پوزخندی کنج لبش نشست و گفت
_تو که گفتی از نعشگی بمیری رو به من نمیندازی.
چونم لرزید!ملافه رو روی صورتم کشیدم و گفتم
_برو بیرون.
صدای قدم هاش و شنیدم که نزدیکم شد.
ملافه رو از صورتم کنار زد… روم و برگردوندم تا اشکامو نبینه اما انگار دید که دستش روی رد اشکم نشست و پاکش کرد.
صورتم و کنار کشیدم. صداش با تاخیر به گوشم رسید
_ازم متنفر شدی؟
پوزخند طعنه آمیزی زدم…نفس عمیقی کشید.
لحظه ای بعد دستش توی دستم نشست خواستم دستم رو پس بکشم که اجازه نداد مچم رو باز کرد و چیزی کف دستم گذاشت
سر برگردوندم و نگاه به پلاستیک کوچیکی که توش پودر های سفید رنگی بود انداختم.
_مصرف سه بارت هست تا مدت طولانی هم شارژت میکنه.بعد از اونم اگه خواستی باز بیا پیش خودم…
ناباور نگاهش کردم. لبخند کجی تحویلم داد و جلوی چشمهای مات بردم از اتاق بیرون رفت.
نگاه به بسته ی کوچیک انداختم… حتی نمیدونم به چی اعتیاد پیدا کردم.
با نفرت خواستم بسته رو دور بندازم اما حسم مانع شد…
اون رو توی مشت فشردم و همون لحظه دکتر و مهرداد وارد اتاق شدن.
* * * * *
بی رمق روی تخت افتادم و نفس عمیقی کشیدم.
مردم تا منتظر مرخصی از بیمارستان شدم.لبخندی کنج لبم نشست. الان حس خوبی داشتم…هر چند می دونستم کارم اشتباست… می دونستم دارم با طناب پوسیده ی آرمین توی چاه میرم اما دست خودم نبود..
لیوان مشروبم رو سر کشیدم و نگاه مخمورم رو به روبه رو دوختم و یاد آرمین افتادم.
همیشه میگفت عاشق این حالتمه نگو داشته تشویقم می کرده تابه کشیدن ادامه بدم
چشمام و بستم اما هنوز آروم نگرفته بودم در باز شد… از جا پریدم و ترسیده نگاه به مهرداد انداختم.
با ناباوری به بند و بساطم نگاه کرد و اخم بین ابروهاش نشست
عصبی به سمتم اومد و داد زد
_چه غلطی داری می کنی تو؟
باقی مونده ی مواد رو به طرفی پرت کرد که قلبم ریخت و مثل خودش داد زدم
_چی کار کردی؟
بازوم رو گرفت و به زور بلندم کرد. با داد گفتم
_هنوز درس عبرتت نشد؟ اینا رو اون عوضی داده بهت نه؟هانا چه قدر احمقی که باز داری بهش اعتماد میکنی؟
خونم به جوش اومد
_اعتماد نکردم… میدونم لاش خوره!میدونم دز موادم و بالاتر کرده تا بیشتر از این وابسته بشم. تلافی اینا رو سرش در میارم خوب؟ولی الان من یه معتادممم…میفهمی؟معتادم به اون کوفتی نیاز دارم.
_فکر کردی بیشتر بکشی بهتره بدبخت؟هر چی بیشتر بکشی ترک کردنش سخت تره الان که تازه کاری…
_تازه کار نیستم سه ماهه دارم می کشم.
متاسف نگاهم کرد…
_تو نمیخوای از آرمین انتقام بگیری؟
_میخوام.بیشتر از هر چیزی تو دنیا میخوام…
مطمئن گفت
_پس ترک کن،تا شروع شدن دانشگاه همینجا ترک کن و برگرد ایران.هر بار که تو برای یه ذره از اون کوفتی بهش التماس کنی اون بیشتر به هدفش نزدیک میشه. نذار اون به هدفش برسه من تا وقتی کامل ترک کنی کنارت می مونم.
دو دل گفتم
_پس ترانه چی؟
_براش بلیط میگیرم بیاد اینجا،نه تو رو میتونم تنها بذارم نه زن و بچمو.
لبخندی زدم و خودم و توی بغلش پرت کردم.
دستای قویش دورم حلقه شد و گفت
_بهم قول بده حتی اگه خیلی اذیت شدی سراغ آرمین نری تا من یه کلینیک خوب پیدا کنم.
سر تکون دادم در حالی که خودم به خودم اعتماد نداشتم.درد خماری انقدر بد بود که عقل آدم رو ازش می گرفت
* * * *
نگاهی توی آینه ی آسانسور به خودم انداختم و وقتی چهره ی لاغر و رنگ پریدم رو دیدم چشمام و پایین انداختم.
در آسانسور که باز شد پیاده شدم. کلاه سویشرت و روی سرم انداختم… حس میکردم همه با دیدن قیافم میفهمن که معتادم و از خماری رو به موتم.
از هتل بیرون رفتم.از خونه بیرون زدم تا شاید هوایی به سرم بخوره و بتونم طاقت بیارم اما باز هم فایده ای نداشت.
با قدم های سست و نامیزون به راه افتادم…
خواستم از خیابون رد بشم که ماشینی با سرعت جلوم پیچید و با صدای بلندی جلوی پام نگه داشت.
ترسیده یک قدم عقب رفتم و با دیدن آرمین خشکم زد.
چشمکی زد و گفت
_ترسیدی عسلم؟
تنم شروع به لرزیدن کرد و صورتم از نفرت جمع شد.
راهم و کج کردم و خواستم برم که با یه نیمچه گاز کامل سد راهم شد.
بدون اینکه به چشمای خبیثش نگاه کنم گفتم
_برو کنار…
جدی تر از من گفت
_سوار شو!
نگاه نفرت بارم و بهش انداختم و گفتم
_بمیرمم سوار ماشین آدمی مثل تو نمیشم.
حق به جانب جواب داد
_منم چندان تمایلی ندارم یه دختر با این ریخت و ظاهر تو ماشینم بشینه اما چه کنم که زنمی با کلی بزک دوزک خوشگلی اما این طوری… تازه معتادم که هستی.
خونم به جوش اومد.فهمید و زودتر از اینکه حرف بارش کنم گفت
_سوار شو عزیزم.یه عمر کنار دستم نشستی می دونستی لاشیم حالا هم میدونی پس نترس.رنگت چرا انقدر پریده؟من که بهت رسوندم نکنه داداش جونت حین ارتکاب جرم گرفتت؟
بی حال نالیدم
_انقدر سر به سرم نذار. برو بذار به درد خودم بمیرم.
_سوار شو با هم میریم به دردت میمیریم.
با تردید نگاهش کردم و ناچارا سوار شدم و گفتم
_ازم چی میخوای؟
ابرو بالا انداخت و گفت
_برمیگردی خونت.
چشمام گرد شد و گفتم
_بر نمیگردم.من بمیرمم دیگه…
پرید وسط حرفم
_این حرف و نزن خانومم،زندت برمیگرده فکر نکن می بندمت و به زور برت می گردونم نه خودت میری عین دختر خوب وسایلا تو جمع میکنی با من میای تا وقتی که من کارم باهات تموم بشه.
پوزخند عصبی زدم و گفتم
_از این فکرا نکن…چون من دیگه حاضر نیستم با تو زیر یه سقف باشم..
نگاه عمیقی بهم انداخت و در کمال تعجبم گفت
_باشه هر طور میلته…
از خدا خواسته دستم رو روی دستگیره گذاشتم که صداش متوقفم کرد
_ولی من و اون قدری شناختی که مطمئن باشی بیکار نمی مونم.اوکی میرم سراغ داداشت بهت گفته پیشته نه؟ولی اگه امشب بر حسب اتفاق یه ماشین بهش زد و بچه ش یتیم شد چی؟بازم می تونه پشتت بمونه و برات آقابالا سری کنه؟
خون توی رگهام خشک شد.به سمتم چرخید و گفت
_یه جوری برخورد نکن انگار از من متنفری وقتی هنو عاشقمی.خیلی هم راحت می تونی مثل سابق به زندگیت ادامه بدی اگه اون روی سگم و بالا نیاری و نخوای آسیبی به داداش جونت برسه.
لال مونی گرفتم. می خواستم حرف بزنم اما تواناییش رو نداشتم.
ادامه داد
_برو خونه،دوش بگیر لباساتو عوض کن… تا قبل از 12 شب برگرد هتل اگه برنگشتی،فردا هم مهرداد به خونه برنمیگرده.
مات برده بهش زل زدم. در و برام باز کرد و گفت
_حالا به سلامت