لبخندم روی لبام ماستید و با عصبانیت گفتم:
_اون کی بود…؟
_امیرعلی:کی کی بود…!
_همون زنه که صدات کرد دیگه…
آهان کشدار داری گفت و ادامه داد:
_نقش مکملم توی فیلمه عزیزم.
بدون اینکه ذره ای از عصبانیتم فروکش کنه گفتم:
_تو مگه فامیلی نداری که این زنه اسم کوچیکتو صدا می کنه…؟
کلافه گفت:
_داری گیر میدیا بهار جان…!من که نمی تونم دیگران رو زور کنم چی صدام کنن.
خواستم چیزی بگم که دوباره صدای همون زنه بلند شد:
_زن:کارگردان میگه می خوایم ضبط رو شروع کنیم…بیا دیگه امیر علی!
امیرعلی دیگه فرصت حرف زدن بهم نداد و سریع گفت:
_ساعت هشت میام دنبالت…فعلا عزیزم.
_نه صبر کن کارت دا….
با بلند شدن صدای متعدد بوق های تلفن گوشی قطع کردم و روی میز انداختم.
تا ساعت هشت به زور خودمو توی بیمارستان سرگرم کردم تا بالاخره امیرعلی اومد دنبالم.
سوار ماشینش شدم و بدون اینکه سلام بهش بکنم، از پشت شیشه ماشین به محوطه بیمارستان زل زدم.
_امیرعلی:قهری الان…!
چیزی نگفتم که ادامه داد:
_به خاطر خانوم راد با من قهری…؟
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_پس فامیلیش راده…!
در حالی که ماشینو روشن می کرد و از محوطه بیمارستان خارج میشد گفت:
_می خوای بری به جرم صدا کردن اسم کوچیکم یقشو بگیری…؟
_اون عشوه ای که اون زنیکه داشت،من که زنتم موقع صدا کردن تو ندارم.
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_تا حالا کسی بهت گفته وقتی حرص می خوری و حسودی می کنی خیلی بامزه میشی…!
چیزی نگفتم که ادامه داد:
_خیالت راحت اولن که شوهر داره بعدم وقتی ببینیش می فهمی برعکس صداش اصلا قیافه نداره،بیشتر شبیه اون دختر سیبیلو هاس که صبح داشتیم راجب شون حرف می زدیم تا بازیگر…!
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:
_مگه قراره ببینمش…؟
سری تکون داد و گفت:
_اره…فردا شب ما رو شام به خونش دعوت کرده.
_وقتی دیدمش حتما صدا کردن فامیلی مردای غریبه رو بهش یاد میدم…
خندید و دیگه چیزی نگفت و تموم حواسش رو به رانندگیش داد.
وقتی به خونه رسیدیم لباسامو در اورد و هر کدومو به یه طرف پرتاب کردم و مثل جنازه روی تخت ولو شدم.
چشمامو روی هم گذاشتم که صداش بلند شد:
_بهار نماز ظهرتو خوندی…!
خدایا صدتا صلوات نذر می کنم فقط خواهش می کنم این دوباره شروع نکنه…
خودمو به خواب زدم و جوابشو ندادم.
طولی نکشید که احساس کردم بالای سرم ایستاده…!
دستشو روی شونم گذاشت و تکونم داد و گفت:
_الکی خودتو به خواب نزن…می دونم که بیداری.
چشمامو باز کردم که گفت:
_نماز ظهرتو که نخوندی حداقل بیا نماز مغرب و اعشاتو بخون.
دستشو پس زدم و گفتم:
_قضاشو بعدا می خونم…الان خستم.
بدون توجه به حرفم به زور از روی تخت بلندم کرد و کشون کشون منو به سمت هال برد.
دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_امیرعلی دست از این حاج اقا بازی هات برنداری یه کاری می کنم پشیمون بشیااا.
دست به سینه رو به روم ایستاد و گفت:
_مثلاچیکار می خوای بکنی خاله سوسکه…؟
به سمت گوشیم که لب اپن قرار داشت رفتم و توی فایل های گوشیم دنبال صدای ضبط شده ی امیر علی گشتم.
وقتی پیداش کردم دکمه پلی رو زدم که صدای امیرعلی توی فضای خونه پخش شد…!
متعجب بهم زل زده بود که برای اینکه حرصشو بیشتر در بیارم منم شروع کردم به در آوردن اداش:
_بهارررر…عزیزم…چرا رفتییییی…چرا آخه اینکارو با من کردی!…من بدون تو چیکار کنم…چه جوری به زندگیم ادامه بدم…؟
به سمتم خیز برداشت و خواست گوشیو ازم بگیره که از زیر دستش فرار کردم و زودتر از امیرعلی پریدم توی اتاق و درو هم پشت سرم قفل کردم.
صداش از پشت در بلند شد که داشت برام خط و نشون می کشید:
_امیرعلی:بهار عین بچه ی آدم بیا بیرون و گوشیو بده به من…!
به در تکیه دادم و با لحن شیطونی گفتم:
_به نظرت اگه این ویس پخش بشه چه قدر بازدید می خوره امیرعلی؟فکر کنم بشه به روز ترین خبر توی دنیای مجازی…
با عصبانیت غرید:
_رو مخ من اسکی نرو بهار…درو باز کن و گوشیو بده!
_اگه گوشیمو بهت بدم چی به من می رسه این وسط…؟
لحنش شیطون شد و گفت:
_یه بوسه کوچولو.
_دارم ویسو پست می کنم عزیزم…اون بوسم نگهدار برای خودت…!
حرفمو باور کرد و مشتی به در زد و گفت:
_ببین جنبه نداریااا بهار…خب بگو چی می خوای…؟
حق به جانب گفتم:
_اگه قول بدی از سرکار که اومدیم کار به کارم نداشته باشی و بزاری بخوابم ویسو بهت میدم تا پاکش کنی…
با لحن دلخوری در حالی که رگه های خنده توی صداش وجود داشت گفت:
_آخه نه که عزیزم همیشه تا از سرکار میای وظایفتو در قبال شوهرت انجام میدی که حالا یه مدت می خوای استراحت کنی…!
جوابشو ندادم که ادامه داد:
_باشه بابا درو باز کن اما بهار همچنان به این مسخره بازی هات ادامه بده تا یه شب بدجور بزارم تو کاست…!
بی توجه به تهدیدش درو باز کردم و گوشی به سمتش گرفتم.
با اخم گوشی از دستم گرفت و موشکفانه پرسید:
_پست که نکردیش…!
سری بالا انداختم و در حالی که به سمت تخت می رفتم گفتم:
_نه خیالت راحت…الانم برو از اتاق بیرون نمازتو بخون حاجی قضا نشه که از دستت میپرم.
_امیرعلی:خیلی رو داری…!
گوشیمو روی میز آرایش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش ریز ریز شروع کردم به خندیدن.
بیچاره نمی دونست که یه ویس دیگه هم ازش دارم…!
برای اخرین بار نگاهی به خودش توی آینه انداخت و شونه دیگری به موهاش زد.
منتظر به چهارچوب دره اتاق تکیه دادم و گفتم:
_بسه امیرعلی…آینه از دیدن ریختت خسته شد…!
بدون توجه به اعتراض من خم شد و از روی میزه آرایش عطر گرون قیمت فرانسویشو برداشت و به گردنش زد.
به سمتش رفتم و عطرو از دستش گرفتم و گفتم:
_بسه…مگه می خوای بری عروسی که داری اینقدر به خودت می رسی…؟
رو به روم ایستاد و با وسواس خاصی گفت:
_خوب شدم بهار…؟
_اره فقط توروخدا تا زیر پام جنگل سبز نشده بیا بریم.
باشه زیر لبی گفت و از جلوی آینه کنار رفت.
بلاخره بعد از نیم ساعت تاخیر سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
توی راه همش دلم می خواست به خاطر اینکه خیلی به خودش رسیده بود پاچشو بگیرم اما پشیمون شدم.
با اینکه گفته بود همکارش شوهر داره اما دوست نداشتم حتی جلوی یه زنه شوهردار این قدر فاخر ظاهر بشه…!
توی افکار خودم غرق بودم که جلوی آپارتمان شیکی پارک کرد.
_امیرعلی:رسیدیم عزیزم پیاده شو.
هر دو هم زمان از ماشین پیاده شدیم و به سمت لاوی آپارتمان رفتیم.
کلید آسانسورو فشار دادم که با کمی تاخیر پایین اومد.
سوار آسانسور که شدیم امیر علی دکمه طبقه دومو فشار داد و گفت:
_اینجا هم قشنگه ها یه واحد بخریم…!
چیزی نگفتم که آسانسور در طبقه دوم ایستاد…
امیرعلی زودتر از من از آسانسور بیرون رفت و جلوی دره واحد شماره ی 8 ایستاد و زنگه واحدو فشار داد.
کنارش ایستادم و دستمو دور بازوش حلقه کردم که لبخند ریزی زد و خواست چیزی بگه اما ناگهان در باز شد.
سرمو به سمت در چرخوندم اما با دیدن شخصی که توی چهارچوب در ایستاده بود شکه شدم…!