم او چرا اونجا بوده ..اما نیاز داریم …به شدت …تا کسی رو پیدا کنیم که بتونه هویت اون رو تایید کنه
رنگ از چهره جی پرید.معنی نهفته در آن جمله گمراه کننده ..در ذهنش سوخت. استیو مرده بود.. اگرچه عشقی که او زمانهای خیلی دور برای او احساس میکرد …خیلی وقت بود که از بین رفته ..اما هنوز هم اندوهی کشنده وجودش را فرا گرفت.. او مرد شاد و بامزه ای بود ..کسیکه همواره میخندید ..چشمهایش همواره با شادی می درخشیدند …مانند این بود که قسمتی از کودکی خودش مرده ….اینکه بفهمد خنده ی او دیگر از این دنیا محو شده …با لحنی یکنواخت و مرده گفت
-اون مرده
به فنجان داخل دستش که شروع به لرزیدن کرد .. خیره شد
پین به سرعت دستش را جلو آورد و فنجان را از او گرفت و آن را روی سینی گذاشت
-نمیدونیم
صورتش بیشتر در هم فرو رفت
-یک بمب گذاری بود وتنها یک مرد زنده مونده.. ما فکر می کنیم اون کراس فیلده اما مطمئن نیستیم ..فقط میدونیم که وضعیتش بحرانیه ..من بیشتر از اون نمیتونم توضیح بدم
امروز روز طولانی و وحشتناکی بوده و به نظر نمی رسد که به این زودی تمام شود. یا بهتر شود.. دست های لرزانش را روی شقیقه هایش گذاشت و فشار داد.. سعی میکرد چیزی که به او گفته شده را مورد بررسی قرار دهد
-هیچ کارت شناسایی باهاش نبوده؟
-نه
-پس چرا فکر می کنی اون استیو؟
-ما میدونیم که اون اونجا بوده. قسمتی از گواهینامه رانندگیش پیدا شده
با ناله گفت
-چرا فقط نمیتونی بهش نگاه کنی و بفهمی که اون کیه؟ چرا نمیتونی بقیه رو شناسایی کنی و با حذف گزینه ها هویت اون رو شناسایی کنی؟
مک کوی صورتش را برگرداند و چشم های مهربان پین تاریک شدند
-چیز زیادی ازشون باقی نموده که بتونیم شناسایی کنیم
دیگر دلش نمی خواست چیزی بشنود. نمی خواستی چیزی از جزئیات بداند. البته می توانست حدس بزند .ناگهان تمام بدنش سرد شد.. مانند اینکه خونش از جریان افتاده
با بی رمقی بپرسید
-استیو؟
-مردی که توی شرایط بحرانیه..اما دکتر ها بهش میگن خوش بینی محتاطانه.. شانس زندگی کردن داره.. دو روز قبل فکر می کردند نمیتونه شب و دووم بیاره
-چرا اینقدر برات مهمه که همین حالا بدونی اون کیه؟ اگه زنده بمونه میتونی از خودش بپرسی و اگه بمیره….
ناگهان از صحبت کردن دست کشید. نمی توانست کلمات را ادا کند. اما به آنها فکر کرد. اگر او بمیرد دیگر مهم نیست… هیچ کس از آن حادثه جان سالم به در نخواهد برد… آنها میتوانستند پرونده خود را ببندند
-نمیتونیم چیزی بهت بگیم ..به جز اینکه نیاز داریم بدونیم این مرد کیه ..نیاز داریم بدونیم کی مرده ..برای همین باید قدم های مطمئنی برداریم خانم گرانجر .میتونم به شما بگم که آژانس من مستقیماً در این حادثه دخالت نداره.. ما فقط داریم با بقیه همکاری می کنیم.. به خاطر اینکه این موضوع امنیت ملی رو تحت پوشش قرار میدهد
ناگهان می دانست آنها از او چه میخواهند.. اگر جی می توانست سابقه پزشکی یا دارویی از استیو به آنها بدهد ..آنها خوشحال میشدند.. اما قصد اصلی آنها این نبود .آنها می خواستند او با آنها همراهی کند.. تا شخصیت مرد مذکور را به عنوان استیو تعیین هویت کند
با صدای بی فروغ پرسید
-اونا نمیتونن بگن که این مرد شبیه توصیفات خودشون هست یا نه… معمولا باید اثر انگشت یا مشخصات شناسایی دیگه ای ازش داشته باشن؟
او داشت به پایین نگاه می کرد بنابراین حالت محتاطانه چشمهایش پین را ندید ..پین گلویش را دوباره صاف کرد
-همسر شما …همسر سابق شما… و مرد ما تقریباً یک سایز هستند …یعنی بودند …اثر انگشت امکان پذیر نیست.. دستاش سوخته ..اما شما بیشتر از هرکس دیگه که ما میشناسیم در مورد اون اطلاع دارید.. ممکنه چیزی در مورد او وجود داشته باشه که شما اونو را شناسایی کنید ..یک خال مادرزادی ..یا جای زخم ..یا چیز دیگه که به یاد بیارید
این هنوز هم او را گیج می کرد. نمی توانست بفهمد چرا آنها نمی توانند مرد خودشان را شناسایی کنند …مگر اینکه او به طور وحشتناکی ناقص شده باشد …به خود لرزید …به خودش اجازه نداد افکارش را ادامه دهد.. اجازه نداد تا آن تصویر در ذهنش شکل بگیرد… چه می شد اگر او واقعاً استیو بود؟جی از او متنفر نبود ..هرگز از او متنفر نبوده..اگرچه او آدم حقه بازی بود.. اما هرگز خشن یا بد طینت نبوده..جی حتی بعد از اینکه از عشق او دست کشید ..هنوز هم برایش احترام قائل بود …به روش خاص خودش
-شما از من می خواید تا باهاتون بیام
پین به آرامی گفت
-لطفاً
دلش نمی خواست این کار را بکند ..اما پین باعث شده بود تا فکر بکند این وظیفه میهنپرستانه اوست
-خیلی خوب کتم رو بر میدارم… اون کجاست؟کجا باید بریم؟
دوباره گلویش را صاف کرد و جی بدنش بی حرکت شد.. متوجه شده بود هر موقع که می خواهد خبری بد یا ناخوشایند به او بدهد این کار را می کند
اون توی بیمارستان نتسدا-ناوال-دی سی هست..باید یک چمدون کوچک از لباسات رو جمع کنی…یک هواپیمای خصوصی توی کندی منتظرمونه
اوضاع داشت بیش از اندازه سریع پیش می رفت و او نمیتوانست چیزی بفهمد ..احساس میکرد تمام کاری که می تواند بکند این است که از آنها پیروی کند .امروز اتفاقات زیادی برایش افتاده بود …اول از کار اخراج شده بود و حالا… این…….. تمام امنیتی که آن همه سخت کار کرده بود تا برای خودش بسازد در طی چند دقیقه کوتاه در دفترفرال وردلا ناپدید شده بود.. و او را ناامید و بی تعادل رها کرده بود ..در طی ۵ سال گذشته زندگی اش کاملاً آرام و یکنواخت بود …چگونه تمامی این اتفاقها به این سرعت پیش میرفت؟
با کرختی دو تا از لباسهای مخصوص مسافرت اش را بسته بندی کرد. سپس وسایل بهداشتی اش را جمع کرد. همانطور که وسایل مورد نیازش را در بسته پلاستیکی کوچکی گذاشت و زیپ آن را کشید.. به انعکاس تصویر خودش در آینه خیره شد.. رنگ پریده و مچاله شده به نظر می رسید.. و به طور ناخوشایندی لاغر …زیر چشمهایش گود افتاده بود و گونه هایش بیش از اندازه جلو زده بود… نتیجه کار کردن ساعتهای طولانی و زندگی کردن با قرص های معده درد ..به محض اینکه به شهر برگشت می بایست به دنبال کار دیگری بگردد و همینطور می بایست دو هفته ای را که به او اجازه داده بودند کارهایش راست و ریست کند…این یعنی می بایست از وعده های غذایی بیشتری چشم پوشی کند
سپس از خودش خجالت کشید.. چرا او نگران یک کار است وقتی که استیو-یا کسی دیگه-روی تخت بیمارستان دراز کشیده و برای زندگی می جنگد؟ استیو همواره به او می گفت در مورد کار زیادی نگران است. این که او هرگز از امروز لذت نمی برد.. زیرا بیش از اندازه نگران فردا است.. شاید حق با او بود
استیو …..اشک های ناگهانی دیدش را تار و مبهم کردند …. هر چه سریعتر وسایل بهداشتی را داخل ساک کوچک چپاند.. امیدوار بود او حالش خوب باشد
با شلختگی و سر و صدا… بالاخره توانست وسایلش را جمع کند .به محض اینکه پایش را از اتاق خواب بیرون گذاشت گفت
-من آماده ام
با قدرشناسی دید که یکی از مردها وسایلی قهوه را به آشپزخانه برده .مک کوی.. ساک را از دست او گرفت … از نزدیک ترین کمد کتی بیرون آورد..پین با سکوت به او کمک کرد تا آن را بپوشد.. به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود تمام لامپ ها خاموش شده اند.. سپس هر سه تای آنها میانه راهرو قدم گذاشتند … در را پشت سرش قفل کرد ..با خودش در تعجب بود چرا احساس می کند دیگر هرگز به اینجا باز نخواهد گشت؟
در هواپیما خوابش برد …خیال نداشت این گونه شود ..اما به محض اینکه به پرواز درآمدند و به راحتی روی صندلی تکیه داده بود… پلک هایش آنقدر سنگین شدند که نمی تواند آنها را باز نگه دارد. حتی احساس نکرد چه زمانی پین پتویی روی او انداخت
پین روبروی او نشست و با اندوهناکی به او خیره شد.. کاملاً با کاری که داشت انجام میداد راحت نبود.. یک زن بیگناه را به داخلی این آشفته بازار بکشاند… حتی مک کوی هم نمی دانست اوضاع تا چه اندازه پیچیده است.. تا جایی که بقیه می دانستند اوضاع و حقیقت همانگونه بود که او برای جی و دیگران توضیح داده بود.. یک موضوع ساده تشخیص هویت.. تنها افرادی که واقعیت را می دانستند به اندازه انگشتان یک دست بودند.. شاید به جز خودش تنها دو نفر دیگر… شاید تنها یک نفر دیگر.. اما آن یک نفر قدرت زیادی داشت… زمانی که میخواست کاری انجام شود …آن کار انجام شده به حساب میآمد.. او را برای سالها بود که می شناخت… اما هرگز نمی توانست در حضور او احساس راحتی کند
جی خسته و به طور عجیبی شکننده به نظر میرسید. بیش از اندازه لاغر بود قدش حدود ۱۶۰ بود اما شک داشت که وزن زیادی داشته باشد.. و چیزی باعث می شد تا او فکر کند اینهمه لاغری عادی نبود.. با خودش در تعجب بود که آیا این زن آنقدر قوی هست تا از او به عنوان یک پوشش استفاده شود؟
احتمالا زمانی که به اندازه کافی زمان داشته باشد.. تا استراحت کند و زمانی که به اندازه کافی گوشت به استخوان هایش بنشیند … زن بسیار زیبایی خواهد بود. موهای زیبایی داشت تقریباً عسلی تیره.. پرپشت و بلند و چشم هایش آبی تیره …اما حالا به نظر بسیار خسته می رسید ..روز آسانی برای او نبوده
با این حال چند سوال از او پرسیده بود که برای او زیاد خوشایند نبود.. اگر به اندازه ی کافی خسته و عصبانی نبود ..ممکن بود سوالهای بیشتری از او بپرسد که دلش نمی خواست در مورد آنها صحبت کند… سوال هایی روبروی مک کوی از او بپرسد که دلش نمی خواست کسی بداند.برای برنامه شان بسیار ضروری بود که همه صورتشان را حفظ کنند. نمی بایست هیچ شکی به وجود بیاید
پرواز از نیویورک به سمت بدستا کوتاه بود.. اما همان چرت کوتاهی که زد باعث شد تا حدودی حالش بهتر شو و خستگی اش در برود.. و به او احساس آرامش بیشتری دهد.. تنها مسئله این بود که هر چه بیشتر احساس هوشیاری میکرد این ماجراها در نظرش غیر واقعی تر می آمد…زمانیکه جت خصوصی در فرودگاه بین المللی واشنگتن به زمین نشست و پین و مک کوی او را به سمت ماشینی که به انتظار آنها ایستاده بود همراهی کردند ..به ساعتش نگاه کرد و متعجب شد ..زمانی که دید تنها ساعت نه است.. فقط چند ساعت گذشته اما با این حال زندگی او کاملاً دگرگون شده بود
همان طور که ماشین در طول خیابان حرکت میکرد از پین پرسید
-چرا بدستا؟
چند دانه برف مانند شهد گل به آرامی در هوا به حرکت درآمدند.. به دانه های برق خیره شد.. با خودش در تعجب بود که آیا بارش آنقدر شدید می شود که او را از رسیدن به خانه محروم کند؟
-چرا یک بیمارستان شخصی انتخاب نکردید؟
-به خاطر مسائل امنیتی
صدای آرامش به ندرت به گوش می رسید
-نگران نباش بهترین پزشکها دارن به وضعیت او رسیدگی میکنند .چه نظامی و چه غیر نظامی …ما داریم بهترین تلاشمون رو برای شوهر شما انجام میدیم
جی با بی حواسی گفت
-شوهر سابق
-بله متاسفم
همانطور که به خیابان ویسکانزین…که بالاخره آنها را به مرکز مراقبتی ناوال میرساند چرخیدند.. بارش برف سنگین تر شد.پین خوشحال بود که زن.. سوال بیشتری در مورد این که چرا آن مرد در یک بیمارستان نظامی و سری بود به جای آنکه در بیمارستان عمومی جرجتون باشد نپرسید ..البته که به او حقیقت را گفته بود.. تا جایی که اجازه داشت… امنیت ملی دلیلی بود که او در انجا بستری شده بود. اما تنها دلیل نبود ..دانه های برف را تماشا می کرد که به پایین فرود می آمدند و با خودش در تعجب بود که آیا امکان دارد تمامی سر نخل ها به چیزی قابل قبول بافته شود؟
زمانی که به مرکز درمانی رسیدند.. تنها پین با او از ماشین پیاده شد و مک کوی به طور مختصر سرش را به علامت خداحافظی برای آنها تکان داد و به راهش ادامه داد. دانه های برف موهای آنها را به رنگ نقره ای در آورده بود.پین بازوی او را گرفت و به سمت داخل هدایت کرد.. جایی که گرمای خوش آمدگویانه فورا دانههای برف را آب کرد. همانطور که آسانسوری به سمت طبقه بالا را سوار میشدند… کسی به آنها توجه نکرد
زمانی که درهای آسانسور باز شد.. به راهروی ساکتی قدم گذاشتند . پین گفت
-اینجا طبقه مراقبت های ویژه است.. اتاق عمل از این طرفه
به سمت چپ چرخیدند.. جایی که درهای آنجا توسط دو مامور جوان در یونیفرم محافظت میشد .هر دوی آنها تفنگ داشتند. آنها می بایست پین را از روی چهره اش شناخته باشند زیرا به سرعت در را برای آنها باز کردند .همانطور که رد میشدند پین به آنها گفت
-مچکرم
بخش خلوت بود .به جز پرستار هایی که سیستمها را چک می کردند و به آرامی به مریض ها سر میزدند.. کس دیگری وجود نداشت. با این حال جی می توانست.. صدای دستگاههای مراقبتی که به بیمار ها کمک می کرد تا بتوانند بهتر برای زندگی بجنگند را در هر گوشه بشنود. برای اولین بار این فکر به سراغش آمد که امکان داشت استیو به یک یا دو تا از این ماشین ها وصل باشد…انهم در حالی که قادر نیست حرکت کند….. قدم هایش سست شدند.. نمی توانست حقیقت را به این راحتی هضم کند
پین دستش را زیر بازوی او گرفته بود.. و بدون تردید او را حمایت میکرد .جلوی در ایستاد و به سمتش چرخید …چشم های خاکستری روشنش پر از نگرانی بود
-می خوام یکم تو رو آماده کنم ..او به طرز خیلی شدیدی مجروح شده.. جمجمه اش ترک برداشته و استخوان های صورتش شکسته شدند. به کمک یک دستگاه نفس میکشه ..انتظار نداشته باش شبیه مردی که به یاد میاری به نظر برسه
برای چند لحظه منتظر ایستاد ..او را به دقت تماشا میکرد.. اما جی چیزی نگفت.. بنابراین در ها را باز کرد
جی به داخل اتاق قدم گذاشت .برای چند ثانیه به نظر میرسید قلب و ششهایش از کار افتاده.. سپس دوباره قلبش به حرکت افتاد و نفس عمیقی کشید ..نفسی دردناک… همانطور که به داخل اتاق قدم گذاشت و به جسم بیجانی که روی تخته سفید بیمارستان افتاده بود خیره شد …اشک در چشمانش جمع شد.. نامش با لرزش از میان لب هایش.. بی صدا خارج شد .امکان پذیر نبود که این… این جسم بی جان استیو باشد
مرد روی تخت تقریباً یک مومیایی بود. هر دو پای او شکسته و در گچ بودند… دستهایش تقریبا تا بالای آرنج در بانداژ پیچیده شده بود ..سر و صورتش پوشیده از گاز بود. بانداژه های اضافه روی چشم هایش قرار داشت..تنها لب ها ..چانه وفکش قابل دیدن بود ..و آنها نیز ورم کرده و بی رنگ بودند.. نفس هایش را ضعیف اما منظم از طریق لوله ای که در گلویش بود می کشید.. و چند لوله ی متفاوت دیگر که به بدنش متصل بود.. مانیتور بالای سرش تمام جزئیات عملکرد بدنش را ثبت میکرد ..و او بی حرکت بود…. خیلی بی حرکت
گلویش آنقدر خشک بود که صحبت کردن برایش دردناک بود
-چطور امکان داره من اون رو…. هویتش رو تایید کنم؟ میدونستی که نمیتونم…. میدونستی اون چه شکلی به نظر میرسه
پنی داشت با دلسوزی به او نگاه می کرد
-متاسفم ..میدونم شکه کننده است.. اما نیاز داریم که تو سعیت رو بکنی. تو با استیو کراسفیلد ازدواج کرده بودی.. تو اون و بهتر از هر کس دیگه ای توی این دنیا میشناسی..شاید یک جزئیاتی باشه که هنوز هم به یاد میاری.. یک خال یا یک نشانه ..یک علامت تولد.. هر چیزی.. هرچی دلت میخواد زمان در اختیارته تا خوب بدقت بهش نگاه کنی.. من بیرون منتظر میمونم
بیرون رفت و در را پشت سرش بست..و او را در اتاق با آن جسم بی حرکت تنها گذاشت ..تنها صدای دستگاه ها به گوش میرسید ..صدای ضعیف تنفس کردنش… دستهایش به صورت مشت شده کنار بدنش در آمدند و اشک دیدنش را تار کرد.. این مرد… استیو باشد یا نه… انقدر در وضعیت بدی بود که ..انقدر دلم برایش میسوخت که تمام بدنش درد میگرفت
به طریقی پاهایش او را نزدیکتر بردند .در حالی که هرگز نگاهش را از چهره او برنگفت.. سعی میکرد از لوله ها و سیم ها دوری کند. استیو…. آیا این واقعاً ستیو بود؟
می دانست پین چه می خواهد. در واقع آن را به زبان نیاورده بود .اما نیازی نبود. او از جی میخواهد آن پارچه ها را بلند کند و بدن این مرد را در حالی که بی دفاع و بیهوش آنجا دراز کشیده .. بررسی کند .فکر میکرد او می تواند با صمیمیت یک زن.. بدن همسرش را وارسی کند. اما ۵ سال زمان طولانی بود..او میتوانست لبخند استیو را به یاد بیاورد.. و آن برق شیطنت آمیز چشم های شکلاتی اش را.. اما بقیه جزئیات خیلی وقت بود که از ذهنش پاک شده بودند
اگر او پارچه ها را کنار بگذارد و به بدن این مرد نگاه کند.. برای این مرد چندان اهمیتی ندارد..او بیهوش بود.. احتمال زیادی وجود دارد که بمیرد ..حتی حالا با تمام این ماشین های معجزه آمیزی که به بدنش متصل بودند امید چندانی نداشت… هرگز نخواهد فهمید… همانطور که پین میگفت …او فقط دارد در قبال کشورش انجام وظیفه می کند.. که یا او یا به عنوان استیوتعیین هویت کند یا نه
نمی توانست جلوی خودش را بگیرد تا به او خیره نشود .به شدت صدمه دیده بود .چطور ممکن بود یک نفر تا این اندازه صدمه ببیند و هنوز هم زنده باشد؟اگر همین حالا برای چند لحظه از کما بیرون بیاید و وضعیت خودش را ببیند …آیا باز هم دلش میخواهد زنده بماند؟ آیا هنوز هم قادر خواهد بود راه برود ؟از دستانش استفاده کند؟ ببیند ؟فکر کند ؟…یا یک نگاه به جراحاتش می کند و می گوید
-ممنونم آقایون اما فکر می کنم شانسم روتوی یک دنیا ی دیگه امتحان می کنم
اما شاید اراده ای قوی برای زنده ماندن داشته باشد… شاید این اراده تنها چیزی باشد که این همه او را زنده نگه داشته ..یک اراده قوی و عمیق که حتی زمانی که بیهوش است او را هدایت می کند …اراده محکم می تواند کوهها را جابجا کند
با دودلی دستش را دراز کرد و بازوی راست او را لمس کرد. درست بالای بانداژ که سوختگی را پوشانده بود.. پوستش داغ بود و جی بر اثر تعجب از جا پرید ..دستش را عقب کشید.. بنا به دلایلی فکر میکرد بدنش سرد باشد… این گرمای شدید نشانه دیگری از این بود که زندگی به روشنی درون او جریان دارد .برخلاف این بی حرکتی اش ..به آرامی دستش را به بازوی او برگراند ..و به نرمی روی پوست بالای بازوی او قرار داد..سعی می کرد به سیم ..آی وی.. که از طریق آن ..مایعی به رگ های او جاری بود برخورد نکند
بدن او گرم بود… او زنده بود
قلبش با درد در سینه می تپید.. احساس عجیبی بدن او را فرا گرفت ..تا جایی که احساس میکرد اگر آن را کنترل نکند.. .. بدنش را منفجر خواهد کرد ..باعث میشد فکر کند این مرد از چه حادثه ای جان سالم به در برده و هنوز هم داشت می جنگید… چیز عجیبی بود.. روحش آنقدر جنگجو و مغرور بود که نمی توانست به آسانی تسلیم شود.. اگر جی میتوانست… دردهای او را به جایش تحمل میکرد
به اندازه کافی به بدن او صدمه رسیده بود ..سوزن پوست رگهایش را سوراخ کرده بود و سیم الکترود هر ضربان قلب او را ثبت میکرد.. مثل اینکه او به اندازه کافی خودش زخم ندارد… دکتر ها لوله ها و دستگاه های بیشتری به بدنش متصل کرده بودند. ممکن بود یک غریبه به او نگاه کند و ببیند او چیزی بیشتر از یک گوشت سوخته و چند لوله نیست.. اما تمام این چیزها برای این بود که جان او را نجات دهد
اما جی نمیتوانست به حریم خصوصی او تجاوز کند… نه به این طریق ..شاید عفت هم اکنون برای او معنایی نداشته باشد.. اما باز هم این انتخاب مال این مرد بود نه جی
تمام توجهش به او متمرکز بود.. در این لحظه.. هیچ چیز در این دنیا وجود نداشت جز مردی که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.. آیا او استیو است؟ آیا می توانست احساس آشنایی در برابر او بکند؟برخلاف این همه ورم و کوفتگی؟ سعی میکرد به یاد آورد
آیا استیو تا این اندازه بدنی ورزیده داشت؟آیا بازوهایش تا این اندازه بزرگ بود؟ شانه هایش تا این اندازه پهن؟ممکن است با گذشت زمان تغییر کرده باشد.. وزن بیشتری اضافه کرده باشد یا کارهای فیزیکی زیادی انجام داده که باعث شده شانه ها و بازو هایش تا این اندازه بزرگتر شده.. بنابراین نمیتواند بر اساس اینها قضاوت کند ..مردها زمانی که بالغ تر می شوند حالت فیزیکی قوی تری پیدا می کنند
موهای س*ینه اش شیو شده بود.. استیو س*ینه پرمویی داشت اما نه زیاد
به فک او خیره شد… اما آنقدر ورم کرده بود که نمیتوانست چیز زیادی دستگیرشنشود ..حتی لب هایش ورم کرده بود
چیز خیسی روی گونه اش جاری شد..و با تعجب دستش را روی صورتش کشید.. حتی متوجه نبود دارد گریه میکند
پین دوباره به اتاق بازگشت ..به آرامی دستمالش را به او تعارف کرد ..زمانی که صورتش را پاک کرد …پین اورا از کنار تخت دور کرد.. بازوهایش گرم و آرامش دهنده اطراف بدن او قرار گرفتند… و به جی اجازه داد تا به او تکیه دهد. بالاخره گفت
-متاسفم ..میدونم کار آسونی نیست
جی سرش را تکان داد.. به خاطر اینکه این چنین کنترلش را از دست داد احساس می کرد مانند یک احمق است ..مخصوصا به خاطر چیزی که قرار بود به او بگوید
-نمیدونم …متاسفم.. اما نمیتونم به طور حتم بگم که اون استیو یا نه.. من فقط…. نمیتونم
با سماجت پرسید
-فکر می کنی احتمالش وجود داره که اون باشه؟
جی شقیقه هایش را ماساژ داد
-فکر می کنم… نمیتونم به طور قطع بگم ..خیلی بانداژ روی بدنش هست
-میفهمم …میدونم کار سختیه ..اما به چیزی احتیاج دارم تا به مافوقم اطلاع بدم ..ایا همسرتون تا این اندازه قد بلنده؟هچ چیز اشنایی در مورد اون احساس نیکنی؟
اگر می توانست او را درک کند پس چرا به او فشار می اورد.. هر لحظه سر دردش بیشتر میشد
-نمیدونم ..فکر میکنم استیو تا اون اندازه قد بلند باشه.. اما زمانی که این طوری دراز کشیده گفتنش سخته ..استیو موهای سیاه و چشم های قهوه ای داشت.. اما من …تا این اندازه رو هم نمی تونم در مورد این مرد تشخیص بدم