ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

وقتی نایت در را باز کرد بیدار بودم

چرخیدم و از میان تاریکی به ساعت نگاه کردم …متوجه شدم واقعا زود امده

هنوز ساعت حتی دو شب هم نشده بود ..دوباره به پشت چرخیدم ..حدس میزدم برای من نگران است

درطول شام به ندرت صحبت کردم …همان طور که داشت کت و شلوارش را می‌پوشید روی نیمکت زیبایش مقابل تلویزیون نشسته بودم و بدون انکه واقعا دقت کنم به تلویزیون نگاه می کردم… وقتی مقابل من امد دستش را میان موهایم فرو کرد و سرم را عقب برد تا برای خداحافظی مرا ببوسد… بوسه ام با حواس پرتی بود… می دانستم ان را احساس کرده زیرا نایت همه چیز را متوجه میشد… دستش میان موهایم چند ثانیه بیشتر از حد معمول باقی ماند … سپس نگاهش سراسر صورتم را پیمود
سپس دستش را از میان موهایم بیرون اورد اما بالای سرم را بوسید و مرا ترک کرد

بعد از انکه رفت خوابم نبرد ..من به او تعلق داشتم و به اندازه کافی با او بودم که بدانم این به چه معناست… او انسانی قاطع بود و انتظار داشت انسان های اطرافش هم مانند خودش باشند… بنابراین تصمیم گرفتم هر چه سریعتر این موضوع را در ذهنم تحلیل کنم ..به این فکر میکردم که راجع به این قضیه چه احساسی دارم ؟ اینکه واقعا به خودم اجازه نداده بودم تا کاری که نایت با صاحب خانه ام انجام داده بود یا اینکه چگونه با دیک برخورد کرده بود فکر کنم بر من پوشیده نبود… اگر بخواهم حقیقت را بگویم زمان زیادی را صرف دفن کردن این حقیقت که هنوز هم دیوید واتسون در این دنیا زندگی می کرد کرده بودم …صادقانه… نمی‌توانستم از این که دیگر در این دنیا نبود احساسات زیادی از خود نشان دهم…

او پدر و مادر مرا کشته بود… حق با نایت بود…او مسیر زندگیم را تغییر داده بود… به طور غیر قابل جبرانی به من صدمه رسانده بود… او حتی انها را نمی شناخت …هیچ کار اشتباهی در حق او انجام نداده بودند… او تنها به خودش فکر می کرد …و در مسیر رفتنش.. به دوست دخترش.. بچه به دنیا نیامده اش صدمه رسانده بود و همچنین پدر و مادر مرا کشته بود…زندگی مرا برای همیشه تغییر داده بود

مرگ او بر عهده نایت نبود… نمیدانستم راجع به خودم چه فکر می کنم اما وقتی که عمیقا به این موضوع فکر میکردم از اینکه نایت مطمئن شده بود که او سزای اعمالش را بپردازد ناراحت نبودم

هرگز خودم نمی توانستم این کار را انجام دهم اما به خاطر اینکه نایت این کار را انجام داده بود نمی‌توانستم نگاه منفی نسبت به او داشته باشم… او این کار را برای من کرده بود …به این دلیل که شخصیتش اینگونه بود و در چنین دنیایی زندگی می کرد و من هم حالا در دنیای او زندگی می کردم

از این که هرگز زیاد فکر نمی کردم بلکه سرم را در برف فرو کرده بودم و کاری که نایت به من میگفت انجام بدهم را انجام می‌دادم نمی توانستم چشم پوشی کنم… اما همواره نایت با من روراست بود و همواره خودش بود ..چیزی را از من پنهان نمیکرد …من دست او را گرفته و به دنیای اش وارد شده بودم …نمی‌توانستم حالا در این رابطه احساس ناخشنودی کنم

من یک حق انتخاب داشتم

حالا که دیگر سرم زیر برف نبود میتوانم از دنیای او بیرون بروم و دیگر هرگز پشت سرم را نگاه نکنم

یا می‌توانم بمانم

همچنین می دانم اطلاعات زیادی راجع به نایت ندارم . به من گفته بود هر زمانی که اماده بود راجع به خودش برایم توضیح خواهد داد . او خیلی با دقت اطلاعات بیرون می داد و در رابطه با اطلاعات ..برخلاف دیگر جنبه های زندگی سخاوتمند نبود ..می توانستم این را درک کنم.. در دنیای او می‌بایست با احتیاط قدم بردارد.. حتی با من… اما همچنین راجع به مادرش و سالهای اولیه زندگی اش به من گفته بود… می دانستم در ان سال‌ها به اندازه کافی مورد قضاوت بوده و روی تلخ دنیا را چشیده اما ان را با من در میان گذاشته بود …بنابراین می‌توانستم به به او فرصت بدهم تا در زمان خودش راز هایش را با من در میان بگذارد… همچنین چیزهای زیادی به من داده بود… نه تنها تلفن ..کفش و چیزهای دیگر…

بلکه به من امنیت داده بود… مرا لوس می کرد… و مرا می پرستد…

ی همچنین برای اولین بار در زندگیم احساس می کردم مورد عشق و محبت قرار گرفته ام

نمی‌توانستم این را کاملاً توضیح بدهم ….مخصوصاً نه با مردی مانند نایت

صدای او را شنیدم و سایش که از اتاق می‌گذاشت را دیدم… بدون حرکت در قسمت خودم روی تختخواب دراز کشیده بودم…

تخت خواب را دور زد.. به طرف خودش رفت و اگرچه پشت من به طرف او بود …اما میتوانستم صدای افتادن لباسهای گرانقیمتش روی زمین را بشنوم… سپس ملحفه ها کناری زده شدند …تختخواب حرکت کرد… اما من بی حرکت ماندم… درست مانند همیشه بدون کوچکترین اتلاف وقتی پشت سر من امد… یک دستش روی بازویم لیز خورد و دستم را پیدا کر…د انگشت هایش را لابه لای انگشت هایم قفل کرد ….همانطور که دستم را روی س*ینه ام قرار می داد به من چسبید …میتوانستم بدن سختش را احساس کنم …گرمایش را… و بوی ادکلنش را

چشمهایم را بستم… لب هایش به طرف گوشم امدند

_ مسیر درست رو پیدا کردی ؟

میدانست بیدارم …حق با من بود… به خاطر اینکه نگران من بود زود به خانه امده

می بایست تصمیمم را بگیرم …همین حالا

از دنیای او بیرون بروم و دیگر هرگز پشت سرم را نگاه نکنم…….

………….یا بمانم

دهانم برای من تصمیم گرفت …چشمهایم را باز کردم و زمزمه کردم

_ بله

احساس کردم بدنش منقبض شد…. نفس عمیقی کشید… مرا رها کرد و به طرف دیگر چرخید… بی حرکت ایستادم

_ روی زانو بلند شو انیا… به طرف من

تصمیم درست را گرفته بودم ..شاید بگویی دیوانه ام اما همانطور که او می گفت که من برای او ساخته شده ام…. درست همینگونه که هستم ….نایت سابرین هم درست همین گونه که هست مرد سرنوشت من است

سپس ایستادم …ملحفه ها ها پایین افتادند… در حالی که روی زانو ایستاده بودم به او رو کردم

_ نزدیکتر عزیزم

به او نزدیک تر شدم

_ لباس خواب

دستم به طرف لباس خوابم حرکت کرد….. بدنم می لرزید

_توی دنیای کی زندگی می کنی انیا ؟

_تو

_کی صاحب توئه ؟

_تو

_کی صاحب این بدنه ؟

_تو ددی

_کی صاحب این زیباییه ؟

_ تو ددی

_حق با توئه انیا…. من صاحب همه اینام ……..بیا اینجا

از او پیروی کردم

…………………………………………………..

کنار او دراز کشیده بودم و با دست صورتش را نوازش میکردم

_انیا به من گوش بده و این حرفمو همیشه یادت باشه ..دیگه نمیتونی از انتخابت برگردی

شروع به لرزیدن کردم

دستم شروع به کنار رفتن از روی صورتش کرد اما به سرعت حرکت کرد و ان را انجا نگهداشت

_امشب فرصت خودت رو داشتی عزیزم . دیگه نمیتونی برگردی . نمیتونی خودت رو کاملا به من بسپاری و بعد خودتو ازم بگیری . باید اینو خوب متوجه بشی عزیزم . الان می خوام خوب چشماتو باز کنی

پس امشب یک امتحان بود ….و تا جایی که به نایت مربوط می‌شد از ان امتحان قبول شده بودم

به زوایای صورتش در تاریکی خیره شدم

_انیا میگیری چی دارم بهت میگم ؟

لب هایم را لیس زدم

_ عزیزم____

زمزمه کردم

_می‌گیرم چی میگی نایت

با چشمهایش نگاهم را گرفته بود و اگرچه اتاق تاریک بود اما می توانستم ببینم که نگاهش درون چشم هایم نفوذ میکند

سپس پیشانی اش را به پیشانی من تکیه داد و بینی اش را مقابل بینی ام کشید

_عاشقتم انیا ….تو تنها کسی هستی که این احساس رو درمن ایجاد کرده و تنها کسی خواهی بود که اینو بهش میگم

میتوانستم احساس کنم که همه ان کلمات را با روح و جانش می گوید …انقدر عمیق روی من تاثیر گذاشت که چشمهایم را بستم …بدنم منقبض شده بود….. عاشق ان حالت بودم

فصل چهاردهم

درهای اسانسور باز شدند . نفس عمیقی کشیدم و بیرون رفتم …

یکم سرخوش بودم اما مس*ت نبودم ….اما پاهایم می لرزیدند…دوباره ان مور مور لذت بخش از ستون فقراتم بالا رفت به پشت گردنم می امد و روی سرم پخش می‌شد بدنم کاملا داغ شده بود

تمام اینها به خاطر این بود که دختر بدی بودم …به این دلیل که ساعت یک و ۳۰ دقیقه شب بود و بدین ترتیب یک ساعت و نیم گذشته

تولد نایت بود….و به من نگفته بود

بعد از انکه کاتلین برای روز چهارشنبه برای پاکسازی پوستش پیش من امد با لحنی گذرا گفت

_برای تولد نایت چی خریدی ؟

نمیدانستم روز تولد اوست و انقدر با این خبر شوکه شده بودم که حتی به یاد نمی اورم چه جوابی به او دادم

در وحشت بودم ….به مردی که همه چیز دارد و می تواند هر چیزی را به دست بیاورد چه هدیه ای می توانستی بدهی ؟

از ان موقع تا حالا دوبار به خرید رفته بودم …چیزهایی برایش خریده بودم… اما هیچ کدامشان احساس درستی نداشتند… هیچکدام به اندازه کافی خوب نبودند… هیچکدام معنی خاصی نداشتند….

… سپس به خاطر اوردم …چیزی بود که از ان خوشش می امد …

در ماه اگوست بودیم . دوماه و نیم از زمانی که نایت مرا مال خودش کرده بود می گذشت . ظرف چند هفته دیگر سالنم را افتتاح خواهم کرد… لباسهایم را به انجا انتقال داده بودم…نیاز چندانی به انها نداشتم

نایت به لوس کردن من ادامه می داد.. لباس های ساتنی جدید… شلوار جین ها ..لباس های مهمانی ..کفش های پاشنه بلند …تاپ و یک عالمه لباس جدید دیگر… به من دستور داده بود

“عزیزم تمام اون اشغال های قدیمی رو دور بنداز.. می خوام یه کمد لباس تازه بهت بدم . اگه تو رو توی یکی از اون اشغالا ببینم حسابی پشتتو قرمز می کنم ”

همچنین ماشین تازه داشتم..یک مرسدس مشکی… گفته بود ماشین چندان پر زرق و برقی نیست فقط با کلاس است.. اما در نظر من کاملاً پر زرق و برق بود

ابتدا از قبول ان خودداری کردم اما نایت جواب نه را نمی پذیرفت… اگرچه باز هم موافقت نکردم بنابراین شیوه جدیدی در پیش گرفت و با رفتاری ملایمت و شیرینی از من درخواست کرد… بعد از ان که قبول کردم با عصبانیت به من گفت که چقدر یک هدیه لعنتی به من دادن کار سختی است… به او گفتم این یک هدیه ی لعنتی نیست این یک مرسدس لعنتی است…به خاطر خدا نایت…. در حالی که داشتم با صدای بلند فریاد میزدم به شدت می خندید…. که باعث می شود عصبانی تر بشوم

سپس مرا در اغوش گرفت و محکم بوسید ..و اینگونه دیگر ساکت شدم

بنابراین حالا یک ماشین شیرین داشتم.. یک شغل شیرین… یک خانه شیرین ..یک دنیای شیرین …

و تمامی این ها به خاطر نایت بود

اما نایت تنها مرا داشت و نمی دانستم چگونه چیز بیشتری به او بدهم

… به جز به این طریق

بنابراین برنامه ریزی کردم… وقتی هنوز سرکار بود به او پیام دادم و گفتم که ساندرین با من تماس گرفته و قرار گذاشتیم بیرون برویم ..حقیقت این بود که من.. ساندرین و ویویکا تنها برای نوشیدن بیرون رفته بودیم ..هیچ رق*صی در کار نبود… هیچ مردی ان اطراف نبود… تنها خودمان دخترها یک گوشه نشسته بودیم و با صحبت کردن از اوقات مان لذت می بردیم

نایت چهار بار با من تماس گرفت …که پاسخ او را ندادم….. دو پیام به جا گذاشت…. پیام دادم و گفتم که نتوانستم صدای زنگ تلفن را بشنوم زیرا صدای موسیقی انقدر بلند است که نتوانسته بودم بشنوم اما حالا دیگر خوب هستیم و سوار تاکسی شده ام…..سپس یک پیام اخر دیگر برایم فرستاد:

” با*سن تو میاری خونه… همین حالا ”

و این ۳۰ دقیقه پیش بود… میدانستم که دارم زیاده روی می کنم اما دختر بدی بودم و امیدوار بودم در این کار موفق بوده باشم

کلیدها را از کیفم بیرون اوردم ..انها را داخل قفل در قرار دادم و چرخاندم… نفس عمیق دیگری کشیدم تا خودم را ارام کنم …امیدوار بودم برای پیدا کردن جرئت بیشتر نوشیدنی بیشتری سر می کشیدم…..سپس در را هول دادم و وارد شدم

به ندرت در پشت سرم بسته شد… قبل از انکه نایت …در حالیکه کت و شلوار خاکستری تیره با لباس سرمه ای تیره عمیقی پوشیده بود…. از کتابخانه با عصبانیت بیرون بیاید

وقتی گرمای ویبره کننده با من برخورد کرد سر جایم مردم

با صدای شیطانی و ترسناک زمزمه کرد

_با ساندرین رفتی بیرون ؟

سعی کردم خودم را نبازم و به بازی ادامه دهم… دستم را جلوی صورتم تکان دادم… یک قدم به جلو برداشتم و با حالتی سرخوشانه پاسخ دادم

_ما حالمون خوب بود عزیزم

_درست ………..همون جا………وایسا

ایستادم و روی او تمرکز کردم

با همان لحن ترسناک زمزمه کرد

_ با ساندرین بیرون رفتی ؟

_عزیزم جدی میگم ما ____

میان حرفم پرید

_ بدون اینکه یه مرد با هاتون باشه ؟

_همونطور که گفتم ما_____

بازوهایش را مقابل س*ینه اش در هم قفل کرد

_پیام هایی که بهت دادم رو نگرفتی ؟

به نرمی گفتم

_نمیتونستم با اون صدای موسیقی بلند صدای زنگ تلفن رو بشنوم اما پیامی که دادی رو گرفتم

_پس میدونستی می‌خواستم ۳ ساعت پیش باس*نت توی خونه باشه ؟

_ نایت ما___

با صدایی خشن و عصبانی گفت

_ لباست رو در بیار …همشونو .. کفشا پات باشن

احساس کردم معده ام زیر و رو شد

زمزمه کردم

_چی؟

_ درست همونجا…. لباس لعنتی ات رو در بیار .. بذار کفشا پات بمونه ….بعد با*سنتو می بری توی اتاق مطالعه ی من… رو به روی میز قرار میگیری

پاهایم شروع به لرزیدن کردند

_ نایت___

صدایم هم میلرزید

خیلی کوتاه و با عصبانیت گفت

_ به هیچ عنوان دلت نمیخواد منو مجبور کنی حرفمو تکرار کنم

به چشم هایش خیره شدم…. او هم به چشم هایم نگاه کرد ….سعی کردم بیشتر نافرمانی کنم

بخاطر او

سپس بازوهایش از هم باز شدند و دست هایش به ارامی کنار بدنش افتادند… شروع به حرکت کرد….. و من کیفمرا روی زمین انداختم ….سپس در حالی که هنوز هم به او نگاه می کردم به ارامی شروع به بیرون اوردن لباس‌هایم کردم

بعد از انکه کارم تمام شد لب هایم را گاز گرفتم

نایت فریاد کشید

_اتاق مطالعه

با پاهای لرزان به طرف اتاق مطالعه حرکت کردم

در حالی که مرا در اغوش گرفته بود و با دست دیگرش صورتم را نوازش می کرد به چشمهایم خیره شد و با مهربانی پرسید

_حالت خوبه ؟

زمزمه کردم

_تولدت‌ مبارک

چند بار پلک زد سپس زمزمه کرد

_چی ؟

_کاتلین بهم گفت .. به کلوپ نرفته بودم.. ویویکا هم با ما بود رفته بودیم به یه بار… یه گوشه ی دنج نشسته بودیم هیچکس حتی نمیتونست ما رو ببینه و هیچ رق*صیدنی در کار نبود …هیچی… فقط ما دخترا… تاکسی گرفتیم بنابراین هیچ کسی از ما سه نفر رانندگی نکرد و همچنین راشان هم تا حدودی مطلع بود که یک سوپرایز تولد برای توئه و تمام مدت میدونست که ما کجاییم

برای مدتی طولانی به من خیره شد

از چهره‌اش چیزی مشخص نبود….. بنابراین به نرمی…. و حالا با عدم قطعیت ادامه دادم

_ نمیدونستم برات چی بگیرم

بالاخره زمزمه کرد

_ لعنت . یا مسیح

_نایت

تکرار کرد

_ لعنت یا مسیح

_ من…… این کار اشکالی نداشت ؟

صورتش را میان گردانم پنهان کرد و ناله کرد

_یا مسیح لعنت لعنت به من لعنت به من

نمی‌دانستم چه فکری بکنم

_نایت

سرش بالا امد

_ بله بله انیا عزیزم لعنت به من عزیزم بله این لعنتی اوکیه . مشکلی نیست …به طور لعنتی زیبا بود …..چیزی که بهم دادی …

معتقد بود که کارم زیبا بود

چیزی که به او داده بودم برایش معنای خاصی داشت

اشک در چشم هایم جمع شد… زمزمه کردم

_ نایت

او هم زمزمه کرد

_لعنت

به من خیره شده بود.. چشم هایش می درخشید.. ضربان قلبش بیشتر شده بود

خدایا زیبا بود

لبخند زدم و سرم را بالا اوردم و لب هایم را به او نزدیک کردم

زمزمه کردم

_یه جورایی کارم تموم نشده

دوباره گفت

_لعنت به من

لبخندم بزرگتر شد

_ اما باید از روی من بلند بشی

چشمهایش به ارامی بسته شدند… سپس دیدم که احساسات در سراسر صورتش جاری شد… با دیدن صحنه روبرویم هیپنوتیزم شده بودم

خدایا …واقعا زیبا بود

سپس لبهایش را روی لبهای من کشید و از روی من بلند شد …و مرا با خود بالا کشید …در حالی که یک دستش را دور کمرم انداخته بود مرا نزدیک خود نگه داشت تا زمانی که تسلطم را به دست اوردم

به طرف او نیشخند بزرگی زدم… لباسش را پوشیدم و همانطور که از در بیرون میرفتم از روی شانه دوباره به او نگاه کردم و نیشخند بزرگتری زدم

به محض اینکه از دیدرس او خارج شدم سریع تر حرکت کردم . همه اینها را برنامه ریزی کرده بودم و الان وقتش بود که به سرعت عمل کنم

به طرف کمدی که هدیه را در ان پنهان کرده بودم رفتم… ان را برداشتم … بعد به طرف کمدی که کیک را در ان پنهان کرده بودم رفته …شمع ها را روی ان قرار دادم و سپس انها را روشن کردم…. بعد در حالی که کیک را به دست گرفته بودم و هدیه را به دست دیگر به طرف اتاق مطالعه او باز گشتم

نایت روی میز نشسته بود… پاهایش را رو به رویش دراز کرده بود/// نگاهش روی پاهایش بود …دست هایش در اطرافش گوشه های میز را گرفته بود

وقتی به داخل اتاق وارد شدم سرش بالا امد …چشمهایش به طرف کیک… سپس به طرف صورت من کشیده شد…. به سرعت حالت چهره اش نرم و نگاهش گرم شد

اما قطعاً باعث سوپرایز و همچنین خوشحالی او شده بودم

واقعا زیبا بود

همانطور که به طرف او حرکت می‌کردم زمزمه کرد

_ یا مسیح عزیزم

روبروی او ایستادم

_ تولدت مبارک عزیزم

نگاهش به نگاه من قفل شده بود

_ انیا

منتظر ماندم اما چیز بیشتری نگفت

زمزمه کردم

_یه ارزو بکن و شمع های کیک رو فوت کن عزیزم

بدنش حرکت نکرد …..همچنین نگاهش روی چشم‌هایم ثابت بود

_ یه ارزو بکن نایت

سپس چشم هایش حرکت کردند…. تک تک جزئیات صورتم را از نظر گذراند… به طرف بدنم پایین امد ….سپس به طرف کیک و باز هم به طرف چشم هایم…..

_ چیزی نیست که بخوام… تمام چیزی که می خوام رو به رو ایستاده و داره به من نگاه میکنه

اوه

خدای

من

چشم هایم پر از اشک شدند

به ارامی به او گفتم

_ لطفاً شمع ها رو خاموش کن نایت

یک قطره اشک از چشم سمت چپم پایین افتاد…. به ان نگاه کرد…. سپس یکی دیگر از چشم راستم بیرون لغزید

سپس به طرف جلو خم شد و شمع ها را فوت کرد

زمزمه کردم

_متشکرم

کیک را گرفت و ان را روی میز قرار داد …سپس بسته را از دستم بیرون کشید و ان را هم روی صندلی قرار داد… و بعد مرا بین پاهایش کشید.. میان بازوهایش… این کار را با خشونت و سختی انجام داد ..مرا محکم گرفته بود ..در حالی که یک دستش دور کمرم و دست دیگرش در موهایم قرار داشت محکم لب هایش را روی لبهای من کوباند

به او تکیه دادم .بازوهایم دور او حلقه شدند.. مرا رها کرد.. اجازه داد سرم کمی عقب برود …با دستهایش گونه هایم را گرفت… انگشت شستش را روی اشکی که از چشم چپم جاری شده بود کشید

زمزمه کرد

_برای من گریه نکن انیا.. هرگز برای من گریه نکن

با حالتی شوخ طبعانه سر به سر او گذاشتم

_این یه دستوره ؟

نگاهش به طرف چشمهایم کشیده شد

_بله

بازوهایم را دور گردنش حلقه کردم و خودم را محکم به او چسباندم

خدایا

من عاشق این مرد بودم

_ خدا تمام تلفن‌های ارزونی که خوب کار نمی کنن رو در پناه خودش بگیره

بده نایت از جا پرید سپس هر دو دستش به دور من محکم تر شدند و با صدای بلند خندید

……………………………………………….

_خوب… از کدوم هدیه بیشتر خوشت اومد ؟

در حالی که لباس خواب ساتن قرمزم را پوشیده بودم روی تخت خواب کنار نایت دراز کشیده بودم… تقریباً بیشتر وزنم روی او بود و داشتم با موزی گری از او اطلاعات بیرون می کشیدم

به او لبخند زدم

_ اه… واقعاً ؟.. داری چنین سوال‌های چرت و پرت می پرسی ؟

_تنبیه های ترسناک و دیوانه وار جذاب که به عش*ق بازی های ترسناک دیوانه وار و جذاب ختم میشه ؟

بازو هایش اطرافم محکم تر شدند و با دهان بسته خندید

سپس پاسخ داد

_ سببتی مشکی

سرم را به یک طرف کج کردم

_ از بیوگرافی بتهوون خوشت نیومد ؟

_عزیزم وقت مطالعه کردن ندارم

_اما از موسیقی اون خوشش میاد

_چی ؟

_وقتی اولین بار به دفترت اومدم موسیقی بتهوون در حال پخش بود

به من خیره شد …. میدانستم سعی دارد خاطرات ان موقع را به یاد بیاورد… سپس صورتش نرم شد و به ارامی پرسید

_ اونو به خاطر میاری؟

زمزمه کردم

_من همه چیز رو بخاطر میارم ؟

دوباره دستش ارافم محکمتر شد و بازوی مرا نوازش کرد

زمزمه کرد

_عزیزم ….

به او نزدیک تر شدم

_…اما اون باخ بود

این بار نوبت من بود که چند بار پلک بزنم و با دهان بسته بخندم

_واقعا ؟

_اره

زمزمه کردم

_ خوب حالا هر چی.. اگه مطالعه نمی کنی پس خودم این کارو می کنم… با صدای بلند… اونم توی تخت خواب…. برای تو…

نیشخند زدم

_برهنه

او هم نیشخند زد و گفت

_ مطمئنم با این کار باعث میشی به بتهوون علاقه پیدا کنم

دستش را بالا اورد و به نرمی روی صورتم را نوازش داد …اما چشم هایش به چشم هایم دوخته شده بود زمزمه کرد

_بهترین تولد عمرم بود

معده ام زیر و رو شد

دستم را دور کمرش انداختم و زمزمه کردم

_ اوه عزیز

انگشتهایش میان موهایم فرو رفتند

_ حتی قبل از اینکه کارل به زندگی ما وارد بشه مامانم تمام تلاشش رو می کرد که هر سال بهترین جشن تولد رو برای من برگزار کنه… بعضی از دوستاش رو هم برای کمک می اورد …وقتی که کارل به زندگی ما وارد شد حتی بهتر شدند اما اینی که تو امروز گرفتی از همه بهتر بود

ناگهان سوزش اشک را در چشم هایم احساس کردم

برایم معنای زیادی داشت

با حرارت زمزمه کردم

_خوبه.. خوشحالم …این چیزی بود که میخواستم بهت بدم …این چیزیه که برات می خوام …از موقعی که فهمیدم امروز روز تولدته همش در ترس و وحشت بودم چون که نمیدونستم باید برات چی بگیرم …که امروز رو برات خاص کنم… بنابراین خوشحالم که اینو بهت دادم

زمزمه کرد

_یا مسیح منو بکش . لعنت به من

نگاهش در چشم هایم با حرارتی داغ نفوذ کرد

همانطور زمزمه وار ادامه دادم

_عاشقتم نایت

لب هایم می لرزیدند… ادامه دادم

_و خبر خوب اینه که هنوز حتی روز تولدت هم شروع نشده.. می خوام برات صبحانه ی مخصوص روز تولد… ناهار و شام مخصوص تولد هم درست کنم… تمام اینها رو برنامه ریزی کردم …قبلا تمام وسایلش رو خریدم…. .. توی یخچال گذاشتم ….همچنین می خوام فردا یک کیک تولد خونگی هم برات درست کنم…. از اونجایی که یکشنبه است و تمام طول روز تو رو دارم… پس فردا کاملاً در اختیارتم…. هر طور که بخوای …هر جا که بخوای

انقدر مشغول صحبت کردن بودم که متوجه واکنش او نشدم …..تا وقتی که دست هایش میان موهایم فرو رفت و به شدت با لب هایش لب هایم را مکید

با صدای خش دار گفت

_ ببند انیا

_ خیلی خوب

به چشمهای سوزان و داغ او نگاه کردم

_حالا دیگه باید بخوابی چون قراره فردا صبحانه.. ناهار و شام مخصوص تولدی که میخوای برام درست کنی رو بخورم …همچنین می خوام به تمام روش های که حتی نمیتونی فکرشو کنی باهات باشم ….باید برای فردا اماده باشی

_باشه

_ دوستت دارم عزیزم

_من هم دوستت دارم عسلم

با قاطعیت در حالی که نگاهش در نگاه من قفل شده بود گفت

_ نه عاشقتم عزیزم

اوه خدا

اوه خدا

سعی کردم نفس عمیقی بکشم تا دوباره احساساتی نشده و گریه نکنم ….سپس دستم را روی سینه اش قرار دادم… ماهیچه های فوق العاده و مردانه اش را مقابل انگشت هایم احساس کردم …سپس انگشت هایم را روی فکش کشیدم… سپس زمزمه کردم

_ و من …هم …..دوست دارم….عسلم

سرش را پایین اورد و مرا بوسید… بوسه ای شیرین و طولانی

سپس دستش را بالا اورد و لامپ کنار تخت را خاموش کرد

سپس مرا محکم به خود چسباند… بازوهایش را اطرافم محکم کرد …. از روی رضایت خاطر اهی کشیدم و خودم را بیشتر به او نزدیک کردم

ارام تر شدم

پلک هایم سنگین شده بودند که به نرمی گفت

_ عزیزم ؟

_ بله

_اگه یه بار دیگه بدون اینکه یه مرد همراهت باشه بیرون بری… مهم نیست باکی یا کجا.. ترکه میگیری

اوه خدا

_ گرفتی چی گفتم؟

زمزمه کردم

_ گرفتم

_شوخی نمیکنم عزیزم

_ باشه نایت

سپس زمزمه کردم

_ شب بخیر عزیزم تولدت مبارک

_ دهنتو ببند و بخواب عزیزم

با دهان بسته خندیدم ……سپس حدود ۲ دقیقه بعد به خواب فرو رفتم

فصل ۱۵

روز افتابی اما مه داری بود

چمن های سبز روشن… حشره هایی که در هوا پرواز می کردند… برگهای شاخه های افتاده درخت های بید …همگی طوری به نظر می رسید گویی از پشت فیلتر لنز یک دوربین دیده می‌شدند

فنجان چینی ظریف را برداشتم و چایم را سر کشیدم

_هرگز توجه نمیکنی

سرم به سرعت بالا امد . روی میز… سرویس چای چینی به زیبایی چیده شده بود و روبروی من… ان طرف میز…. عمه ام نشسته بود

صورت پرچروک و استهزا امیزش به وسیله کلاه بزرگی که با گل های مریم تزیین شده بود پوشیده شده بود

پرسیدم

_چی ؟

با عصبانیت گفت

_ هرگز توجه نمیکنی انیا …به اطرافت نگاه کن …چه میبینی ؟

به اطراف نگاه کردم …سپس به او پاسخ دادم

_ زیبایی

_ اشغال انیا … اینا اشغالن… تو اشغالی…

به طرف جلو… از ان طرف میز خم شد… دستش را محکم روی میز کوباند و از بین دندانهای به هم فشرده شده گفت

_ اون اشغاله …

………………………………

از خواب پریدم . چشم هایم باز بودند و نفس عمیقی کشیدم . امیدوار بودم نایت را بیدار نکرده باشم …واقعاً از اینکه کابوس میدیدم متنفر بود . از انجایی که به او چسبیده بودم …سرم روی س*ینه او قرار داشت و بازوهایش اطراف من بودند…. این امید که او را بیدار نکرده باشم به سرعت به باد هوا رفت

می‌دانستم بیدار شده زیرا دستهایش اطرافم محکم تر شدند…. با صدایی عمیق.. خواب الود …خشن و جذاب گفت

_ انیا

زمزمه کردم

_حالم خوبه

_ چیزی نگو

سپس گفت

_از اینکه اون ح******* توی حیاط پشتی اش تا حد مرگ خونریزی کرد خوشحالم

اوه پسر

اتاق تاریک بود …میدانستم دیر وقت است… قبلا نایت از من خواسته بود تا راجع به کابوس هایم برای او تعریف کنم …فکر می‌کرد اگر اجازه دهم انها بیرون بیایند بالاخره مرا رها خواهند کرد

اما تا اینجا کارساز نبود

زمزمه کردم

_هنوز هوا تاریکه بیا دوباره بخوابیم

_دوباره ازت نمیپرسم

اهی کشیدم سپس به سرعت تمام جزئیات کابوس را تعریف کردم

با عصبانیت گفت

_ اون حرومز*اده عوضی حتی توی خواب هم تو رو دنبال میکنه

_من خوبم

چیزی نگفت اما مرا محکم به خود فشرد

_ عزیزم جدی میگم ..به این عادت دارم.. سالهاست که چنین خوابهایی میبینم

_ قراره کاری کنیم دیگه اونا رو نبینی

بالاخره سرم را بلند کردم و به صورتش که در سایه قرار داشت نگاه کردم

_ من به اونها عادت دارم عزیزم اما از اینکه باعث میشم تو از خواب بیدار بشی ناراحت میشم… شاید من باید یه جای____

نتوانستم جمله را به پایان برسانم

بازوهای نایت اطرافم بیش از اندازه محکم شدند و مرا روی خود کشید… صورتم درست مقابل صورتش بود

_ این جمله رو تموم نکن.. چنین اتفاقی نخواهد افتاد

زمزمه کردم

_ باشه

_ تو زیباترین چیزی هستی که به زندگی من اومدی . حرفمو به دقت گوش کن چون حقیقت داره.. از دوستات بپرس.. از کورت بپرس.. همه که کسایی که اطراف توان باور دارن تو تمیز ترین و زیبا ترین چیز دنیا هستی.. به اینا فکر کن و به اینا اجازه بده به رویاهات وارد بشن

خدایا… او واقعا شگفت انگیز بود

_ خیلی خوب عزیزم

میتوانستم از میان تاریکی نگاهش را روی خودم احساس کنم ….هنوز هم با صدای عصبانی زمزمه کرد

_ اون عمه ی اشغالت حتی توی خواب هم دست از سرت بر نمیداره

دستم از روی سینه اش پایینتر لغزید… روی ماهیچه های شکم اش کشیده شد

مچ دستم را گرفت و با صدای خشن گفت

_ دستت داره کجا میره ؟

به نرمی گفتم

_صدات خیلی جذابه.. خواب‌الود و خشن… می خوام بیشتر باهام حرف بزنی

کمی به من نگاه کرد سپس با صدایی بسیار عمیق تر و جذاب تر گفت

_ عزیزم بیا ددی رو ببوس

……………………………………….

در حالی که یک فنجان قهوه به دست داشتم از کنار قهوه ساز حرکت کردم

نایت را دیدم که به داخل اشپزخانه وارد شد.. به او لبخند زدم… یه گوشه ی لب هایش بالا رفت و چشمهایش به سرعت به لباسی که به تن داشتم افتاد.. تیشرت او را پوشیده بودم … میخواستم از کنار او رد بشوم که دستش جلو امد و اطراف شکمم حلقه شد.. مرا به طرف خود کشید… گردنم را بوسید و گفت

_ عزیزم تنبیه کردن دیوانه وار و ترسناک قطعاً هدیه تولد مورد علاقه منه

یک هفته و نیم از روز تولد او گذشته بود

زمزمه کردم

_ باحاله

لبخند زد و سپس سرش را پایین اورد و دوباره مرا بوسید

سپس مرا رها کرد و به طرف قهوه‌جوش حرکت کرد . همانطور که با ان شلوار جین حرکت می‌کرد از پشت او را دید زدم …وقتی ایستاد و قوری قهوه را گرفت از اشپزخانه بیرون رفتم…

به بالکن رفتم و روی یکی از صندلیهای فلزی او نشستم …تقریبا دو هفته دیگر مهمانی افتتاحیه سالنم برگزار می شد ..مالینا ان را برنامه ریزی می کرد …همچنین شرکت بازاریابی نایت تبلیغات ان را بر عهده داشت.. چند نفر را استخدام کرده بودم …همچنین چندین دستگاه جکوزی.. سونای بخار… دوش اختصاصی.. قسمت مخصوص ماساژ…و وسایل دیگری که همگی مربوط به ریلکس کردن می‌شد را به سالن اضافه کرده بودیم… در لحظه ای که وارد سالن می شدی احساس ارامش ان را دریافت می کردی و به خودت اجازه می‌دادی برای چند لحظه هم که شده از اضطراب ها دور شوی

نمی‌توانستم صبر کنم تا انجا را افتتاح کنیم

روز بعد از تولد نایت پدر و مادرش برای گفتن تبریک تولد با او تماس گرفتند… و او هم راجع به من…. در حالی که درست کنارش ایستاده بودم… با انها صحبت کرد

اگرچه صحبت کردن به سبک نایت بود و زیاد اهل رمانتیک بازی نبود اما در حالی که چشم هایش روی من بود به پدرش گفت

_ واقعا زیباست پدر. وقتی نگاش کنی باورت نمی شه چشمات درست می بینن . احساس می کنی داری خواب می بینی

با این حرف سر جایم ذوب شدم

به انها گفت باید به دیدن ما بیایند تا با من ملاقات داشته باشند….یا خیلی زود برای دیدن انها به هاوایی خواهیم رفت

وقتی تلفن را قطع کرد به من گفت

_ مامان سلام رسوند و گفت چشم به راه ملاقات با توئه

جلوی خودم رو از اینکه با صدای بلند بخندم…. برقصم.. و فریاد بکشم گرفتم و در عوض نیشخند زدم و او را بوسیدم

سپس او مرا بوسید

زندگی خوب بود…. حتی اگر هرگز انتظار نداشتم که تا این اندازه خوب باشد

و نایت همه اینها را به من داده بود

نایت در حالی که فنجان قهوه اش را به دست گرفته بود بیرون امد و کاری که هر روز صبح انجام میداد را انجام داد…روی یک صندلی نشست و صندلی مرا به خودش نزدیک کرد تا بتواند دستش را پشت صندلی من قرار دهد…. بعد از ان که برای مدتی به منظره روبرو خیره شد گفت

_تصمیم گرفتم برای هدیه تولد چی می خوام

_ نایت تولدت حدود یک هفته پیش تموم شد

سرش را چرخاند و ان چشم های ویبره کننده ابی به من خیره شدند…

_ اونقدر بهم خوش گذشت که می خوام تمام ماه رو جشن بگیرم

لبخندم را پشت فنجان قهوه پنهان کردم و اخم مصنوعی تحویل او دادم

_برای تولدت چی میخوای ؟

_ تو به اینجا بیایی و با من زندگی کنی

قهوه در گلویم گیر کرد

در حالی که ابرو هایش به یکدیگر گره خورده بودند به طرف من خم شد و گفت

_ حالت خوبه عزیزم ؟

به سختی اب دهانم را قورت دادم و با صدای خفه شده ای گفتم

_بله …تو میخوای من به اینجا نقل مکان کنم ؟

به من خیره شد سپس گفت

_ عزیزم به مدت سه ماهه هر شب باس*نت توی تخت خواب من بوده ..همچنین تمام لباس هات توی کمد اینجاست

تمام صحبت‌هایش حقیقت داشت

پرسیدم

_ اجاره اینجا چقده ؟

_هیچی اینو در نظر داشته باش که من صاحب اینجام

_خیلی خوب برای رهن محلی مثل اینجا چقدر باید بپردازی؟

پرسید

_ چرا ؟

_چون اگه قرار باشه به اینجا بیام باید بدونم چقدر هزینه باید کنار بزارم

به سرعت سرش عقب رفت و به انتهای بالکن بالای سرمان خیره شد

سپس زیر لب گفت

_ یا مسیح منو بکش لعنت لعنت لعنت لعنت

با عصبانیت گفتم

_ نایت

نگاهش به طرف من امد

_قرار نیست هیچ پول لعنتی بدی

دهانم را باز کردم اما به سرعت دستش به طرف من امد و صورتم را میان دستهایش گرفت… انگشت شستش را روی لبهایم فشار داد … میتوانستم ببینم چشم هایش تا سرحد مرگ جدی است

_ این موضوع قابل بحث نیست ..باید از اون پیروی کنی.. همچنین تمامی چیز هایی که از حراجی گرفتی و یا کسی بهت داده رو دور میندازی مگر اینکه برات معنای خاصی داشته باشه .. وسایل ضروری ات رو جمع می کنی و میای اینجا… میگیری چی میگم ؟

دستش را عقب بکشید …

با عصبانیت ادامه دادم

_ همه وسایلم رو از حراجی گرفتم بنابراین فقط یه جعبه بیشتر نمیتونم وسیله جمع کنم تا به این جا بیارم ..چون همه چیزهایی که خریدم یا از حراجی دست دوم بوده یا کسی بهم داده

به سرعت پاسخ داد

_ خوبه… فقط حدود یک ساعت طول میکشه تا به اینجا نقل مکان کنی.. امروز این کار می‌کنی

حالا نوبت من بود که به انتهای بالکن بالای سر نگاه کنم و

_ خواهش می کنم خدایا کار منو بساز

دستور داد

_انیا چشات رو من باشه

با کج خلقی به او نگاه کردم اما ان را نادیده گرفت…

_از من پیروی می‌کنی

این کار را نکردم

گفتم

_نمیتونم به اینجا نقل مکان کنم حتی اون مقدار کم چیزایی که دارم همه دخترونه ان و با دکوراسیون خونه تو جور نمیشه

_عزیزم من توی یه موزه زندگی می‌کنم ..خواهش می کنم خدا ….یکم هویت بهش تزریق کن

چند بار پلک زدم

_ البته نه با رنگ صورتی و گل

به او خیره شدم …فقط پرسیدم

_چیز دیگه ای هست نایت ؟

به من خیره شد پاسخ داد

_ تا جایی که دست منه میتونی همه ی اونها رو دور بیندازی ..تنها چیزی که اهمیت میدم برای همیشه پیش من باشه تویی

پاسخ واقعا خوبی بود

اما با این حال……

به طرف دیگری نگاه کردم و زمزمه کردم

_حالا هرچی

قهوه ام را سر کشیدم

شنیدم که میگفت

_وسایل تو به این جا میاری انیا

_باشه نایت

زمزمه کرد

_ یا مسیح لعنت لعنت

با خونسردی تمام قهوه ام را سر کشیدم….. اما از درون داشتم می رقصیدم و با خوشحالی فریاد می کشیدم

به طرف کوهستان گفتم

_ احساس می کنم باید یه شب با ساندرین برم بیرون

_این کارو رو می کنی و من با تسمه به حسابت میرسم

پاهایم لرزیدند

به من خیره شد….. سپس به طرف کوهستان چرخید و زیر لب گفت

_ لعنت من یه هیولای لعنتی ساختم

احساس کردم چشم هایم از حدقه بیرون زدند

سپس با صدای بلند شروع به خندیدن کردم

پاشنه باریک کفش های پاشنه بلند باحالم …همانطور که از اپارتمان عبور میکردم روی زمین صدا می دادند… با خودم لبخند زدم

از یک گوشه چرخیدم و به اتاق پذیرایی وارد شدم …نایت را بیرون بالکن در حالیکه به نرده ها تکیه داده بود با یک دستش قهوه را گرفته بود و با یک دسته دیگر اش سیگار می کشید دیدم

می دانستم وقتی مشغول دوش گرفتن بودم تا با روز روبه‌رو شوم او هم قهوه اش را دوباره پر کرده بود.. این چیزی بود که راجع به او از ان خوشم می امد.. در حضور خودش راحت بود

وقت ازاد کمی داشت و به محض اینکه وقت ازاد به دست می اورد ان را با من می گذراند و در لحظاتی مانند این… نیازی نداشت انها را با کتاب یا تلویزیون پر کند…. تنها موسیقی.. قهوه ..یا شاید ود*کا …سیگار و خودش

مانند هر چیز دیگری راجع به نایت… فکر می‌کردم این عادت او بسیار جذاب است

گردنش چرخید و چشم هایش به طرف من امد . در حالی که نگاهش روی من بود دیدم سیگارش را داخل زیر سیگاری خاموش کرد…. به او نزدیک شدم… یک دستش را برای من باز کرد تا به اغوشش بروم…. لب هایم را روی لب هایش کشیدم… کمی عقب کشیدم و به نرمی پرسیدم

_ باید برم و به سالن سر بزنم

زمزمه کرد

_درسته

_میتونم ازت بخوام وقتی من اینجا نیستم به یه چیزی فکر کنی ؟

_ هر چیزی

_ به چیزی فکر کن که من بتونم توی خونمون در اون مشارکت داشته باشم.. میدونم که میخوای مواظب من باشی اما من هم باید این کارو برات بکنم.. مثلاً خرید مواد غذایی ..کمک در کار های خونه…. یه چیزی… نیاز دارم یه کاری برات انجام بدم

چشم هایش به طرف به لبهایم کشیده شد و زمزمه کرد

_ خونه مون

انگشت هایم را روی گردنش کشیدم و زمزمه کردم

_عزیزم

چشمهایش به طرف چشمهایم بالا امد.. به ارامی به من گفت

_ امشب راجع بهش صحبت می کنیم

مرد من عاشقم بود و هر چیزی به من میداد

به او لبخند زدم و پاسخ دادم

_باشه

چشم هایش دوباره به طرف لبهایم امد

_قبل از اینکه بری بازم می خوام اون لبها رو تصاحب کنم

انگشتهایش میان موهایم فرو رفت و اجازه دادم هر چقدر که دوست دارد لب هایم را تصاحب کند…..

سپس در حالی که از روی شانه ی یک بار دیگر به او لبخند میزدم از خانه بیرون امدم

………………………………………….

همانطور که از طبقه بالای سالن پایین می امدم گفتم

_ بعدا میبینمت

یکی از کارگرانی که داشت کارهای سونا را به پایان می رساند گفت

_ بعدا

نیشخند زدم و از راهرو چوبی تیره رنگ پایین رفتم… دیگر چیزی به بازگشایی نمانده بود.. بنا به پیشنهاد مالینا تعدادی گل و گیاه در انجا قرار داده بودیم ..باعث شده بود فضای پاکیزه.. غنی.. گرم و گران قیمتی به خود بگیرد

از پلکان پایین رفتم و به مساحت بزرگ ان خیره شدم.. تمامی وسایل چیده شده بود و همه چیز اماده بو..د پیش خودم زمزمه کردم

_فوق العاده است

به طرف میز پذیرش که از چوب تیره رنگی تشکیل شده بود حرکت کردم… پشت ان رفتم ..سیستم کامپیوتری و اینترنت از قبل متصل شده بود …

سپس احساس کردم رعشه ای از گردنم بالا امد…. از ان نوع رعشه ها که نایت به من میداد نبود…. سرم بالا امد و چشم هایم به طرف پنجره بزرگ شیشه ای جلوی سالن که به خیابان منتهی می‌شد حرکت کرد

به سرعت نفسم را حبس کردم

نیک داشت از خیابان پایین می امد… از بالای شانه به چیزی نگاه میکرد… به من نگاه نمی کرد اما نگاهش به طرف سالن من بود

از ان خوشم نمی امد

میدانستم برای دلیلی انجاست

کیفم را از روی شانه پایین اوردم تا تلفن همراهم را بیرون بیاورم که در سالن باز شد …صاف ایستادم و چشمهایم به طرف در حرکت کرد… مردی با هیکلی ضخیم که تنها یک یا دو اینچ از من بلندتر بود ..با موی کم پشت.. پوستی برنزه عمیق… با چانه ای پر مو در حالی که نگاهش روی من بود به طرف من حرکت می کرد

از نگاه درون چشم هایش خوشم نمی‌امد… به هیچ عنوان

نگاهش هرزه بود

به او گفتم

_ متاسفم هنوز سالن رو افتتاح نکردیم

بدون انکه حتی یک قدم را جا بیاندازد و یا بایستد گفت

_ انیا گاگ ؟

در حالی که به او خیره شده بودم کیفم را باز کردم… دستم را داخل ان کردم تا تلفن را بیرون بیاورم

پرسیدم

_ می تونم کمکتون کنم ؟

_من درک نیر هستم

_ چه کاری میتونم براتون انجام بدم اقای نیر ؟

چهار قدم ان طرف تر میز ایستاد

_ من شریک سابقه نایت هستم

چه سوپرایزی ….و از نوع خوب ان نبود

سعی کردم خودم را خونسرد نگه دارم …حتی پلک هم نزدم

_ بله ؟

مرا بررسی کرد… با حالتی هشدار امیز به او اطلاع دادم

_دو کارگر طبقه بالا مشغول به کار هستند اقای نیر

زمزمه کرد

_ تعجبی نداره

هنوز هم داشت خیره به من نگاه میکرد

گفتم

_اقای نیر… کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.. دوست دارید به من بگید چرا اینجا هستید ؟

بیشتر روی من متمرکز شد و پاسخ داد

_ اگه ده سال پیش ازم می پرسیدی می گفتم تو دقیقا چیزی هستی که اون میخواد… اما نمی گفتم چیزی هستی که به دست بیاره

همان‌طور صاف ایستادم …نگاهم روی او خیره مانده بود… انگشت هایم دور تلفن قفل شدند

چیزی نگفتم

_ با این حال اون مرد مثل یه مغناطیس برای زنها بود.. همیشه خودشون رو به پاش می انداختن..

_حدس میزنم دارید راجع به نایت صحبت میکنید و از اونجایی که من شما رو نمی شناسم ترجیح میدم راجع به اون با شما بحث نکنم

مرا ندیده گرفت

_اون موقع می‌خواستند اوون وارد دنیای سرمایه کنن … اوقات طلایی بود و اون طوری که اون به نظر می رسید نیاز نبود برای یه چیزی بجنگه …بیشتر اوقات سرمایه‌گذار ها حاضر بودن هر کاری بکنند که لوگوی کمپانی اون ها روی ماشین اون باشه… روی کت و شلواری که میپوشه …چهره اون توی مجلات تبلیغاتی اونها باشه

_اقای نیر __

_اروم زندگی کن

وقتی کلمات نایت را بر زبان اورد دهانم را بستم

_ همون لحظه که اوضاع برای اون داشت بالا می گرفت … به خاطر قیافه ای که داشت …و این حقیقت که همیشه تک تک مسابقات های لعنتی رو برنده بود.. بطور لعنتی نترس بود.. به طور لعنتی دیوانه بود…. با من وارد بیزینس شد

_به نظر میرسه شما مصمم هستید تا چیزی که میخوای رو بگید اما اگه لطف کنید و سریعتر سر اصل مطلب برید بهتره.. همونطور که قبلا هم بهتون گفتم کارهای زیادی برای انجام دادن دارم

به نرمی گفت

_ همه چیز رو از من گرفت

ان رعشه ی ناراحت کننده را دوباره در گردنم احساس کردم

_به کاستاریکا رفتم در حالی که یه مرد دیگه منو مثل یک احمق جلوه داده بود….حتی یک دلار هم به من نداد بلکه همه اونها را از من کشید بیرون… همه چیزو ازم دزدید ..کلوپ …دختر ها …

پاهایم روی زمین قفل شد و می بایست صورتم تغییر کرده باشد زیرا به شیوه ای که اصلا دوست نداشتم لبخند زد

هنوز در حالیکه به نرمی صحبت می‌کرد گفت

_ اوه اره. نیک حدسشو میزد

اوه خدا

نیک

حالا که ساندرین عاقل شده بود نوبت نیک بود که مرا به کشتن دهد

با عصبانیت گفتم

_نیک هیچی نمیدونه

_ نیک میدونه که نایت توی کار فروش دختره

نفس کشیدن را متوقف کردم …با لحنی مشتاقانه ادامه داد

_ اره .. نمیدونستی دختر خوب… فقط با نگاه کردن بهت میتونم ببینم که دختر شیرین و خوبی هستی… به هیچ عنوان نمیدونستی که مردت توی تجارت سک*سه

اوه خدای من… نمی توانستم حرکت کنم ….اگر چه می خواستم فرار کنم … اما نمی‌توانستم تکان بخورم

هنوز کارش تموم نشده بود

_کلوب من رو ازم گرفت

به طرف جلو خم شد… برای چند ثانیه در خاطرات گم شد… سپس از لابلای دندان های به هم فشرده گفت

_ اسطبل دخترای من رو ازم گرفت

دوباره خودش را عقب کشید و خود را جمع و جور کرد… نگاهش روی من قفل شده بود

_ نمیدونم …هیچ ایده ای ندارم ذهن اون مرد به چه شیوه ای کار میکنه اما فکر می کنم موقعی که باهام شریک شد میدونست یه روزی قراره همه چیز رو از من بدزده… همیشه درگیر دخترا بود… تو زن اونی.. یه دختر باکلاس ..شیرین..و خوب… چیزی که همیشه فکر میکردم اون میخواد… اما با توجه به اینکه نمیدونستم اون پسر کیه از کجا امده و چه کوفتی خواهد شد فکر نمیکردم هرگز بهش برسه… باید بدونی… وقتی که به قیافت نگاه می کنم میدونم که میتونی هر مردی رو داشته باشی و این حقیقت ضربه ی سختی بهت زده ….مجبور نیستی با مردی باشی که دختر میفروشه

به نرمی گفتم

_ اگه در نظر شما اشکالی نداره دوست دارم همین حالا اینجا رو ترک کنید

اره شرط میبندم همینو می خوای.. اما یه چیز دیگه هست که باید بگم

دهانم را باز کردم اما به سرعت به طرف میز حرکت کرد … یک قدم به عقب برداشتم و تلفن را محکم در دست گرفتم …دست هایش را روی میز قرار داده و به صحبت کردن ادامه داد

_ شاید بتونی با این کنار بیای اما می خوام یه چیز دیگه بهت بگم… اون فقط توی اون کلوپ دختر نمیفروشه بلکه توی کار مواد مخدر هم هست.. تو با یه ادم کثیف به تختخواب میبری انیا گاگ… نایت سابرین همیشه اینطور بوده و همیشه هم همینطور خواهد موند و اگه تو کنارش باشی….. تو هم مثل اون کثیف میشی

با ان حرف چرخید و از سالن بیرون رفت

برای مدت طولانی به در خیره شدم ….ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود…. نمی‌توانستم نفس بکشم

سرم را چرخاندم و به پنجره نگاه کردم…. جایی که برای اخرین بار نیک را دیده بودم

هنوز هم انجا بود… در حالی که به پنجره نگاه میکرد و چشمهایش روی من بود بیرون ایستاده بود

لبخند میزد

تمام اینها را او برنامه ریزی کرده بود….. او برای برادر خودش این را برنامه‌ریزی کرده بود…… برای من

ان حرام *زاده ی اشغال

سرم را چرخاندم و تا جایی که می توانستم به ارامی به طرف یکی دیگر از اتاق ها حرکت کردم… دور از چشم نیک سابرین

نفس عمیق کشیدم …صدای ویویکا را در سرم شنیدم که میگفت

” وقتی رازش برات برملا شد باز هم محکم بچسب ”

خیلی خوب

باشه

سپس صدای نایت در سرم بود

“ممکنه از منابع مختلف چیزهای بدی راجع به من بشنوی.. قبل از اینکه واکنش نشون بدی با من صحبت می کنی… من یا اون رو تایید می کنم یا نه…صادقانه با هات صحبت می کنم و برات توضیح میدم… قبل از اینکه منو ترک کنی اول باید با من صحبت کنی لعنتی ”

خیلی خوب

باشه

باشه

تلفن را برداشتم و شماره نایت را گرفتم

با زنگ دوم پاسخ داد

_ عزیزم

با صدای زمزمه وار و به سرعت گفتم

_درک نیر همین حالا اینجا رو ترک کرد و چیز هایی راجع به تو به من گفت

سکوت ……

سکوت مطلق و کامل

سکوتی ترسناک و سرگردان

سپس به نرمی پاسخ داد

_من توی کلوپم همین حالا بیا پیش من عزیزم

_باشه

_همین حالا انیا عزیزم

_باشه

تلفن را قطع کردم… به سرعت از پله‌ها بالا رفتم

_ من دارم میرم پسرا

_بعدا انیا

_بعدا

چرخیدم و به سرعت به طرف میز حرکت کردم… تلفن را داخل کیفم قرار دادم… ان را روی شانه ام انداختم و به سرعت از انجا بیرون زدم

قبلا در طول روز هم یکی دوبار به اسلید امده بودم و هر بار احساس عجیبی داشت…. ان موقع متوجه نشدم

در را باز کردم و به محوطه داخلی بزرگ و خنک وارد شدم ..حالا که پر از جمعیت نبود و خبر ی از نورهای کور کننده و موسیقی کر کننده نبود عجیب و غریب و ترسناک به نظر می رسید

تقریبا به سرعت نایت را دیدم که با قدم‌هایی سریع به طرف من حرکت می‌کند…. به طرف او رفتم

وقتی به یکدیگر رسیدیم چیزی نگفت… دستم را گرفت… مسیرش را عوض کرد و به حرکت کردن ادامه داد ….به سرعت او را دنبال کردم… وقتی از پله های دفترش بالا می رفتیم قلبم تقریباً در گلویم بود…. معده ام زیرورو و منقبض شده بود

ناگهان ایستاد… چرخید …مرا میان بازوهای خود گرفت…. متعجب شدم ….نمی دانستم ایا بی صبرانه می خواست سریعتر به دفتر او برسیم یا اینکه می خواست نزدیکش باشم

چیزی نپرسیدم…. اما قبل از ان که دست هایم را دور شانه هایش حلقه کنم کمی مردد بودم

نایت متوجه همه چیز می شد………. بنابراین متوجه تردیدم شد

وقتی به بالای پله ها رسیدیم با پا در را باز کرد ..مرا به داخل دفتر برد….. در را بست و به ارامی مرا روی پاهایم قرارداد

به سرعت سه قدم از او دور شدم

قلبم فشرده شد

زیرا به من اجازه دور شدن داد

زمزمه کردم

_ تو دختر می فروشی ؟

چشم هایش را به ارامی بست

احساس کردم اشک پشت پلک هایم جمع شده

_نایت

چشمهایش را باز کرد به سرعت پاسخ داد

_ 57 تا دختر اینجا هست

اوه خدایا

خدایا

هنوز هم با صدایی زمزمه وار گفتم

_و مواد مخدر ؟

چیزی راه گلویم را بسته بود و صدایم شکسته بیرون امد

سرش به سرعت بالا امد

گفت

_چی ؟

خونسردی ام را از دست دادم و فریاد کشیدم

_ مواد مخدر می فروشی ؟

او هم با عصبانیت فریاد کشید

_ لعنت نه

به سنگینی نفس میکشیدم …نایت مرا تماشا می کرد که به سختی نفس میکشم …سپس سرم را چرخاندم و به بیرون پنجره نگاه کردم… شنیدم که میگفت

_ یه روز به خونه اومد و خونریزی داشت . همیشه اتفاق نمی‌افتاد

همانطور که ادامه میداد می‌دانستم راجع به مادرش صحبت می کند

_صورتش حسابی درب و داغون شده بود . لبهاش ورم کرده و زخمی بودن . چشماش اینقدر ورم کرده بود که بسته شده بودند . من اون رو تمیز کردم ….اون موقع شش سالم بود

اوه

خدای

من

بدنم حرکت نمی‌کرد

_ مشتری هاش اون بلا رو سرش اورده بودن… اما نه تنها مشتری ها….بلکه مردش هم این کارو می کرد . کسی که دلالی اونو می کرد.. وقتی عصبانی می‌شد عصبانیتش صورت زشتی به خودش میگیرفت … وقتی ۴ سالم بود همیشه اونو اذیت می کرد.. به خونه می‌اومد و یادش میرفت در اتاق من رو قفل کنه . وقتی به اتاق اونها می رفتم تا جلوی اونو بگیرم تا بهش تجاوز نکنه …. یاد گرفت که باید در اتاق من و اتاق مادرم رو قفل کنه . بنابراین سعی کردم یاد بگیرم قفل در رو باز کنم ….تا بتونم از اون محافظت کنم ….تا نزارم بهش تجاوز کنه… وقتی ۴ سالم بود یاد گرفتم قفل درها رو باز کنم

سراسر وجودم بی حس شده بود…. احساس دردی که در قلب داشتم مشقت بار بود

_ نایت___

_ بهت گفتم زندگی اشغالی داشتم انیا ..زندگی اون بدتر بود.. مردی که باهاش بود بدترین انسان روی زمین بود ..اونو مدام می زد.. بهش کراک می داد… و بعدا فهمیدم که این چیزیه که به همه دختر هایی که باهاشون رابطه داره میده …وقتی حسابی از اونها استفاده می‌کرد و اونها رو موادی می‌کرد به خیابان می فرستاد شون تا براش کار کنن … مشتری ها هم فهمیدن و می دونستن وقتی دنبال رابطه خشن هستن باید کجا بیان

نایت ادامه داد

_ من هیچ کنترلی روی این اوضاع نداشتم… اولین خاطرم توی این زندگی لعنتی اینه که به اتاق خواب مادرم رفتم و دیدم که از هر روزنه ی بدنش خون بیرون میاد ..چشمش که به شدت زخمی و ورم کرده شده بود به طرف من چرخید… از بین درد خودش رو مجبور کرد به من لبخند بزنه…. لبخندی احمقانه ..و امیدوار بود بتونه با لبخند منو گول بزنه …درحالی که نمیتونست به جز حرکت لبهاش یه ماهیچه از بدنش رو حرکت بده زمزمه کرد” شیرینم” بعد از اون….. مدام اونو در این حالت پیدا می‌کردم .. تمیزش کردم اونقدر اوضاعش اشفته و خراب بود که وقتی شش سالم بود بهم اجازه میداد ازش مراقبت کنم

احساس درد و رنجی که برای او احساس میکردم را قورت دادم ….مانند این بود که چیزی راه گلویم را بسته

_ من یه بچه ی لعنتی بودم که هیچ کنترلی روی اوضاع اطرافم نداشتم… تنها کاری که می تونستم انجام بدم رو انجام دادم و این تنها کاری بود که می تونستم براش بکنم.. اون با من خوب بود انیا ..عاشقم بود.. نه فقط برای اینکه ازش محافظت می کردم بلکه به این دلیل که پسرش بودم …. همیشه بهم میگفت تنها کار خوبی که انجام داده این بوده که منو به دنیا اورده …همیشه فکر میکرد خورشید با من طلوع و با من غروب میکنه و هنوز هم همین احساسرو داره … اگرچه بعد از وارد شدن کارل به زندگی ما.. تمام تلاشش رو کرد که زندگی رو برامون بهتر کنه اما هنوزم میتونم اونا رو به خاطر بیارم …هرگز نمی تونم اون احساسی که هیچ کنترلی روی زندگیم نداشتم رو فراموش کنم ..پس به مردی تبدیل شدم که دیگه هرگز مجبور نبود چنین مزخرفاتی رو تحمل کنه

زمزمه کردم

_باشه عزیزم

اما نایت به توضیح دادن ادامه داد

_ نیر یه عوضیه.. و بله من اصطبل اونو ازش گرفتم و هنوز هم اونو دارم و خیال دارم اونو نگه دارم انیا

به طرف قفسه ای که روی دیوار بود حرکت کرد …دستش را روی مجسمه ی زنی که روی ان بود کشید

_ اون یه دختر داشت که تو کار مواد بود…اون اینو برام درست کرد …شگفت انگیزه که از یه تیکه چوب چی درست کرده… یک هنرمند به تمام معنا بود… یک فاح*شه.. یک موادی.. اون مال نیر بود.. اون منو با نیر اشنا کرد… نیر فکر می‌کرد من یکی از اون ادمام که هیچ عقلی توی سرم نیست و تمام عشقم توی زندگیم سرعته… فکر میکرد میتونه منو بازی بده… اون دختر بر اثر مصرف زیاد مواد مخدر اوردوز کرد ….تمام اون استعداد از بین رفت…

دوباره انگشتش را روی مجسمه کشاند

_ ناپدید شد… زیبایی که میتونست به دنیا بده از دست رفت… بهش اجازه دادم فکر کنه میتونه منو بازی بده.. این کارو کردم تا بتونم از دختر ها محافظت کنم ..اون مثل مرد مادرم نبود اما از کسی هم محافظت نمی کرد… فقط عاشق رابطه با دخترها بود.. از اونا استفاده میکرد تا ثروتمند بشه… استفاده می کرد تا نیازهاش رو برطرف کنه.. دخترها رو مجبور می کرد تا به اون خدمت کنن.. یکی ..دو تا ..بیستا.. شوخی نمیکنم عاشق این بود که ۲۰ تا فاح*شه از سر تا پاش بالا برن… مجبورشون میکرد به بدنشون روغن بزنن و توی تختخوابش وول بخورن … بنابراین می‌تونست اونها رو نگاه کنه و ترتیب خودش رو بده … همچنین بهشون مواد می داد.. بعضی مواقع اونها رو می زد یا بعضی موقع ها پرتشون و میکرد بیرون …بیشتر وقتم رو صرف این می‌کردم که بلایی که سر مادرم اومد سر اون دخترا نیاد… و این اون رو عصبانی می کرد . دوست نداشت من که چهره کلوب بودم از فاح*شه ها محافظت کنم .. با هم وبحث کردیم.. من به سرعت مهره هام رو چیدم ..حرکت کردم و اونو بیرون انداختم… دوباره اینجا رو ساختم ..دخترهایی که مواد مصرف می‌کردن رو مجبور کردم ترک کنن…اونایی که نمی خواستن توی این دنیا باشن رو بهشون اجازه دادم زندگی تازه ای داشته باشن.. چهل دختر داشت ..الان من بیشتر دارم …چون اونا پیشم میان.. من از اونا محافظت می کنم …فقط مشتری هایی که می خوان رو انتخاب میکنن …راشان و کاتلین اونا رو سازماندهی می کنن . اون دخترا فقط کارایی رو که میخوان انجام میدن و اگر مردها سعی کنن اونها رو مجبور به کار دیگه ای کنن مطمئن می شیم که متوجه بشن هرگز چنین اجازه ای به اونها داده نخواهد شد ….و این پیغام رو خیلی واضح و صریح به اونها انتقال میدیم …این شهرت ماست …من چنین شهرتی رو ساختم تا دخترها در امنیت باشن و اتفاقات بدی براشون نمیفته

زمزمه کردم

_راشان ؟

_ بله و اگر راجع به دوستت ناراحتی …نباش.. چون خودش میدونه..راشان میدونست که من از توجه خوشم نمیاد بنابراین از من پرسید که میتونه به ویویکا راجع به این قضیه بگه یا نه و دوست تو… ویویکا …دختر احمقی نیست بنابراین قبول کردم و اون بهش گفت…. به مرور زمان با این نظریه کنار اومد هر دوی اونها به خوبی همدیگر رو درک می‌کنن

_ به من چیزی نگفت

_ اگه ویویکا به تو یا کس دیگه ای چیزی می‌گفت برای راشان گرون تموم می شد …من هرگز چنین اجازه بهش نمی دادم

احساس کردم لرزشی از بدنم عبور کرد

پرسیدم

_پس میخواستی اینو از من پنهان کنی ؟

_ لعنت اره

با صدایی بلند و سخت گفتم

_چرا ؟

_یا مسیح انیا… به خاطر شخصیتی که داری… به خاطر نگاهی که الان توی چشماته و داری به من نگاه می کنی …بهت گفتم کارل زندگی رو برای من با مادرم خوب کرد اما من عاشق مسابقات اتومبیلرانی بودم و نمیتونی باور کنی چه زنایی توی مسابقات اتومبیل رانی خودشون رو به پات میندازن… اگه بین اونها دختر شیرینی پیدا می کردم و میخواستم که باهاش رابطه بیشتری داشته باشم …. اگه کوچکترین چیزی راجع به خودم بهشون می گفتم اون شیرینی به تلخی تبدیل می‌شد… اما هیچ کدوم از اونها انیا ….هیچ کدومشون… شیرینی تو رو نداشتن… هرگز تو ی زندگیم انتظار نداشتم شیرینی از جنس تو رو تجربه کنم … پس اره… لعنت اره … میخواستم اینو از تو مخفی نگه دارم تا تضمین کنم رابطمون همیشه شیرین باقی می مونه

_ فکر میکردم چیزی رو از من پنهان نمی کنی

_من به تو هرگز دروغ نگفتم …هرگز خودم رو اونطوری که نیستم نشون ندادم …فقط این رو باهات در میون نگذاشتم

_ فرقی نمیکنه

_ این احساسیه که تو داری و من نمیتونم کاری راجع بهش انجام بدم

نگاهش را گرفتم……… سپس زمزمه کردم

_اون گفت توی کلوپ مواد مخدر معامله می کنی

_ خوب اون لعنتی دروغ گفته… اگرچه روسی ها توی این منطقه نفوذ دارن.. ممکنه بدون توجه به پسرهای من کارهایی انجام بدن اما پسرهای من همیشه چشم و گوش شون بازه که هرگز چنین کثیف کاری هایی این جا انجام نشه… ۴ سال پیش ۵ بچه که مواد مصرف کرده بودن اینجا پنهان شدن.. پلیس اونا رو تعقیب کرد و دستگیرشون کرد.. بعدا متوجه شدیم که یکی از اون ها توی کلوپ ما به صورت مخفیانه معامله می کرده… من به چنین توجهی نیاز ندارم و همچنین از اینکه ادما به خاطر موادی که توی کلوپ من معامله میشه جونشون رو از دست بدن هیچ خوشم نمیاد ….من از دخترها در برابر چنین چیزهایی محافظت می کنم …من به این نقطه رسیدم که این طور اوضاعی رو کنترل کنم ..مخصوصا بعد از اینکه تمام بچگیم با دیدن مادرم که چنین اشغالایی مصرف می‌کرد سپری شد…. به هیچ عنوان نمی تونم این طور صحنه‌هایی رو دوباره نزدیکم تحمل کنم

خیلی خوب خیلی خوب

محتاطانه پرسیدم

_ دخترا میان پیشت ؟

_ اره . چه باور کنی یا نه.. اما بعضیا دوست دارن وارد چنین راهی بشن و خیلی از زنها تو این موقعیت قرار می گیرن چون که به پول نیاز دارن… و من یک انسان خیر نیستم …زندگی اونها رو به چنین گودالهایی میکشونه …من به اونها حفاظت… سلامت و مدیریت پیشنهاد می کنم… زن هایی که توی خیابان اند توی دردسر بدی هستن مگه اینکه یه نفر از اونها حمایت کنه …که در عوضش از اونها انتظار چیز دیگه ای نداشته باشه… که چیز کمیابیه

زمزمه کردم

_ پس تو از اونها انتظار چیز دیگه ای نداری ؟

چهره اش سخت شد ….اتاق پر از ان گرمای ویبره کننده شد…. دوباره به سرعت زمزمه کردم

_ ازشون سوئ استفاده نمیکنی

_ من یا هیچ کدوم از پسرهام از کسی سوء استفاده نمی‌کنیم . اگه کسی بخواد با یکی از دخترها باشه باید پولش رو بپردازه . اونها مجانی برای کسی کار نمیکنن …..و من هرگز با هیچ کدوم از اونها نخوابیدم …حتی با یک نفر …اونا قبلاً از این کارا برای نیر انجام می دادن اما برای من نه و همچنین اجازه نمیدم خودشون رو ارزون بفروشن . همچنین اجازه نمیدم کسی با اونا با خشونت رفتار کنه یا در این راه مریض بشن یا سر به نیست بشن.. اولین روزی که باهم قرار داشتیم عزیزم… اولین روزی که با من گذروندی… یه دختر پیش من اومد که برای این تجارت لعنتی بیش از اندازه شیرین و ضعیف بود.. یکی از مشتری ها با خشونت باهاش رفتار کرد.. دفعه اول اونو گزارش نداد ..دفعه دوم با راشان تماس گرفت و اون هم به من گفت.. من با اون مشتری ملاقات کردم و دیگه جزو لیست مشتری های ما نیست… بعد از این که استخوان های صورت و دستش شکسته شد دیگه هرگز فکر ازار رسوندن به یه زن بی دفاع به سرش نمیزنه

به چشم هایش خیره شدم ….سپس به ارامی‌ پرسیدم

_ نیک برات چه کار میکنه ؟

_ قرار بود چشم و گوش من توی کلوپ باشه . مواظبه که هیچ کدوم از فروشنده های روسی اینجا معامله انجام ندن . اگه حرکت مشکوکی توی کلوپ ببینه اونو به من گزارش بده.. همچنین مواظب کارکنان اینجا بود…تو میدونی که با اون مشکلاتی دارم اما چیزی که نمیدونی اینه که بخاطر اینکه توی بخش وی ای پی خودش نشسته بود نوشیدنی گرون قیمت مجانی میخورد و نقش مرد گنده رو بازی میکرد بهش پول می پرداختم …اما قبلا هم برای من دردسر درست میکرد عزیزم …دردسرهایی که با تو برای من به وجود اورده اولین اونها نیست… همچنین اوایل مشتری پروپاقرص روسی ها بود… انواع مواد رو مصرف می کرد… به محض اینکه فهمیدم.. اونو از اون موقعیت بیرون کشیدم و حساب روسی ها رو رسوندم… نیاز نداشتم برادر لعنتی ام با چنین چیزایی دست و پنجه نرم کنه . همچنین… چنین صحنه هایی رو توی خونم نمی خواستم.. باهاش صحبت کردم اما به من گوش نداد …بهش گفتم جای عیاشی های اون توی خونه من نیست اما گوش نداد… وقتی برای تو دردسر درست کرد دیگه کارم باهاش تموم شد

_ پدر و مادرت میدونن که نیک___ ؟

میان حرفم پرید

_ از اونها در برابر کارها ی گند کاری هایی که نیک انجام میده محافظت می کنم اما به جز اون از همه چیز اطلاع دارن .. انیا اونا میدونن که من از دخترا محافظت می کنم …همچنین میدونن که تجارت اصلی من توی این کلوپ نیست و مراکز دیگه ای دارم تا بتونم زندگی خوب اونها رو توی هاوایی تامین کنم ….شاید فکر کنی زندگی من و اون ها ناپاکه اما اینطور نیست.. اونا به من افتخار می کنن… به چیزی که انجام میدم باور دارن

نفس عمیقی کشیدم

نایت مرا نگاه کرد

_وقتی توی پارکینگ یه ساختمون بزرگم از اینکه ساختمان روم بیفته هراس دارم

به محض اینکه کلمات از دهانم بیرون امدند بدن قدرتمندش از جا پرید… سپس پرسید

_ چی ؟

_میدونم ربطی نداره اما حقیقت داره… می دونم توی دنیا اتفاقات بدی می‌افته…. پدر و مادرم توی یه تصادف مسخره ماشین از دنیا رفتن بنابراین میدونم که ممکنه بعضی از مهندسین ساختمون اشتباهاتی داشته باشن و کاملاً امکان داره که ساختمون یه دفعه روی سر من خراب بشه

زمزمه کرد

_ انیا

_و..

ادامه دادم

_ از اسانسورها میترسم ..مگر اینکه خودم رو با چیز دیگه ای سرگرم کنم در غیر اینصورت فکر می‌کنم اونا منو به سمت مرگم می برن… هرگز توی ساختمون خودم از اسانسور استفاده نمی کنم …تو توی طبقه پانزدهم زندگی می کنی و من به ورزش کردن عادت دارم اما اون یه کم………..اه……ام

نایت برای چند لحظه ساکت بود……… سپس به ارامی پرسید

_عزیزم چرا داری این چرت و پرت ها رو بهم میگی ؟

_بخاطر اینکه تو همین حالا تمام رازهای زندگی ات رو بهم گفتی… فکر کردم باید منم تلافی کنم

با بیرون امدن کلمات از دهانم ….سرش به سرعت پایین افتاد و به کفش هایش نگاه کرد… اما می دانستم که کفش هایش را نمی بیند زیرا دیدم که چشمهایش را بست

_ نایت

سرش به سرعت بالا امد و با صدایی خش دار گفت

_ اینجا

به طرف او رفتم… هنوز به او نرسیده بودم که دستش جلو امد و محکم مرا گرفت… به سختی مرا به خود چسباند… بازو هایش اطرافم گره خوردند.. یکی از بازوهای بیش از اندازه محکم دور کمرم حلقه شده و مرا به خود چسبانده بود در حالیکه دیگری وارد موهایم شد

چشمهایش نگاه مرا درگیر خود کرده بودند

زمزمه کرد

_با این مزخرفات مشکلی نداری ؟

_ راستش شوکه برانگیزه اما بهم گفتی که اگه چنین چیزی شنیدم پیش تو بیام تا برام توضیح بدی… و بهم توضیح دادی… به طور مفصل… حرف اخر اینکه ….. بهم گفتی من زن سرنوشت توام ..من برای تو ساخته شدم …همین طوری که هستم ..چیزی که هنوز متوجه نشدی اینه که… توهم مردی هستی که تقدیر سر راه من قرار داده… درست همین طوری که هستی برای من ساخته شدی… مدتهاست که متوجه این موضوع شدم

کلمه اخر هنوز از دهانم بیرون نیامده بود که به شدت لب هایش را روی لبهای من کوباند

مانند همیشه به او اجازه دادم تا کنترل لبهایم را به دست بگیرد …و تنها از ان لذت بردم… لب هایش را از روی لب هایم برداشت اما انها را روی گونه ام تا کنار گوشم حرکت داد …مرا محکم نزدیک خود نگه داشته بود …احساس می کردم دوست ندارد هرگز اجازه بدهد از او دور شوم… زمزمه کرد

_ لعنت . عاشقتم

_میدونم عزیزم ..منم تورو دوست دارم . حالا که داریم راز هامون رو به هم میگیم باید بهت بگم که همون لحظه ای که ملحفه رو به روی من کشیدی اینو فهمیدم

سرش بالا امد و به چشمهایم خیره شد

_ چی ؟

اولین قرار خیلی طولانی.. خیلی عجیب و غریب …و خیلی پر احساس مون من… خوابیدم و وقتی بیدار شدم تو روی من یه ملحفه کشیده بودی . از وقتی که پدر و مادرم مرده بودن دیگه کسی اهمیت نمی‌داد که من سردم باشه یا نه ….که بخواد روم ملحفه بکشه … مردی که به چنین چیزی فکر کنه و در این رابطه کاری انجام بده …از نقطه ای عمق در وجودم ..جایی که باعث میشه لبخند بزنم…. میدونم که مرد منه … اینو متوجه نشده بودم تا موقعی که …خوب….. همین حالا ..اما میدونی… باید اینو متوجه بشی

نیشخند زد و گفت

_ هرگز اون ملحفه رو پرت نمیدم

به او لبخند زدم ..سپس لبخندم ناپدید شد و زمزمه کردم

_یه چیز دیگه که باید بدونی عزیزم اینه که نیک تمام این چیزا رو برنامه‌ریزی کرده بود.. بیرون سالن بود …داشت تمام این ماجراها رو نگاه می کرد …همچنین نیر بهم گفت که نیک باهاش صحبت کرده

نفسش را محکم به درون کشیده و سپس از روی عصبانیت اهی کشید

زمزمه کرد

_ متاسفم عزیزم

_منم همینطور ..اما هر چی که بود دیگه گذشت

_ نه.. از این به بعد دیگه نه… باید اینو با کارل در میون بگذارم

انگشت هایش را داخل موهایم فرو کرد …به او خیره شدم

_یه عمره دارم باهاش سر و کله میزنم دیگه اینکارو نمیکنم.. اگه کارل بفهمه که تا این اندازه گند کاری بالا اورده عقلشو از دست میده و حسابی ادبش میکنه ..مطمئنم بعد از این که این خبر رو باهاش در میون بگذارم ۵ دقیقه هم طول نمیکشه که خودش رو به این جا میرسونه

چند بار پلک زدم

لبهای نایت به طرف بالا متمایل شدند

_ فقط برای اینکه بدونی باید بهت بگم که کارل بادیگارد یکی از مردهای ثروتمند منطقه بود… تنها شیوه ای که تونست مادرم رو از دست همه مردهای عوضی نجات بده به این طریق بود… کارل مرد خوبیه اما به این معنا نیست که زندگی پرهیزکارانه ای داشته… اگرچه قد بلنده و هیکل خوبی داره اما هنوز هم به خودش اهمیت میده و ورزش میکنه… که نیک این عادت پدرش رو به ارث نبرده… باید بگم اون شیوه تربیتی مخصوص به خودش رو داره . کمترین کاری که میتونه بکنه اینه که مطمئن میشه دیگه هرگز چنین اتفاقاتی برای من یا تو به وجود نمیاد… و احتمالاً به خاطر اینکه تا حالا این موضوع رو ازش پنهان کردم حسابی از دستم عصبانی میشه… اگرچه وقتی با تو برخورد کنه کاملا خودش رو جنتلمن و مهربون نشون میده و برات نوشیدنی میگیره..هرگز در تمام عمرش جلوی یه زن عصبانی نشده

شروع به خندیدن کردم

_شوخی نمیکنم

محکمتر خندیدم

نایت مرا تماشا کرد و لبخند زد …با انگشت هایش موهایم را نوازش می داد… به او نزدیکتر شدم و چشمهایش گرمتر شدند

ان زمان بود که فهمیدم برای نایت…. شیرینی من هرگز تلخ نمی شود

و این برای او به معنای همه چیز بود

بنابراین در ان لحظه فهمیدم داشتم به او چیزی که می خواست را می دادم ….درست همانطور که او به من زندگی خوبی میداد

و این برایم معنای زیادی داشت

بازو هایم اطراف او محکم تر شدند و لبخند بزرگتری به او تحویل دادم

بخش اخر کتاب

در تختخواب دراز کشیده بودم که احساس کردم نایت بازویم را نوازش میکند…. در حالی که کنار من دراز میکشید دستور داد

_بیا بغلم

به سرعت در اغوش او فرو رفتم …با پاهایش پاهایم را قفل کرد و دست هایش را محکم اطرافم قرار داد و بدن بزرگ.. گرم و قوی او مانند پتو مرا در بر گرفته بود …بیشتر اوقات اینگونه یکدیگر را در اغوش می گرفتیم و این چیزی بود که من عاشق ان بودم… وزن خودم را روی او قرار دادم و گونه ام را روی استخوان ترقوه اش قرار دادم …پیشانیم روی گردنش بود

انگشت هایش به نرمی و زیبایی پوست مرا نوازش می دادند ..داخل موهایم فرو می‌رفتند و شقیقه هایم را نوازش می کردند… داخل بازوهای او ذوب شدم… عاشق این لحظات بودم…. بسیار ارامش بخش بود…. باعث می شد احساس امنیت …با ارزش بودن و مورد عشق بودن بکنم

داشتم کم کم به خواب فرو می رفتم که زمزمه کرد

_ هنوز هم کابوس می بینی ؟

_ نه

به ارامی نفسش را داخل کشیده و سپس ان را بیرون داد… کابوس هایم کاملاً از بین رفته بودند …حق با نایت بود… اگر چه مدتی طول کشید اما همانطور که راجع به انها صحبت می کردم و روی زندگی ام با نایت تمرکز میکردم همگی انها مرا رها کرده بودند… به ارامی گفت

_ میدونم دیر وقت انیا اما باید راجع به یه چیزی با هم صحبت کنیم

لب هایم را روی یکدیگر فشردم و سعی کردم بدنم منقبض نشود

به یک طرف دراز کشید و مرا با خود حرکت داد… لامپ کنار تخت را روشن کرد…. به خاطر روشنایی ناگهانی چند بار پلک زدم ….سپس به روی انگشت هایش تمرکز کردم که روی میز کنار تخت خواب قرار گرفته بودند و به دور جعبه کوچکی بسته شده بودند ….سپس چیزی که درون جعبه بود را بیرون کشید و من نفسم را حبس کردم

کاملاً بی حرکت مانده بودم …همانطور که دستش از جعبه بیرون می‌امد… دستم را از روی س*ینه اش بلند کرد و حلقه را به انگشت من فرو کرد او را نگاه کردم

حلقه ی طلایی و ضخیمی بود که اطراف ان را الماس های زیبا و بی عیب و نقصی پر کرده بودند… به ان خیره شدم… انگشت هایش دور دستم بسته شدند… سپس دستم را دوباره روی سی*نه اش قرار داد

اوه خدای من

اوه خدای من

یکی از بازوهایش که دور کمرم قرار داشت بی نهایت محکم مرا به خود فشرد…. به ارامی گفت

_ حالا چی فکر می کنی ؟ میدونی من راجع به همه این مزخرفات چه احساسی دارم

به سرعت پلک میزدم… داشتم به روزی که برای اولین بار یکدیگر را ملاقات کرده بودیم فکر میکردم… تقریبا نزدیک به دو سال پیش بود که برای اولین بار او را دیدم…روزی وقتی دوباره اینگونه یکدیگر را در اغوش گرفته بودیم برایم توضیح داده بود که اهل برچسب زدن و القاب نیست… همچنین به سنت‌ها علاقه ای ندارد …سنت هایی مانند کریسمس جشن شکرگزاری…… به انها اهمیتی نمی‌داد

این همچنین شامل سنت هایی مانند ازدواج هم می‌شد

به من گفت که کاملاً خودش را وقف من خواهد کرد اما هرگز با من ازدواج نخواهد کرد ….من به او تعلق داشتم و او به من تعلق داشت…. ما با یکدیگر بودیم و همواره اینگونه خواهیم ماند

من با این موافقت نکردم.. اگرچه خیلی زیاد به کلیسا نمی رفتم اما کاتولیک بودم… با این حال این اعتقادات در وجودم نهادینه شده بود..

همچنین دختری بودم که میخواست روز عروسی اش را ببیند

با هم راجع به این گفت و گو کرده بودیم و نایت نتوانسته بود مرا راضی کند که در برابر تصمیم او تسلیم شوم

برای جشن شکرگزاری به خانه ویویکا و راشان رفتیم اگر چه نایت در طول شان برای کار انجا را ترک کرد…. اجازه داد برای کریسمس درختی تزیین کنم اما دکور دیگری برای کریسمس وجود نداشت… همچنین یک جفت گوشواره یاقوت و الماس به من هدیه داد بنابراین زیاد اعتراضی نداشتم … ان روز را با یکدیگر گذراندیم ..من شامی لذیذ اماده کردم… با یکدیگر ع*شق بازی کردیم و در حالی که یکدیگر را در اغوش گرفته بودیم فیلم تماشا کردیم …اما هیچ کدام از سنت‌ها و رسوم مخصوص ان روز را به جا نیاوردیم

مثلا رد و بدل کردن هدیه… اگرچه برای او هدیه خریده بودم ….اما نایت تنها تا این اندازه امادگی کنار امدن با عقاید مرا داشت

همچنین قرار نبود هیچ ازدواجی صورت بگیرد

اگرچه باعث ناامیدی بود… اما می دانستم برای باز گذاشتن یک راه خروج از رابطه چنین چیزی نمی گوید… بلکه این احساسات و عقاید واقعی اش بود…. او عاشق من بود …خودش را وقف من کرده بود و می خواست بقیه زندگی اش را با من بگذراند….. من هم چنین احساس متقابلی داشتم بنابراین کوتاه امدم

کار سختی نبود…. من نایت را داشتم و حقیقتاً نیازی به یک قطعه کاغذ برای اثبات ان نبود

بنابراین حالا نمی توانستم اینکه چرا به من حلقه داده بود را درک کنم

در حالی که یکی از بازوهایش دور کمرم و دست دیگرش روی دستم …که ان را روی س*ینه ی خودش قرار داده بود قرار داشت… مرا به خود فشرد… زمزمه کرد

_ یه مدت اروم و ساکت بودی

لعنت

_ منتظرت بودم تا باهام صحبت کنی اما این کارو نکردی… اما میدونم …وقتی راشان یه حلقه توی انگشت ویویکا قرارداد و اون حالا داره برنامه عروسیش رو میچینه تو داری به چیزی که میدونی هرگز به دست نمیاری نگاه می کنی

در اشتباه بود… به این دلیل ساکت نبودم

وقتی ۳ ماه قبل راشان به ویویکا پیشنهاد ازدواج داد روی ابرها سیر میکردم

نایت به صحبت کردن ادامه داد

_ بنابراین می بایست بهت یه چیزی می دادم… این برای تو و برای منه …برای من به این دلیل که هیچ کس با دیدن اون حلقه به اینکه تو مال منی شک نمیکنه .. هر جا که بری… چه با من چه بدون من… همه اینو میدونن که تو مال منی و من از این خوشم میاد .. و برای توئه چون یکم از چیزی که میخوای رو بدست میاری

انگشت شستش را روی حلقه طلا و الماس ها کشید… برات یه جشن میگیرم ..اگه میخوای یه لباس قشنگ بخر …یک شام عالی به همه میدیم ..هر کسی رو که میخوای دعوت کن… اما بهت میگم که اهل برش کیک نیستم… همچنین اهل رقص مخصوص عروسی هم نیستم… هیچ سخنرانی لعنتی انجام میدم …فقط یه جشن… همچنین اگه سالگرد خواستی همیشه تو رو لوس می کنم و با هدایا و عش*قبازی بهت نشون میدم که چه معنایی برای من داری… تو رو برای شام بیرون میبرم …اما این کارو هر سال سالگرد اولین شبی که با هم ملاقات کردیم انجام میدیم

اوه …واو

به طور غیر قابل باوری شیرین بود

صحبت کردن اش تمام نشده بود

_ این برای تو معنی خاصی داره بنابراین من علامت تورو میپوشم…. هر چیزی که باشه ….حتی اگه یه حلقه طلایی روی انگشتم باشه… تا همه بتونن ببینن من مال توام

زمزمه کردم

_باشه

بازو هایش اطرافم محکم تر شدند و با دهان بسته خندید

وقتی شروع به صحبت کرد صدایش با حالتی خندان می لرزید

_ از کجا اینو میدونستم ؟

به دستش که روی دست من بود و همچنین به حلقه قشنگم خیره شدم ….سپس به او گفتم…

_می خوام برام جشن بگیری

مرا بالا کشید… به او نگاه کردم …در حالی که هنوز هم دستم را روی س*ینه خودش چسبانده بود حرکت دیگری نکرد

به نرمی گفت

_پس هر موقع که خواستی اونو برنامه‌ریزی کن… هر چیزی که میخوای میتونی سفارش بدی … هر جایی که بخوای برگزار میشه.. البته از این لباس های بزرگی که شبیه به کیک هستن در کار نباشه … این فقط یه مهمونیه… اما مهمونی که بودن من و تو رو با هم جشن می گیره

به چشمهای سرزنده و ابی اش خیره شدم …در حالی که دستم را گرفته بود چشم هایش می درخشید…. انگشتهایم را لابلای انگشت هایش فرو کردم …سپس زمزمه کردم

_ باشه نایت

به چشمهایم که اشک در انها جمع شده بود خیره شد… سپس زمزمه کرد

_میدونی از اشک خوشم نمیاد عزیزم

در حالی که دستش را محکم گرفته بودم از بینی نفس عمیقی کشیدم ….تمام مدت مرا تماشا می کرد و منتظر بود که بر احساساتم کنترل پیدا کنم

بعد زمزمه کرد

_خوبه… از حلقه خوشت میاد ؟

_ این زیباترین چیزیه که بعد از تو دیدم

چشم هایش برق زدند و سرش به سرعت و به کوتاهی پایین و بالا رفت…. سپس زمزمه کرد

_ لعنت به من

می دانستم وقتی این کلمه را تکرار میکند چه احساسی دارد….. احساس کردم لب هایم به طرف بالا متمایل شدند…. سپس زمزمه کردم

_مچکرم

با دستهایش چند بار پشتم را ماساژ داد و سپس ان چنان محکم مرا به خود فشرد که صورتم تقریباً به صورتش فشرده شده بود….. سپس با حالتی پرشور.. با صدایی خشن …عمیق و مردانه … که از همان روز اول عاشق ان شده بودم …و ان را در تک تک سلول های بدنم احساس میکردم گفت

_ دوست دارم انیا …خودتم اینو میدونی عزیزم

زمزمه کردم

_منم همینطور عزیزم

دستش را محکم گرفتم… دوباره احساس کردم اشک در چشم هایم جمع شد… دستور داد

_هیچ اشکی در کار نباشه

لب هایم را به یکدیگر فشردم… یک نفس عمیق دیگر کشیدم و سرم را تکان دادم

خیلی خوب این زیبا بود

فوق العاده بود

من عاشق این مرد بودم

اما رازی داشتم

رازی که نگران بودم او را خوشحال نکند… رازی که مرا بطور باور نکردنی خوشحال می کرد اما نگران بودم که او را عصبانی کند…. و او می دانست که من یک راز دارم…. ان را احساس کرده بود….

اما حدس اشتباهی زده بود

و بعد از انکه این حلقه را به من داد…. بعد از تمام چیزهایی که به من داده بود…… می‌بایست راهی پیدا کنم تا رازم را با او در میان بگذارم

تنها نمی دانستم چگونه

……………………………………………………………….

پاشنه باریک و بلند کفش های گرانقیمت و شگفت انگیزم… همانطور که از حال ال شکل به طرف اتاق پذیرایی حرکت میکردم روی کف زمین صدا میداد

تلفن بیخ گوشم بود

ویویکا گفت

_ اون دیگه داره روی اخرین قطعات اعصاب من راه میره… بالاخره داری گورتو میاری اینجا ؟

بعد از یک استراحت کوتاه …ساندرین دوباره به شکار رفته بود…. سپس بعد از ان که برای خودش یک عوضی خوش چهره.. ثروتمند و خوشکل پیدا کرد.. برای مدتی دوباره استراحت داشتیم ….یک ماه بعد با یکدیگر نامزدی کردند و دو ماه بعد از ان با یکدیگر ازدواج کردند…. یک جشن ازدواج ترسناک با موضوع : من یک پرنسس هستم همه به من تعظیم کنید.. برگزار کرد… این جشن برایش تقریباً به اندازه تمام حساب بانکی پدرش و دوستی ویویکا تمام شد ….

رفتاری که از خود نشان داد… مطمئناً اخرین باریکه‌ ی احترامی که نزد نایت و راشان داشت را از بین برد

حالا داشتند از یکدیگر طلاق می‌گرفتند و ساندرین دوباره به حالت شکارگر تغییر پیدا کرده بود… از انجایی که او و همسرش دو ماه پیش از یکدیگر جدا شده بودند.. تاکنون دو نفر از عشق های زندگی اش را پیدا کرده و دوباره از انها جدا شده بود… هر دوی انها این مقام را تنها برای کمتر از یک هفته به خود اختصاص داده بودند

حالا داشت به دنبال عشق شماره ۳ میگشت…. حالا دیگر میدان شکارش را از اسلید و کلوپ های دیگر به مراسمات خیریه سطح بالا تغییر داده بود …همچنین گاهی اوقات به هتلی که اکنون ویویکا مدیر ان شده بود می رفت و انجا به دنبال شکار می گشت …. اما با این حال… مخالف اینکه دوباره کارهای احمقانه انجام بدهد نبود… و مشخصا حالا داشت دقیقاً همین کار را می‌کرد

به اشپزخانه وارد شدم…

_ دارم خونه رو ترک می کنم… ۱۵ دقیقه دیگه اونجام

_باس*نتو تکون بده دختران وگرنه نایت خدمه رو مجبور میکنه خونهای یه ادم کشی عظیم رو تمیز کنن

نیشخند زدم

_ گرفتم.. ۱۵ دقیقه دیگه اونجام

_ بعدا

_بعدا

بعد از ان که تلفن را قطع کردم ان را داخل کیفم قرار دادم… میخواستم به طرف در ورودی حرکت کنم که چیزی چشمم را گرفت… یک برق قرمز روشن…

میدانستم ویویکا به من نیاز دارد اما چند لحظه ایستادم و فضا را از نظر گذراندم…. از موقعی که به اینجا نقل مکان کرده بودم… من و نایت سعی کردیم فضا و دکوراسیون خانه را تغییر داده و از رنگ قرمز بیشتری استفاده کنیم…. بعد از انکه به دکوراسیون جدید که با یکدیگر طراحی کرده بودیم نگاه کردم … لبخندی زدم از اشپزخانه بیرون امدم

سر راه چراغ‌ها را خاموش کردم… به طرف کمدی که در هال قرار داشت حرکت کردم… کت براق..مشکی و نرمم را از کمد بیرون اوردم و ان را روی شانه انداختم.. سپس به طرف در حرکت کردم … کنار میز کوچکی که کنار در قرار داشت و کاسه بیضی شکل زیبایی روی ان قرار داده بودم که کلید های مان را داخل ان قرار می دادیم ایستادم ….کلیدها را به چنگ گرفتم و به بالا نگاه کردم

سپس همانطور که همیشه وقتی به ان نگاه می کردم اتفاق می‌افتد……. شادی و لذت خالصی به وجودم سرازیر شد

تغییر دکور ی که نایت در خانه انجام داده بود تا اینجا را بیشتر شبیه یک خانه بکند…. از انها جایی که به گل رز سفید علاقه داشتم … یک عالمه از انها را پشت پنجره اتاق خواب قرار داده بودم تا هر موقع که به بیرون نگاه می کنم از بالکن بتوانم ان ها را تماشا کنم…. نایت هم این را بالای در اویزان کرده بود تا هر موقع که به خانه وارد می شویم به ان نگاه کنیم و به خاطر بیاوریم…………….

وقتی به اینجا نقل مکان کردم تلفن خراب مرا پیدا کرده بود … از انجایی که این تلفن برایم معنای خاصی داشت هرگز ان را دور نینداخته بودم …..سپس نایت ان رادرون جعبه ای شیشه ای با قابی مشکی قرار داده بود و ان را مقابل در… بالای میز کلیدها نصب کرده بود

اگرچه تلفن چندان جذاب به نظر نمی رسید اما جعبه شیشه ای که نایت برای ان درست کرده بود بی نهایت دیدنی و زیبا بود …..و من عاشق ان بودم….. چشمهایم روی حلقه درخشانی که نایت دیشب روی انگشتم قرار داده بود کشیده شدند و لبخند بزرگی زدم

از خانه بیرون رفتم ….سوار اسانسور شدم …به پارکینگ قدم گذاشتم …داخل ماشین شدم…ان را روشن کرده و حرکت کردم

وقتی به خیابان وارد شدم تلفن را برداشتم و شماره نایت را گرفتم… بعد از دو زنگ پاسخ داد

_ عزیزم سوار ماشین شدم .. توی راهم

_درسته . میبینمت

_باشه عزیزم

تلفن را قطع کردم به طرف اسلید حرکت کردم…. ماشین را پشت استون مارتین نایت پاک کردم…. از ماشین پیاده شدم …کورت انجا بود …. با او احوالپرسی کردم

_هی عزیزم

به طرف در حرکت کرد و غرولند کنان گفت

_ هی

لبم را گاز گرفتم تا لبخند نزنم…. کورت اصلاً صحبت نمی‌کرد با این حال به نظرم به طور شگفت انگیزی بامزه بود

دستش را پشتم قرار داد و مرا به طرف در پشتی راهنمایی کرد …به طرف پله هایی که به دفتر نایت ختم می‌شدند حرکت کردیم….

احساس کردم که حضور کورت بدون هیچ صحبتی مرا ترک کرد

این شیوه مخصوص او بود …وقتی کارش تمام میشد حرکت می کرد….. او از من خوشش می امد….. به این دلیل می دانستم که نایت ان را به من گفته بود…. اگر چه از رفتار و چهره خودش چیزی مشخص نبود

بادیگاردی که کنار در پلکان ایستاده بود … همان طور که به او نزدیک میشدم به من لبخند زد

_هی انیا

_ هی هرن

روی انگشت های پا بلند شدم و گونه اش را بوسیدم…. به چشمهایش نگاه کردم

_نایت اینجاست ؟

_ اره

به او لبخند زدم و از در عبور کردم

شروع به بالا رفتن از پلکان کردم…. وقتی در پشت سرم بسته شد …. صدای موزیک بسیار خفیف تر شد…. نایت ان بالا بود… حلقه او روی انگشت من قرار داشت…. حلقه طلایی بزرگی که برای او خریده بودم در کیفم قرار داشت……..باید رازم را به او بگویم

زمان در حال گذر بود…. او کار زیبایی برای من انجام داد و انتظار داشت از این حالت سکوت بیرون بیایم …..اگر هر چه سریعتر از حالت سکوت بیرون نیایم تعجب خواهد کرد ……و اگر چیزی به او نگویم بی تاب و بدخلق خواهد شد

می بایست به او بگویم

پشت در دفتر ایستادم…. دستم روی دستگیره در بود …..چشم هایم روی دستم ثابت شده بود

می بایست همین حالا این کار را بکنم

می بایست با عصبانیت او… همین حالا روبرو شوم…. شاید مدتی با هم بحث کنیم …و اگر خدا کمکم کند…. شاید بتواند بپذیرد

دستگیره در را چرخاندم و وارد شدم

در حالی که کت و شلوار تیره و لباس قرمزی به رنگ شراب به تن داشت کنار پنجره ایستاده بود…. هردو مانند همیشه به خوبی به او می امدند

به محض اینکه قدم داخل اتاق گذاشتم چشم هایش به طرف من امدند….

_باید یه کاری راجع به اون ه*رزه انجام بدی

لعنت

خدایا ساندرین

همانطور که چند قدم داخل اتاق برداشتم صدای بسته شدن در پشت سرم را شنیدم

پرسیدم

_ حالا داره چه کار میکنه ؟

_منو عصبانی میکنه

اوه پسر

_ نایت

_ باهاش صحبت کن انیا

نفس عمیقی کشیدم و سرم را تکان دادم

_وقتی رفتی پایین با کورت تماس میگیرم… تو ویویکا و کورت اونو توی یه تاکسی و اون تا کسی میندازین… اونو به خونه میبره …اگه دوباره بیرون اومد دیگه با خودشه …دوباره داره به اینجا برمیگرده عزیزم… به راحتی نوشیدنی بالا میندازه …اگه یکی دیگه سر بکشه دیگه هرگز رنگ کلوپ من رو به چشم نمی بینه

_ باشه

من را به دقت نگریست

_۲ ساعت طول کشید عزیزم

این مدتی بود که از یکدیگر جدا شده بودیم و او از این که ان طرف اتاق ایستاده ام و او را نمی بوسم خوشحال نبود

ناگهان گفتم

_ یادت میاد چند ماه پیش انفولانزا گرفتم ؟

سرش به سرعت تکان خورد و چشمهایش باریک شدند . چیزی که گفتم با عقل جور در نمی‌امد . همچنین می خواست که نزد او بروم و او را ببوسم.. من هرگز چنین چیزی را از او دریغ نمی کردم… پرسید

_چی ؟

_یادت میاد اون انفولانزایی که چند ماه پیش منو بدجوری زمین زد ؟ میدونی… وقتی چند روز توی تخت موندمو به یاد میاری ؟

لب هایم را روی یکدیگر فشردم

_انیا____

زمزمه کردم

_اونقدر مریض بودم که یادم رفت قرص های جلوگیری رو مصرف کنم

به طور مشخصی بدنش منقبض و بی حرکت شد

اوه پسر

خیلی خوب

باشه

خیلی خوب

با زمزمه ادامه دادم

_ بهت گفتم و یه مدت از کا*ندوم استفاده کردیم …احتمالاً باید………… یکیشون شکسته شده باشه ..یا…….. یه هم چنین چیزی……..

دیگر صحبت نکردم ……نایت حرکت نکرد ….چشمهایش به چشمهایم نفوذ می‌کرد…… حالت چهره اش خون سرد و بی احساس بود

علامت خوبی نبو

د دوباره به زمزمه کردن ادامه دادم….. چشمهایم مانند چسب به او چسبیده شده بود

_ من باردارم

حتی یک ماهیچه از بدنش حرکت نکرد …..و حتی یک کلمه هم صحبت نکردم..

مدتی طولانی اینگونه گذشت ….وقتی دوباره شروع به صحبت کردم حتی خودم هم به سختی می‌توانستم صدایم را بشنوم

_می خوام نگهش دارم نایت… بدجور می خوامش

نایت هیچ واکنشی نشان نداد…… میخواستم چشمهایم را ببندم…. تا گریه کنم…. التماس کنم ….من این بچه را میخواستم…. بچه او را ….انتظارش را نداشتم… هرگز راجع به بچه دار شدن با یکدیگر صحبت نکرده بودیم اما من ان را میخواستم …همانطور که گفتم………… بدجور

به ارامی و با دقت گفتم

_فکر می کنم برای یه مدت میدونستم اما یه تست خونگی انجام دادم . ام…. یه مدت پیش . و بعد برای اینکه مطمئن بشم دوشنبه پیش دکتر رفتم.. ده هفته امه

حرکت نکرد

صدایم میلرزید

_عزیزم

ان موقع بود که حرکت کرد… نه به طرف من… هم چنین چیزی نگفت…. دستش رابلند کرد… ان را داخل کتش فرو کرد و تلفنش را بیرون کشید…. تمام مدت چشم هایش روی من بود

معده ام از زیر و رو شد و ضربان قلبم بالا رفت

نمیدانستم به چه معنا بود اما به شدت مرا می‌ترساند

نگاهش به تلفن افتاد…. چند دکمه فشار داد …سپس دوباره با نگاهش مرا سر جایم میخکوب کرد

بی حرکت ایستاده بودم….. به او نگاه می کردم و منتظر بودم….به طرف تلفن گفت

_هی.. اره.. نایت .. خبرهای جدید دارم.. انیا بار داره… ده هفته

چند بار پلک زدم….. نگاهش هنوز به من خیره شده بود

_ لعنت مامان .. میدونم این خبر لعنتیه عالیه… اما دست از جیغ کشیدن بردار

کمی مکث کرد

_ لعنت… تلفنو به پدر بده

چشم هایم با اشک پر شدند….. نمی توانستم انها را کنترل کنم…. از روی گونه هایم جاری شدند…. وقتی با صدای ارام و اهسته دستور داد

_عزیزم…. بیا …..اینجا…

چشمهایش را از روی من برنداشت

به طرف او پرواز کردم… به سرعت بازوهایش اطرافم پیچیده شدند و مرا نزدیک خود نگه داشت

لب هایش را روی موهایم احساس کردم

سپس گفت

_ پدر ؟ اره ..اره… مامان دروغ نمیگه ..انیا بچه ی من رو بارداره.. ده هفته

دوباره کمی مکث کرد… سپس ادامه داد

_ نه غیرمنتظره بود… یه مدت انفولانزا گرفت و نمیتونست قرص مصرف کنه….

چند لحظه سکوت دیگر …..و دوباره مرا به خود فشرد…. با صدای ارام ادامه داد

_ نه پدر.. خوبه.. ما خوشحالیم

به صحبت کرد ادامه داد

اما بقیه ان را نشنیدم

زیرا حالا بخاطر شدت گریه کردن بدنم مقابل او تکان میخورد

سپس با انها خداحافظی کرد و به طرف من چرخید

تلفن را داخل جیب کتش قرار داد و با هر دو دست محکم مرا در اغوش گرفت ……

با ملایمت دستور داد

_عزیزم چشات

سرم را عقب بردم…. چشم هایش روی صورتم چرخید…. زمزمه کرد

_ تو حلقه نمیخواستی بلکه بچه منو میخواستی

من هم زمزمه کردم

_اره

_مامان داره از خوشحالی دیوونه میشه

تاکنون سه بار پدر و مادر او را ملاقات کرده بودم …دفعه اول برای سر و سامان دادن به نیک به دنور امده بودند…حالا نیک با انها زندگی می کرد …و کارل حسابی مواظب او بود…

حالا دیگر کاملاً مواد را ترک کرده بود و همچنین کارل او را وادار به انجام بیزینس کرده بود….. اگرچه به گفته ی نایت هنوز هم گاهی اوقات عوضی بازی های مخصوص به خودش را داشت….. اما حداقل حالا پدر کاری برای انجام دادن داشت….. همچنین توضیح داده بود که سرگرمی مورد علاقه پدر گلف بازی کردن یا رسیدن به باغچه نیست…. بلکه شکستن جمجمه سر است….. و حالا یک جمجمه در اختیار دارد که هر طور بخواهد ان را بشکند

همچنین دو بار به دیدن انها رفته بودیم و وقتی این کار را کردیم با نیک ملاقات کردیم… او در نظر من حسابی تغییر کرده بود… بسیار کمتر یک عوضی بود… همچنین لحظه ای تنهایی که تنها من و او بودیم پیدا کرد و از من معذرت خواهی کرد ……و فکر می کنم معذرت خواهی او صادقانه بود

نایت به من هشدار داد که گول او را نخورم …..خوشبختانه تا زمانی که انجا بودیم رفتارش تغییر نکرد و همچنان ارام بود …اگرچه از من معذرت خواهی کرد اما از برادرش عذرخواهی نکرد ….چیزی که زیاد از ان خوشم نیامد

سعی کردم در میان اشک هایم لبخند بزنم

پاسخ دادم

_خوبه

_پدر هم خوشحاله

همانطور بدون نفس زمزمه کردم

_ خوبه

با یکی از دست هایش صورتم را گرفت… انگشت شستش اشکهای روی گونه ام را پاک کرد ….به نرمی دستور داد

_ عزیزم گریه کردنو تموم کن

نفس لرزانی کشیدم… تاثیری نداشت… بنابراین یک نفس دیگر کشیدم…. با نفس عمیق چهارم…. تقریبا احساساتم را کنترل کردم

همانطور که هنوز هم با انگشت شستش صورتم را نوازش می داد زمزمه کرد

_همینه

همانطور که محکم به او چسبیده بودم و به چشم هایش خیره شده بودم زمزمه کرد

_ تو داری بچه ی منو حمله می کنی

_ اره

دوباره تکرار کرد

_ داری بچه منو حمل می کنی

صدایش عمیق تر و خش دار تر می شد

سرم را تکان دادم

سرش را پایین اورد و پیشانی اش را به پیشانی من چسباند…. نوک بینی اش را به نوک بینی ام زد…. با صدایی پر از احساس زمزمه کرد

_ لعنت به من….. لعنت به من

به ارامی چشمهایم را بستم…

او این را می خواست…. مرد من می خواست بچه او را داشته باشم

چشم هایم را باز کردم

_خوشحالی ؟

_ لعنت عزیزم اره ..لعنت اره .. تو بچه ی منو توی شکمت داری

_ نگران بودم عصبانی بشی

صورتش کمی عقب رفت

_ درکت می کنم ..راجع به این موضوع با هم صحبت نکردیم.. اگر چه وقتی اون حلقه رو روی انگشت قرار دادم می بایست راجع به این مسئله با هم صحبت می کردیم اما دست تقدیر این موضوع رو برای ما حل کرد

خدایا خدایا خدایا

من عاشق این مرد بودم

_ پس تو از بچه خوشت میاد ؟

_ کاملا

_واقعا ؟ چند تا ؟

_دو تا

_ دختر یا پسر ؟

_پسر

چند بار پلک زدم

_ واقعا ؟

_عزیزم با توجه به زندگی من دختر ؟

سرش را تکان داد

_ با این زیبای تو ….حتی اگه یک ذره از اون رو به بچه امون بدی ؟ لعنت نه … اون موقع باید اسلحه های بیشتری بخرم و بادیگارد های بیشتری استخدام کنم

شروع به خندیدن کردم

دستور داد

_برای یه پسر درست کن

دوباره خندیدم

_ مطمئن نیستم بتونم در این زمینه ازت حرف شنوی کنم عزیزم …فکر می کنم این به سرنوشت بستگی داره

لبهایم را بوسید و گفت

_ تا جایی که میتونی سعی ات رو بکن

_باشه نایت

_خیلی خوب عزیزم

خدایا خدایا خدایا

من عاشق این مرد بودم

……………………………………..

سرم را از دری که به بالکن باز می‌شود و به اتاق کودک راه داشت داخل بردم … دوربین را تنظیم کردم و عکس گرفتم… سپس یکی دیگر… و یکی دیگر

لبخند زدم

بدون کوچکترین صدایی در را بستم

به اتاق وارد شدم …دوربین را روی میز قرار دادم و بیرون رفتم… سپس به داخل اشپزخانه رفتم … لیوان چای را برداشتم… بعد از ان به طرف درهای شیشه ای بالکن حرکت کردم

نایت انجا بود… روی یک میز نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته و روبرویش دراز کرده بود…یک فنجان قهوه روی میز کناری اش قرار داشت… به طرف صندلی خالی کنار او رفتم…. از گوشه ی چشم نور خورشید… که روی حلقه طلایی اش می درخشید را دیدم…. حلقه ای که در دستی قرار داشت که ان را روی شکم دخترمان قرار داده بود

در حالیکه با اسودگی خاطر پاهایش را به داخل شکم جمع کرده و دست های کوچکش را کنار صورت اش قرار داده بود روی سینه محکم پدرش خوابیده بود …روی صندلی کنار نایت نشستم ….پاهایم را برداشتم و انها را روی ران های مردم قرار دادم

سپس فنجان قهوه را به طرف لبهایم بالا گرفتم…. نایت با نوک انگشت هایش پوست پایم را نوازش می داد….. سپس دستش را روی زانویم قرار داد و با انگشت شست پایم را نوازش کرد

در حالی که به منظره روبرو خیره شده بود زیر لب زمزمه کرد

_عکس گرفتی ؟

جیز

او متوجه همه چی میشد

_اره

_ عزیزم فقط دو هفته اشه… اگه همین طور عکس بگیری دیگه نمیتونیم توی خونه راه بریم

یک جرعه از چایم را سر کشیدم… به منظره رو به رویم نگاه کردم و پاسخ دادم

_پس یه خونه بزرگتر بخر

زمزمه کرد

_ این کار رو میتونم بکنم

اره

اوه اره

خدایا خدایا خدایا

من عاشق این مرد بودم

به نیم رخ او نگاه کردم…. نیم رخ خیلی قوی …خشن و به طور غیر قابل باوری پر از زیبایی مردانه اش ..

.به دخترم نگاه کردم …اکاترینای کوچکم …کت کوچولو..

چشم هایش کمی باز شدند… سپس به سرعت بسته شدند دوباره انها را باز کرد… میدانستم که احتمالا نمی تواند…. اما به نظر می رسید روی من متمرکز شده… دستم را جلو بردم و گونه نرم و تپل او را نوازش کردم… به چشمهای ابی زیبای خیره کننده اش لبخند زدم…. دوباره چشم هایش بسته شد

دستم را روی دست نایت ..روی زانویم قرار دادم ….به سرعت انگشت هایش را داخل انگشت هایم فرو برد….

همانطور که به کوهستان روبرو نگاه می‌کردم چایم را سر کشیدم…

زندگی داشتم که هرگز انتظار ان را نداشتم ….یک رویا را زندگی می‌کردم …..رویایی که هرگز جرات نداشتم ان را در خواب ببینم…. حالا در رویایی زندگی میکردم که کوچکترین کابوسی در ان جایی نداشت

 

آرشیو نویسندگان
تبلیغات متنی
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.