با ترس و لرز رفتنش و نگاه کردم،فاتحه ت خوندست هانا.این بار رسما اعدامت می کنه.
چشم غره ی وحشتناکی به پسره رفتم و از کافه بیرون زدم.
آرمین توی ماشینش نشسته بود،با هزار نذر و نیاز سوار شدم،هنوز در رو نبسته بودم که پاش و روی پدال گاز فشار داد و ماشین از جاش کنده شد.
حتی جرئت نکردم بگم یواش بره ..
طوری گاز می داد که به صندلی چسبیده بودم،مسیر به اون دور و درازی توی یک ربع طی شد… هیچ حرفی نزد،می فهمیدم همه ی عصبانیتش رو جمع کرده تا توی خونه به حسابم برسه.
ماشین رو توی عمارت پارک کرد و گفت
_پیاده شو
بدون مخالفت پیاده شدم و دنبالش رفتم،وارد که شدم مقابل خودم دیدمش.با نگاه بدی براندازم کرد و گفت
_موبایلت.
به خودم لعنت فرستادم که چرا شماره ی میلاد و پاک نکردم
موبایلم و در آوردم و به دستش دادم… توی تماس هام رفت و با دیدن اسم میلاد صورتش از عصبانیت قرمز شد و نگاه وحشتناکی بهم انداخت… با تته پته گفتم
_آرمین،اون طوری که تو فکر می کنی…
حرفم با سیلی محکمی که به گوشم زد قطع شد…
روی زمین افتادم و از شدت ضربه چشم هام سیاهی رفت .
دستی به خون کنار لبم کشیدم،سرم رو برگردوندم و با نفرت نگاهش کردم.
خون جلوی چشم هاشو گرفته بود،کمربندش و باز کرد و غرید:
_حالا دیگه منو دور می زنی دختره ی احمق.
قبل از اینکه بخوام فکر کنم چیکار می خواد بکنه از موهام گرفت و بلندم کرد
در حالی که اشک تو چشمام حلقه زده بود گفتم
_بذار حرف بزنم.
داد کشید
_ببند دهنتو.
پرتم کرد روی زمین و لگد محکمی بهم زد که از درد نفسم بند اومد.
این بار با صدای بلند تری داد زد
_چند وقته منو دور می زنی هان؟
لبم و محکم گزیدم و به سختی گفتم
_به خدا امروز دیدمش.
با خشم کمربند دستش رو بالا برد که صدای زنگ پی در پی خونه مانع شد تا منو بزنه
سرش رو برگردوند و به آیفون زل زد،تصویر میلاد توی آیفون بود.
با ترس به آرمین نگاه کردم،می دونستم زندش نمیذاره
قبل از اینکه به سمت در بره از جام بلند شدم و گفتم
_تو رو خدا کاریش نداشته باش.. منو بزن اما اونو نه
چند ثانیه ای به صورتم نگاه کرد و با لحن بدی گفت
_دو تا تونم جر میدم تا بفهمین عاقبت خیانت به آرمین تهرانی چیه
نتونستم جلوشو بگیرم و اون با عصبانیت از خونه بیرون زد.
صورتم بدجوری درد می کرد اما دنبالش رفتم،در حیاط رو که باز کرد با دیدن پلیس خشکم زد.
میلاد بی ملاحظه سرکی به داخل کشید و با دیدن من با نگرانی به سمتم اومد،دستش و روی صورتم گذاشت و نگران تر گفت
_تو رو زد؟
صدای داد آرمین باعث شد یک قدم به عقب برم:
_هوی کره خر،مگه طویله ست اینجا؟
میلاد نگاه چپی بهش انداخت،آرمین با خشم حواست به این سمت بیاد که یکی از مامور های پلیس گفت
_این خانم چرا صورتشون کبوده؟
آرمین نگاهش کرد و با لحن بدی جواب داد:
_زدمش،زنمه مالمه مشکلیه؟
باورم نمیشد با پلیس هم این طوری حرف بزنه
اخم های مامور در هم رفت و خواست چیزی بگه که آرمین از خونه بیرون رفت و در رو کمی بسته نگه داشت تا ما نبینیمش.
میلاد دستی روی زخمم کشید و با عصبانیت گفت
_مرتیکه ی وحشی،حالیش می کنم.ببین چطوری زده.
با نگرانی گفتم
_میلاد لطفا برو،اون روانیه می زنه تو رو می کشه.
_نترس نمی تونه کاری بکنه.حدس زدم فهمید باهم بودیم برای همین پلیس خبر کردم،نگران نباش این وضع صورت تو که دیدن نمی ذارن راحت بگرده.
همون لحظه صدایی از پشت گفت
_مطمئنی؟
با ترس به آرمین نگاه کردم،در و بست و با خونسری ظاهری به سمت ما اومد.نگاهی به دست میلاد که روی صورتم بود انداخت…یک قدم عقب رفتم،آرمین روبه روی جفتمون ایستاد،همچنان نگاهش به دست میلاد بود.
لبخند محوی زد و غیر منتظره دستش رو گرفت و چنان پیچوند که صدای شکستن دست میلاد اومد.
با ترس جیغ زدم…که آرمین گفت
_هیش عزیزم،من استادشم می دونم چطوری بهش درس بدم که هیچ وقت از یادش نره.
صورت میلاد از درد کبود شده بود،آرمین گفت
_همین دستت به زن من خورده؟هوم؟
و بعد این حرف محکم تر دستش رو فشار داد که این بار صدای میلاد هم در اومد…
اشکم از ترس سرازیر شد
آرمین بالاخره ولش کرد،خواستم به سمتش برم که صدای داد آرمین مانع شد
_وایستا سرجات.
رو کرد به میلاد و گفت
_بار آخرته که دور و برشی،بار آخریه که بهش زنگ زدی. بار آخریه که نگاش کردی.این بار دستتو شکوندم ولی دفعه ی بعد یه استخون سالم تو تنت نمی ذارم.هیچ وقت دستتو به سمت چیزی که مال منه دراز نکن پسرک،هنوز منو نشناختی.
میلاد با صدایی که به سختی در میومد گفت
_اتفاقا شناختم…تو یه لاشخور و حروم زاده ای که دومی نداره
آرمین فقط پوزخندی زد و گفت
_پس حتما اینم می دونی که له کردن تو برای لاشخوری مثل من کاری نداره.
به سمتم اومد که میلاد گفت
_همه ی گند کاری هاتو رو می کنم.
آرمین برگشت و با لبخند محوی گفت
_بی صبرانه منتظرم.
بی توجه به حال خرابش بازوی من رو گرفت و به سمت ساختمون برد،برگشتم و با گریه به میلاد نگاه کردم که چنان بازوم رو فشرد مجبور شدم سرم رو بچرخونم.
وارد که شدیم پرتم کرد روی مبل و خودش هم روبه روم نشست.نگاهی به صورتم انداخت،با نفرت گفتم
_امیدوارم بمیری،ازت متنفرم آرمین شنیدی؟متنفرم.
پوزخندی زد،گفتم
_دستشو شکستی،بذار برم کمکش کنم.
_یعنی انقدر دوستش داری؟
گفتم
_دوستشم نداشته باشم انسانم،خواهش می کنم آرمین گناه داره.
اخماش در هم رفت،خم شد و جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی میز برداشت و توی سینه م پرت کرد و گفت
_لبتو پاک کن.
جعبه رو روی میز پرت کردم و گفتم:
_نمی فهمی چی میگم؟حالش خوب نبود باید کمکش کنم.
از کوره در رفت و داد زد
_به درک که بد بود تو مگه حال بقیه رو می فهمی نفهم؟نمی دونم کوری یا چشماتو بستی اما دیگه خسته شدم از اینکه انقدر پرت به پرم گیر کرده.
بهت گفتم دور این پسر نگرد،مخفیانه باهاش قرار می ذاری و نگران حالشی؟
با گریه گفتم
_فکر کردم برات مهم نیست،آخه بار قبل…
وسط حرفم پرید:
_میگم خری نه نیار.
با خشم از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. سیگاری آتیش زد و کنج لبش گذاشت و پک عمیقی بهش زد.
بلند شدم و به سمتش رفتم،ملتمسانه صداش زدم:
_آرمین
برگشت و نگاهم کرد،دود سیگارش رو توی صورتم بیرون داد و با چشمای قرمز نگاهم کرد.گفتم
_کاری به میلاد نداشته باش،لطفا.
اخم هاش در هم رفت،گفت
_دلم نمی خواد اون یارو نگاه لعنتیش رو به تو بندازه،اگه یک بار دیگه ببینم،نامردم اگه اون چشم هاشو ازش نگیرم.
چیزی نگفتم،کام عمیقی از سیگارش گرفت و پرتش کرد بیرون.
قدمی بهم نزدیک شد،سرش رو جلو آورد و بی مقدمه زخم گوشه ی لبم رو بوسید،چشم هامو بستم.هیچ وقت نمی شد حرکت بعدیش رو پیش بینی کرد.
فوری یک قدم عقب رفتم که باعث شد نگاه خمارش به چشمام بیوفته.
ازش بدم میومد،در حالی که سعی می کردم به روی خودم نیارم گفتم
_میرم توی اتاقم.
نموندم تا حرفی بزنه و خودم و به اتاق رسوندم،پریدم توی حموم و شیر آب رو باز کردم و شماره ی میلاد رو گرفتم
داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که برداشت.با نگرانی گفتم
_میلاد خوبی؟
گفت آره اما از صداش معلوم بود هیچ خوب نیست.
_متاسفم،کاش نمیومدی.
با همون صدای گرفته گفت
_نگران نباش،تاوان همه ی اینا رو پس میده.
_خداکنه،ببینم الان کجایی؟
_تو تاکسی دارم میرم بیمارستان.
دل تو دلم نبود گفتم
_منم بیام؟
_نه نمی خوام با اون دیو دو سر در بیوفتی فردا تو دانشگاه می بینمت،خداحافظ.
قطع کرد،نفسمو فوت کردم و با کلافگی موبایل و پایین آوردم.
آخ آرمین،تو چه آدم پستی هستی!امیدوارم روزی برسه که اون غرورت بشکنه و اشک ریختنت رو ببینم،به خدا که اون روز،روز پیروزیه منه
* * * * *
وارد دانشگاه شدم و با چشم دنبال میلاد گشتم.
انگار منتظرم بود،دستش و گچ گرفته بود… اخمام در هم رفت،با ابرو بهم اشاره کرد می دونستم کجا رو میگه،پشت دانشگاه یه مسیر باریک بود که مثل آلونک بود و کمتر کسی اونجا رو می دید..
اون جلو رفت و من هم دنبالش رفتم… همون طور که فکر می کردم هیچکس نبود.
با نگرانی به گچ دستش اشاره کردم و گفتم
_خوبی؟
سری تکون داد و گفت
_منو ول کن هانا،دوشنبه ی هفته ی بعد آرمین میره تا یکی از قراردادهاش و ببنده،باید بفهمیم اونا چیه امضاش پای همه ی اون برگه ها هست راحت می تونیم گیرش بندازیم. باز هم یه مهمونیه خارج از شهر،مهمونی شلوغیه و همه مستن کسی کاری به اینا نداره تمام مشروب و موادی که اونجا زهر مار می کنن از طریق همین لاشخورا وارد میشه،با اینکار تبلیغ جنساشونو می کنن و مشتری میخرن.
دستم مشت شد و گفتم
_باید بفهمیم چیکار می کنه.
سری تکون داد
_باید یه نفرو بخریم که بره اونجا.
مسمم گفتم
_من میرم.
_دیوونه شدی؟می شناستت.
پوزخندی زدم و گفتم
_لذتشو میخوام خودم بچشم از اون گذشته نمیشه به کسی اعتماد کرد پس من میرم.
خندید و گفت
_تو پاک زده به سرت.
_به سرم نزده میلاد،فکر کردی نمی تونم با یه کلاه گیس و آرایش غلیظ کاری کنم منو نشناسه؟می تونم پس من میرم و همه ی غلطاشم رو میکنم
با تردید نگاهم کرد گفتم
_نگران نباش از پسش برمیام.
ناچارا سری تکون داد و گفت
_باشه،ولی قول بده قبلش فکراتو بکنی اگه یک درصد پشیمون شدی بهم بگو چون اصلا راضی نیستم.
لبخندی زدم و گفتم
_پشیمون نمیشم،من می تونم حالا برم تا باز آرمین مشکوک نشده
سری تکون داد،خداحافظی کردم و تند به سمت کلاسم رفتم… این ساعت با مهرداد کلاس داشتم و از شانس گندم یک ربعش گذشته فقط باید خدا خدا کنم دیر رسیده باشه.
در کلاس رو که باز کردم در کمال بدبختی دیدم مشغول تدریسه. با باز شدن در همه نگاهم کردن،رو به مهرداد گفتم
_ببخشید استاد می تونم بشینم؟
چشم غره ای به سمتم رفت و اشاره کرد… تشکری کردم و روی اولین صندلی خالی نشستم
دوباره مشغول تدریس شد اما من توی عالم خودم غرق شدم،داشتم به دوشنبه ی هفته ی بعد فکر می کردم،یعنی از پسش برمی اومدم؟
* * * * *
داشتم شام آماده میکردم که صدای در اومد…محل نذاشتم،حتی نمی خواستم چشمم به چشمش بیوفته.
طولی نکشید که صدای دخترونه ای از جا پروندم:
_آخی،عزیزم آشپزی می کنی؟
ترسیده برگشتم و با دیدن ستاره با اخم گفتم
_مگه طویله ست؟چطوری اومدی تو؟
کلیدی نشونم داد و گفت
_با این…
_چه غلطا؟کش رفتی؟
پوزخندی زد و گفت
_آره کش رفتم می دونی از کجا؟از جیب شوهرم.
اخمام در هم رفت و گفتم
_چرا مزخرف میگی؟
دست چپشو بالا آورد و گفت
_من و آرمین امروز ازدواج کردیم،می دونی راستش خیلی مشتاق بودم تبریک تو رو بشنوم.
دلم به حالش سوخت،بدبخت چه فکری کرده؟شاید زمانی از اینکه آرمین ازدواج کنه ناراحت شدم اما الان هیچ برام مهم نبود.
لبخند ملیحی زدم و گفتم
_واقعا؟تبریک میگم.پس معلومه خیلی زبر و زرنگی ولی همون طوری که راضیش کردی تو رو بگیره لطفا باهاش حرف بزن منو طلاق بده چون تحمل دیدن ریخت هیچ کدومتونو ندارم.
بد جوری خورد توی برجکش،انگار انتظار داشت الان گریه کنم.هه برای کی؟آرمین؟هرگز.
حق به جانب گفت
_مطمئن باش که زیاد باهات دووم نمیاره،آرمین توی زندگیش یک بار عاشق شد اونم عاشق من شماها فقط براش حکم عروسک یک شبه رو دارین.
خواستم جواب بدم که صدای آرمین اومد:
_بیش از حد کوپنت حرف میزنی.
پوزخندی زدم و بی تفاوت مشغول غذاپختنم شدم که ستاره گفت
_اومدی عزیزم؟
برگشتم و برای یه لحظه با دیدن دست آرمین که دور کمرشه حس کردم از درون خورد شدم
سرم و برگردوندم که آرمین گفت
_شام آماده ست؟
حرصم گرفت.
سری تکون دادم… قابلمه رو برداشتم در سطل آشغال رو باز کردم و خورشت به اون خوشگلی رو ریختم توی سطل آشغال و گفتم
_الان آمادست می تونی بخوری.
چپ چپ نگاهم کرد
بی توجه به نگاه خیرشون با حرص از کنارشون گذشتم،همون طوری که از پله بالا می رفتم زیر لب با خودم گفتم
_وای به حالت اگه گریه کنی،یه روز خودم شکستنتو با چشم می بینم آرمین
خواستم به اتاقم برم اما نتونستم و همون بالای پله ها ایستادم.
سرکی به پایین کشیدم،آرمین رو به ستاره گفت
_کی بهت گفت بیای اینجا؟
ستاره پوزخندی زد و با تعجب ساختگی گفت
_نکنه میخواستی من زن مخفیانه ت بشم؟منم میخوام تو این خونه زندگی کنم،وسایلامم آوردم اون دختره اگه ناراحته می تونه بره.
آرمین سیگاری آتیش زد و گفت
_اوکی،ولی می دونی که…
ستاره وسط حرفش پرید
_لازم نیست بگی،من خودم اون قدر خوب میشناسمت که بدونم چی تو دلت می گذره.تو کارات دخالت نمی کنم،ولی میشه امشب با من بخوابی؟می دونی چه قدر منتظر این شب بودم؟
اخم هام در هم رفت،مخصوصا وقتی ستاره دلبرانه خودش رو به آرمین نزدیک کرد و با عشوه گفت
_یادته چند بار بهم گفتی دست نیافتنی هستم؟خوب الان امشب من مال توئم آرمین بدون هیچ مانعی…
چشمای ملتهب آرمین رو که دیدم نتونستم تحمل کنم و به اتاقم رفتم،درو بستم و روی تخت دراز کشیدم.
بالشم و بغل کردم و دیگه نتونستم جلوی اشک هام و بگیرم.
* * * * *
نیمه شب بود که با شنیدن صدای در به خودم اومدم.
اشک هامو پاک کردم و چشمامو بستم،اگه آرمین باشه توان این رو ندارم که چشمم به چشمش بیوفته.
طولی نکشید که با حس بالا پایین شدن تخت فهمیدم که دراز کشید.
از پشت بغلم کرد،تنم منقبض شد و خواستم جلو برم که اجازه نداد.
با نفرت گفتم
_ولم کن
صدای خش دارش توی گوشم پیچید
_در واقع تویی که باید دست از سرم برداری.
نالیدم
_آخه من که کاری به کارت ندارم.
لاله ش گوشم و بوسید که عقل از سرم پرید و گفت
_همینم خواستنیت کرده خوشگلم.
حرفاش اعصابم رو بهم می ریخت،خواستم ازش فاصله بگیرم که این بار طور دیگه ای حبسم کرد.
خم شد روم،توی تاریکی شب متوجه ی قرمزی چشماش شدم،لعنتی باز مشروب خورده بود
با عصبانیت گفتم
_چرا اینجایی؟مگه عاشق ستاره نبودی؟الانم که زن عقدیته چرا نمیری بچسبی به اون و منو راحت بذاری؟
بی توجه به حرفم گفت
_تو گریه کردی؟
جا خوردم و فوری گفتم
_چرا گریه کنم؟فکر کردی برام مهمه؟
لبخندی روی لبش نشست و گفت
_تو دوستم داری.
با طعنه گفتم
_دیگه چی؟مزخرف نگو خودتم میدونی میخوام سر به تنت نباشه.
_چون می خوای سر به تنم نباشه گریه می کنی؟یا این اشکا از روی حسادته؟حسودیت شده کوچولو؟
با حرص خواستم ازش فاصله بگیرم که باز اجازه نداد و گفت
_باشه،اصلا تو حسودی نکردی حالا آروم بگیر.
نفسم و با کلافگی فوت کردم و گفتم
_فکر کردم زن گرفتی از شرت راحت میشم.
صاف دراز کشید و منم توی آغوشش حبس کرد و گفت
_تو زن اولمی،تو رو که یادم نمیره.
پوزخندی زدم.
_یعنی الان باید خوشحال باشم؟
جوابی نداد.این نزدیکی معذبم کرده بود،بعد از دیدن اون فیلم و ماجرای امشب یه جورایی ازش می ترسیدم.
خواستم خودم رو عقب بکشم که صدای عصبانیتش بلند شد
_چه مرگته هی هیچی نمیگم؟باز اون پسره جفت پا اومد تو زندگی من تو رو هواییت کرد؟
_چه ربطی به میلاد داره؟فکر کردی اون سیلی که دیروز بهم زدی و یادم رفته؟رفتی زن گرفتی اون وقت توقع داری واست بشکن بزنم؟ولم کن آرمین تحملتو ندارم
عصبی از جاش بلند شد و گفت
_به جهنم.
حتی نگاهمم نکرد و جلوی چشم های بهت زدم از اتاق بیرون رفت و در و بهم کوبید.
بغضم ترکید،الان لابد میره پیش ستاره…سرمو توی بالش فرو بردم،تکلیفم با خودمم معلوم نبود…لعنت به تو آرمین.
* * * * *
با حس تابیدن نور بی رمق چشم هامو باز کردم.توی هاله ی محوی آرمین رو دیدم که پرده ها رو کنار زد و گفت
_مگه با تو نیستم؟کلاس داری بلند شو.
پلکام روی هم افتاد،توان باز نگه داشتن پلک هامو نداشتم…
صدای قدم هاشو شنیدم که نزدیکم شد و کلافه گفت
_بار آخره بهت میگم هانا،نیای کل این ترم می ندازمت بلند شو…دِ پاشو دیگه.
دستم و گرفت…چند لحظه بعد صداش بهت زده به گوشم رسید
_چرا انقدر داغی تو ؟؟؟
جوابی ندادم،خودش باید شعور داشت و میفهمید تب من از روی بیماری نیست،عصبیه.
به سختی چشمامو باز کردم… کنارم نشست و دستش و روی پیشونیم گذاشت،احمقانه بود اگه فکر کنم نگران شده بیشتر متعجب بود
_داری تو تب می سوزی،از کی این طوری شدی صدات در نمیاد ؟
به سختی صدام و پیدا کردم و گفتم
_برات مهمه؟
با حرفی که زد این بار تمام وجودم توی تب سوخت
_بیشتر از اونی که تو توی مغز فندقیت بهش احتمال میدی
تک خنده ای کردم و گفتم
_برای همین انقدر اذیتم می کنی؟
معنادار نگاهم کرد… حرف زدن برام سخت بود با این وجود گفتم
_تو برو دانشگاه،خودم و به کلاس می رسونم شاید به خاطر تاخیر اخراجم نکنی.
_تو همین حالتم مزخرف میگی هانا نه من میرم دانشگاه نه تو،دو دقیقه نخواب تا برم دکتر خبر کنم.
نذاشت حرفی بزنم و از اتاق بیرون رفت،کلاس امروزش خیلی مهم بود و جلسه ی قبل تاکید داشت هیچ کس غیبت نکنه محال بود خودش رو از کلاسش بزنه.
بی خیال چشمامو بستم،حالم انقدر خراب بود که حس می کردم نفس های آخرم و دارم می کشم.
انگار یواش یواش داشتم می رفتم اون دنیا که در باز شد .
چشم هامو باز نکردم،در واقع رمقی برای این کار نداشتم.
صدای آرمین اومد
_تو که باز چشماتو بستی میخوای روی سگمو بالا بیاری؟
ته دلم خندم گرفت..توی این حالمم دست برنمی داشت.
دستمال خیسی رو روی پیشونیم گذاشت و صدام زد،جوابی ندادم که کلافه تر شد
_اگه چشماتو باز نکنی من میدونم و تو…
جالب بود که همچنان تهدید می کرد… نفسش و فوت کرد و کنارم روی تخت نشست و گفت
_به خاطر من این طوری شد،لعنت بهت پسر…
دلم می خواست توانایی داشتم و می گفتم اره به خاطر تو این طوری شدم اما حیف تب زیاد قدرتم رو گرفته بود و حتی نتونستم بیدار بمونم،خواب که هیچ بی هوش شدم
* * * * *
با کرختی چشمامو باز کردم و اولین کسی که دیدم آرمین بود… روی مبل لم داده بود و لیوان پر شده ی مشروبش توی دستش بود و خیره شده شده به نقطه ای نا معلوم بود…
ساعت و نگاه کردم،پنج عصر بود یعنی تا الان خوابیده بودم؟
خواستم از جام بلند بشم که متوجه ی من شد و نگاهم کرد…
با صدای گرفته ای گفتم
_چرا بیدارم نکردی؟
باقی مونده ی لیوانش رو سر کشید و گفت
_به خواب زمستونی رفته بودی.
بلند شد و به سمتم اومد،دستی به پیشونیم کشید و گفت
_خوبه،تبت پایین اومده.
سری تکون دادم،خواستم تشکر کنم که در باز شد… با دیدن ستاره اخم هام در هم رفت. اون هم انگار دل خوشی ازم نداشت چون نگاه تندی بهم انداخت و رو به آرمین گفت
_ضعف نکردی تو؟من اینجا هستم تا شاهزاده خانوم طوریش نشه تو برو ناهارتو بخور.
نگاهم و ازش گرفتم و با حرص گفتم
_من نیازی به کسی ندارم دو تاتون می تونید برید.
ستاره با تمسخر گفت
_الهی،برای همین خودتو زدی به مریضی تا دل آرمین برات بسوزه؟تا همین جاشم با مظلوم نمایی هات اینجا نگهت داشته.
صدای آرمین خفه ش کرد
_می بندی زیپ و یا خودم برات ببندم؟
ستاره با حرص به من نگاه کرد…نیشخندی زدم که تا تهش بسوزه از طرفی دلم می خواست برم آرمین و ماچ کنم که این طوری حالش و گرفت…
ستاره نگاهی با عصبانیت به جفتمون انداخت اما جرئت نکرد حرفی بزنه و از اتاق بیرون رفت.
اون که رفت آرمین کنارم روی تخت نشست و گفت
_خوب؟
گنگ گفتم:
_چی خوب؟
_دکتر گفت این حالت عصبیه،دیشب بعد از رفتن من این طوری شدی؟
چیزی نگفتم فقط معنادار نگاهش کردم،لبخند کجی زد و گفت
_فکر می کردم اون قدر بچه ای که هیچی نمی فهمی،نگو از عشق زیاد دُز حسادتت بالا رفته تب می کنی.
خواستم حالش و بگیرم اما منصرف شدم،به دروغم شده عقلانی این بود که الان با دلش راه بیام برای همین با چهره ای مظلومانه گفتم
_از کنار من رفتی پیش زن دومت،توقع داری تب نکنم؟؟
لبخندش پررنگ تر شد و گفت
_بهت قول داده بودم که کاری با اون ندارم.
ته دلم خوشحال شدم،همین که برای اولین بار توی زندگیش توضیح داد قدم بزرگی بود.
لبخندی زدم و گفتم
_رو قولت حساب می کنم.
دستش رو کنار سرم گذاشت و به سمتم خم شد،نوک بینی مو بوسید و گفت
_پس عاشقمی…
هیچی نگفتم،گذاشتم توی توهمات خودش بمونه.
با تردید گفتم
_ازت یه چیزی می خوام آرمین.
جوابش برام عجیب بود:
_جون بخواه خوشگلم.
کمی دل دل کردم و گفتم
_من تحمل ندارم با اون دختر توی یک خونه باشم منو از اینجا ببر .
_نمیشه.
اخمامو در هم کشیدم.
_پس حرف مفت نزن.
چپ چپ نگاهم کرد. خاک تو سرت هانا که سیاست ستاره رو یک ذره هم نداری.
گفت:
_می خواستم بگم اونو از اینجا می برم ولی منصرفم کردی اون همین جا می مونه تو هم هر شب تب می کنی،برای منم بد نیست.
این بار من چپ چپ نگاهش کردم.بلند شد و گفت
_به خاطر تو هم کلاسم و کنسل کردم هم از صبح هیچی نخوردم حالت که اوکی شد با اون لباس خواب خوشگلت برام جبران کن.
چشمکی بهم زد و بعد از این حرفش از اتاق بیرون رفت.
پوزخندی به در بسته زدم و زیر لب گفتم
_هوس باز