ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

کیان

همه ى حرکات این دختر پر از ناز بود و من پرا ازحس

نیاز بودم!با اینکه ازعمد اینکارها رو نمیکردم اما واقعا

خواستنی و دلنشین بود!…

عطر تنش با اینكه ادكلنى نزده بود اما شیرین بود و

دیونه ام میکرد!… دلم میخواست باهاش یکی بشم!

اما نمیخواستم یکی شدنمون فقط از طرف من باشه !

دلم میخواست كه اون هم مثل من مشتاق باشه!مشتاق

یه رابطه ى عاشقونه !

به ذهنم میرسید، انگار هنوز به یاد فرهاد بود!

حس میکنم هر بار بهش نزدیک میشم یاد رابطه اش

بافرهاد می افتاد و این براى من غیر قابل تحمل بود!

بر خلاف میلم باید صبر میکردم تا اون خودش برای

رابطه امون پیش قدم بشه.

خسته شده بود و روى تخت دراز كشیده بود!…

کنارش روى تخت نشستم و بغلش کردم و باخودم فكر

كردم:الان خودشو جمع میکنه !…

اما در كمال تعجب بغلم کرد!قند تو دلم آب كردند!…

امیدوار شدم و آروم سرش رو بوسیدم و گفتم:

دنیام….دنیای من

جانم

بامن راحتی؟؟؟

سرش و بلند کرد و دقایقى با لبخند نگاهم کرد!انگار

با خودش حساب و كتاب میكرد:نمیدونم اسمش چیه…

یه حس جدیده!… من حس میکنم زندگى ام به تو وابسته

شده!…وقتی ازم دورمیشی حس میکنم انگار دارن تو

دلم رخت میشورن!و این برام حس خیلی بدیه !…

ولی وقتی میای پیشم … دیدی وقتی دستت میسوزه

میذاریش تو اب سرد چه حسی بهت دست میده؟!

اوهوم!

وقتی بهم نزدیک میشی همچین حسی دارم کیان!

قهقهه اى زدم و درآغوشش كشیدم:تو این حرفای قشنگ

و ساده رو از کجات میاری دختر؟!

و اون طبق معمول با خجالت سرش رو تو بغلم پنهون

کرد!

اینبار نوبت من بود!…صورتش رو با دستهام قاب

گرفتم و گفتم:این عشقه…دنیام… من عاشقتم و تو

هم عاشقمی و یه چیزدیگه!اینكه تا وقتی خودت نخوای

رابطه مون ازاینی که الان هست جلوتر نمیره!…

تشکر امیز نگاهم کرد و با لذت سرش رو روى سینه ام

گذاشت و بوسه ى محكمى روى سینه ام گذاشت!
.
.
.
دنیا

با صدای نق نق كیاناز بیدار شدم !با عشق بغلش

کردم و بهش شیر دادم!

به عكس من كه باز هم خواب داشتم؛حسابی خوابیده

بود و دیگه خوابش نمیومد.

كیاناز رو کنار کیان روی تخت گذاشتم وبه سمت حمام

رفتم یه دوش حسابى گرفتم تا سرحال بشم!

بعد پوشیدن لباسهام به سمت اشپزخونه رفتم تا

صبحونه رو اماده کنم.

موقع راه رفتن یكم اذیت میشدم ودرد داشتم! اما تحرک

برام خوب بود.

شروع به اماده کردن صبحونه کردم!ساعت حدود

۱۱ظهر بود! تمام دیروز و دیشب رو خواب بودیم!…

نمیدونم چرا خبری از هومن نبود!…

درحال چیدن میز بودم که با صدای خنده ی کیان

سرم رو بلندکردم و بهش نگاه كردم و اون درحالی که

با كیاناز حرف میزد و میخندید،از پله ها پایین اومد.

با دیدنشون لبخندی زدم! کیان به سمتم اومد و با

مهر گفت: چرا تو داری کارمیکنی؟!

خوبم نگران نباش!

نمیتونم نگران نباشم

حالم خوبه خیالت راحت

بهم نزدیک تر شد و روم خم شد و با شیطنت گفت:

پس حالت خوبه

ازطرز نگاه کردنش جا خوردم وگفتم: ها…

به لبهام خیره شد و گفت: پس یعنی … من میتونم

باهات…

یه قدم به عقب برگشتم و گفتم:تو چی؟!…

باصدای هومن هردو به در نگاه کردیم: مریضی خواهر

منو اذیت میکنی؟!خوشت میاد منم با خواهر تو این

كارو بكنم؟!

کجا بودی خروس بی محل؟!

__ داشتم برای عزیر دلم شناسنامه میگرفتم!…

هر دو همزمان گفتیم :چی؟!

شناسنامه ای سبزرنگ کوچیکی به سمتون گرفت و

گفت:

اینم شناسنامه ی كیاناز…کلی بخاطر ازدواجتون و

تاریخ تولدش زیر لفظى دادم!

با ذوق شناسنامه رو برداشتم و با دیدن اسم کیان

به عنوان پدر بچه شوكه بهش نگاه کردم که دیدم

كیان چشمکی بهم زد.

انقدر ذوق كردم که اگه از هومن خجالت نمیکشیدم

محکم بغلش میکردم…اما فقط با نگاهى عاشقونه

بهش خیره شدم و لبخند زدم و خطاب به هومن

گفتم:بفرمایید صبحونه!

دور هم صبحانه می خوردیم که هومن گفت:موندنتون

اینجا اصلا درست نیست!

_کجا بریم؟!

_برگردیم تهران!كارهاى فیلممون هم مونده!…تهیه

كننده هم صداش دراومد!

_نه میخوام با دنیا بریم ماه عسل!

به کیان نگاه کردم که گفت: پاریس رو خیلی دوست

دارم اما ونیز یه چیز دیگه است!… هوم؟!…تو نظرت

چیه؟!

سرمو پایین انداختم وگفتم:من پاسپورت ندارم…اگه

موافق باشی بریم مشهد!

برق خاصی تو چشمهای کیان درخشید که هومن

دستش رو بلند كرد و یه پس گردنى به گردن کیان زد .

خندیدم و گفتم:چرا میزنیش؟!

چون همیشه خدا کافره ! ببین بفکر چیه!كه

خواهرمنو ببره اونور اب چشم و گوشش رو باز کنه

اما قربون خواهر عاقلم برم كه میخواد بره زیارت !

خجالت بکش کیان!…نصف توئه!…

باحرف هومن کیانم خندید وگفت: آدم فروش دارم

برات!…پوستتو به موقعش میکنم !

بچه ها من امشب به تهران برمیگردم!

سرخر!…توهم با ما بیا!

میخوام برم به دوس دخترام برسم !…دلشون برام

تنگ شده!…

ادم نمیشی؟!

_نوچ!… چون من شانس ندارم یه دختر خوب گیرم

بیاد ادمم کنه!مثل تو!…

و نیشش رو باز كرد و به كیان خیره شد .

كیان خندید و گفت:كوفت!

هومن لبخند ملیحى زد و از جا بلند شد و كیاناز رو

بغل کرد و در حالیكه باهاش بازى میكرد،به طبقه

بالا رفت.

کیان دستم رو گرفت و گفت: بلیط بگیرم امشب

بریم؟!

هرطور خودت صلاح میدونی !

كیان لبخندى بهم زد و یه مرتبه گفت: دوستت دارم!

بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم و نمیدونم چرا

بغضم ترکید و اشكهام جارى شد!

كیان با تعجب منو از خودش جدا کرد و گفت:چرا

گریه خانمی؟!…

همیشه فکر میکردم دارى بهم کمک کنی اما فكرشو

نمیكردم تا این حد که كیاناز رو دختر خودت بدونی و

به فرزندى قبولش كنى!

دنیا شک نکن من پدر واقعی اشم!

به عمد لبهامو روی لبهاش گذاشتم و خیره نگاهش

کردم!

اول با تعجب نگاهم كرد و بعد در حالیكه خنده اش

گرفته بود،همراهى ام کرد!

خدایا مهرش زیاد به دلم نشسته! این خوشی رو ازم

نگیر!

بعدجمع کردن میز صبحانه بهمراه کیان و كیاناز

به بازار رفتیم و یه خرید كلى از رخت و لباس

كردیم!وسط پاساژ یه جا چشممون به مغازه ى لباس

زیر افتاد!من فورى نگاهم رو برداشتم و خواستم رد

بشم كه دستم رو گرفت و منو به سمت مغازه لباس

زیر كشوند و گفت:بیا برو داخل!

نههههه!….از اینها احتیاج ندارم!

خندید و گفت: حرف نزن بیا برو داخل!

به اصرار کیان وارد مغازه شدم و به محض اینكه

وارد شدیم،خانم فروشنده روبه کیان کرد وگفت :وای

اقاى قنبریان!… باورم نمیشه اومدین مغازه من!….

کیان لبخند قشنگی زد و گفت:چند دست ست

خوشگل برای خانمم میخوام

واى ى ى ى ى!مگه شما مجرد نبودین؟!

نه!…متاهلم!

نمیدونم چرا حسادتم گل كرد و یه مرتبه دست روى

دست کیان كه كیاناز رو در اغوش داشت،گذاشتم و

گفتم:یه دختر هم داریم!….

ازنگاه مزخرف و هیز دختره اصلا خوشم نیومد !….

کیان چند دست راحتی و چند دست لباس زیر و

لباس خواب برداشت !

با چشمهاى گردشده نگاهش کردم و گفتم:کیان

چه احتیاجى به اینهمه لباس هست؟!

شیطون نگاهم کرد و زیر گوشم گفت: داریم میریم

ماه عسل !…اونجا لازممون میشه!

باز سرخ شدم ولبمو گاز گرفتم که سرش رو به گوشم

نزدیک کرد و گفت:نكن!…كندیشون!… واس من

هیچى نزاشتى!

احساس كردم گر گرفتم و دیگه حتى سرمم بالا

نیاوردم!…
.
.
.
ساعت حدود دوازده شب بود که به مشهد رسیدیم

هومن برامون اتاق رزرو کرده بود!

بسمت هتل رفتیم.هتلمون روبروی حرم بود و از

پنجره اش راحت میشد حرم رو دید!

باهم به طبقه هفتم رفتیم هتل بزرگ و شیکی بود.

كیاناز تو خواب ناز بود! اونو داخل كریر گذاشتم و

به سمت چمدونم رفتم تا لباسهام رو عوض کنم

كه دیدم کیان ست قرمزرنگی رو به سمتم گرفت

و گفت:اینو بپوش!

با خجالت نگاهش کردم وست خواب رو از دستش

گرفتم و به سمت حمام رفتم!

اونجا لباسهامو عوض کردم!… بادیدن سر و وضع

خودم تواینه حسابی سرخ شدم!

یه تاپ بالا ناف بود با یه شرتك کوتاه!…پارچه اش

خیلی راحت و نرم بود !

چون زایمانم طبیعى بود خیلی زود شكمم پایین

رفت و الان یه كوچولو شكم داشتم كه مطمئنا تا

یه مدت بعد از بین میرفت!

به خودم تواینه یه بار دیگه نگاه کردم و با خودم

شروع به حرف زدن کردم!…

اونکه قبلا هم منو لخت دیده پس اگه اینجورى

پیشش برم دیگه خجالت نداره …اما با این حال

برم یا نرم؟!

با تردید تو حموم شروع به راه رفتن کردم که کیان

به درحمام زد و با شیطنت گفت: دنیا استخاره

نکن قربونت برم بیا بیرون خوابم میاد!…..

مكثى كردم و اروم درو باز کردم و با شرمندگى

خارج شدم !

کیان روی تخت پشت بمن نشسته بود! باخودم

گفتم سریع به سمت تخت برم تا منو نبینه!…

و تندى به سمت تخت رفتم که صداى گریه ى

كیاناز بلند شد!

وای اخه گل مامان الان وقتش بود؟!!!…

با صداى نق نق كیاناز، کیان به پشت سرش برگشت

و با دیدن من لبخند عمیق و جذابى زد !…

سرم رو پایین انداختم و به سمت كیاناز رفتم و

بغلش کردم و سینه امو تو دهنش گذاشتم !

بعد ده دقیقه خوابش برد !…

کیان هنوز نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.

بسمت تخت رفتم و اروم روی تخت نشستم !

کیان روی تخت دراز کشید و به بغلش اشاره کرد.

اروم به سمتش رفتم وتو بغِلش خوابیدم!بادست

دیگه اش شروع به نوازش کردن موهام کرد.

منتظر بودم منو ببوسه اما اینکار رو نکرد!

کمی خودمو بیشتر بهش چسبوندم تا وسوسه بشه

آخه بدطورى به بوسه هاى خالصانه اش عادت کردم

محکم تر بغلم کرد و باز مشغول بازی با موهام شد!

خیلی خسته بودم اما کارهای کیان خواب و از سرم

پرونده بود………

هرچه منتظر موندم تا منو ببوسه و باهام حرف بزنه

اون فقط موهامو نوازش كرد و بهم لبخند زد!چقدر

این كارش بهم احساس ارامبخشى میداد!احساس

خوب اطمینان!…

انقدر این کار رو تکرار کرد که چشمام گرم شد و

خوابم برد.
.
.
.

كیان
چشمهامو كه باز کردم با دیدن دنیا در کنارم لبخندی

روى لبهام نشست و بهش زل زدم!

تو خواب تکونى خورد!سریع چشمهامو بستم و خودم

رو به خواب زدم!

احساس کردم بیدار شد!…اما من چشمهامو وا نكردم!

بعد از چند لحظه در كمال تعجب گرمای لبش رو

روی لبم احساس کردم!

اروم لبم رو بوسید! دیگه نتونستم تحمل كنم !…از

خودم بیخود شدم و همونطور كه لبش رو به دهن

میگرفتم ،روى تخت درازش دادم وروش خیمه زدم

وشروع به بوسیدنش کردم !…

اول تعجب کرد و با حیرت نگاهم كرد!اما خیلى زود به

خودش اومد و اون هم گرم همراهی ام کرد!

نفس زنون ازش جداشدم و به چشمهاش نگاه کردم !

چشمم به یقه ى بازِ تاپش خورد!…به عمد سرم رو

به سمت یقه اش بردم و شروع به بوسه هاى ریز

روى گردنش و بو کردن عطر تنش کردم!

هردومون مسخ شده بودیم!…دنیا محکم بغلم کرده

بود و بخودش فشارم می داد! بوسه هامون محکم

و وحشیانه تر شده بودند!…

دلم میخواست ازم بخواد که بیشتر ادامه بدم !

تا باهم یکی بشیم اما اون فقط به ارومى همراهی

ام میکرد!

چشمهامو خمار كردم و بهش نگاه کردم،تا از تو

نگاهم حرفمو بخونه !…هر دو به نفس نفس افتاده

بودیم!

دنیا با لبخند نگاهم کرد و تا لب باز كرد چیزی بگه

كیاناز بیدار شد و نق نق كرد!….

لبخندى زدم و از روش بلند شدم….با شرمندگى

نگاهم كرد اما من لبخندم رو پررنگتر كردم و اون

به سمت كیاناز رفت و شروع به آروم کردنش کرد!

من هم از جام بلند شدم و به سمت حمام رفتم !
.
.
.
دنیا

احساس نیاز میكردم اما نمیدونم چرا روم نمیشد

پیش روی کنم!….

کیانم!!! براى اینهمه صبورى اش بمیرم!!!…. دلش

نمیخواست مجبورم کنه…

اگه كیاناز بیدار نمیشد بهش میگفتم که اماده ام…

بهش میگم میخوام باهاش یکی بشم….

میترسم!…میترسم از اینكه ازم سرد بشه و اونو از

دست بدم!

رو به كیاناز کردم که حریصانه سینه امو میك میزد و

گفتم:اره بهش میگم ….. من باید بهش بگم مگه نه

دخمل نازم؟!…

باصدای کیان به سمتش برگشتم:چی رو باید بگی؟!

فورى دست پاچه شدم و گفتم:چیزه ..من یعنی تو

یعنی من و تو…

از دستپاچگى ام خنده اش گرفته بود!به سمتم اومد

و كنارم نشست و پیشونی امو بوسید وگفت:

هول نكن!…هر وقت دلت خواست بگو…لباس گرم

هم بپوش !…هم خودت هم زندگیمون !…پایین

صبحونه میخوریم بعد میریم حرم نظرت چیه؟؟؟

از لفظ زندگى كه براى دخترم به كار برد غرق لذت

شدم و با عشق گفتم: عالیه….ممنونم!

من برم لباس بپوشم! بازم میگم هوا خیلی سرده

لباس گرم تنت کن!

چشم اقایی!

غرق خوشحالى گفت:فداى خانومم!

بعدلباس پوشیدن به سمت رستوران هتل رفتیم

یه کله پاچه خوشمزه خوردیم و بعدش به حرم رفتیم!

واردحرم شدیم! بادیدن حرم موى تنم بلند شد!…

نمیدونم چرا اما شروع به گریه کردم!… اشكهام بى

دلیل میبارید!…ضریح رو كه دیدم به یاد مادرم

افتادم!…دلم خیلی براش تنگ شد!…

اون وقت سال حرم خلوت بود!…هوا سرد بود و

جمعیت کمى تو حرم بودند!…ولی انقدرى بودند

که نتونم به سمت ضریح برم!

دخترم رو تو بغلم جابجا کردم و یه گوشه نشستم!

به ضریح اقا نگاه کردم و شروع به درد و دل کردم

سلام اقا…یا ضامن اهو… اى غریب نواز!…منم دنیا

همون دختری که نذر تو كردن!…. میدونم فراموشم

نکردی!…میدونم!…تو هم میدونى كه هرسال میام

حرمت ….اقا احوالم رو که میدونی…دلم براى مادرم

تنگ شده!… یه کاری کن ببینمش!…

بی اختیار گریه میکردم !…با نشستن زن مسنی کنارم

اشکهامو پاک کردم! نگام کرد و گفت:ان شالله حاجت

روا بشی!

لبخند تلخى زدم و گفتم: ممنون!شما هم همین طور!

گوشی ام زنگ خورد! با دیدن شماره کیان از حرم

خارج شدم !…جلوی در منتظرم بود .كیاناز رو ازم

گرفت و گفت:زیارت قبول

مرسی همچنین!

چراگریه کردی؟!

دوباره لب ورچیدم: دلم برا مادرم تنگ شده!…..

اونم میبینی عزیزم!…قول میدم بهت!…

خداکنه ببینمش!

بریم یه گشتی تو بازار بزنیم بعد برگردیم هتل!

چشم!…

قربون خانم حرف گوش کنم بشم من!

تا ظهر توى بازار گشتیم !…کیان هر چیزی میدید و

خوشش میومد، برای كیاناز میخرید.

بالاخره بعد از کلی خرید به سمت هتل برگشتیم.

ظهر نهار رو تو اتاق خودمون خوردیم .با کیان خیلى

راحت تر از قبل شده بودم.

بعد از خواباندن کیاناز به کیان نگاه کردم .بیچاره

انقدر منتظر موند كه روی تخت خوابش برده بود.به

سمت کمد رفتم، باید زودتر باهاش یکی مى شدم!

میترسیدم صبرش تموم بشه و از من زده بشه !….

دخترهاى خوشگلتر و خوشتیپتر از من زیاد دور و برش

بودند.

به لباس های داخل کمد نگاه کردم! نمیدونستم کدومو

بپوشم!… چشمم به لباس حریر زرد رنگی افتاد!

این رنگ به پوستم خیلی میومد!..به سمت حمام رفتم

و لباسم رو عوض کردم.

بلندی پیراهن تا زیر زانو بود.حلقه اى بود و یقه ى

هفت داشتو از كمر كلوش میشد.

موهام رو هم باز کردم و یه خط چشم کشیدم که

چشمم رو قشنگتر میکرد !

یه رژ قرمز هم زدم !…کیان عاشق این رنگ رژ بود!

از عطر مورد علاقه ام هم به بدنم زدم و اروم به سمت

تخت رفتم و اروم روی تخت نشستم .

کیان همچنان خواب بود.اروم کنارش درازکشیدم !…

روم نشد، بیدارش کنم !…از فکر اینکه بیدار بشه و

منظور کارمو بفهمه،یکی تو صورتم زدم و گفتم:خاک

بسرم!

وخواستم از جام بلند بشم ولباسمو عوض کنم که کیان

با چشمای بسته به سمتم برگشت و بدون اینكم چشم

هاش رو باز کنه ،منو تو بغلش كشید!

از برخورد بدنش با بدنم باز اون حس لذت بخش تو

رگ هام جاری شد و از لذت چشم هامو بستم !

با دستش شروع به نوازش بازوم کرد و انقدر اروم

و با احساس اینکار رو میکردکه یواش یواش خوابم برد.
.
.
.
کیان

باصدای نق و نوق کیاناز بیدار شدم. چشمهام رو

با دستم لمس کردم!

اتاق تاریک شده بود.چقدر زیاد خوابیده بودیم.سرمای

هواى بیرون وگرمای لذت بخش اتاق حسابی ادم رو

خواب آلو میکرد.

بادیدن دنیا که زیر لحاف خوابیده بود، لبخندی زدم و

به سمت کیاناز رفتم.گریه اش شدت گرفته بود. سریع

پستونک رو تو دهنش گذاشتم!

با صدای نازی درحالی که به پستونک میك میزد نق

میزد.

بغلش کردم که متوجه شدم خودش رو کثیف کرده.

اوف بابایی چیکار کردی تو؟!

باچشمای درشت و مشکی اش نگاهم میکرد و خیلی

بامزه به پستونکش میك میزد!

به سمت مبل رفتم و کیاناز رو روی مبل گذاشتم !

به سمت کمدش رفتم و زیرانداز و دستمال وپوشک

رو برداشتم و زیرانداز نایلونى روزیر كیاناز گذاشتم و

شلوار وپوشکش روازپاش خارج کردم.

در اوردن چقدر راحت بود!…ایییی!…چه كرده بود!

حدود بیست تا دستمال مرطوب كثیف كردم تا تمیزش

كردم!چهار مرتبه عوق زدم تا بالاخره تموم و تمیز شد!

دیگه اخرهاش احساس كردم تن بچه رو زخم كردم!

حالا نوبت پوشك بود!

چهل مرتبه پوشك رو بالا و پایین كردم تا متوجه شدم

چطور باید پوشك رو ببندم!و بعد حدود یه ربع بالاخره

پوشكش رو بستم!حالا نوبت لباس بود!یه دست

سرهمی گرم از کمد در اوردم ولى مگه به تن کیاناز

مى رفت!دست رو وارد میكردم پاش نمیرفت!…پا رو

میزاشتم دستش نمی رسید!بالاخره بعد یه ربع اون

رو هم به تنش كردم!

فكر كنم حدودا چهل و پنج دقیقه اى طول كشید!بعد

اون محکم بغلش کردم و گفتم : خب الان عروس شدی

حالا بریم پیش مامانى تا بهت شیر بده ولی سهم منو

نخوریا…

با چشمهاش بهم نگاه میکرد!چقدر ملوس و خوردنى تر

شده بود! خم شدم و محکم دستش رو بوسیدم که نقى

زد و باعث شد دنیا از خواب بپره و همونطور تو خواب

منگ و گیج به سمت کریر رفت و با دیدن جای خالی

کیاناز حیرون و ترسون به سمت من برگشت!

باورم نمیشد كه این دختر همون دنیاى من باشه !…

پیراهن حریر زرد رنگی تنش بود و رژقرمزی رولبش

زده بود که حسابی لب هاش رو برجسته تر نشان

میداد.

خط چشم قشنگی هم به چشمهاى خوش حالتش

کشیده بود كه جذابیتش رو صد چندان كرده بود!

دستهاشو باز كرد و به سمتم اومد ! اما من قدرت

هیچ حرکتی رو نداشتم فقط با چشمهام درحال خوردن

دنیا بودم…

دنیا

با دیدن کیان که کیاناز رو به بغل گرفته بود،لبخندی

زدم و به سمتش رفتم!

فکر کنم تازه منو دید!اما من اصلا به روی خودم

نیاوردم که چی به تنم كردم!

خودم رو بى تفاوت نشون دادم و به سمتش رفتم و

کیاناز رو ازبغلش گرفتم !

هنوز همونطور خشک اش زده بود و شوكه نگاهم

میكرد!گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم و با شیطنت

چشمکی بهش زدم و به سمت تختمون رفتم !

خودمم باورم نمیشد انقدر چشم سفید شدم!
.
.
.

کیان

برخلاف همیشه خجالت نکشید!…خیلی با وقار به

سمتم اومد!

انقدر محو زیبایى اش شده بودم که حتى نمیتونستم

پلک بزنم !

بهم نزدیک شد!عطر تنش مست کننده بود.بهم

چشمکی زد که كلا دگرگونم كرد!…

کیاناز رو ازم گرفت و به سمت تخت رفت و روی

تخت نشست و شروع به شیردادن به کیاناز کرد!

محو و بی اختیار به سمتش رفتم و کنارش روی تخت

نشستم!

طره ای ازموهاش روی صورتش افتاده بود! موهایش

را پشت گوشش گذاشتم و با انگشتم صورتش رو

نوازش كردم !

با ناز سرش رو بلندکرد و به من نگاهی انداخت و

بعد دوباره با همون لبخند كیان كشش سرش رو

پائین انداخت.

اوففففففف!…داشت دیونه ام میکرد!…

چشمم به ساعت خورد،ساعت هفت غروب بود!…اما

هوای بیرون کاملا تاریک بود!…

کمی به دنیا نزدیک ترشدم !…سرش و بالا اورد و

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و باعشوه گفت:

جانم….

آب گلومو صدا دار بلعیدم و گفتم: میخواى نابودم

کنی؟!

خنده اى پر از ناز و عشوه کرد و گفت:من کاملت

میکنم نابودت نمیکنم!

بى اختیار به سمتش رفتم ولبهام رو روی لباش

گذاشتم.

آروم شروع به همراهی کرد! همراهی کردنش رو

دوست داشتم. یکی ازدستهامو به کمرش زدم و اونو

بیشتر به سمت خودم کشیدم.

دستش رو روی سینه ام گذاشت و با ملایمت کمی

منو به عقب هول داد و با چشم به کیانازاشاره کرد!

ازش جدا شدم و لبخندی زدم و گفتم: برم شام بیارم

تا کیاناز بخوابه!

دلم نمیخواست ازش دور بشم، اما میدونستم موندنم

کار دست جفتمون میده !

دلم نمیخواست وقتی کیاناز تو بغلش هست کاری

انجام بدم!

لباسم رو عوض کردم وبه سمت رستوران هتل رفتم!

سفارش یه شام مقوی دادم و از هتل بیرون زدم و

کلی میوه و خوراکی خریدم !

امشب با عشقم شب نشینی مفصلى داشتم.

به سمت هتل برگشتم و گارسون با دیدنم به سمتم

اومد و گفت: آقاى قنبریان شام اماده اس!

بالا منتظرم

چشم اقای قنبریان

به سمت آسانسور رفتم.دنیا مشغول بازی با

کیاناز بود و با دیدن من لبخندی زد و در حالی که

به سمتم میومد کیاناز رو تو بغلش جابجا کرد:سلام

عاشقانه نگاهش کردم !…آرایشش را تجدید کرده

بود!…عاشق این خصلتش بودم!…

بیرون از خونه جز یک کرم مرطوب کننده وکمی سرمه

چیزی به صورتش نمیزد!

كلا همیشه ساده بود تا جلب توجه نکند!…اما باز

خواستنی بود.

خریدها رو تو اشپزخونه کوچیك اتاق بزرگمون

گذاشتم و شروع به شستن میوه ها کردم !

دنیا به سمتم اومد و دستم رو گرفت: میشه کیاناز رو

بگیری!من میخوام میوه ها رو بشورم!

انقدر درخواستش قشنگ بود که دلم نیومد نه بگم !

کیاناز رو ازش گرفتم و روی صندلی کنارش به

تماشاش نشستم که زنگ درمنو از اون خلسه زیبا

بیرون آورد و من به سمت در رفتم !

شام را اورده بودند. چرخ غذا رو از گارسون

گرفتم و انعامش رو دادم و در و بستم .

دنیا به سمتم اومد و گفت: من میز و میچینم……

شام رو با نگاههاى عاشقانه بهم دیگه تمام کردیم.

هر چند انقدر جفتمون ذوق زده بودیم که نمیتونستیم

چیزی بخوریم!

کیاناز سر میز شام داخل کریر خوابش برد.دنیا

مى خواست میز رو جمع کنه که بهش گفتم:بهتره

پوشک کیاناز روعوض کنی!ممکنه تا شب بیدار نشه

پوستش حساسه زخم میشه!تو برو عزیزم من میز

روجمع میکنم

لبخند دلنشینش جونم رو تازه كرد: چشم

اى من به فداى چشم گفتن تو!…

و دنیام با خجالت سربزیر انداخت و به سمت تخت

رفت!

من هم بعد از جمع کردن میز به سمت تخت دنیا رفتم.

دنیا نشسته بود و به صورت کیاناز نگاه میکرد !

پشت سرش نشستم و از پشت بغلش کردم!

دستش رو روی دستم گذاشت و نفس عمیقی کشید!

اونو به سمت خودم برگردوندم وگفتم:امشب قصد

داری کار دست جفتمون بدی ها!…

باخجالت لبخندى زد و سرش رو پایین انداخت و

بعد چند لحظه انگار شیطنتش گل كرده باشه آروم

سرش رو بالا اورد و لبش رو به زیر گلوم چسبوند!

نفس های گرمش منو از خود بی خود میکرد.

هولش دادم روى تخت و روش خیمه زدم و گفتم:

میدونى كه شیطونی هات عواقب بدی داره؟!

لبخند شیرینی زد و با اون صدای دیوونه کننده

اش گفت:قبوله!

گفتم:خودت خواستی!

و لبم رو روى لبهاش گذاشتم و دیوانه وار شروع به

بوسیدنش كردم!هرچى میبوسیدمش سیر نمیشدم!

عطشم بالا زده بود و داشتم دیوانه میشدم!…

تموم تنش رو با بوسه هاى ریزم زیارت دادم!…

دنیا هم تحریك شده بود و مثل مار بخودش میپیچید!

حس نیاز رو تونگاه دنیا مى خوندم !پس خودش

هم میخواست با من یکی بشه !….

دنیا!…میترسم اذیتت كنم!…

چشمهاش رو بست و گوشه ى لبش رو گاز گرفت

و گفت: نه عزیزم!…تو هیچ وقت اذیتم نمیكنى!…

آخه میترسم زود باشه!…

كیان من میخوام!…

اى جاااااننننن!….اما بهتر نیست یكم صبر كنیم؟!

چشمهاش رو باز كرد و تو چشمهام خیره شد:من

میخوام !

بالاخره صبر منم به پایان رسید و دنیارو برگردوندم

و زیپ پشت لباس رو پایین كشیدم و با دستم دوطرف

لباسش رو گرفتم که باز سرخ شد!

اروم زیر گوشش گفتم:اجازه هست؟

باسرجواب مثبت داد! سرش رو بالا آوردم و اروم

لبم رو روی لبش گذاشتم و لباسش رو از تنش خارج

کردم….

انگار بار اولم بود كه می دیدمش و چقدر برام تازگى

داشت!…

این دختر انقدر با حجب و حیا بود كه هربار دیدنش

برام انگار بار اول دیدارمون بود!

تموم سعی ام رو کردم که قشنگ ترین و بیاد موندنی

ترین شب عمرمون رو براش بسازم و وقتى عشق و

رضایت رو تو چشمای دنیا دیدم،با خودم فكر كردم

هیچی برای یه مرد لذت بخش تر از این نیست که

ببینه عشقش از یکی شدن جسمش با اون لذت میبره

و اینطور راضیه.

نمیدونم چقدر بعد، هردو تو بغل هم بودیم و مشغول

عشق بازى آخرش بودیم!

با اینکه سعی کردم رابطه مون بدون كوچیكترین

خشونتى باشه، اما باز هم این رابطه كمى براى دنیا

سخت بود و درد داشت و باید با عشق بازى بعدش از

دلش به در می اوردم.

سرش رو روی سینه ام گذاشته بود و با انگشتش

خط های فرضی میکشید!

یه مرتبه محكم بغلش کردم و گفتم:ممنونم خانومم! اگه

بدونى چقدر لذت بردم!

با صدای بغض داری گفت: ولی من مطلقه بودم…

این چه حرفیه دنیام!..

دلم میخواست تو اولین مردی باشی که به من

دست میزنه!….

انقدر خوشبختت میکنم که همه ى خاطرات منحوس

اون مرد رو فراموش کنی….

محکم بغلم کرد و سرش رو تو سینه ام فرو برد و

گفت:هیچ وقت منو تنها نذار…

من هم مثل خودش اونو محكم بخودم فشردم وگفتم:

مطمئن باش هیچ وقت تنهات نمیذارم!…

و اونقدر در گوش هم نجواهاى عاشقونه خوندیم كه

به یاد ندارم كدوممون زودتر خوابیدیم!…….

همون یكبار رابطه ى عاشقانه امون باعث شد،از

فردای اون شب من و دنیا خیلی باهم صمیمی تر

بشیم و كاملا معلوم بود كه دنیا داره تموم سعى خودش

رو میكنه تا خجالتش رو كنار بزاره و باب طبع و میل

من رفتار كنه!…

من عاشق سادگى دنیا شدم اما اون میخواست با

كنار گذاشتن خجالتش اون چیزى رو به من بده كه

فكر میكرد مردها رو جذب كنه!شیطنت و گستاخى تو

رابطه و این براى من دلنشینتر از ایجاد یك رابطه ى

جنسی با اون بود!

اینكه تموم سعى اش رو میكنه تا باب دل من باشه

برام شیرین و گوارا بود!هرچند دنیاى ساده رو من با

همه ى سادگى و شیرینى اش میخواستم، نه بخاطر

شیطنت رفتارى!…اما دنیاى من همه جوره شیرین

و دلنشین بود و من عاشقش بودم!…چه سنگین و متین

چه حراف و شیطون!…

بعد اون رابطه من سعى كردم خودم رو به عشق بازى

محدود كنم و پا رو از این فراتر نگذارم چون دنیا تازه

زایمان كرده بود و اصلا توانایى رابطه هاى پى در

پى رو نداشت!

انقدر تو اون چند روز بهمون خوش گذشت كه تاریخ

و ماه و سال رو از یاد بردیم!

قرارمون بر این بود كه بعد چهار پنج روز به تهران

برگردیم و من دنیا رو به همه ى دنیا معرفی کنم.اما

به یه هفته هم كشید و هرچى هم به رفتنمون نزدیك تر

می شدیم، دلهره و تشویش خاطر دنیا بیشتر می شد

و این از رفتار و كردارش معلوم بود!طوری كه فكر منو

هم درگیر كرد!

عزیرم امشب ساعت ده به سمت تهران حرکت

میکنیم!

لبخندی زد و کیاناز رو بغل کرد!…كاملا معلوم بود

كه ترسیده و هول كرده!…

به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم:از چی

میترسی؟!

با تردید نگاهم كرد!لبخندى زدم و گفتم:میخوام از همه

چیزت خبر داشته باشم!عشقت!علاقه ات!ترست!…

تنفرت!…از همه چیزت!..

معذب و مردد گفت: مادرت….

و فورى خودش رو جمع و جور كرد!

لبخندى زدم و گفتم: نترس !بهت قول میدم هیچ وقت

تنهات نذارم تا اون یا هركس دیگه اى كوچیكترین

صدمه اى بهت بزنن!شما الان همه ى دنیاى منین!

لبخند دلنشینى صورتش رو پر كرد و گفت: كیان دلم

بهت قرصِ

پیشونى اش رو بوسیدم و گفتم: عزیز دل کیان!عمر

كیان!جون كیان!…عشق كیان!…

و اونو تو بغل امن خودم جاى دادم تا عمق حرفهام

رو باور كنه!

دنیا بعد از خوابیدن کیاناز برای خداحافظی به حرم

رفت!

حالا وقتش بود!…از فرصت استفاده كردم و گوشی

رو برداشتم و شماره مامانم رو گرفتم!انقدر قد و

مغرور بود كه ده تا بوق خورد تا جواب داد:یادت

اومد مادر داری؟!

سلام! خوبین؟

مگه تو میذاری؟

مامان من دارم میام تهران!

میخوای بیام استقبالت؟!

خوشحال میشم! اما میدونم نمیای !دیگه مهم هم

نیست !…زنگ زدم فقط یه چیز رو بهتون بگم !من

دارم بازن و بچه ام برمیگردم…اگه یکبار دیگه

بلایى سرشون بیارى مطمئن باش ازت شکایت

میکنم !…شك نكن!…کاری ب کار زندگی من نداشته

باش!

درست شنیدم ؟!….زن و بچه ات؟!…

بله درست شنیدی دنیا زن شرعی وقانونی منه!

کیاناز هم دخترمه!….

__ تو دیونه شدی!

_فعلا خداحافظ!

بدون اینکه منتظر باشم جوابم رو بده قطع کردم.

پوزخندی زدم و به سمت کیاناز رفتم!…….

اهواز

فرهاد

با تردید و دودلى وارد خیابون شدم.نمیدونستم كارم

درسته یا نه!…اما باخودم گفتم مرگ یكبار و شیون

هم یكبار!…با دیدن ماشین پدرم جلوی خونه فاطمه

خانوم ماشینم رو گوشه ای پارک کردم و از ماشین

پیاده شدم !

پشت یکی ازدرخت ها قایم شدم!…

بعد یک ربع پدرم ازخونه خارج شد و در و محکم بست.

وقتی سوار ماشینش شد با یه حس کنجکاوی و بددلى

به سمت خونه رفتم !

همینکه زنگ رو زدم ،فاطمه خانوم با صورتی خشمگین

در و باز کرد و با دیدن من اول خشکش زد و بعد چند

لحظه با عصبانبت سیلی محکمی بهم زد و گفت:به

پدرت هم گفتم من معامله نمیکنم!بهتره گورتو گم کنی!

باعصبانیت فریاد زدم :به چه حقی دست روم بلند

میکنی؟!

اون هم نترس تر از من با صداى بلند گفت:به همون

حقی که دختر من رو با یه بچه تو شکمش اواره غربت

کردی!

خجالت كشیدم اما بخاطر عذاب وجدان سرم رو پایین

انداختم !…

من از همون تیر و طایفه پدرم بودم!مغرور و پررو!

با عذاب وجدان گفتم:باید باهاتون حرف بزنم!

حرفی با تو و پدر حقه بازت ندارم!

پدرم اینجا چیکار داشت؟!

چشمهاش رو ریز كرد و با پوزخند نگاهم كرد:

نگو که خبر نداری!….حتى اگه هم ندارى برو از

خودش بپرس.

باور كردن یا نكردنت برام مهم نیست اما خبر

ندارم!

پس حالا كه خبر ندارى بزار بگم تا یكم ذوق كنى

پدر جونت دنیا رو پیدا کرده اما میدونم و مطمئنم

دروغ میگه!

با تعجب نگاش کردم و گفتم:همین امروز صبح ،گفت

باید زودتر پیداش کنیم!

عادت همیشگی پدرت بود اون همیشه اینجوری

کاراشو پیش میبره!…همه رو با دروغ و فریب !…..

حالا نوبت من بود چشمهامو ریز كنم و نگاهش كنم:

منظورتون دقیقا کی هست؟!

انگار به اون روزها برگشت؛چشمهاش به سمت

دیگه اى چرخید و آهى كشید و گفت:چندین بار به

شهره گفتم گول حرفهاش رو نخوره اما خدا بیامرزى

انقدر ساده بود كه زودى گولش رو خورد و چوبش رو

خیلى بد خورد!

برام بگو!…خیلى وقته میخوام همه چیز رو بدونم!

برو بگو پدرت بهت بگه!

میخوام حقیقت رو بدونم!

خوبه !…خیلى خوبه كه خودتم میدونی پدرت

دروغگوی بزرگیه!

کمکم کن !…درعوض اون من هم پیش همه اعتراف

میکنم اون بچه ازمنه !تاوان کارمم میدم !…دنیا رو هم

براتون پیدا میکنم و بعد برای همیشه از زندگیتون میرم!

نگاه پر از تنفرش رو بهم دوخت و ناگهان تفى تو صورتم

انداخت و گفت:خود كثافتت هم میدونى اون بچه مال

توئه!…اشغال حرومزاده!…

ابروهام در هم شد:هرچى دلت میخواد به پدرم بگو

اما خودت هم میدونى مادرم از گل هم پاكتر بود!…

ابروهاش بیشتر در هم شد!مكث كرد!…دقایقى تو

فكر خودش غوطه خورد و بعد در رو كامل باز كرد

و كفت: نه تو برام مهمى و نه اون پدر بى شرفت!

اما میخوام بهت بگم كه مادر بیچاره ات تو اونهمه

سال زندگى با پدرت چى كشید !تا تو هم تو عذاب

پدرت شریك بشى!…بیا تو!….

بدون اینكه به فرهاد تعارف كنم، خودم روی تخت

نشستم و به یاد گذشته ها آهى كشیدم.

چهار تا خانواده بودیم ؛خانواده پدرت و خانواده

عموش که جعفر پسرشون بود وخانواده شهره که

میشد دخترعمه ى بابات…

كلا خانواده هاشون خیلی خانواده ی محدود و خشکی

بودند.عادت بدشونم این بود كه هركى رو زیاد دوست

داشتند پسر و دخترشونو به نام هم میزدند!

اون موقع ها ما بخاطر كار پدرم تازه از شیراز به اهواز

اومده بودیم كه تو مدرسه خیلی اتفاقی با شهره دوست

شدم و متوجه شدم تومحله ى خودمون زندگی میکنه…

شهره شیرینی خورده ی جعفر بود اما نمیدونم چرا

جعفر دوستش نداشت و سراین قضیه چندین بار

با خانواده اش بحث کرده و از خونه قهر كرده بود…

توجه های یواشکی جعفر و ستار از همون روزای اول

به من شروع شد…اما من اصلا از ستار خوشم

نمیومد!نگاهش رو دوست نداشتم!…همیشه فكر

میكردم از نگاهش تموم تنم یخ میزنه!….

جعفر هم با اینكه آدم خیلی خوبى بود اما چون نامزد

داشت دلم نمیخواست بهش توجه نشون بدم…کم کم

از شهره دور شدم چون از رفتارهاى اون هم خوشم

نیومد!…

چند وقت گذشت تا اینكه یك روز پدرم به همراه جعفر

وارد خونه شد.

خانواده ى آزادى بودیم!…مثل پدر من تو دنیا وجود

نداشت!…با اینكه دختر بودم اما هیچ وقت بابت دختر

بودنم مادرم رو باز خواست نكرده بود و منتى رو سرش

نزاشته بود!من عاشق پدرم بودم كه تو اون دوران فقر

فرهنگى دخترش رو بالاى سرش گذاشته بود و حلوا

حلوا میكرد!

خلاصه اینكه چادر چاقجور كردم و براشون چایی

بردم! جعفر زیرچشمی بمن نگاه میکرد!

با اینكه ته دلم خوشم اومده بود اما در ظاهر ابروهامو

درهم كردم و اخم غلیظى بهش کردم .پدرم روى سرم

رو بوسید و خطاب به من گفت:جعفر از امروز قراره

حسابدار من بشه !(و بعد خیلی صمیمانه دستى به

شونه اش زدو گفت) به نظر میاد پسر زرنگی باشه!

و خطاب به جعفر گفت:قبل اومدن تو فاطمه کمکم

میکرد اما از الان مسولیت کارها گردن تو میوفته!

به روی چشم حاج قاسم!

نمیدونم چرا اما خیلی قبل تر کارهای جعفر رو زیر نظر

داشتم!…پسرخوبی بود اما نمیدونم چرا شهره رو

دوست نداشت!

منتظر شدم ،پدرم برای خواندن نمازظهر از اتاق

بیرون بره و بعد از خارج شدن پدرم فورى وارد اتاق

شدم .جعفر مشغول حساب كتاب بود،كنارش چهار

زانو نشستم وقلم رو ازدستش کشیدم و گفتم:چرا

اونجور نگام میکنی؟

با تعجب سرش رو بالا اورد و بمن نگاه کرد و گفت:

چرا اینکارومیکنی؟

تقصیرخودته!

دیگه نگاهت نمیکنم قلم رو بده و از اتاق بیرون برو!

نظرت چیه به بابام بگم؟

با صورتی رنگ پریده گفت:چی رو؟!

اینکه تو با داشتن نامزد مزاحم منی!

ببین فاطمه خانوم اول اینکه من برای جلب اعتماد

پدرت خیلی تلاش کردم! چون میخوام مستقل بشم !

برای جداشدن از خانواده ام باید دستم تو جیب

خودم باشه ! دوم اینکه اون نامزد من نیست بزرگترها

خودشون بریدن و دوختند!….

یعنی تو شهره رو دوس نداری؟؟؟

__ نه به هیچ عنوان دوستش ندارم!…ضمن اینكه اون

مزاحمت نبود (سرش رو پایین انداخت و گفت)یه ابراز

عشق بود!

شیطون نگاهش کردم و گفتم:که ابراز عشق بود….

همین لحظه از پنجره ى اتاق كه رو به سكو بود دیدم

پدرم در حال وارد شدن به اتاقه و من زودى از در

بغلى از اتاق خارج شدم !لپهام گل انداخته بود!…

نمیدونم چرا انقد زود وا داده بودم !….صداقت خاصی

تو حرفهاى جعفر بود که دلم میخواست حرفهاش رو

باور کنم.

از اون روز هر روز جعفر برای بررسی حساب ها به

خونه امون میومد و منم هرروز به بهانه های مختلف

پیشش میرفتم !رابطه مون باهم هر روز بهتر از قبل

میشد اما اون دیگه هیچ حرفی از عشق و علاقه بمن

نمیزد و همین رفتارش باعث میشد که من بیشتر

شیفته ى اون بشم، تا اینکه اون اتفاق افتاد………

زمان حال

با نفرت به فرهاد نگاه کردم!… کاملا شبیه جوونی هاى

پدرش بود!…با اینهمه نفرت چرا دختر عزیزتر از جانم

رو بهش دادم!…من اون همه نفرت رو میشناختم!چرا

ریسك كردم؟!…

از جا بلند شدم و به سمت حوض رفتم.

فرهاد گفت: بعدش چی شد؟!

حالم خوب نیست !بدبختی ها و خوشی هاى من

هم از اون شب شروع شد !فقط یه چیز رو بدون!…

مسبب همه این کینه ها و کدورت ها پدرته…اون ادم

لجباز و مغرور و خودخواه همیشه دلش میخواست به

همه ى آرزوهاش برسه،حتى اگه خلاف میل دیگرون و

تقدیر و سرنوشت خودش باشه!….

چی شد مادرم با پدرم ازدواج کرد؟!

فردا بیا بقیه اش رو برات میگم امشب حالم خوب

نیست!

میل به صحبت كردن با اون رو هم نداشتم!…فقط به

خاطر حرف و قولش مجبور بودم تحملش كنم!…اگر

به من بود نمیخواستم سر به تنش باشه!…چه برسه

به اینكه پاتو خونه ى من بزاره!…اون هم یه حیوونِ

عین پدرش!…وگرنه كسی با ناموس خودش این كار

رو نمیكنه كه این حیوون كرد!…

اما با این حال باید همه ى گذشته رو براش تعریف

میكردم !…

حق داره بدونه پدرش چه ادم رذلى بود و دلیل بدبختی

هاى مادرش بی عقلی خودش بود نه ازدواج من با

جعفر!

اون هم مثل پدرش باید زجر میكشید!زجر میكشید

تا بفهمه بازى كردن با احساسات یه آدم چقدر كار

زشت و كثیفیه!

اون تموم احساس دختر من رو كشته بود!…دختر من

تو زندگى با اون شده بود یه عروسك!!!فاقد روح كه

باید كوكش میكردى تا برات راه می رفت!

اون هم مثل پدرش كه شهره رو كشت روح و عاطفه ى

دختر من رو كشت!…هردوشون باید تقاص سنگ دلى

هاشونو پس میدادند!…و چى بالاتر از اینكه كه به

حال گذشته هاشون افسوس بخورند!…

انگار ناچار شد از جاش بلند شه و از خونه خارج

بشه!…

من هم بعد از اینكه وضو گرفتم، به سمت اتاق رفتم و

سجاده ام رو پهن کردم !….چقدر خوب بود كه نماز

خوندن ارومم میکرد!…

خدارو هزار مرتبه شكر کردم که ستار دروغ گفته بود و

دنیا رو پیدا نکرده بود و به همین خاطر سحده ى شكر

بجا اوردم!…
.
.
.
تهران

دنیا

هومن به استقبالمون اومد و ما به همراه کیان و کیاناز

به سمت خونه ى كیان رفتیم!

هوا حسابی سرد بود و هومن تمام طول راه رو به

شوخی گذروند و مارو وادار به خنده میکرد؛ اما نه خنده

های من از ته دل بود نه خنده های کیان!

جلوی عمارت که رسیدیم هومن رو به کیان کردو گفت:

نظرت چیه یه مدت بیاین خونه من؟!

بلاخره دیر یا زود باید با مادرم روبه رو بشیم باید

مجبورش کنیم که با این ازدواج کنار بیاد!

میترسم بلایی سرتون بیاره!

با ترس به کیان نگاه کردم با ارامش خاصی بهم

نگاه کرد و گفت:نگران نباش….هومن لطفا ماشین

رو ببرداخل چون هوا سرده میترسم کیاناز سرما

بخوره!

چشمى گفت و ماشین رو داخل آورد.

تمام تنم یخ كرده بود و اگه دستهاى گرم كیان نبود،

قدم از قدم بر نمیداشتم! همچنان كه دستم رو تو

دستش گرفته بود و منو به دنبال خودش میكشید؛لبخند

دلگرم كننده اى بهم زد و در سالن رو باز كرد!

همراه کیان و هومن وارد عمارت شدیم !

مهین خانوم طبق معمول روی کاناپه نشسته بود و

مشغول خوردن قهوه بود !…

نازی هم تو خونه بود!….دختره ى نچسب!!!!….

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.