ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

کیان

کنار در اتاقش ایستادم و دنیا رفت و بعد از چند دقیقه

درحالی که شال نخی البالویی تو دستش بود، از اتاق

خارج شد. با دیدنم لبخندی زد و گفت: بفرما اما محکم

نبند بازم سرت درد میگیره!

چشم….مرسی خیلی اذیتت کردم

این چه حرفیه؟!

دنیا

بله

لطفا از حرفای نازی ناراحت نشو!

من فقط از حرف کسی ناراحت میشم که برام مهم

باشه

خوب این خیلی خوبه!…خوب بخوابی!

همچنین

وارداتاق شدم نازی با دهن باز خوابیده بود…سرم رو

روی بالشت گذاشتم و چشمهاموبستم…چرا انقدر بوی

شال دنیا اروومم میکرد؟!…خودمم موندم!…

چقدر این دختر امروز خاص شده بود…انقدر به دنیا

و حس گنگم نسبت به اون فکر کردم تا خوابم برد…..

صبح باصدای سشوار نازی از خواب بیدار شدم.

شال رو از روی چشمام‌ برداشتم ‌و گفتم:عجب ادم بى

فكرى هستى !…نمیگی من‌ خوابم؟!

خو بیدار شو!…لنگ‌ ظهره!

باحرص از جا بلند شدم به سمت دستشویی رفتم.
.
.
.
دنیا

درحال اماده کردن‌ میز ‌صبحانه بودم ‌که ‌هومن از

راه رسید. بادیدنش لبخندی زدم وگفتم:صبح بخیر!

صبح شما ‌هم بخیر بانوی نمونه!

با این ‌حرفش هردو خندیدیم.

آقا کیان‌ هنوز خوابه؟!

فکر‌ کنم ‌دیشب نازی خفه اش کرده باشه!

خیلی جدى این حرف رو زد.من بهش نگاه كردم:وا

والا تونازی رو نمیشناسی! همچین بره تو اتاق

خواب عین جن زده ها میشه شروع میکنه !هرچی هم

دم دستش باشه چنگ میزنه!

از تصور کیان با اون وضع نازى شروع بخندیدن كردم.

هومن با دیدن خنده هاى پی درپی من شروع به

خندیدن کرد و گفت:حالا مونده از نازی برات بگم!

بالاخره خنده ام بند اومده بود و داشتم براى ناهار

تدارک میدیم که کیان کنار هومن نشست و سلام کرد.

باشنیدن صداش یاد حرف های هومن افتادم وبه زور

لب گاز گرفتن جلوی خودم رو گرفتم نخندم وچایی رو

جلوش گذاشتم.کیان با تعجب نگام کرد و گفت:اتفاقی

افتاده؟

نمیتونستم جواب بدم وباسرنه گفتم‌.کیان روبه هومن

کرد و گفت :چشه ؟

هیچى براش از خاطرات تو ونازى گفتم!…

هنوز کنار کیان ایستاده بودم که با این حرف هومن

نتونستم‌ جلو خودم رو بگیرم‌ و زدم زیرخنده !

کیان سرش رو بلند کرد و چشم تو چشمم شد!بی

اختیار شده بودم و هركارى میكردم خنده ام بند

نمیومد و همینطور میخندیدم.

کیان همچنان به صورتم زل زده بود. اول فقط نگاهم

میکرد اما بعد از مدتى اونم شروع به خندیدن کرد.

لحظه نابی بود !…هرسه تامون ازخنده های همدیگه

بیشتر میخندیدیم.که خرمگس معرکه پیدا شد.با اون

صدای تو دماغیش گفت:چه خبره اینجا رو گذاشتین

رو سرتون؟!

از میزدور شدم و شروع به خردکردن سیب زمینى ها

کردم.

دنیا

بله

اب پرتغال من کو

الان براتون درست میکنم!

از فردا یک ساعت زودتر از بیدار شدنم اب پرتغال

منو اماده کن!

باشه،چشم!

خوبه

هومن و كیا با اخم و تخم به نازى نگاه میكردند،كه

هومن روبه من کرد و گفت:دنیا برات نوبت دکتر گرفتم

ساعت سه باید اونجا باشى!…خودت میتونى برى؟!…

آره میتونم!…زحمت کشیدی ممنونتم!

درعوضش یه كارى باید برام انجام بدى!

لبخندی زدم و گفتم: میدونم چی میخوای

کیان درحالی که سعی میکرد نشون نده اما نامحسوس

حواسش به ما بود که ادامه دادم:میخوای درعوضش یه

غذا ی خوشمزه برات بپزم؟!

اخ گفتی…از وقتی عاشق کیان شدم و از خونه

فرارکردم هیچ وقت طعم کوفته هاى مادرم رو نچشیدم!

باصدای بلند خندیدم و گفتم :امان از دست تو!

انگار خیال كیان هم راحت شد و اون هم لبخند زد!

یا بنظرم اینطور اومد!…
.
.
.
ساعت یك ظهر بود.چون تهران و خوب نمیشناختم

میدونستم الان برم بیرون ساعت سه به مطب میرسم.

نهارو اماده کردم. یه دوش سرسری گرفتم و بسمت

خارج خونه رفتم..هواسرد بود…

شکمم هرروز بزرگتراز روز قبل میشد….

درحال قدم زدن بودم که ماشین شاسی بلندی کنارم

ایستاد و بوق زد.

دفعه ى پیش از شاسی بلند خاطره ى خوشى نداشتم!

اصلا توجه نکردم و به راهم ادامه دادم.ازاینکه این وقت

ظهر زده بودم بیرون پشیمون شده بودم!نباید میومدم !

باز شروع به بوق زدن کرد.اهمیت ندادم و قدمهامو

تندتر کردم که صدای اشنایی رو شنیدم………….

دنیا…دنیا!….

صدای کیان بود…به سمتش برگشتم! با دیدنش

احساس امنیت کردم.

چرا بوق میزنم برنمیگردی؟!

باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:ببخشید ترسیدم

مزاحم باشه!

چرا این وقت ظهر از خونه زدی بیرون؟! ساعت سه

باید مطب باشی!

خب زیاد همه جا رو بلد نیستم! گفتم زودتر بیام

بیرون که سرموقع برسم!

بیا سوار شو

کجا؟!

یکم باماشین میگردیم ،تا ساعت سه بشه کنار مطب

پیاده ات كنم!

اخه هنوز نهار نخوردی!

سرصحنه یه چیزی خوردم.

لبخندی زدم و سوار ماشین شدم.عطر کیان ماشین

روپرکرده بود.

نمیدونم چرا تواین مدت کم اینقدر بهش احساس

وابستگی پیدا کرده بودم . هربارخودمو سرزنش

میکردم…ولی دست خودم نبود!….

واقعا به بودن یه مرد کنارم احتیاج داشتم …

نمیدونم چرا یه مرتبه به یاد رابطه هام با فرهاد

افتادم…

فرهاد

چیزی نگو دنیا شهوتم باشنیدن صدات میپره!!!!!!!

مثل همیشه با وحشی گری خاص خودش روم خیمه

میزد و کارش رو میکرد….

به زور جلوی خودم رو میگرفتم که گریه نکنم….

مثل اكثر دخترها دلم یه رابطه اروم و عاشقانه رو با

شوهرم میخواست!…اما فرهاد فقط بفکر ارضاع

خودش بود.‌من براش مهم نبودم…

گاهی وسط رابطه توچشام زل میزد و اسم یکی از

دوست دختراشو میاورد…نمیدونم چرامنو با اینهمه

زیبایى جای اونا تصور میکرد و اون رفتارهای بد

رو باهام داشت!…اما من احمق باهمه این کاراش

دوستش داشتم…طلاق رو بد میدونستم …..از دید

من زن مطلقه زن بدبخت و بیچاره اى بود، كه حتى

اجازه ى زنده بودن هم براش حرومه!…زنی بود که

هیچ حقی تو زندگی نداشت!…

فرهاد گاهی مهربون میشد!…اونم درحد چند لحطه

و چند دقیقه در ماه!…..اما من بدبخت بینوا دلم به

همون لحظه ها خوش بود…

یادم یه بار که شدید سرماخورده بودم و دوروز سرجام

افتاده بودم .بعد دوروز به سمتم اومد و گفت :هنوز که

خوب نشدی!…

احساس میكنم دارم میمیرم!…

چیزى میخواى برات بیارم؟!….

این اوج محبت فرهاد بود….

چقد دلم میخواست باهاش بیرون برم!…دلم میخواست

کنارش عذا میخوردم!…منو از همه اینا محروم

میکرد…هروقت براش غذا میپختم تنها غذا میخورد !…

حتى اجازه نمیداد کنارش غذاموبخورم‌…پنج سال

بااین رفتارش کنار اومدم…

اما بازهم احساس گناه داشتم…احساس میکردم

باید بیشتر تلاش خودم رو برا نگه داشتن زندگیم ‌

میکردم!…

باصدای کیان از گذشته خارج شدم….

حالت خوبه؟!

اوهوم!…خوبم

دستمالی جلوی صورتم ‌گرفت و گفت: اشکات رو پاک

کن!

باتعجب به صورتم از تواینه ى بغل ماشین نگاه کردم ‌

کی اینهمه گریه کرده ‌بودم….انقدر تو گذشته غرق شده

بودم ک حواسم ‌نبود گریه میکنم!…

ببخشید!…اصلا متوجه نشدم كى اینهمه

احساساتی شدم !

بخاطر بارداریته…چند وقت دیگه بچه ‌بدنیا میاد؟!

شش ماهمه !سه ماه دیگه بدنیا میاد.

_ هنوز چیزی براش نخریدی؟!

با تعجب بهش نگا کردم ‌وگفت: هان

لبخند جذابی زد!…

دلم براش ضعف رفت !….

خیلی بی جنبه شده بودم: بلاخره که باید براش

وسایل بخری!بچه لباس میخواد،تخت خواب میخواد و

کلی وسایل دیگه…

سرمو پایین ‌انداختم و گفتم:نزدیک زایمان که شد

چند دست لباس براش میخرم!

پس تخت و گهواره و روروک و بقیه وسایل چی؟!

لبخند تلخی زدم و گفتم: اونا رو نمیتونم بخرم اول

باید صاحب یه جای ثابت بشم بعد این چیزا رو بخرم!

جوری حرف میزنی ک انگار توخیابون نشستی.

__نمیخواستم بی ادب باشم اما خب حقیقته من تا

ابد نمیتونم خونه شما بمونم…من و شما و اقا هومن

باهم ‌هیچ نسبتی نداریم موندنم زیاد خوب نیست…

به محض بدنیا اومدن بچه، یکم كه سرپا بشم رفع

زحمت میکنم!

دستش رو بسمتم دراز کرد: رفیقم ‌میشی؟

چشمهام گرد شد!…منظورش چى بود؟!..برو بر

نگاهش كردم!…اما صداقت خاصی تونگاه ‌و صداش

بود!

تو دلم فریاد زدم من میخوام عشقم بشی !!!!…

اره ‌من حس میکنم عاشقت شدم….

اما فقط اشک از گوشه چشمم به روى گونه ام چكید!

اخمی کرد وبدون اینکه دستش رو عقب بکشه گفت:

دنیا من منظور سویی ندارم.فقط میخوام رفیقت

باشم تا دیگه نگی با هم ‌نسبتی نداریم…..اینجور

مثل یه رفیق میتونی تا ابد کنارم بمونی!

با تردید نگاش کردم و تو دلم ‌بخودم دلدارى دادم و

گفتم: دنیا اونم شاید بهت حس داشته باشه والا بهت

میگفت مثل یه خواهر پیشم‌ بمون!

برق امید توچشام جرقه زد!حق نداشتم ‌انتظاری

داشته باشم ‌اما دست خودم نبود…بهش حس

خاصی داشتم!…یه احساس كنگ!….

لبخندی زدم و گفتم: قبول

با‌ناراحتی ظاهرى به دستش نگاه کرد وگفت: دست

نمیدی رفیق؟!

خنده ی کوتاهی کردم وگفتم: نه رفیق نامحرمی!

هردوبلند خندیدم کیان نگاهی به ساعت کرد و

گفت:چقد زود گذشت !…رفیق ساعت داره سه

میشه!…

از ماشین‌ پیاده شدم ‌که کیان گفت: یه جاى پارک

براى ماشین‌ پیداکنم‌، میام!

نه شما برین خونه!خودم تنها میرم!

رفیقها همدیگرو تنها نمیذارن!

اما…

اما نداره…پیاده شو نوبتمون شد!

لبخند تشکرآمیزی بهش زدم و ‌وارد مطب شدم. بعد

حدود پنج دقیقه کیان با ماسک و کلاه وارد مطب شد.

با دیدنم چشمکی زد و به سمتم ‌اومد و زیر گوشم

گفت: وای چقدر زن حامله!

نتونستم جلوى خنده امو بگیرم و شروع به خندیدن

کردم.

کیان باز ادامه ‌داد: خداییش حیلی جالبه الان همه تون

یه بچه تو شکماتون دارین عین کانگورو!

از تشبیه اش خنده ام گرفت و بلند خندیدم که همه به

سمتم برگشتند. کیان سرش و پایین ‌انداخت و گفت:

هیسسسس!…یواشتر خانوووم !…ابرومون رو بردی!

سرم پایین ‌انداختم و زیر لب گفتم‌ : من یا شما كه عین

هومن شدین امروز یه خط درمیون جک میگین!

با این حرفم‌ کیان ‌بلند خندید که به باز همه بهمون ‌

نگا‌ه کردند.منشی لبخندی زد و گفت:خانم و اقای

خوش خنده فكر کنم‌ نوبت شما باشه سه بار صداتون

کردم از بس میخندین جواب نمیدین!

هردو ازجا بلند شدیم و بسمت منشی رفتیم.کیان روبه

منشی کرد وگفت : میشه منم باهاش برم‌ داخل؟!

بله بفرمایید

اوههههههه!….به سمتش برگشتم!

نهههههه!…شما نمیخواید بیای!…من خودم میرم!

دنیاجان عزیزم بریم داخل!…دوست دارم همراهت

باشم!

واى!….چى بهش میگفتم؟!…روم نمیشد بگم نه!..از

روى اجبار و اكراه همراه کیان وارد اتاق شدیم. دکتر

بادیدن ‌ما ‌لبخندی زد و گفت: سلام بفرمایید!اقا لطفا

به خانومت کمک کن رو اون تخت دراز بکشه!

اى خدا!!!….اى فلك!…از هول خودم تند و تند بسمت

تخت رفتم و همزمان خطاب به كیان گفتم: مرسی که

تااینجا‌ همراهم ‌بودی حالا میتونین برین بیرون!

قول میدم فقط به مانیتور نگاه ‌کنم!

مثل بچه هاى تخس انقدر صادقانه و مظلوم این حرف

رو زد که نتونستم اعتراضی كنم…

دکتر به سمتم اومد و مانتومو کنار زد.

ازکیان خجالت میکشیدم.دکتر بعد چند لحظه گفت:

دخترکوچولوى ما سالم سالمه اینم صدای قلبش!.،.

با پخش شدن صدای قلب بچه ناخوداگاه به طرف

کیان برگشتم !…

بچه ام راست میگفت!…همچنان به مانیتور خیره بود!

لبخند تلخی زدم و بی صدا اشکم جاری شد!…

دکتر لبخندی زدو کفت:میتونی بلند شی اینم دستمال

کاغذی!

کیان به سمت دکتر رفت تامن راحت باشم و دکتر روبه

کیان گفت : مبارک باشه

کیان ازپشت ‌ماسک تشکر کرد و روبه من کرد وکفت:

بریم خانوم؟!

بریم…مرسی خانوم دکتر!

بعد از خارج شدن روبه کیان کردم وگفتم:سونوگرافی

رو میدی؟!

بفرما

ای جانم‌ مامان فدات شه دخمل من!

کی باید بری سونورو نشون دکتر بدی ؟!

فردا صبح نوبت دارم

خسته ای؟؟؟

نه صدای قلب زندگیمو شنیدم خستگی ام رفع شد!

_پس موافقی بریم بازار؟!

هنوز چیزی نخوردی ساعت چهار و نیمه! گرسنه ات

نیست؟!

میریم ساندویچی؟!خیلی ساله نرفتم!

عالیه!!!!منم خیلی وقته !… بریم! البته مهمون من!!!

وضع مالیت خوبه ها!!!!

هر دو با هم خندیدم
.
.
.
کیان

بعد خوردن ساندویچ به سمت بازار شروع به قدم

زدن کردیم.

دنیا توفکر فرورفته بود و گاهی میخندید….

خدایا این چه حسیه!…چرا انقدر قویه!…یعنى حس

من بهش چیه؟!…من اصلا فکرشو هم نمیکنم یه روزی

عاشق بشم…

اما پس این حسم به دنیا چیه؟!….عشق؟!…من؟!

اونم عشق دختری مثل دنیا كه اینقدر با دخترهایی که

دیده بودم فرق داشت؟!….

سیسمونی بزرگی نظرمو جلب کرد رو به دنیا کردم و

گفتم: اونجا رو نگا کن دنیا!….

کجا؟!

اون سمت خیابون بیا بریم!

واسه چی اخه الان زوده

__ حرف نزن بیا

ناخودآگاه دستش رو گرفتم !…هم خودم تعجب كردم

و هم اینکه حس کردم ‌دنیا تعجب کرده!…

اما دیگه اهمیت نداشت!…من هم اهمیت ندادم و

اونو دنبال خودم کشیدم…

لمس دستش چقد ارومم میکرد!!!!….

این آرامش اسمش عشق بود؟!

یا دارم اشتباه میكنم؟!….

کنترلم و از دست دادم و انگشت شستمو درحینی

که راه میرفتم و دستش رو گرفته بودم پشت دستش

حرکت می دادم…..
.
.
.
دنیا

تابخودم ‌اومدم دستمو گرفته بود و منو دنبال خودش

میکشوند‌‌.

خواستم دستم رو بکشم ک محکم تر دستم رو گرفت.

دنبالش راه افتادم .

بین راه بودیم که انگشت شستش رو پشت دستم تکون

داد.

تودلم زار زدم: کیان میخواى بامن چیکار کنی؟!….

من تحمل این ‌رفتارو ندارم…نذار بیشتر از این

وابسته ات بشم…خدایا کمکم‌ کن!…

کیان

برق اشک رو تو چشمهاش دیدم…میدونم نباید دستش

رو میگرفتم!…اما دست خودم نبود!…كار این دل لعنتى

بود!…لابد الان با خودش فکر میکنه منم میخوام ازش

سواستفاده کنم!….

لبخندی بهش زدم و دستش رو ول کردم و گفتم: بریم

داخل؟!

بریم

باهم وارد شدیم !…دختر جوانی به سمتمون اومد و

شروع به چرب زبونی کرد!

بى توجه به دختر خودم یه گشتی زدم كه چشمم به

یه تخت گهواره ای خوشکل افتاد. رنگش ترکیبی از

سفید و البالویی بود!به دنیا نگا کردم و گفتم: نظرت

چیه؟!

رد نگاهم رو گرفت و با ذوق گفت :خیلی خوشکله!..

فورى به سمتش رفت و با دیدن قیمت تخت از کنار

تخت گذشت و گفت: اما یه چیز ساده تر برداریم ،بهتره!

روبه فروشنده کردم و بدون اینکه به قیمتش نگاه کنم

گفتم:اینو میبریم

دنیا بالحن معترضی گفت : آقا کیان

ناخوداگاه گفتم : جون كیان!….

دنیا دستپاچه بهم خیره شد که تازه خودم بخودم اومدم

و متوجه شدم، چی گفتم!….

ظاهرمو حفظ کردم و گفتم:هرچی بخوام براى بچه

رفیقم ‌میخرم!…توهم دخالت نکن!… اگه میخوای به

سلیقه خودت باشه بهتر نظر بدی والا من پسرونه براش

خرید میکنم!…

لبخندی زد و سعى كرد دیگه اعتراضی نکنه….اونروز

کلی وسیله خریدیم…وسایل دخترمونو بار زدندوبعد

اینكه بهشون ادرس دادم،با دنیا به سمت خونه

برگشتیم.

باهم وارد خونه شدیم و کارگرها شروع به اوردن وسایل

کردند.

ازشون خواستم وسایل رو به اتاق دنیا منتقل کنند.

دنیا با خجالت سرش پایین بود.

بعد رفتن کارگرا به سمت اتاقم رفتم و گفتم:میشه برام

چایی درست کنی؟!

چشم اقا

در كمال خودخواهى چشمهام از مطیع بودنش

برق زد…ای کاش نازی هم مثل دنیا مطیع بود…

اونوقت شاید عاشقش میشدم اما اون دقیق مثل

مادرم بود…فقط بفکر پول و شهرت بود.

سرم رو با تاسف تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم .

بعداز دوش گرفتن، بسمت تخت خوابم رفتم !…

حسابی خسته شده بودم….تاسرم رو روی بالشت

گذاشتم خوابم برد.

نمیدونم چقدر گذشت که باصدای دنیا بیدار شدم:

آقا کیان….اقاکیان….کیان

خوابالود چشهامو باز کردم و با دیدن دنیا كنار

تختم لبخندی زدم و گفتم:خسته بودم خوابم برد!

سینی بدست كنارم ایستاده بود و با دیدن اینكه

بیدار شدم ، گفت:ببخشید خیلی خسته اتون کردیم!

چندبار اومدم اما دیدم هنوز خوابید! گفتم اینبار

بیدارتون کنم!

خوب کردی

سینی رو کنارم روی تخت گذاشت: براتون بسکویت

درست کردم باچای دارچینی!

خودت چی؟!

دارچین و زعفرون برامن خوب نیست نوش جانتون

و اروم از اتاق خارج شد.
.
.
.
دنیا

روزها ازپی هم میگذشت و هرروز رابطه من و کیان

صمیمی ترمیشد و این میون نازی اصلا از این رابطه

راضی نبود.

پا توى ماه هفتم گذاشته بودم…هوا هر روز سردتر از

روز قبل میشد…شکمم حسابی برامده شده بود…

دوماه دیگه زایمانم بود!گاه و بی گاه دست وپام ورم

میکرد…

بیشتر وقتها هم کارهای خونه رو کیان و هومن لطف

میكردندو انجام ‌میدادندو منو شرمنده ى لطفشون

میكردند!…

روزی هزاربار خدا رو بخاطر شناخت این دوتا مرد

شکر میکردم.

روی مبل دراز کشیده بودم که صدای ورود کسی

به سالن رو شنیدم.

زودى ازجا بلند شدم و با دیدن نازی‌ که چمدون

بدست داشت متعجب سلام کردم.

ابرویی بالا انداخت و گفت: بفرمایید مادرجون!

پشت سرش زنی باکت و دامن و عصا وارد خونه شد !

مسن بود اما حسابی بخودش رسیده بود.

خانومی خوش پوش با موهایى شرابی که بخاطر

سفیدی زیاد شرابیشون به قرمزی میزد وارد شد‌.

بادیدنش حدس زدم مادر کیان باشه.

مستقیم به سمتم اومد و روبه روم‌ ایستاد سرتامو

برانداز کرد و گفت:شوهرت کجاست؟؟

آب دهن قورت دادم و آروم گفتم : سلام!…مرده!…

برام قهوه بیار تلخ باشه

انقدر محو جذبه اش شده بودم که اتوماتیك وار

گفتم :چشم خانم

به سمت اشپز خونه رفتم .بخاطر شکمم خیلی احساس

سنگینی ‌میکردم.

به سختی قهوه رو اماده کردم. سینی به دست وارد

سالن پذیرایی شدم.

مادرکیان بدون اینکه به من نگاه کنه درحالی که قهوه

رو بو میکرد گفت:چرا لباس فرم تنت نیست؟!

نازی پوزخندی زد وگفت:چون اینجا خیلی راحته!

مادر کیان سرش رو بلند کرد و به من خیره شد.

جرات نگا کردن تو صورتش رو نداشتم.ازجاى بلند

شد و گفت: روش زندگی ما اینه خدمتکارها حق ندارند

لباس راحتی بپوشن وقتی سرکار هستند!

احساس کردم غرورم حسابی خرد شده.

ازجاى بلند شد و رو به نازی کرد:لطفا اتاق مهمون

روبهم نشون بده!

نازی پشت چشمی برام ‌نازک کرد و گفت:اتاق مهمون

رو خدمتکار خونه تصاحب کرده!

مادر کیان باصدای کنترل شده ای گفت:اهای دختر

__دنیا هستم!

_مهم نیست اسمت چیه !زودتر اتاق مهمون رو برام

اماده کن !یه اتاق زیر پله ها هست وسایلت رو اونجا

منتقل کن!

اجازه هست برایت بمیرم?, [۱۴.۰۱.۱۸ ۱۵:۴۳]
به سختی سعی کردم جلوی ترکیدن بغضم رو بگیرم.:

چشم الان اماده اش میکنم!…

بابغض به سمت اتاقم رفتم و لباس هامو جمع کردم و

از سالن خارج شدم…

به سمت اتاقی رفتم که شبیه زیر زمین بود و زیر پله ها

ی ورودی قرار داشت.

حدوددوازده بار رفتم و برگشتم تا تونستم وسایل خودم

و دخترم رو به پایین منتقل کنم .

اتاق حسابی کثیف بود.شروع به تمیز کردنش کردم.

ساعت حدود شش عصربود!.. کار تمیز کردن اتاق

تمام شد !…حالا حسابی برق میزد.

خواستم به سمت طبقه بالا برم و فرشی برای اتاق بیارم

که درد شدیدی رو تو ناحیه زیرشکمم حس کردم.

روی زمین سرد نشستم وشروع به گریه کردن کردم!…

بغض تحقیر بود یا از سر درد؟!!!!!…..

دردم هم هرلحظه بیشترمیشد.

شکمم و بادستم گرفتم و تاتونستم گریه کردم، بلکه

دردم کمتر بشه كه باصدای باز و بسته شدن در ورودی

با درد گفتم: خداکنه کیان یا هومن اومده باشند!……

کیان

وارد راهرو که شدم‌ بوی غذا به مشامم‌ نرسید.تعجب

کردم دنیا گفته بود امروز میخواد از همون قورمه سبزی

هایى كه من عاشقشونم برام درست كنه!…

نمیدونم چرا و به چه دلیل اما با یه استرس خیلی بد

وارد خونه شدم و باصدای بلندی گفتم:سلاممممم!!!

کسی خونه نیست؟!….دنیاااا

که بادیدن شخص روبه روم خشکم زد:مامان!

با همون لحن خشك و مقید همیشگى اش بدون هیچ

لبخندى گفت:انقدرى که این دختره خدمتکار برات مهمه

مادرت برات مهم هست؟!

نازی با اون چهره ى نچسبش با بدجنسى تمام به

سمتم اومد و طبق معمول بهم اویزون شد و با اون

لبهاى پروتزیش لبامو نرم بوسید که اروم خودمو عقب

کشیدم.

نمیدونم چرا تازگیها انقدر نسبت به بودنش در كنارم

حساس شدم!!!و همه اش ازش فرارى ام!….

بى توجه به ابروهاى گره خورده ى نازى خطاب به

مادرم گفتم: کی اومدی مامان؟!

__ این چه طرز خوش اومد گویی به مادرته؟!

خیلی دلم میخواست بهش بگم اگه انتخاب خودش

نبودى الان اداى تو بیشتر از من بود!

اما براى اینكه اتو دستش ندم و عوضش كفرش رو

در بیارم رو بهش کردم و گفتم : دنیا کجاست؟!

اوه!…خخخخخ!…تقریبا به نقطه ى انفجار رسید

و لبهاشو روى هم فشارداد تا حرفى بزنه كه مادرم

درحالی که به سمت‌ مبل میرفت تا روى اون بشینه

بجاش جواب داد و در كمال بدجنسى گفت: همون

جایی که باید باشه!

اصلا از لحن صحبتش معلوم بود كه یه كارى كرده كه

اینطور با كنایه حرف میزنه!

باعجله از کنارشون رد شدم و به سمت اتاق دنیا رفتم

و ‌بادیدن اتاق خالی به سالن برگشتم وگفتم: چه بلایی

سرش اوردین؟!

مادرم ابرو بالا داد و به حالت تمسخر گفت:نازی میگفت

برات مهمه اما فکرشو هم نمیکردم تا این حد باشه!

_ مامان اون حامله اس و بغیر ما جایی رو نداره بره!

به ما پناه آورده!…چرا دارى راجبهش اینجور حرف

میزنی ؟! نازی هم هرچی گفته از سر خودخواهى

خودش گفته

نازى غر زد: بامن درست حرف بزن!

كلافه رو به مادرم كردم و گفتم : دنیا کجاست؟!

نازی کنار مادرم ایستاد و دست به كمر زد و با

بدجنسى تمام در حالیكه اون پوزخند كذایى همیشگی

اش رو میزد ،گفت : زیر راه پله ها!…همونجایی که

باید باشه!….

تقریبا فریاد زدم: اونو فرستادین توانباری؟!

مادرم راحت جواب داد: اتاق خدمتکار قبلی بود!

لب باز كردم تا یه چیزى كه لیاقت جفتشونه بارشون كنم

اما دیدم ارزششو ندارند!

در عوض با عجله به سمت اتاق پایین پله ها رفتم. درو

باز کردم و بادیدن دنیا که درد میکشید و کریه میکرد دلم

كباب شد!!!!

دلم میخواست فریاد بزنم و جفتشونو از خونه ام بیرون

كنم !…اما الان وقتش نبود!

فقط به سمتش رفتم و هول و دستپاچه گفتم : دنیا

حالت خوبه؟!

براى معصومیتش بمیرم !….انگار بادیدن من بغضش

بیشتر ترکید وگفت: کیان دارم‌ میمیرم!!!‌کمکم ‌کن!!!!

بغلش کردم و بخودم فشارش دادم و سرشو بوسیدم!

هیچكدوم از كارهام دست خودم نبود!منم بغض

كردم و گفتم : کی این بلارو سرت اورد؟!

معلوم بود درد زیادى رو تحمل میكنه چون دنیا صبورتر

از این حرفها بود!

همونطور كه گریه میكرد، گفت: هیچکس!!!یه دفعه ‌

دردم‌ زیاد شد…..وای….

دستپاچه بلندش کردم و از اتاق خارج شدم !…

مادرم و نازی روی راه پله ها ایستاده بودند.

مادرم باهمون لحن خشك همیشگی اش گفت:بذارش

زمین!‌میگم‌ راننده ببرتش بیمارستان!….

ابرو در هم كردم و به تندى گفتم: لازم ‌نکرده!

چشم هردوشون گرد شد!…اما من بى توجه به اونها

دنیا رو سوار ماشین کردم و باسرعت از اونجا دور

شدم: طاقت بیار دنیاجان رسیدیم!….

نمیتونم‌ کیان! دردم داره بیستر میشه!…وای خدا!…

با جیغ کشیدنهاى کوتاه و بلندش بیشتر عصبی میشدم

و تو دلم به نازى و مادرم لعنت میفرستادم!….

به بیمارستان ‌که رسیدم خواستم دنیا رو بغلش

کنم که با همون درد گفت:ماسک بزن نمیخوام کسی

تورو بشناسه و برات دردسر شم!…

سریع ماسک و از داشبورد خارج کردم ‌و دنیا رو

بغلم ‌گرفتم ‌و به سمت زایشگاه ‌رفتم!

جلوی درزایشگاه دنیا رو روی ویلچرگذاشتند و به

داخل زایشگاه بردند….

نمیدونم چرا اینهمه استرس داشتم!…جلوى درایستاده

بودم و مثل مردهایى كه انتظار پدر بودن رو میكشند

قدم میزدم!…

با خودم درگیرم!…نمیدونم اسم استرسم رو چى بزارم!

دلهره!…اضطراب!…حساسیت؟!…احساس مسئولیت!

غیرت؟!…یا عشق!!!!!….چرا انقدر اخرى به دلم نشست

نمیدونم!…نمیدونم چه حسیه!…فقط اینه كه این حس رو

دوست دارم و حتى فكر بهش برام لذت بخشِ!….

عكس نازى كه حتى فكر بهشم حالمو دگرگون میكنه!…

بعد حدود نیم ساعت پرستاری از زایشگاه بیرون

امد:همراه دنیا سرمدی؟

بله ؟!حالش چطوره؟!

خانوم دكتر كارتون داره!

با عجله داخل شدم:جانم؟!…خطرى براش پیش

اومده؟!…حالشون خوبه؟!

خانوم دكتر لبخندى زد و گفت:سلام جناب!…

با شرمندگى سلام كردم و اون ادامه داد:مگه بار قبل

نگفتم نباید كار سنگین بكنه و نزدیكى ممنوعه؟!

دستپاچه گفتم:بخدا ما نزدیكى نداشتیم!…

دكتر خندید و گفت:اگه داشتین كه الان بچه تون بغلتون

بود بس كه وضعیت خانومت خطرناكه!…این داروها رو

براى خانومتون بگیرین و بعد تزریق سرم وامپول ها

میتونید ببریتش خونه!اما….دیگه اجازه ى هیچ كارى

رو نداره! حتى حمام سرپایى!….با هم میرین و اون

میشینه و شما میشورین!

_چشم !…حتما! اما حال بچمون خوبه؟!…

دخملتون سر و مر و گنده اس!…بیچاره مامانش!

لبخند عمیقى رو لبم میشینه!…خدایا اسم این حس

خنده دارو چى بزارم؟!……
.
.
.

دنیا

بعد دو سه ساعت مرخص شدم. باهزار خجالت و یه

دنیا شرمندگى به کمک کیان از بیمارستان خارج شدم .

حسابی خوابم میومد.

كیان متوجه شد و سرم رو روی شونه ى خودش گذاشت.

خواستم جدا بشم اما اخمى كرد و بازوم رو محکم گرفت

و گفت:نگرانم کردی!

لب ورچیدم: ببخشید!

مادرم باهات بد حرف زد میدونم و میشناسمش!

نه اینطور نیست.

چراهمیشه سکوت میکنی و اجازه میدی باهات

هرطور دلشون بخواد رفتار کنن؟!…

درماشین روباز کرد و روی صندلی کمک راننده

نشستم و اون ادامه داد:اگه کسی باهات بدحرف زد

از خودت دفاع کن!….

سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم !…نفسش از جاى

گرم در میومد!…هنوز غریبى نكشیده بدونه ،ترس از

بى سر پناهى چقدر سخته!…

وقتى هیچ پشتیبان و حامى نداشته باشم ، چطور

میتونم بامادرش !….مادر صاحب كارم بحث کنم؟!

سكوت كردم!…

وقتی به خونه رسیدم چراغ هاخاموش بود.کیان رو

به من کرد و گفت:صبر کن !فكر كنم یه قالی تو انباری

داریم كه برات بیارم و بتونیم تو اتاق پهنش کنیم!

باشه

وارد اتاق شدم تمیز بود فقط یه فرش کم داشت.

گوشه اتاق روی صندلی چوبی نشستم ‌که کیان

درحالی که یه قالی نه متری رو روى دوشش گذاشته

بود، وارد اتاق شد و روبمن که میخواستم کمکش کنم

گفت: نبینم ازاین به بعد دست به چیز سنگین بزنیا!…

برو عقب خودم پهنش مى کنم!

قالی رو پهن کرد !…اما باز یک گوشه از اتاق بدون

فرش موند، که کیان تخت دخترمو و کمد کوچک

عروسیکش رو گداشت و گفت: عالیه اما تو تخت ندارى!

به اینهمه عطوفت و مهربونى اش لبخند زدم!…به راستى

كه مرد بود!…

خسته نباشید!…اما باور كن تخت لازم نیست!

آره فعلا!…پس برم برات تشک و پتو بیارم!

زحمت نکشین !.. فرداصبح خودم میارم!

دنیا انقدر تعارف الكى نكن!…

از اتاق خارج شد.بعدازچند دقیقه هومن سینی

بدست وارداتاق شد و با مهربونى خاص خودش گفت:

سلام بربانوی زیباروی

لبخندی زدم وگفتم:چرا زحمت کشیدی؟!

_وظیفمه بانوى درستكار!…شنیدم قوم مغول بهت

حمله کردن!…

بااین حرفش قهقهه اى زدم!…..

 

درحالی که به حرفها و ادا اصولهاش میخندیدم شامم

رو خوردم.کیان هم برگشت و برام تشک و بالشت و

دوتا پتو اورده بود!…

بادیدنم لبخندی زد و گفت: فردا میریم برات تخت

میخریم! فقط امشب یکم سردت میشه !…باید بگم

فردا لوله کشی گاز این اتاق رو سرو سامان بدن.

من همیشه بهتون زحمت میدم!

هردوشون بهم چشم غره رفتند و كیان گفت: این چه

حرفیه!…

هومن انگار كه از عمد میخواست تنهامون بزاره ؛از جا

بلند شد و گفت:من امشب قرار دارم!برم دیگه به خونم

سر بزنم!… مهین جون اینجاست بمن حال نمیده

کیان پوزخندی زد و گفت: جونتو در ببر كه پدر همه

رو قراره دربیاره!…

هومن صداشو زنونه کرد و گفت:ایییششش پیرزنِ!

ول نمیکنه !…جونمون دراورده!…. کیان عشقم بیاً

از دستت ننه ات فرار كنیم و گرنه این زندگى زندگى

بشو نیستااااا!….

كیان خندید : تو دیوانه ای هومن!…

همه خندیدیم و هومن بعدیه خداحافظی هول هولکی

از اتاق خارج شد.با رفتن هومن کیان هم انگار راحت

شد و فورى کنارم نشست و گفت: بهتره استراحت

کنی…

بازم بابت امروز ممنون!…ولی ای کاش اجازه

میدادین برم…آقا کیان موندنم اینجادرست نیست!

ابروهاش در هم شد:وقتی قرار شد رفیق هم بشیم

قول دادی به حرفهام هم گوش بدی!

این درست اما اخه…چرا نمیخواید قبول کنید نازی

خانوم ومادرتون نمیخوان من اینجا بمونم!

کلافه از سرجایش بلند شد و گفت :بعداً درباره اش

حرف‌ میزنیم !…الان باید استراحت کنی!

و همونطور بیقرار از اتاقم خارج شد.به جای خالیش

در کنارم‌ نگاه کردم. چقدر دلم‌ میخواست کنارم ‌

میموند!…چقدر بهش احتیاج داشتم. به اون یا یه

مرد!…به اون یا حمایت یه مرد!…عشق و علاقه ى یه

مرد!…توجه یه مرد!…باتشر به خودم گفتم : چقدر بی

حیا شدی تو دختر!…

سرجام دراز کشیدم و خیلی زودتر از اونچه كه فكرشو

میكردم خوابم برد.

صبح باصدای جیغ جیغوى نازی چشمهامو باز

کردم: نمیخوای بیدار شى؟! صبحونه که درست نکردی

پاشو حداقل نهارواماده کن !درضمن باید براى فردا

شب تدارک ببینى!مهمونی داریم!

از جام بلند شدم و گفتم:الان میام!

زودباش!

بعدازبیرون رفتن نازی سریع دست و صورتمو

شستم و به سمت بالا رفتم.

همه دور میز صبحونه نشسته بودند. سلام كردم.

مهین خانم با دیدنم ابرو بالا دادو گفت:یه زمانی

خدمتکار خونه همه رو بیدار میکرد….

كیان بروم لبخندى زد و خطاب به مادرش گفت: مامان

دنیا خدمتکار نیست ، اون دیگه عضوى از ماهاست!

به هرحال الان اینجا کار میکنه!

سعی کردم بغض خودمو بخورم و قورت بدم!…

بله خانوم حق باشماست!…شرمنده فك كنم تاثیر

دارو بود!…

لعنت بمن!…همه روز زود بیدار میشدم ها…عهد امروز

كه باید زود بیدار میشدم اینطور شد!….به سمت

کابینت ها رفتم و مشغول اماده کردن نهار شدم.

دخترجون

بله خانم؟!

فرداشب مهمون داریم !…چند نوع غذا و چند

نمونه دسر و پیش غذا اماده کن حدود دویست نفر

دعوتند!

باصورتی بهت زده نگاش کردم که گفت : شنیدی

چی گفتم؟!

کیان طبق معمول به دادم رسید و گفت:مامان دنیا

تنهایی نمیتونه !…باید کارگر‌ بیارم!‌

من میخوام کارشو ببینم!

باشه !…اما الان و تو این اوضاع وضعش خاصه

و تنهایی نمیتونه

جالبه….صبح حسابی داشتی تعریف میکردی الان

كه خودش اومد تو جازدی!

جا نزدم ‌اما اون با این وضعش حداقل بتونه برا

بیست نفر غذابپزه اما نه دویست نفر! اونم با این همه

تنوع!

فقط دوتا کارگر حق داری بیاری کمک دستش

باشن !…اشپزی اصلی باید کارخودش باشه خودمم

نظارت میکنم!…

کیان مردد نگام ‌کرد که با سرموافقت خودم رواعلام‌

کردم!…

نمیدونم چرا مهین خانم قصد داشت منو از چشم

كیان بندازه؟!… باید تمام سعی خودمو بکنم تا مبادا

کم‌ بیارم!…باید كیان رو سرافراز كنم!…

یه لیست کامل تهیه كردم و به اصغر اقا که راننده ى

مادر كیان بود دادم و گفتم همه رو از بهترین اجناس

تهیه كنه!فردا میخواستم سنگ تموم بذارم.تصمیم

داشتم اكثر غذاهای سنتی رو در كنارغذاهاى

فست فودى ومدرن تهیه كنم!
.
.
.
صبح زود با صدای اذان گوشیم بلند شدم!….

سریع نمازم رو خوندم وبعد تموم شدن نمازم به سمت

اشپز خونه رفتم و شروع به اماده کردن پیش پز غذاها

کردم.

نمیدونم مهین خانم كى بیدار شده بود كه به دنبال من

وارد اشپزخونه شد وگفت: چقد زود بیدار شدی هنوز

کارگرهاى زیر دستت نیومدند؟!

سلام خانوم!…صبحتون بخیر!…بله میدونم اما

باید پیش پزها رو زودتر حاضر كنم شاید كه اومدن

كارگرها طول بكشه!…حداقل زودتر كارها تمام بشه!

میخوای چی درست کنی؟

با تردید به مهین خانم نگا کردم و کاغذ رو خوندم:

برای پیش غذا تصمیم گرفتم کشک بادمجون،رولت

بادمجون. سالاد ماكارونى، پیراشکی گوشت،کبه

لبنانی، سالاد اندونزنی، حمیصه وبرای شام هم

باقالی پولو با راسته گوسفندى،آلبالو پلو،ته چین

زعفرونی، شوید پلو و گوشت گوساله،زرشك پلو با مرغ

كوبیده ى گوشت و مرغ،قرمه سبزى و قیمه بامجون

و در كنارشون ماست لبو،كدو،دلال شمالى و

سالاد فصل و سالاد كلم و سالادشیرازی باشه!

بعد گفتم اگه کنارشون ماهی کباب کنم با مرغ شکم

پر كه میز رو قشنگتر كنه!….برای دسر هم میخوام

مدل شیرینی و ژله و کیک مرغم درست كنم!…

با تردید سرم رو بلند کردم و در كمال تعجب لبخندی

رو گوشه لب های مهین خانم دیدم.

واقعا میتونی همه اینارو براى امشب اماده کنی؟!

اگه خدا كمكم كنه بله!

مثل همیشه با غرورو نخوت همیشگى اش از بالا

به من نگاه كرد و لبخند محوى زد و گفت:امیدوارم

مجبور نشم خسارت اینهمه هزینه رو از روى حقوقت

كسر كنم و ساعت شش غروب دوباره به زحمت بیفتم

و غذارو از بیرون سفارش بدم!….

آهى كشیدم و سر پایین انداختم:نه خانوم!…خیالتون

جمع!…روسفیدتون میكنم!

پوزخند هم صدا دار میشه؟!…صداى پوزخندش

اومد: دست پختت بد نیست اما راجب رو سفیدى

باید كیان رو سفید بشه با اونمهمه تعریفى كه از

تو كرد، نه من!…

و از آشپزخونه خارج شد!…فقط آه كشیدم!….

تمام طول روز رو تو اشپزخونه بودم .احساس خستگی ‌

نمیکردم چون احساس میكردم دارم میمیرم!

بالاخره خودمو كشتم تا ساعت نه تونستم همه غذاها

رو اماده كنم!….

همون موقع بود كه مهین خانم بهمراه نازی وارد سالن

شدند.

حسابی بخودشون رسیده بودند و معلوم بود كه از

آرایشگاه برگشتند.نازی کیسه لباسی رو به سمتم ‌ى

گرفت و گفت:اینارو امشب بپوش!

این چیه؟!

لباسِ!هومن برات گرفته!…اینو بپوش!

رو به مهین خانم ‌کردم و گفتم: خیلی احساس

خستگی‌ میکنم اگه اجازه بدین مریم خانم جاى من

بمونن!

نه اجازه نمیدم توباید باشی برو حموم کن لباس

بپوش اماده شو!

باز هم آه كشیدم و خسته و درمونده به سمت اتاقم

رفت و یک سره وارد حمام شدم. یه دوش حسابی گرفتم

و از حمام خارج شدم .

بدجوراحساس خستگى میکردم کمی روی تختی که

کیان برام اورده بود دراز کشیدم.نمیدونم چقد گذشت

که صدای کسی رو شنیدم.

چشمهامو به سختی بازکردم و با دیدن کیان زودى

سرجام نشستم که یك مرتبه کمرم تیر کشید و زیر

لب آخى گفتم. باترس به سمتم اومد وکفت:خوبی؟

دردت گرفت؟!…بمیرم الهى خسته شدى!

خیلی وقته خوابیدم؟!

نه !مهمونها تازه دارند جمع میشند مامانم ‌دنبالت

میگرده،من اومدم دنبالت!

و با ذوق و شوق گفت: میز عالیه !فکر نمیکردم ‌انقدر

خوب بتونی از عهده اش بربیاى!

منم از ذوق كیان ذوق كردم و خوشحال جواب دادم:

همه سعیمو کردم تا خوب بشه امیدوارم خوشتون بیاد!

مگه میتونم خوشم نیاد؟!…لباسهاتو بپوش میخوام

بگم خانومى كه اینهمه هنر داره،خانوم خونه ى خودمه !

به سختی ازجا بلند شدم و لباسى رو كه هومن داد

از روى میز برداشتم!

كیان لبخند زد:خوشت اومد؟!

با تعجب نگاهش كردم:چى؟!

از لباس خوشت اومد؟!

نمیدونم باز نكردم!دست هومن خان درد نكنه!…

كیان خندید:من انتخابش كردم!…منتهابخاطر مامان و

نازى گفتم هومن انتخاب كرد!…

از توجهش غرق در خوشى شدم و با خجالت تشكر

كردم:كیان خان اصلا احتیاجى نبود!…

عزیزم میدونم خسته شدى اما باور كن اگه حرفى

نمیزنم بخاطر اینه كه بیشتر اذیت نشی!چون عادت

ندارى از خودت دفاع كنى و من هم همیشه نیستم

تا ازت حمایت كنم!…همینه كه حرفى نمیزنم!وگرنه….

لبخندى به اینهمه محبت زدم و یه مرتبه از دهنم پرید:

همین كه هستى برام یه دنیاست!….

و خودم یخ كردم و هول كردم از این حرف!…كیان با

محبت بهم لبخند زد وگفت:خوشحالم كه دنیاى دنیام

شدم!…

این چى گفت؟!…تا بخودم بیام از اتاقم خارج شد!…

و منو تو یه دنیا علامت سوال تنها گذاشت.

كمى بعد منم به دنبالش از اتاقم خارج شدم .

جمعیت زیادى اومده بودند.كسی رو نمیشناختم و

هومن و كیان رو هم پیدا نكردم. کنار مریم ایستادم.

مهربون نگام کرد و گفت:خسته نباشی خانومی!

مرسی اگه شما نبودی کارها انقدر زود تمام

نمیشد!

__ همه ى کارها رو شما انجام دادین!

با اومدن مهین خانم هر دو ساکت شدیم. اول به

من نگاه كرد و بعد روبه مهمونها کرد وگفت:اشپز

جدیدمون خانم سرمدی امروز زحمت شام روکشیدند!

لطفا همه بفرمایید!….

بغض به گلوم افتاد!…چرا باید این حرف رو می زد؟!

چرا منو آشپز معرفى كرد؟!…چه لزومى داشت من به

مهمونهاش معرفى بشم؟!…چه قصدو غرضى داشت!

مهمونها به سمت میز اومدند و شروع به کشیدن

غذا کردند.

انقدر ناراحت بودم اصلا متوجه نشدم كه چى شده و

آیا خوششون اومد یا نه!…تااینکه شخصی صدام

کرد .سرمو بلند كردم و با دیدنش تعجب کردم!…

خدای من!!!…بازیگرمعروف و قدیمی فیلم های ایرانی!

بهم نزدیک شد و گفت:خانم سرمدی! بایدبگم من

الان سى و پنج ساله که غذای به این خوشمزگی

نخوردم!دستهاى شما بوسیدن داره!….

روبه مهمونها کرد و گفت: بعد از فوت مادرم تواین

سى و پنج سال همه ى غذاهای خونگی اشخاص

مختلف رو مزه کردم و هم تو معروف ترین ومجلل ترین

رستوران ها غذاهای ایرانی خوردم، اما هیچ کدوم

طعم غذای مادرم رو نداشتند،جز امشب!…

حرفهاش باعث شد اشک تو چشهام جمع بشه و فقط

با بغض بهش نگا كنم و تمام سعى ام رو كردم تا

بزور لبخند بزنم.

در همین حین چشمم به کیان افتاد.با مهربونى بهم

لبخند زد و چشمکی برام حواله كرد که دلم رو

بیشترسوزوند.

اون حتى متوجه نشد مادرش با غرور و شخصیت

من چكار كرد!…

زیر دلم خیلی درد میکرد…این حركت مادر كیان

انگار جنین منو هم به تلاطم انداخت!…دیگه نتونستم

تحمل كنم.ازجمعیت دور شدم و توى باغ زیر یه درخت

نشستم و دوتا صندلى رو چفت كردم وپاهامو دراز

کردم !!!!….

چقدر خسته بودم!… دلم خواب میخواست.اما اون بغض

لعنتى داشت خفه ام میكرد!…اشكهام صورتم رو خیس

كرده بودند و نمیدونم چقدر گذشت که همونجا میون

گریه خوابم برد………

کیان

هر جا ‌رو نگا‌ه میکردم،دنیا رو نمیدیدم.به اتاقش

رفتم اونجا هم نبود.

به سمت باغ رفتم ‌که دیدم به درختی تکیه داده و

خوابش برده بود.

هوا سرد بود!…الان سرما میخورد.به سمتش رفتم

و اروم صداش زدم.:دنیا…..دنیاخانم بیدارشو…

نالید : نكن كیان!…خسته ام!…

الهى!…اصلا به هوش نبود!…لبخندى زدم وکنارش

نشستم وکتم رو در اوردم ‌و روی تنش گذاشتم.کمی

تکونش دادم ‌تا بهم ‌تکیه بده و راحت بخوابه….همینکه

سرش به شونم رسید به پهلو شد و کامل اومد بغلم.

لبخندی زدم و با خودم گفتم:اى كاش میتونستم صاحب

بغلت باشم!…

نفسهاى گرمش ‌سینه مو مى سوزند.چقد هوس

بوسیدنش به سرم زده بود.

برام اصلا مهم‌ نبود که مطلقه است و یه بچه توشکمش

داره…

بلكه به عكس روز به روز برام مهم ترمیشد!تازگیها

سخت میتونستم جلوى خودمو بگیرم بهش فکر نکنم!

خودشو بیشتر توبغلم جمع کرد.گرمای بدنش و عطر

تنش ارومم ‌میکرد! خیلی وقت بود دنبال ارامشی از

جنس دنیا بودم….ارومم میکرد!!!….هرچیزی ک به

دنیا و دنیاى دنیا ربط داشت!…
.
.
.

دنیا

صدای ضربان قلبی رو کنارگوشم حس کردم.خیلی

هم جام گرم بود اما سفت.

با تردید چشهامو بازکردم و سرم و بلند كردم و صورت

کیان رو تو چند سانتیمترى صورتم دیدم.اب گلوم

رو با صدا قورت دادم .

من كجام؟!…اینجا كجاست؟!…كیان اینجا چكار

میكنه؟!…لبخند مهربونى زد و چشمكى نثارم كرد!

سریع ازش فاصله گرفتم و نشستم و گیج گفتم:من

كجام؟!…هییییععععععع!…خدامرگم بده چندوقته

خوابیدم؟!….

خدا نكنه!…چیزى نیست!…بیست دقیقه ‌میشه!

یعنی من بیست دقیقه بغـلـ….

قهقهه زد: اوهوم !…تو خواب كه خیلی هم راضی

بودی!

__ چی؟!….راضی بودم؟؟؟!!!!

با این حرفم قهقهه اى زد و بعد از چند ثانیه با خنده

بهم خیره شد،همونطور كه من بهش خیره بودم!…

فكر كردم از نگاه خیره ى من اونم مكث كرده ،پس

سربزیر انداختم و لحظاتى سكوت كردم.

اما دلم طاقت نیاورد و دوباره سر بلند كردم و بهش

نگاه كردم .هنوز بمن خیره نگاه میكرد.

نگاه كردنش احساس خاصی داشت !…خودش رو

به سمت من کمی جلو کشید.من هنگ کرده بودم!…

توانایی هیچ عکس العملی رو نداشتم.

تو صورتم براق شد و لب زد:دوستت دارم!…

باورم نشد!….و گیج و منگ به لبهاش خیره شدم!…

لبخند عمیقى زد و تو چشمهام نگاه كردو دوباره آروم

لب زد: دنیا دوستت دارم!…

دلم میخواست بلند بگه و داد بزنه تا بشنوم.اما اون

اون در عوض تو یه حرکت بغلم‌ کرد!…

معذب خواستم از بغلشَ جدابشم ‌كه حصار دستشو

تنگ‌ تر کرد وگفت:هییسسسس!…دنیا توروبخدا تکون

نخور بذار اروم بشم!…به این ‌ارامش احتیاج دارم!

خودم هم دلم نمیخواست بیشتر از این تقلا كنم!خودم

هم به این هم آغوشى احتیاج داشتم!….خیلى وقت

بود كه دلم یه حمایت میخواست!…یه حمایت از جنس

غیرت!…یه حمایت از جنس مردونگى!…پس‌ رام‌ اغوش

گرم و با محبتش شدم!………

کیان

وقتی اونطور گیج‌ و منگ نگا‌هم میکرد بدجور خواستی

شده بود. دیگه ‌نتونستم جلوی خودمو بگیرم! باید زودتر

به عشقم اعتراف میکردم و فرصت رو از دست

نمیدادم.برام‌ مهم ‌نبود که مطلقه است و اون بچه از

من نیست.من دنیا رو میخواستم وهرچیزی که مربوط

به دنیا بود، برام عزیز و دوست داشتنی بود.

بایک حرکت بغلش کردم!….

اوه!…مثل بچه چهارده پونزده ساله كه براى اولین بار

طعم عشق رو میچشه؛هول كرده بودم و حس قشنگم

برام دلنشین بود!….

دنیا اول اعتراض کرد و سعی کرد از بغلم بیرون بیاد

اما‌نذاشتم و وقتی بهش گفتم بذار با تنت اروم شم

كوتاه اومد و دیگه هیچ حرکتی انجام نداد.نفسهاش

حالمو بدمیکرد!…. هیجان زده نفس میکشید و این

کارش منو حسابی گرم‌ کرده بود.

بخودم جرات دادم و بیشتر پیش روی کردم و

روسریشو کنارزدم و کلیپسى که باهاش موهاشو

جمع کرده بود رو برداشتم و باتمام وجودم موهاشو

بوییدم و بوسیدم!…موهاش مصنوعی نبود و مثل

موهاى نازى بر اثر رنگ های مختلف نسوخته بود…

از حریر هم نرمتر بود و از سیاهى شب سیاهتر….

حس کردم سینه ام خیس شده!…سریع اونو ازخودم‌

جدا کردم وبادیدن چشمای بارونیش صورتش رو

بادستهام قاب گرفتم و چشمهاى بارونى اشو بوسیدم:

دنیا گریه چرا؟!….از دستم ناراحتی؟!….زیاده روی

کردم…منو ببخش…گریه نکن عشقم!….

مظلوم ‌نگاهم کرد و با گریه گفت:كیان من میترسم!

خیلی میترسم!…كیان من تنها و غریبم!…از بیكسی

میترسم!…از بى پناهى میترسم!…براى عشق و عاشقى

خیلی دل شكسته ام !….دیگه طاقت یه شكست

دیگه رو ندارم!…

حرفش رو قطع کردم و با ناراحتی گفتم:من تورو

برادوستی نمیخوام تورو برای ازدواج‌ میخوام !….

میفهمی دنیا ؟!نیمخوام اذیتت کنم یا سرکارت بذارم!

اشکهاشو پاک کردم و لبخند تلخی به اونهمه ترس و

بى اعتمادى اش زدم .

دنیا سربزیر انداخت:من به تو اعتماد دارم اما‌ مادرت

و نازی چی؟!

لبخندی زدم وگفتم:خودت میدونی نازی رو باجبار حرف

مادرم نامزد کردم و اصلا دوستش ندارم…مادرم هم

همیشه از من ناراضی بود اینبارهم روش!….

كیان من و گذشته ام برای اینده کاریت دردسر

میشم…

هیچکسی نیمفهمه اون بچه از من نیست !به

همه میگم‌ من پدر این بچه ام!…

__ اما کیان مادرت امشب منو بعنوان آشپز معرفى

كرد!…(دوباره لب ورچید و با بغض گفت)نمیدونم

از قصد گفت یا نه!…اما الان همه منو بعنوان آشپز

میشناسن!…فردا جواب اینارو چطورى میخواى بدى؟!

كیان من طاقت بى احترامى و تمسخر به تو رو نـَ…

سرم رو خم‌کردم و لبهامو روى لبهاش گذاشتم و

اینطورى ساكتش كردم !…چون نمیخواستم بیشتر از

این نگران باشه و به دادن جواب مثبتش بمن تردید

پیدا كنه!

اروم لبهاشو بوسیدم!…خدای من چه طعمی داشت!

قبلا مثل بچه هاى نوجوان توفکر و خیال لبهاشو

میبوسیدم ‌اما هیچ وقت فکر نمیکردم همچین طعمی

داشته باشند. اروم بود و هیچ حرکتی نمیکرد!…

تو هنگ بود و این كاملا مشخص بود!…دستهامو

دور تنش حلقه كردم و آروم اونو بخودم فشار دادم!

بعد از چند لحظه یواش یواش اونم‌ منو همراهی کرد!

واى كه خدا میدونه چقد از همراهی کردنش‌ِ لذت

میبردم….وقتی دیدم اونم همکاری میکنه،حرصم

بیشتر شد و تحریكتر شدم و لبهاشو محکم تر بوسیدم

و كمى خشن شدم که دیگه حس کردم ‌نمیتونم

خودمو کنترل‌ کنم !…اگه به من بود همینجا اونو

مال خودم میكردم!….به زور و جبر خواستم ازش فاصله

بگیرم‌ كه صدای کف زدن کسی ما رو از هم جدا کرد….

با ترس به سمت صدا برگشتم . با دیدن مهین خانم

و نازی که با چشمهای سرخ شده نگاهمون میکرد

از ترس دست کیان رو محکم گرفتم و بهش چسبیدم.

نگاهم کرد واروم ‌زیر لب گفت: نترس عزیزم!من کنارتم!

مهین خانوم به سمتمون اومد و گفت:شک داشتم چیزی

بینتون باشه اما دیگه نه تا این حد!….

مامان باید باهاتون تنها حرف بزنم!

نازی به سمتمون اومد وگفت : بلایی سراین دختره ى

پاپتی میارم‌ که دیگه حد خودش رو بشناسه!

کیان به سمتش یورش برد اما من بزور نگه اش

داشتم و اونم از لابلاى دندوهاى كلید شده اش گفت:

یه بار دیگه درباره زن من اینجور حرف بزنی بدمیبینی!

نازی هم به سمت ما قدم برداشت كه مهین خانوم با

دستش جلوش رو گرفت و اونم باجیغ گفت: چى؟!…

زنت؟!…زنت منم!…

اما به عكس نازى مهین خانم خونسرد گفت : دنیا!!!

وسایلت رو جمع کن تا صبح از اینجا ‌میری!….

مامان اینجا خونه ى منه و منم که تصمیم میگیرم

کی بمونه و کی نمونه!…

میخواى منو بیرون کنى؟!

نه مامان قصدم این نبود …. من بخاطر رضایت

شما دوسال با نازی نامزد شدم تمام سعیمو هم کردم

دوستش داشته باشم اما نمیتونم!… نتونستم !…

تموم سعى امو كردم !…خواستم اما نشد!…لطفا

درکم کن!…

نازی با عصبانیت به سمتم ‌اومد که کیان جلوشو گرفت:

داری چیکار میکنی؟

میخوام خفه اش کنم…این دختره ى هرزه رو که

با یه شکم ‌اومده مخ نامزد منو زده!…

کیان باعصبانیت سیلی محکمی به نازی زد وگفت:

خفه شو!…فكر كردى دنیا مثل توئه.فکر نکن از کارات

خبرندارم …فکر نکن لاس زدنت رو با مردای دیگه ‌

ندیدم!…توفقط بخاطر اینکه بتونی پیش كس و كارت

پزى در كنى و بهشون فخر بفروشى به من چسبیدی!

نازی باچشمای سرخ دستش رو روی صورتش

گذاشت وگفت:پشیمونتون میکنم!

و به دو از ما دور شد و به سمت خونه رفت!

همه ى اینها تقصیر من بود!…باخجالت سرم روپایین

انداختم و خواستم به طرف اتاقم برم که کیان مچ

دستم رو محکم گرفت وگفت : مامان من با دنیا ازدوج‌

میکنم و هیچکس نمیتونه ‌مانع من بشه!

تو عقل خودتو از دست دادی! نمیدونی که با رها

کردن نازی چه‌ موقعیت های خوبی رو از دست میدی!

ضمن اینكه پس تکلیف کارخونه ها وشرکت هایی که

با پدر نازى توشون شریک شدیم چیه؟!

__ اون چیزا‌ برام مهم ‌نیست!… انقدرى دارم که محتاج

ارث شما‌ نباشم!

مهین خانوم به سمت من برگشت:دختره ى دهاتى

چى به خوردش دادى؟!

لب به دندون گزیدم و مهین خانوم دوباره گفت:براى

خودت و بچه ات بهتره دست از سر ما بردارى!…

كیان جاى من جواب داد:دستتون به زن من بخوره

دنیارو به آتیش میكشونم!…

مهین خانوم بى توجه به اون رو بمن گفت:خودت حق

انتخاب دارى!…یاخودت و بچه ات و یا كیان!…

كیان تند و تیز گفت:مامان!…بس كن!…

دستم رو محكم از دست کیان خارج کردم و بسمت

اتاقم رفتم.

شروع به جمع کردن لباسهام کردم.نباید دیگه اونجا

میموندم !…موندنم نه به صلاحم بود و نه درست!…

میترسیدم!…میترسیدم كه نازی و مهین بلایی سر

بچه ام بیارند!…

یه دفعه در اتاق با صدای بدی باز شد و من بادیدن

مهین خانم و یه آقاى قلچماق به همراهش وحشت زده

گفتم: من ازاینجا میرم…

مهین خانوم پوزخند زد و گفت: همینجوری بدون

سروصدا؟!…

شما نمیخوای من باشم. منم گفتم چشم!… میرم!

میری به ویلاى من تو شمال !اونجا ‌میمونی تا كیان

بانازی ازدوج کنه .بعدش گورتو هرجا دوس داشتی

گم میکنی!

درهمین لحظه بادیگاردش وارد اتاق شد و گفت: خانم

اقارو بیهوش کردیم!

باشنیدن این حرف بغضم ترکید:چه بلایی سرکیان

اوردین؟

اینش به توربطی نداره! اماده شو تا بری!

برمیگردم شهرستان لازم نیست منو زندونی کنید!

روحرف من حرف نزن….جواد!!!!!….

بله خانم؟!

همینجا میمونی تا حاضر شه !…بعدش بی سرو

صدا میبریش ویلا!…خواست فرار یا سرو صدا کنه

بلافاصله میکشیش.

با ترس،بغض،گریه وسایل ضروریمو جمع کردم و

همراه جواد ازخونه خارج شدم !…

دعا میکردم یكى پیداش بشه و کمکم کنه.اما تو اون

باغ لعنتى انقدر شلوغ بود كه هیچکس متوجه چیزى

نمیشد و هیچكس نبود تا کمکم کنه…..

اشکهام بی اراده از چشمهام فرو میچكیدندو دیگه

به هق هق افتاده بودم!…

جواد با اخم گفت : انقدر گریه نکن حوصله ام رو

سر بردى!….

به سمت صندلى جلو رفتم و زار زدم و گفتم:اقا

جواد توروخدا بذاربرم!…من حامله ام !…به بچه توى

شكمم رحم کن!…

جواد نگاهى از سر ناراحتى بهم انداخت و گفت:

خیالت راحت !….بلایی سرت نمیارم !…فقط میرسونمت

ویلا!…منم مامورم و معذور!…سرو صدا نكن!…

بگیر بخواب رسیدیم بیدارت میكنم!…

تورو بخدا بزار برم!…دیگه اون ور ها پیدامم

نمیشه!… قول میدم!…اگه پیدام شد خودت منو

بكش! ….

جواد با عصبانیت گفت : بشین دختر!…بشین كار

دستمون نده!…دوست ندارم كارى ات داشته باشم!

پس هیس شو و بشین!…

و من با گریه سر جام نشیستم!…..

اهواز

فاطمه

بعد از فراری دادن‌ دنیا وقتی به خونه برگشتم،عموهای

دنیا به همراه ‌پدر فرهاد و خود فرهاد به خونه ام

اومدند.تمام سعى ام رو كردم خونسردی خودم رو

حفظ کنم و بى احترامى نكنم!

مهمون خونه ام بودند و احترامشون واجب!….

بعد از احوالپرسی و خوشامد گویى كه فقط از جانب

من بود، روى اولین مبل نشستم.

رضا بردار شوهرم به سمتم ‌اومد وگفت: کجاست؟

تو چشمهاش خیره شدم و گفتم: نمیدونم!

دستش رو بلند کرد که بهم سیلی بزنه! بدون اینکه

حتى نگاهش کنم ، گفتم: برادر شوهرمى احترامت

واجب!…دنیا دختر برادرته سرشو ببری هم ‌چیزی‌

نمیگم !…اما‌من باشما نسبت ندارم و بهم نامحرمى! ‌

دست روم ‌بلند ‌کنی خونى بپا میكنم اون سرش ناپیدا!

نفس عمیقى از روى حرص كشید وعقب رفت و گفت:

از وقتی تو وارد خونواده ما شدى همه ‌چی بهم ریخت

پا قدمت نحس بود!…شوم بود عین خودت!

بله!شما درست میگین!حالا تو خونه ى یه ادم

منحوس و شوم چیکار دارین؟

پدر فرهاد درحالی ‌که سیگارش رو از لبش دور میکرد

گفت: مادنیا رو پیدا میکنیم.هم خودش رو میکشیم ‌

هم اون حرومزاده تو شکمش رو….

پوزخندى زدم و گفتم:اگه پیداش کردین هربلایی

خواستین سرش بیارین‌‌‌‌…

اون ور دنیا هم رفته باشه پیداش میکنیم!

__ دعای من پشت و پناه دخترمه !مطمئن باش هیچ

اتفاقی براش‌ نمیوفته و ‌‌‌دست شما هم بهش نمیرسه!

و ازجا بلند شدم‌ وگفتم : بخاطر اوضاع این چند وقته

ناخوش احوالم با عرض پوزش میخوام استراحت کنم!

همگى باعصبانیت از خونه ام خارج‌ شدند.تو اخرین

لحظه آستین کت فرهاد رو کشیدم و تو چشمهاش خیره

شدم و گفتم: تو تاوان کاری که بادخترم ‌کردی رو

میبینی اونم‌ به بدترین شکل!….

در كمال وقاحت پوزخندی زد و از خونه ام خارج شد.

بعد رفتن اونها به سمت اتاق دنیا رفتم ‌وتا تونستم زجه‌

زدم: خدایا دخترم رو به تو سپردم….دخترم بی پناهه!

خودت نگه دارش باش!…نذار اتفاقی براش بیوفته!

حالا دوماه از رفتن ‌دنیا میگذره!… هیچ خبری ازش

ندارم !…هر روز شکسته تر از روز قبل میشم ‌اما دلم

ارومه که بلایی سر دنیام نیومده.

کارم شده بود هر روز دعاکردن و دست به دامن خدا

برداشتن براى اینكه دخترم سالم باشه!

خوب شد دخترم زرنگه و حتى یه زنگ نمیزنه و یا

اسمس هم بهم نمیده!…عموهاى بیغیرتش همه ى

خطهامو تحت كنترل گذاشتند!…حیف كه تلگرام ندارم

و بلد نیستم با دنیاى جدید جوونها كار كنم وگرنه از

اون طریق میتونستم از حال دخترم خبردار بشم!…

باید یه كارى كنم وگرنه شور مادرى دیوانه ام میكنه!…

خدایا من و دخترم بى پناهیم!…تنها پناهمونى!…..

شمال

دنیا

انقدر خسته بودم و گریه كردم که تو ماشین خوابم برد.

با صدا زدنهاى جواد چشمهامو باز کردم ! یه پتوی

مسافرتی روم انداخته بود.

اینجا اخرین جاییه که نگه ‌میدارم پاشو برو

دستشویی و بعدش یه چیز سفارش بدیم بخوریم!

فکر جیغ و داد و كمك خواستن از این و اون و فرار

هم به سرت نزنه كه فقط و فقط به ضرر خودت و

بچته چون اگه گیربیفتم معلوم نیست چه برخوردی

باهات بکنم!….

من كه با این وضعم اعتراضى نمیتونستم بكنم!بى

توجه به تهدیدهاى اون پرسیدم: ماکجاهستیم؟

شمال

کجا میریم؟

به سمت کوه میریم ‌ویلا اونجاست دیگه ‌هم لطف

كن سوال نکن!

از ماشین ‌پیاده شدم‌ که یك مرتبه کمرم‌ تیر کشید و

اخ بلندی گفتم.

جواد فورى به سمتم ‌اومد و خواست دستم روبگیره

که اعتراض کردم.

چپ چپى بهم رفت و دستش رو مشت کرد و ازم

فاصله گرفت.

پرسون پرسون به سمت سرویس بهداشتی رفتم و

بعد هزار بار عوق زدن به سمت رستوران کنار پمپ

بنزین رفتم.

جواد روی اولین میز نشسته بود وبهم خیره شده بود.

ابروهامو در هم كردم وروبه روش نشستم و گفتم:چیه؟

به کی زنگ زدی؟؟

وا!…حالش خوبه؟!…پوزخندى رو لبم نشست!…بیچاره

نمیدونه كسى رو ندارم كه بهش زنگ بزنم!…

تلفن ‌همراهم توخونه موند یادم رفت برش دارم!

میخوای بگردی وسایلم ‌رو تا باورت شه؟!

سرد و سنگین نگاهم كرد و گفت:بشین الان‌ غذا میارن!

دیر كردى خودم نیمرو سفارش دادم.

مرسی

بعداز خوردن صبحانه یک بار دیگه به سرویس

بهداشتی رفتم و بعد سوار ماشین شدم.

نگاههای گاه و بیگاه جواد از تو اینه کلافه ام میکرد.

بااخم بهش نگاه کردم‌ و گفتم: میشه سرتون تو كار

خودتون باشه و انقدر منو تحت نظر نداشته باشى؟!

پوزخندی زد و گفت: چرا؟

خوشم نمیاد

__ چشم

ازچشم گفتنش جاخوردم. ولی چیزی نگفتم و به بیرون

خیره شدم.باز چشمهام داشت گرم ‌میشد و باز هم

نفهمیدم‌ کی خوابم برد.
.
.
.

کیان

با سر درد بدی ازخواب بیدار شدم.سرجام نشستم ‌و

سعی کردم یادم بیارم چه اتفاقی برام افتاده و من

كجام!…

دیشب خونه ى من مهمونى بود!…من هم تو باغ!…

اوه!…یادم افتاد !…اخرین بار جواد یکی از زیر

دستهاى مامانم به سمتم اومد و پارچه ای تو دستش

بود كه حتما با اون بیهوشم کرد!…

با عصبانیت از اتاق خارج شدم که سرم تیر کشید

و اخ بلندی گفتم.

به سمت اتاق دنیا رفتم که دیدم تو اتاقش نیست.

مثل دیونه ها در كمدش رو باز کردم و در كمال

تعجب اثری از لباسهاش نبود. وسایل دخترمون رو

هم برداشته بود!…فقط تخت بچه مونده بود!…

به سمت تخت دنیا رفتم و با درموندگى سرم رو روی

تخت گذاشتم.

نمیدونم چرا اما دلم خیلی بد براش شور میزد.

ای کاش به دنیا نزدیک نمیشدم!!!….

ای کاش صبر میکردم‌ مادرم‌ به خونه اش برگرده و

بعد بهش ابراز عشق می كردم و بهش میگفتم دوستش

دارم!…

من با بی عقلی ام جون دنیا رو به خطر انداختم…

وقتی اسم ارث و میراث خانوادگی بود هیچ چیز نمى

تونست جلوی مادر سنگ دلم رو بگیره!

سرم روی تخت بود که تلفن همراه دنیا توجه ام رو

جلب کرد.

لعنتی ها!!!!….حتی اجازه ندادند گوشى رو به

همراهش ببره!

حالا چطور پیداش میکردم. گوشی دنیا رو برداشتم.

قفل بود.به صفحه گوشی نگاه کردم !رد انگشتهاى

عشق ساده ام روی صفحه بود!… اروم روى الگویی

که با رد انگشتهای دنیا معلوم بود روکشیدم که صفحه

بازشد.

كنجكاوى ،غیبتش،غم نبودش باعث شد وارد گالرى اش

بشم!پراز عکس های مختلف بود.چقدر از خودش عکس

گرفته بود.

عكس و بر خلاف من عاشق عکس گرفتن بود!لبخند

تلخی زدم.

پوشه ای توجه ام رو جلب کرد!اسمش گذشته تلخ بود !

واردش شدم. کلی عکس از مرد جوون قدبلندی بود

که ژست های مختلفی گرفته بود!شرارت و غرور

خاصی داشت!…چندتاعکس جلوتر رفتم ‌که دنیا رو

هم کنارش دیدم !..پس‌ این فرهاد بود!…

چرا عکسهاش رو نگه داشته بود؟! یعنی هنوز دوستش

داشت.؟!

وارد پوشه ى بعدی شدم و با دیدن عکسهام جا

خوردم !…چقدر از من یواشکی عکس گرفته بود؟!…

لبخند تلخی زدم وبه یکی از عکسهای دنیا خیره شدم‌

وگفتم : خیلی بی معرفتى…یواشکی عاشق شدی؟!

چرا زودترلب باز نكردى و به من احمق نگفتی….

 

نمیدونم چرا مهین خانم قصد داشت منو از چشم

كیان بندازه؟!… باید تمام سعی خودمو بکنم تا مبادا

کم‌ بیارم!…باید كیان رو سرافراز كنم!…

یه لیست کامل تهیه كردم و به اصغر اقا که راننده ى

مادر كیان بود دادم و گفتم همه رو از بهترین اجناس

تهیه كنه!فردا میخواستم سنگ تموم بذارم.تصمیم

داشتم اكثر غذاهای سنتی رو در كنارغذاهاى

فست فودى ومدرن تهیه كنم!
.
.
.
صبح زود با صدای اذان گوشیم بلند شدم!….

سریع نمازم رو خوندم وبعد تموم شدن نمازم به سمت

اشپز خونه رفتم و شروع به اماده کردن پیش پز غذاها

کردم.

نمیدونم مهین خانم كى بیدار شده بود كه به دنبال من

وارد اشپزخونه شد وگفت: چقد زود بیدار شدی هنوز

کارگرهاى زیر دستت نیومدند؟!

سلام خانوم!…صبحتون بخیر!…بله میدونم اما

باید پیش پزها رو زودتر حاضر كنم شاید كه اومدن

كارگرها طول بكشه!…حداقل زودتر كارها تمام بشه!

میخوای چی درست کنی؟

با تردید به مهین خانم نگا کردم و کاغذ رو خوندم:

برای پیش غذا تصمیم گرفتم کشک بادمجون،رولت

بادمجون. سالاد ماكارونى، پیراشکی گوشت،کبه

لبنانی، سالاد اندونزنی، حمیصه وبرای شام هم

باقالی پولو با راسته گوسفندى،آلبالو پلو،ته چین

زعفرونی، شوید پلو و گوشت گوساله،زرشك پلو با مرغ

كوبیده ى گوشت و مرغ،قرمه سبزى و قیمه بامجون

و در كنارشون ماست لبو،كدو،دلال شمالى و

سالاد فصل و سالاد كلم و سالادشیرازی باشه!

بعد گفتم اگه کنارشون ماهی کباب کنم با مرغ شکم

پر كه میز رو قشنگتر كنه!….برای دسر هم میخوام

مدل شیرینی و ژله و کیک مرغم درست كنم!…

با تردید سرم رو بلند کردم و در كمال تعجب لبخندی

رو گوشه لب های مهین خانم دیدم.

واقعا میتونی همه اینارو براى امشب اماده کنی؟!

اگه خدا كمكم كنه بله!

مثل همیشه با غرورو نخوت همیشگى اش از بالا

به من نگاه كرد و لبخند محوى زد و گفت:امیدوارم

مجبور نشم خسارت اینهمه هزینه رو از روى حقوقت

كسر كنم و ساعت شش غروب دوباره به زحمت بیفتم

و غذارو از بیرون سفارش بدم!….

آهى كشیدم و سر پایین انداختم:نه خانوم!…خیالتون

جمع!…روسفیدتون میكنم!

پوزخند هم صدا دار میشه؟!…صداى پوزخندش

اومد: دست پختت بد نیست اما راجب رو سفیدى

باید كیان رو سفید بشه با اونمهمه تعریفى كه از

تو كرد، نه من!…

و از آشپزخونه خارج شد!…فقط آه كشیدم!….

تمام طول روز رو تو اشپزخونه بودم .احساس خستگی ‌

نمیکردم چون احساس میكردم دارم میمیرم!

بالاخره خودمو كشتم تا ساعت نه تونستم همه غذاها

رو اماده كنم!….

همون موقع بود كه مهین خانم بهمراه نازی وارد سالن

شدند.

حسابی بخودشون رسیده بودند و معلوم بود كه از

آرایشگاه برگشتند.نازی کیسه لباسی رو به سمتم ‌ى

گرفت و گفت:اینارو امشب بپوش!

این چیه؟!

لباسِ!هومن برات گرفته!…اینو بپوش!

رو به مهین خانم ‌کردم و گفتم: خیلی احساس

خستگی‌ میکنم اگه اجازه بدین مریم خانم جاى من

بمونن!

نه اجازه نمیدم توباید باشی برو حموم کن لباس

بپوش اماده شو!

باز هم آه كشیدم و خسته و درمونده به سمت اتاقم

رفت و یک سره وارد حمام شدم. یه دوش حسابی گرفتم

و از حمام خارج شدم .

بدجوراحساس خستگى میکردم کمی روی تختی که

کیان برام اورده بود دراز کشیدم.نمیدونم چقد گذشت

که صدای کسی رو شنیدم.

چشمهامو به سختی بازکردم و با دیدن کیان زودى

سرجام نشستم که یك مرتبه کمرم تیر کشید و زیر

لب آخى گفتم. باترس به سمتم اومد وکفت:خوبی؟

دردت گرفت؟!…بمیرم الهى خسته شدى!

خیلی وقته خوابیدم؟!

نه !مهمونها تازه دارند جمع میشند مامانم ‌دنبالت

میگرده،من اومدم دنبالت!

و با ذوق و شوق گفت: میز عالیه !فکر نمیکردم ‌انقدر

خوب بتونی از عهده اش بربیاى!

منم از ذوق كیان ذوق كردم و خوشحال جواب دادم:

همه سعیمو کردم تا خوب بشه امیدوارم خوشتون بیاد!

مگه میتونم خوشم نیاد؟!…لباسهاتو بپوش میخوام

بگم خانومى كه اینهمه هنر داره،خانوم خونه ى خودمه !

به سختی ازجا بلند شدم و لباسى رو كه هومن داد

از روى میز برداشتم!

كیان لبخند زد:خوشت اومد؟!

با تعجب نگاهش كردم:چى؟!

از لباس خوشت اومد؟!

نمیدونم باز نكردم!دست هومن خان درد نكنه!…

كیان خندید:من انتخابش كردم!…منتهابخاطر مامان و

نازى گفتم هومن انتخاب كرد!…

از توجهش غرق در خوشى شدم و با خجالت تشكر

كردم:كیان خان اصلا احتیاجى نبود!…

عزیزم میدونم خسته شدى اما باور كن اگه حرفى

نمیزنم بخاطر اینه كه بیشتر اذیت نشی!چون عادت

ندارى از خودت دفاع كنى و من هم همیشه نیستم

تا ازت حمایت كنم!…همینه كه حرفى نمیزنم!وگرنه….

لبخندى به اینهمه محبت زدم و یه مرتبه از دهنم پرید:

همین كه هستى برام یه دنیاست!….

و خودم یخ كردم و هول كردم از این حرف!…كیان با

محبت بهم لبخند زد وگفت:خوشحالم كه دنیاى دنیام

شدم!…

این چى گفت؟!…تا بخودم بیام از اتاقم خارج شد!…

و منو تو یه دنیا علامت سوال تنها گذاشت.

كمى بعد منم به دنبالش از اتاقم خارج شدم .

جمعیت زیادى اومده بودند.كسی رو نمیشناختم و

هومن و كیان رو هم پیدا نكردم. کنار مریم ایستادم.

مهربون نگام کرد و گفت:خسته نباشی خانومی!

مرسی اگه شما نبودی کارها انقدر زود تمام

نمیشد!

__ همه ى کارها رو شما انجام دادین!

با اومدن مهین خانم هر دو ساکت شدیم. اول به

من نگاه كرد و بعد روبه مهمونها کرد وگفت:اشپز

جدیدمون خانم سرمدی امروز زحمت شام روکشیدند!

لطفا همه بفرمایید!….

بغض به گلوم افتاد!…چرا باید این حرف رو می زد؟!

چرا منو آشپز معرفى كرد؟!…چه لزومى داشت من به

مهمونهاش معرفى بشم؟!…چه قصدو غرضى داشت!

مهمونها به سمت میز اومدند و شروع به کشیدن

غذا کردند.

انقدر ناراحت بودم اصلا متوجه نشدم كه چى شده و

آیا خوششون اومد یا نه!…تااینکه شخصی صدام

کرد .سرمو بلند كردم و با دیدنش تعجب کردم!…

خدای من!!!…بازیگرمعروف و قدیمی فیلم های ایرانی!

بهم نزدیک شد و گفت:خانم سرمدی! بایدبگم من

الان سى و پنج ساله که غذای به این خوشمزگی

نخوردم!دستهاى شما بوسیدن داره!….

روبه مهمونها کرد و گفت: بعد از فوت مادرم تواین

سى و پنج سال همه ى غذاهای خونگی اشخاص

مختلف رو مزه کردم و هم تو معروف ترین ومجلل ترین

رستوران ها غذاهای ایرانی خوردم، اما هیچ کدوم

طعم غذای مادرم رو نداشتند،جز امشب!…

حرفهاش باعث شد اشک تو چشهام جمع بشه و فقط

با بغض بهش نگا كنم و تمام سعى ام رو كردم تا

بزور لبخند بزنم.

در همین حین چشمم به کیان افتاد.با مهربونى بهم

لبخند زد و چشمکی برام حواله كرد که دلم رو

بیشترسوزوند.

اون حتى متوجه نشد مادرش با غرور و شخصیت

من چكار كرد!…

زیر دلم خیلی درد میکرد…این حركت مادر كیان

انگار جنین منو هم به تلاطم انداخت!…دیگه نتونستم

تحمل كنم.ازجمعیت دور شدم و توى باغ زیر یه درخت

نشستم و دوتا صندلى رو چفت كردم وپاهامو دراز

کردم !!!!….

چقدر خسته بودم!… دلم خواب میخواست.اما اون بغض

لعنتى داشت خفه ام میكرد!…اشكهام صورتم رو خیس

كرده بودند و نمیدونم چقدر گذشت که همونجا میون

گریه خوابم برد………

کیان

هر جا ‌رو نگا‌ه میکردم،دنیا رو نمیدیدم.به اتاقش

رفتم اونجا هم نبود.

به سمت باغ رفتم ‌که دیدم به درختی تکیه داده و

خوابش برده بود.

هوا سرد بود!…الان سرما میخورد.به سمتش رفتم

و اروم صداش زدم.:دنیا…..دنیاخانم بیدارشو…

نالید : نكن كیان!…خسته ام!…

الهى!…اصلا به هوش نبود!…لبخندى زدم وکنارش

نشستم وکتم رو در اوردم ‌و روی تنش گذاشتم.کمی

تکونش دادم ‌تا بهم ‌تکیه بده و راحت بخوابه….همینکه

سرش به شونم رسید به پهلو شد و کامل اومد بغلم.

لبخندی زدم و با خودم گفتم:اى كاش میتونستم صاحب

بغلت باشم!…

نفسهاى گرمش ‌سینه مو مى سوزند.چقد هوس

بوسیدنش به سرم زده بود.

برام اصلا مهم‌ نبود که مطلقه است و یه بچه توشکمش

داره…

بلكه به عكس روز به روز برام مهم ترمیشد!تازگیها

سخت میتونستم جلوى خودمو بگیرم بهش فکر نکنم!

خودشو بیشتر توبغلم جمع کرد.گرمای بدنش و عطر

تنش ارومم ‌میکرد! خیلی وقت بود دنبال ارامشی از

جنس دنیا بودم….ارومم میکرد!!!….هرچیزی ک به

دنیا و دنیاى دنیا ربط داشت!…
.
.
.

دنیا

صدای ضربان قلبی رو کنارگوشم حس کردم.خیلی

هم جام گرم بود اما سفت.

با تردید چشهامو بازکردم و سرم و بلند كردم و صورت

کیان رو تو چند سانتیمترى صورتم دیدم.اب گلوم

رو با صدا قورت دادم .

من كجام؟!…اینجا كجاست؟!…كیان اینجا چكار

میكنه؟!…لبخند مهربونى زد و چشمكى نثارم كرد!

سریع ازش فاصله گرفتم و نشستم و گیج گفتم:من

كجام؟!…هییییععععععع!…خدامرگم بده چندوقته

خوابیدم؟!….

خدا نكنه!…چیزى نیست!…بیست دقیقه ‌میشه!

یعنی من بیست دقیقه بغـلـ….

قهقهه زد: اوهوم !…تو خواب كه خیلی هم راضی

بودی!

__ چی؟!….راضی بودم؟؟؟!!!!

با این حرفم قهقهه اى زد و بعد از چند ثانیه با خنده

بهم خیره شد،همونطور كه من بهش خیره بودم!…

فكر كردم از نگاه خیره ى من اونم مكث كرده ،پس

سربزیر انداختم و لحظاتى سكوت كردم.

اما دلم طاقت نیاورد و دوباره سر بلند كردم و بهش

نگاه كردم .هنوز بمن خیره نگاه میكرد.

نگاه كردنش احساس خاصی داشت !…خودش رو

به سمت من کمی جلو کشید.من هنگ کرده بودم!…

توانایی هیچ عکس العملی رو نداشتم.

تو صورتم براق شد و لب زد:دوستت دارم!…

باورم نشد!….و گیج و منگ به لبهاش خیره شدم!…

لبخند عمیقى زد و تو چشمهام نگاه كردو دوباره آروم

لب زد: دنیا دوستت دارم!…

دلم میخواست بلند بگه و داد بزنه تا بشنوم.اما اون

اون در عوض تو یه حرکت بغلم‌ کرد!…

معذب خواستم از بغلشَ جدابشم ‌كه حصار دستشو

تنگ‌ تر کرد وگفت:هییسسسس!…دنیا توروبخدا تکون

نخور بذار اروم بشم!…به این ‌ارامش احتیاج دارم!

خودم هم دلم نمیخواست بیشتر از این تقلا كنم!خودم

هم به این هم آغوشى احتیاج داشتم!….خیلى وقت

بود كه دلم یه حمایت میخواست!…یه حمایت از جنس

غیرت!…یه حمایت از جنس مردونگى!…پس‌ رام‌ اغوش

گرم و با محبتش شدم!………

کیان

وقتی اونطور گیج‌ و منگ نگا‌هم میکرد بدجور خواستی

شده بود. دیگه ‌نتونستم جلوی خودمو بگیرم! باید زودتر

به عشقم اعتراف میکردم و فرصت رو از دست

نمیدادم.برام‌ مهم ‌نبود که مطلقه است و اون بچه از

من نیست.من دنیا رو میخواستم وهرچیزی که مربوط

به دنیا بود، برام عزیز و دوست داشتنی بود.

بایک حرکت بغلش کردم!….

اوه!…مثل بچه چهارده پونزده ساله كه براى اولین بار

طعم عشق رو میچشه؛هول كرده بودم و حس قشنگم

برام دلنشین بود!….

دنیا اول اعتراض کرد و سعی کرد از بغلم بیرون بیاد

اما‌نذاشتم و وقتی بهش گفتم بذار با تنت اروم شم

كوتاه اومد و دیگه هیچ حرکتی انجام نداد.نفسهاش

حالمو بدمیکرد!…. هیجان زده نفس میکشید و این

کارش منو حسابی گرم‌ کرده بود.

بخودم جرات دادم و بیشتر پیش روی کردم و

روسریشو کنارزدم و کلیپسى که باهاش موهاشو

جمع کرده بود رو برداشتم و باتمام وجودم موهاشو

بوییدم و بوسیدم!…موهاش مصنوعی نبود و مثل

موهاى نازى بر اثر رنگ های مختلف نسوخته بود…

از حریر هم نرمتر بود و از سیاهى شب سیاهتر….

حس کردم سینه ام خیس شده!…سریع اونو ازخودم‌

جدا کردم وبادیدن چشمای بارونیش صورتش رو

بادستهام قاب گرفتم و چشمهاى بارونى اشو بوسیدم:

دنیا گریه چرا؟!….از دستم ناراحتی؟!….زیاده روی

کردم…منو ببخش…گریه نکن عشقم!….

مظلوم ‌نگاهم کرد و با گریه گفت:كیان من میترسم!

خیلی میترسم!…كیان من تنها و غریبم!…از بیكسی

میترسم!…از بى پناهى میترسم!…براى عشق و عاشقى

خیلی دل شكسته ام !….دیگه طاقت یه شكست

دیگه رو ندارم!…

حرفش رو قطع کردم و با ناراحتی گفتم:من تورو

برادوستی نمیخوام تورو برای ازدواج‌ میخوام !….

میفهمی دنیا ؟!نیمخوام اذیتت کنم یا سرکارت بذارم!

اشکهاشو پاک کردم و لبخند تلخی به اونهمه ترس و

بى اعتمادى اش زدم .

دنیا سربزیر انداخت:من به تو اعتماد دارم اما‌ مادرت

و نازی چی؟!

لبخندی زدم وگفتم:خودت میدونی نازی رو باجبار حرف

مادرم نامزد کردم و اصلا دوستش ندارم…مادرم هم

همیشه از من ناراضی بود اینبارهم روش!….

كیان من و گذشته ام برای اینده کاریت دردسر

میشم…

هیچکسی نیمفهمه اون بچه از من نیست !به

همه میگم‌ من پدر این بچه ام!…

__ اما کیان مادرت امشب منو بعنوان آشپز معرفى

كرد!…(دوباره لب ورچید و با بغض گفت)نمیدونم

از قصد گفت یا نه!…اما الان همه منو بعنوان آشپز

میشناسن!…فردا جواب اینارو چطورى میخواى بدى؟!

كیان من طاقت بى احترامى و تمسخر به تو رو نـَ…

سرم رو خم‌کردم و لبهامو روى لبهاش گذاشتم و

اینطورى ساكتش كردم !…چون نمیخواستم بیشتر از

این نگران باشه و به دادن جواب مثبتش بمن تردید

پیدا كنه!

اروم لبهاشو بوسیدم!…خدای من چه طعمی داشت!

قبلا مثل بچه هاى نوجوان توفکر و خیال لبهاشو

میبوسیدم ‌اما هیچ وقت فکر نمیکردم همچین طعمی

داشته باشند. اروم بود و هیچ حرکتی نمیکرد!…

تو هنگ بود و این كاملا مشخص بود!…دستهامو

دور تنش حلقه كردم و آروم اونو بخودم فشار دادم!

بعد از چند لحظه یواش یواش اونم‌ منو همراهی کرد!

واى كه خدا میدونه چقد از همراهی کردنش‌ِ لذت

میبردم….وقتی دیدم اونم همکاری میکنه،حرصم

بیشتر شد و تحریكتر شدم و لبهاشو محکم تر بوسیدم

و كمى خشن شدم که دیگه حس کردم ‌نمیتونم

خودمو کنترل‌ کنم !…اگه به من بود همینجا اونو

مال خودم میكردم!….به زور و جبر خواستم ازش فاصله

بگیرم‌ كه صدای کف زدن کسی ما رو از هم جدا کرد….

با ترس به سمت صدا برگشتم . با دیدن مهین خانم

و نازی که با چشمهای سرخ شده نگاهمون میکرد

از ترس دست کیان رو محکم گرفتم و بهش چسبیدم.

نگاهم کرد واروم ‌زیر لب گفت: نترس عزیزم!من کنارتم!

مهین خانوم به سمتمون اومد و گفت:شک داشتم چیزی

بینتون باشه اما دیگه نه تا این حد!….

مامان باید باهاتون تنها حرف بزنم!

نازی به سمتمون اومد وگفت : بلایی سراین دختره ى

پاپتی میارم‌ که دیگه حد خودش رو بشناسه!

کیان به سمتش یورش برد اما من بزور نگه اش

داشتم و اونم از لابلاى دندوهاى كلید شده اش گفت:

یه بار دیگه درباره زن من اینجور حرف بزنی بدمیبینی!

نازی هم به سمت ما قدم برداشت كه مهین خانوم با

دستش جلوش رو گرفت و اونم باجیغ گفت: چى؟!…

زنت؟!…زنت منم!…

اما به عكس نازى مهین خانم خونسرد گفت : دنیا!!!

وسایلت رو جمع کن تا صبح از اینجا ‌میری!….

مامان اینجا خونه ى منه و منم که تصمیم میگیرم

کی بمونه و کی نمونه!…

میخواى منو بیرون کنى؟!

نه مامان قصدم این نبود …. من بخاطر رضایت

شما دوسال با نازی نامزد شدم تمام سعیمو هم کردم

دوستش داشته باشم اما نمیتونم!… نتونستم !…

تموم سعى امو كردم !…خواستم اما نشد!…لطفا

درکم کن!…

نازی با عصبانیت به سمتم ‌اومد که کیان جلوشو گرفت:

داری چیکار میکنی؟

میخوام خفه اش کنم…این دختره ى هرزه رو که

با یه شکم ‌اومده مخ نامزد منو زده!…

کیان باعصبانیت سیلی محکمی به نازی زد وگفت:

خفه شو!…فكر كردى دنیا مثل توئه.فکر نکن از کارات

خبرندارم …فکر نکن لاس زدنت رو با مردای دیگه ‌

ندیدم!…توفقط بخاطر اینکه بتونی پیش كس و كارت

پزى در كنى و بهشون فخر بفروشى به من چسبیدی!

نازی باچشمای سرخ دستش رو روی صورتش

گذاشت وگفت:پشیمونتون میکنم!

و به دو از ما دور شد و به سمت خونه رفت!

همه ى اینها تقصیر من بود!…باخجالت سرم روپایین

انداختم و خواستم به طرف اتاقم برم که کیان مچ

دستم رو محکم گرفت وگفت : مامان من با دنیا ازدوج‌

میکنم و هیچکس نمیتونه ‌مانع من بشه!

تو عقل خودتو از دست دادی! نمیدونی که با رها

کردن نازی چه‌ موقعیت های خوبی رو از دست میدی!

ضمن اینكه پس تکلیف کارخونه ها وشرکت هایی که

با پدر نازى توشون شریک شدیم چیه؟!

__ اون چیزا‌ برام مهم ‌نیست!… انقدرى دارم که محتاج

ارث شما‌ نباشم!

مهین خانوم به سمت من برگشت:دختره ى دهاتى

چى به خوردش دادى؟!

لب به دندون گزیدم و مهین خانوم دوباره گفت:براى

خودت و بچه ات بهتره دست از سر ما بردارى!…

كیان جاى من جواب داد:دستتون به زن من بخوره

دنیارو به آتیش میكشونم!…

مهین خانوم بى توجه به اون رو بمن گفت:خودت حق

انتخاب دارى!…یاخودت و بچه ات و یا كیان!…

كیان تند و تیز گفت:مامان!…بس كن!…

دستم رو محكم از دست کیان خارج کردم و بسمت

اتاقم رفتم.

شروع به جمع کردن لباسهام کردم.نباید دیگه اونجا

میموندم !…موندنم نه به صلاحم بود و نه درست!…

میترسیدم!…میترسیدم كه نازی و مهین بلایی سر

بچه ام بیارند!…

یه دفعه در اتاق با صدای بدی باز شد و من بادیدن

مهین خانم و یه آقاى قلچماق به همراهش وحشت زده

گفتم: من ازاینجا میرم…

مهین خانوم پوزخند زد و گفت: همینجوری بدون

سروصدا؟!…

شما نمیخوای من باشم. منم گفتم چشم!… میرم!

میری به ویلاى من تو شمال !اونجا ‌میمونی تا كیان

بانازی ازدوج کنه .بعدش گورتو هرجا دوس داشتی

گم میکنی!

درهمین لحظه بادیگاردش وارد اتاق شد و گفت: خانم

اقارو بیهوش کردیم!

باشنیدن این حرف بغضم ترکید:چه بلایی سرکیان

اوردین؟

اینش به توربطی نداره! اماده شو تا بری!

برمیگردم شهرستان لازم نیست منو زندونی کنید!

روحرف من حرف نزن….جواد!!!!!….

بله خانم؟!

همینجا میمونی تا حاضر شه !…بعدش بی سرو

صدا میبریش ویلا!…خواست فرار یا سرو صدا کنه

بلافاصله میکشیش.

با ترس،بغض،گریه وسایل ضروریمو جمع کردم و

همراه جواد ازخونه خارج شدم !…

دعا میکردم یكى پیداش بشه و کمکم کنه.اما تو اون

باغ لعنتى انقدر شلوغ بود كه هیچکس متوجه چیزى

نمیشد و هیچكس نبود تا کمکم کنه…..

اشکهام بی اراده از چشمهام فرو میچكیدندو دیگه

به هق هق افتاده بودم!…

جواد با اخم گفت : انقدر گریه نکن حوصله ام رو

سر بردى!….

به سمت صندلى جلو رفتم و زار زدم و گفتم:اقا

جواد توروخدا بذاربرم!…من حامله ام !…به بچه توى

شكمم رحم کن!…

جواد نگاهى از سر ناراحتى بهم انداخت و گفت:

خیالت راحت !….بلایی سرت نمیارم !…فقط میرسونمت

ویلا!…منم مامورم و معذور!…سرو صدا نكن!…

بگیر بخواب رسیدیم بیدارت میكنم!…

تورو بخدا بزار برم!…دیگه اون ور ها پیدامم

نمیشه!… قول میدم!…اگه پیدام شد خودت منو

بكش! ….

جواد با عصبانیت گفت : بشین دختر!…بشین كار

دستمون نده!…دوست ندارم كارى ات داشته باشم!

پس هیس شو و بشین!…

و من با گریه سر جام نشیستم!…..

اهواز

فاطمه

بعد از فراری دادن‌ دنیا وقتی به خونه برگشتم،عموهای

دنیا به همراه ‌پدر فرهاد و خود فرهاد به خونه ام

اومدند.تمام سعى ام رو كردم خونسردی خودم رو

حفظ کنم و بى احترامى نكنم!

مهمون خونه ام بودند و احترامشون واجب!….

بعد از احوالپرسی و خوشامد گویى كه فقط از جانب

من بود، روى اولین مبل نشستم.

رضا بردار شوهرم به سمتم ‌اومد وگفت: کجاست؟

تو چشمهاش خیره شدم و گفتم: نمیدونم!

دستش رو بلند کرد که بهم سیلی بزنه! بدون اینکه

حتى نگاهش کنم ، گفتم: برادر شوهرمى احترامت

واجب!…دنیا دختر برادرته سرشو ببری هم ‌چیزی‌

نمیگم !…اما‌من باشما نسبت ندارم و بهم نامحرمى! ‌

دست روم ‌بلند ‌کنی خونى بپا میكنم اون سرش ناپیدا!

نفس عمیقى از روى حرص كشید وعقب رفت و گفت:

از وقتی تو وارد خونواده ما شدى همه ‌چی بهم ریخت

پا قدمت نحس بود!…شوم بود عین خودت!

بله!شما درست میگین!حالا تو خونه ى یه ادم

منحوس و شوم چیکار دارین؟

پدر فرهاد درحالی ‌که سیگارش رو از لبش دور میکرد

گفت: مادنیا رو پیدا میکنیم.هم خودش رو میکشیم ‌

هم اون حرومزاده تو شکمش رو….

پوزخندى زدم و گفتم:اگه پیداش کردین هربلایی

خواستین سرش بیارین‌‌‌‌…

اون ور دنیا هم رفته باشه پیداش میکنیم!

__ دعای من پشت و پناه دخترمه !مطمئن باش هیچ

اتفاقی براش‌ نمیوفته و ‌‌‌دست شما هم بهش نمیرسه!

و ازجا بلند شدم‌ وگفتم : بخاطر اوضاع این چند وقته

ناخوش احوالم با عرض پوزش میخوام استراحت کنم!

همگى باعصبانیت از خونه ام خارج‌ شدند.تو اخرین

لحظه آستین کت فرهاد رو کشیدم و تو چشمهاش خیره

شدم و گفتم: تو تاوان کاری که بادخترم ‌کردی رو

میبینی اونم‌ به بدترین شکل!….

در كمال وقاحت پوزخندی زد و از خونه ام خارج شد.

بعد رفتن اونها به سمت اتاق دنیا رفتم ‌وتا تونستم زجه‌

زدم: خدایا دخترم رو به تو سپردم….دخترم بی پناهه!

خودت نگه دارش باش!…نذار اتفاقی براش بیوفته!

حالا دوماه از رفتن ‌دنیا میگذره!… هیچ خبری ازش

ندارم !…هر روز شکسته تر از روز قبل میشم ‌اما دلم

ارومه که بلایی سر دنیام نیومده.

کارم شده بود هر روز دعاکردن و دست به دامن خدا

برداشتن براى اینكه دخترم سالم باشه!

خوب شد دخترم زرنگه و حتى یه زنگ نمیزنه و یا

اسمس هم بهم نمیده!…عموهاى بیغیرتش همه ى

خطهامو تحت كنترل گذاشتند!…حیف كه تلگرام ندارم

و بلد نیستم با دنیاى جدید جوونها كار كنم وگرنه از

اون طریق میتونستم از حال دخترم خبردار بشم!…

باید یه كارى كنم وگرنه شور مادرى دیوانه ام میكنه!…

خدایا من و دخترم بى پناهیم!…تنها پناهمونى!…..

شمال

دنیا

انقدر خسته بودم و گریه كردم که تو ماشین خوابم برد.

با صدا زدنهاى جواد چشمهامو باز کردم ! یه پتوی

مسافرتی روم انداخته بود.

اینجا اخرین جاییه که نگه ‌میدارم پاشو برو

دستشویی و بعدش یه چیز سفارش بدیم بخوریم!

فکر جیغ و داد و كمك خواستن از این و اون و فرار

هم به سرت نزنه كه فقط و فقط به ضرر خودت و

بچته چون اگه گیربیفتم معلوم نیست چه برخوردی

باهات بکنم!….

من كه با این وضعم اعتراضى نمیتونستم بكنم!بى

توجه به تهدیدهاى اون پرسیدم: ماکجاهستیم؟

شمال

کجا میریم؟

به سمت کوه میریم ‌ویلا اونجاست دیگه ‌هم لطف

كن سوال نکن!

از ماشین ‌پیاده شدم‌ که یك مرتبه کمرم‌ تیر کشید و

اخ بلندی گفتم.

جواد فورى به سمتم ‌اومد و خواست دستم روبگیره

که اعتراض کردم.

چپ چپى بهم رفت و دستش رو مشت کرد و ازم

فاصله گرفت.

پرسون پرسون به سمت سرویس بهداشتی رفتم و

بعد هزار بار عوق زدن به سمت رستوران کنار پمپ

بنزین رفتم.

جواد روی اولین میز نشسته بود وبهم خیره شده بود.

ابروهامو در هم كردم وروبه روش نشستم و گفتم:چیه؟

به کی زنگ زدی؟؟

وا!…حالش خوبه؟!…پوزخندى رو لبم نشست!…بیچاره

نمیدونه كسى رو ندارم كه بهش زنگ بزنم!…

تلفن ‌همراهم توخونه موند یادم رفت برش دارم!

میخوای بگردی وسایلم ‌رو تا باورت شه؟!

سرد و سنگین نگاهم كرد و گفت:بشین الان‌ غذا میارن!

دیر كردى خودم نیمرو سفارش دادم.

مرسی

بعداز خوردن صبحانه یک بار دیگه به سرویس

بهداشتی رفتم و بعد سوار ماشین شدم.

نگاههای گاه و بیگاه جواد از تو اینه کلافه ام میکرد.

بااخم بهش نگاه کردم‌ و گفتم: میشه سرتون تو كار

خودتون باشه و انقدر منو تحت نظر نداشته باشى؟!

پوزخندی زد و گفت: چرا؟

خوشم نمیاد

__ چشم

ازچشم گفتنش جاخوردم. ولی چیزی نگفتم و به بیرون

خیره شدم.باز چشمهام داشت گرم ‌میشد و باز هم

نفهمیدم‌ کی خوابم برد.
.
.
.

کیان

با سر درد بدی ازخواب بیدار شدم.سرجام نشستم ‌و

سعی کردم یادم بیارم چه اتفاقی برام افتاده و من

كجام!…

دیشب خونه ى من مهمونى بود!…من هم تو باغ!…

اوه!…یادم افتاد !…اخرین بار جواد یکی از زیر

دستهاى مامانم به سمتم اومد و پارچه ای تو دستش

بود كه حتما با اون بیهوشم کرد!…

با عصبانیت از اتاق خارج شدم که سرم تیر کشید

و اخ بلندی گفتم.

به سمت اتاق دنیا رفتم که دیدم تو اتاقش نیست.

مثل دیونه ها در كمدش رو باز کردم و در كمال

تعجب اثری از لباسهاش نبود. وسایل دخترمون رو

هم برداشته بود!…فقط تخت بچه مونده بود!…

به سمت تخت دنیا رفتم و با درموندگى سرم رو روی

تخت گذاشتم.

نمیدونم چرا اما دلم خیلی بد براش شور میزد.

ای کاش به دنیا نزدیک نمیشدم!!!….

ای کاش صبر میکردم‌ مادرم‌ به خونه اش برگرده و

بعد بهش ابراز عشق می كردم و بهش میگفتم دوستش

دارم!…

من با بی عقلی ام جون دنیا رو به خطر انداختم…

وقتی اسم ارث و میراث خانوادگی بود هیچ چیز نمى

تونست جلوی مادر سنگ دلم رو بگیره!

سرم روی تخت بود که تلفن همراه دنیا توجه ام رو

جلب کرد.

لعنتی ها!!!!….حتی اجازه ندادند گوشى رو به

همراهش ببره!

حالا چطور پیداش میکردم. گوشی دنیا رو برداشتم.

قفل بود.به صفحه گوشی نگاه کردم !رد انگشتهاى

عشق ساده ام روی صفحه بود!… اروم روى الگویی

که با رد انگشتهای دنیا معلوم بود روکشیدم که صفحه

بازشد.

كنجكاوى ،غیبتش،غم نبودش باعث شد وارد گالرى اش

بشم!پراز عکس های مختلف بود.چقدر از خودش عکس

گرفته بود.

عكس و بر خلاف من عاشق عکس گرفتن بود!لبخند

تلخی زدم.

پوشه ای توجه ام رو جلب کرد!اسمش گذشته تلخ بود !

واردش شدم. کلی عکس از مرد جوون قدبلندی بود

که ژست های مختلفی گرفته بود!شرارت و غرور

خاصی داشت!…چندتاعکس جلوتر رفتم ‌که دنیا رو

هم کنارش دیدم !..پس‌ این فرهاد بود!…

چرا عکسهاش رو نگه داشته بود؟! یعنی هنوز دوستش

داشت.؟!

وارد پوشه ى بعدی شدم و با دیدن عکسهام جا

خوردم !…چقدر از من یواشکی عکس گرفته بود؟!…

لبخند تلخی زدم وبه یکی از عکسهای دنیا خیره شدم‌

وگفتم : خیلی بی معرفتى…یواشکی عاشق شدی؟!

چرا زودترلب باز نكردى و به من احمق نگفتی….

باز صدام‌ کرد تا بیدار بشم: دختر پاشو رسیدیم!….

چشمهامو باز کردم ‌!…داخل حیاط ویلای بزرگی‌

بودیم .

منطقه دورافتاده ای بنظر میرسید و دور تا دور ویلا

کوه بود وجنگل!….

مه غلیظی قسمت بالای ویلا رو کرفته بود.

با وحشت ازماشین پیاده شدم. جواد‌ كه متوجه ترسم

شد ، گفت : نترس اینجا امنه!

با صدای گرفته ای گفتم:کسی هم اینجا هست؟!

پوزخندی زد و گفت:نه !…فقط من و تو!

اصلا از جمع من و تو خوشم‌ نیومد!… خدایا خودت ‌

کمکم کن !….اگه بلایی سرم‌ میاورد چی‌؟!….

هیچکس نمیتونست به دادم برسه!…..

انگار فکرم رو خونده باشه.بهم نزدیک شد و من یک

قدم ‌عقب رفتم که به ماشین خوردم….

پوزخندی زد و گفت: از من نترس ! ادم‌ غلط اندازی

هستم ‌!…اما بی ناموس نیستم. از طرف من خطری

تورو تهدید نمیکنه مخصوصا که حامله هم هستی!

حالا زود بیا بریم داخل تا یخ نکردیم!

اروم دنبالش راه افتادم و وارد ویلا شدم.

ویلای بزرگی بود و داخلش حسابی شیک و سلطنتی

بود!….انگار وارد یه قصر شدیم .به دیوارها و

تابلو ها و گچ‌کاری های سالن نگاه میکردم که جواد

گفت: این ویلا بالای صد سال عمر داره !….یکی از

بناهای قدیمی این خانواده است.خانواده ژیان

خانواده معروف و اصیل و پولداری هستن!…

خسته و بى حوصله نگاهش كردم و گفتم:من کجا‌ باید

استراحت کنم؟!

اون همه خوابیدی بازم میخوای استراحت کنی؟؟

خسته ام!

برو طبقه بالا اتاق ته سالن اونجا‌ اتاق توئه!

میتونی اونجا راحت استراحت کنی.

میخوام یکم‌ چرت میزنم.

باشه.

به سمت طبقه بالا رفتم .اخرین اتاق رو پیدا کردم

و واردش شدم.ترکیبی از رنگ‌ کرم و قهوه ای بود.

حوصله تجزیه بقیه جاهای اتاق رو نداشتم ، به سمت

تخت رفتم و روش دراز کشیدم ‌و نمیدونم چرا دوباره

انقدر سریع خوابم برد.
.
.
.

کیان

با عصبانیت به اتاق مادرم رفتم و بدون درزدن وارد

شدم.

روی تخت دراز کشیده بود و یکی ازخدمتکارهاى

شخصی اش مشغول ماساژ دادنش بود!…

بدون اینکه نگام کنه:ادبتم که یادت رفته!…

كجا فرستادیش؟!

یه جای امن…بعداز ازدواجت با نازی ازادش میکنم

بره!….

_مامان کارت درست نیست ….حق نداری منو

محبور به ازدواج با نازی کنى!بابا من دوستش ندارم!!!

مگه من پدرهوس بازت رو دوس داشتم ؟!امابخاطر

اینکه تو و اون خواهر و برادرت از ارث محروم نشین

باهاش ساختم و دم نزدم!

مامان نازی عین باباست!تو میدونی چقدر دختر

هرزه ایه!نمیخوام اون زنم باشه زور که نیست!

اخر همین ماه عروسیتونه! بهتره باهاش کنار

بیای!

چی؟!!!!!،…..نه این دیگه خیلیه مامان….

یا اخر همین ماه ازدواج میکنى یا دنیا رو نابود

میکنم..‌میدونی که عادت به لغز خوندن ندارم!

با عصبانیت مشت محکمی به دیوار زدم و فریاد

كشیدم و با عصبانیت از اتاق خارج شدم ‌!….

هومن داشت به سمت من می اومد و با دیدن

صورت برافروخته ى من گفت: كیان چیشده؟!….

دنیا رو برد…دنیامو ازم گرفت….هومن حالم خوب

نیست منو از اینجا ببر!

_باشه داداش !پیداش میكنیم!…ناراحت نباش!…

همراه هومن از خونه خارج شدیم.مشروب رو خیلی

وقت بود کنار گذاشته بودم اما الان بدطور هوس کرده

بودم مزه اش کنم.

روبه هومن کردم و گفتم: خونه ات مشروب داری؟!

توکه از ترس جهنم ترک کرده بودی!

الان بهش احتیاج دارم !…برام بیار!….

توخونه دارم!….

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.