بهار
گونه خیس مامان رو بوسیدم هر چند خودمم بغض کرده بودم اما به روی خودم نیاوردم و با لبخند گفت :
_ چرا گریه میکنی مامان جونم؟ ببین دارم خوشبخت میشم ، با کسی ازدواج کردم که از بچگی عاشقش بودم ، قوربونت برم گریه نکن …!
محکم بغلم کرد و اروم گفت :
_ دلم واسه یه دونه دخترم تنگ میشه ، امشب چجوری سر رو بالش بزارم؟ تنها ، بدون بهارم…
بغض سنگین شدم رو قورت دادم چی میگفتم ، کاش بودی بابا..
بعد از اینکه آروم شد ازم جدا شد ، چشمای سرخ شده اش رو به امیرعلی که گرم صحبت با مادرش بود دوخت و گفت :
_ امیرعلی ..
حرفش رو با فرشته جون قطع کرد و به سمت مامان چرخید :
_ جانم؟
با لحنی جدی اما خش دار شده گفت :
_ تو الان مثل پسرمی همونقدر که بهارم رو دوست دارم تو رو هم دوست دارم ، هر دختری ارزوشه شب عروسیش پدرش کنارش باشه اما بهار من از این نعمت محروم شده ، مثل یه مرد بزرگ شده اما پای عشق که وسط باشه مثل همه دخترای دیگه احساس داره قلب داره ، با همه احترامی که برات قائلم میگم.. اگه خدای نکرده یه روز بفهمم دل دخترم رو شکستی ، اشکش رو دراوردی ، روزگارت رو سیاه میکنم ! فکر نکنی چون پدر نداره میتونی هر بلایی خواستی سر بچم بیاری ..!
امیر علی قدمی به عقب برداشت و با لحن سوخی گفت :
_ من غلط بکنم ، اخه من مگه مریضم دل زنمو بشکنم ؟ وقتی همچین دلبری دارم چشمم مگه میتونه خطا بره که ناراحتش کنه؟
بهار
به زور امیرعلی دل از مامان کندم و باهاشون خداحافظی کردم ..!
دستمو کشوند به سمت خونه و غرغر کنان گفت :
_ چند ساله ندیدشون مگه ؟ پاهام شکست سه ساعته هی عر میزنی ..!
در خونه رو روی چهرهای نگران بست ، نفس راحتی کشید ، کرواتش رو شل کرد و کُت رو دراورد و به سمتم گرفت :
_ بگیر اینو
دستموعقب کشیدم و گفتم :
_ بزار برسیم داخل خونه بعد لباساتو دربیار ، وسط حیاط اخه..؟
نوچی کرد و باز کت رو به سمتم گرفت که با حرص گرفتمش ، قدمی بهم نزدیک شد و با دقت براندازم کرد …با تعجب نگاهش میکردم که یک دفعه خم شد ، دستشو زیر زانوهام انداخت و بغلم کرد :
_ چیکار میکنی دیونه ..!
ته ریشش رو روی دماغم کشید و گفت :
_ مثلا میخوام ادای جنتلمنا رو دربیارم برات خانم ، یکم خرت کنم امشب باهات کار دارم اخه ..!
با مشت به سینه اش کوبیدم که خندید و داخل خونه شد ، روی زمین گذاشتم و دستشو به کمرش گرفت :
_ ماشالله مثل خر سنگینی حاج خانم کمرم رگ به رگ شد .
دستمو دور گردنش حلقه کردم و لپش رو محکم گاز گرفتم ، با صدای آخ گفتنش خودمو عقب کشیدم و گفتم :
_ خیلی خسته ام ، کمکم میکنی موهام و باز کنم برم حموم؟
دستشو روی لپش کشید ، زل زد به چشمای منتظرم و با لحن ارومی گفت :
_ بهار ، من ..
مکثی کرد که پرسیدم :
_ تو چی عشقم؟
دستشو پشت گردنش کشید ، لبخندی زد و گفت :
_ منم باهات بیام حموم؟
هار
متعجب از حرفی که زده بود زل زده بودم بهش ، بعد از چند ثانیه با خنده گفتم :
_ خیلی بی ادبی امیرعلی ، من هیچ وقت نشنیدم بگن تو شوخی همه میگفتن مغروری ..!
دستشو دور گردنم انداخت و درحالی که به سمت اتاق میبردم گفت :
_ با غریبه ها مغرورم بابا ، با زنم که نمیتونم سنگ باشم که ، والا امشب تو همه جای منو رویت میکنی من دیگه به چیم مغرور بشم حاج خانمم ..!
با حرفش لپام گل انداخت ، هر لحظه که میگذشت حرفاش بدتر میشد اگه همراهیش میکردم معلوم نبود دو ساعته دیگه قراره چی از دهنش بشنوم ..!
دستشو از دور گردنم باز کردم ، با عجله به سمت اتاق رفتم و بدون لحظه ای مکث خودمو تو حموم پرت کردم ..!
در حمومو قفل کردم که صداش بلند شد :
_ عه بهار من گفتم منم میخوام بیام ، بخدا کاری نمیکنم که فقط میخوام کیسه بکشم برات باز کن دیگه …!
بدون توجه به غرغر کناش لباس عروسمو دراوردم و با هزار بدبختی گیرهای میخ شده رو از سرم دراوردم ..!
بعد از چند دقیقه دیگه صدای از امیرعلی نیومد منم با خیال راحت زیر دوش رفتم ..
حوله کوتاه صورتی رو دورم گرفتم خداکنه خواب باشه اینطوری نبینتم ..!
اروم در و باز کردم ، سرمو از لای در بیرون اوردم و نگاهی به اتاق انداختم
مثل جنازه روی تخت افتاده بود و مچ دستش رو روی چشماش گذاشته بود ..!
اروم اروم به سمت کمد لباسم رفتم ، کشو رو عقب کشیدم لباس زیرام و به همراه شلوار و تاپ استین حلقه ایم رو برداشتم..!
به سمت در اتاق رفتم که بیرون لباسامو عوض کنم دستم به دستگیره نرسیده بود که با صدای امیرعلی از جا پریدم :
_ بهار نرو بیرون نگاه نمیکنم همینجا عوض کن
به دنبال حرفش به پهلو شد ، دودل نگاهش کردم نکنه یه دفعه بچرخه؟
کلافه پشت در چسبیدم بچرخه نامحرم که نیست شوهرمه ..!
تند تند لباسام رو پوشیدم ، به سمت تخت رفتم و کنارش دراز کشیدم ، یکی از چشماش رو باز کرد و با صدای خواب الودی گفت :
_ موهاتو خشک نکردی؟
دستشو روی موهام کشید و گفت :
_ پاشو خشک کن بعد بخواب فردا سرما میخوری مامانت میاد شاکی میشه..!
دستمو روی دستش گذاشتم و با چشمای رو هم افتاده گفتم :
_ ول کن امیرعلی خیلی خوابم میاد ..!
نفسشو تو صورتم بیرون فرستاد ، دستشو باز کرد و گفت :
_ بیا بغلم بخوابیم..!
از خدا خواسته خودمو به سمتش کشیدم ، دستشو دور کمرم انداخت و دست دیگه اشو زیر سرم گذاشت ، سرم رو تو گردنش فرو کردم و با صدای خمار شده ای از خواب گفتم :
_ اخرش نگفتی دوستم داری..!
منتظر جواب چشمای رو هم افتادم رو به زور باز نگه داشته بودم ، سرمو کمی بالا گرفتم با دیدن چشمای بسته اش و نفسای منظمش لبام برچیده شد …چه زود خواب رفت ..!
اهی کشیدم و چشمام رو بستم ، انقدر غرق بغل ارامش بخشش شده بودم که نفهمیدم کی خوابم برد..!
***
با کشیده شدن موهام از خواب بیدار شدم ، امیرعلی خیمه زده بود روم و تلاش میکرد اروم دستشو از زیر سرم بیرون بیاره ..!
به چشمای باز شده ام نگاهی انداخت و با غرغر گفت :
_ دیگه بغلت نمیکنم ، تمام دل و رودم از جفتک پروندنت درد میکنه .. دستمم که زیر سرت خواب رفته ..!
نگاهی به ساعت انداختم و با خنده گفتم :
_ کله صبحی کجا میخوای بری مگه؟
دستشو از زیر سرم بیرون اورد ، مچ دستش رو چندباری تکون داد و از روی تخت بلند شد ، نگاهی به صورت خواب الود انداخت و گفت :
_ میرم محضر ..!
+ محضر؟ چرا؟
لباشو با زبون تر کرد :
_ با یکی از دوستام قرار دارم میخواد زمین بخره منم قول دادم باهاش برم … شانس گند افتاده صبح عروسیمون … حالا بعد که بیام جبران میکنم حاج خانم شما پاشو دستی به سر و صورتت بکش که بتونم نگات کنم وقتی اومدم..!
بالش رو چنگ زدم تو صورتش بزنم که پیش دستی کرد و با دو از اتاق خارج شد … از جا بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم ، جلوی ایینه نگاهی به خودم انداختم و با صدای ارومی گفتم :
_ این همه دیشب ترسوندم ، گفتم برسیم خونه کارم ساخته اس ، گرفت خوابید ..!
+ امشب تلافیشو میکنم دیشب خسته بودم ..!
با صدای امیرعلی سه متر از جا پریدم و جیغ بلندی کشیدم ، بدون اینکه به عقب برگردم با دو به سمت سرویس داخل اتاق رفتم ..!
در دستشویی رو قفل کردم و محکم توی سرم کوبیدم ، خاک تو سرت بیتا خاک تو سرت..!
بعد از نیم ساعت از دستشویی بیرون اومدم ، کل خونه رو گشتم اما رفته بود خداروشکر ، از بساط صبحونه ای که روی میز چیده بود داشتم فیض میبردم که صدای گوشیم بلند شد ..!
لقمه توی دهنم رو تند تند جویدم و تماس رو با مامان برقرار کردم :
_ سلام مامان ..!
+ سلام دختر گلم خوبی؟
این خوبی طعنه به چیز دیگه ای بود کی میپرسید خوبی که این بار دومش باشه ؟
لقمه رو قورت دادم و گفتم :
_ خوبم مامان تو خوبی چیکار میکنی؟
+داشتم میپوشیدم بیام خونتون حالا که خوبی دیگه نمیام نزدیک ظهره میخوام ناهار درست کنم ..!
***
مامان بعد نیم حرف کشیدن از زیر زبونم دل به قطع کردن داد و اجازه داد نفس بکشم ..!
دلم میخواست ناهار درست کنم اما هم دیر بود و حالشو نداشتم …شماره امیرعلی رو گرفتم ، بعد از دو بوق جواب داد :
_ جانم؟
+ سلام
با خنده از پشت خط گفت :
_ علیک سلام حاج خانم چی شده؟
نیشمو از برخورد گرمش باز کردم و گفتم :
_ گشنمه حال ندارم درست کنم ..
وسط حرفم پرید و سریع گفت :
_ خواستم بیام میخرم فعلا عزیزم
زرت تماسو قطع کرد ، با تعجب روی کاناپه نشستم مگه چیکار داشت که اینجوری جوابمو داد؟
دل چرکین از امیرعلی روی کاناپه غمبرک زده بودم که در سالن باز شد و..
سرم رو چرخوندم با دیدن امیرعلی که غذا به دست و با نیش باز وارد خونه شد اخم کردم و نگاهمو ازش گرفتم ..!
_ ناهار گرفتم برات حاج خانم کوبیده اونم چه کوبیده ای ..!
لبامو جمع کردم و با حرص گفتم :
_ برو با همون رفیق عزیزت کوفت کن من نمیخورم ..!
جلوم ایستاد ظرفای غذا رو روی میز گذاشت و کتش رو دراورد و تو صورتم پرت کرد ..!
آستینای پیراهنشو بالا زد و میز شیشه ای رو دور زد کنارم نشست ..!
دستشو دور شونه ام انداخت و گفت :
_ قهر کردی دلبر بانو..!
ارنجم و تو سینه اش زدم و با لحن لوسی گفتم :
_ گمشو ازت بدم میاد ..!
+ اه بهار گند نزن به خوشحالیم دیگه .!
سرم رو به طرفش چرخوندم و پرسیدم :
_ چرا خوشحالی؟
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت :
_ بخاطر دوستم دیگه تونست مال و اموالشو از چنگ مادرش دربیاره…!
ابروهام از تعجب بالا رفت و با کنجکاوی پرسیدم :
_ از چنگ مادرش دراورده؟ مگه میخواسته بخورتشون؟
به کاناپه تکیه داد و گفت :
_ این همه دارایشو زد به نام مادرش مادرشم گفته اگه میخوای پست بدم باید فلان کار و بکنی اینم گیر کرده بود دیگه مجبور شد کاری گفته رو بکنه اموالشو پس بگیره …
کاملا به سمتش چرخیدم و با ذوق پرسیدم :
_ چیکار کرد که پسش داد؟
دستشو پشت کمرم زد و گفت :
_ زن گرفت ..!
ظرف غذا رو به سمتم گرفت :
_ بیا بخور ..!
ظرف غذا رو از دستش گرفتم که گفت :
_ دیشب پرسیدی دوستم داری یا نه..!
سرمو به تایید تکون دادم :
_ غذاتو بخور تا برات بگم ..!
لقمه غذا رو تند جویدم و گفتم :
_ الان بگو
نوچ کش داری گفت و به ظرف غذا اشاره کرد ..!
مثل کسای که از قحطی اومدن تند تند میخوردم ..!
هر بار که قاشقم و پر میکردم با بهت نگاهم میکرد و بعد هرهر میخندید ..!
لیوان اب رو سر کشیدم ، نفس راحتی کشیدم و با هیجان گفتم :
_ بیا خوردم بگو
همینطور که غذاشو میخورد با صدای ارومی گفت :
_ من علاقه ای بهت ندارم بهار ..!
با حرفش بدنم یخ کرد ، انقدر شوکه شدم که زبونم تکون نمیخورد ، نگاهشو به صورت وا رفته ام انداخت و پایین کاناپه کنار پاهام نشست ، دستام رو بین دستاش گرفت و گفت :
_ میدونی چرا؟
به چشمای خیره شده ام زل زد و گفت :
_ منو دیشب حموم نبردی ، چقدر التماس کردم مگه میخواستم بخورمت ..!
چشمای گشاد شده ام با حرص جمع شدن صورت وا رفته ام مثل کاغذ مچاله شد ، از ته سرم جیغ کشیدم ، خواستم بکوبم تو سرش که سریع از زیر دستم خزید و به سمت اتاق فرار کرد ..!
مثل سگ افسار پاره شده ای به در بسته شده اتاق کوبیدم و گفتم :
_ امیر دستم بهت برسه بخدا جرت میدم ..!
با صدای بلند خندید و با لودگی گفت :
_ اینکه کار منه حاج خانم یه کاری بگو به هیکلت بخوره ..!
مکث کوتاهی کرد و ادامه :
_تقصیر خود سلطیه اته دیشب شب حجله مون بود ، مثل بز رفتی حموم در و قفل کردی..! نه یه ساعت نه دو ساعت سه ساعت! اون تو داشتی چیکار میکردی؟ همه چرکاتو جمع کرده بودی بیایی اینجا بشوری؟
از حرفاش خنده ام گرفته بود ، نمیدونستم حرص بخورم یا بخندم ..!
لب باز کردم بگم تو خطری هستی با غرغر گفت :
_ با این کارت میخوای دوست داشته باشم؟ صدسال سیاه ، تا ندی دل من باهات صاف نمیشه ..!
بهار
چشمام از حرفی که زده بود اندازه نعلبکی شده بود …در اتاق رو باز کرد و سرش رو بیرون اورد ..!
به چشمای وزغ شدم زل زد که با تاسف گفتم :
_ خیلی برشرم و بددهنی امیرعلی..!
اخماشو در هم کشید و از اتاق کاملا بیرون اومد ، به سمتم اومد و روبرو ایستاد ..!
دستاشو دور کمرم انداخت و به خودش تکیه ام داد و گفت :
_ به ما میگن زن و شوهر ، اگه جلوی تو راحت نباشم حرف نزنم لخت نچرخم برم جلوی دخترای دیگه اینطوری باشم ..!
با حرص پریدم بهش و گفت :
_ غلط میکنی ..!
با ذوق ابروی بالا انداخت و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و خیلی ناگهانی لبامو بوسید ..!
به چشمام که هنوز متعجب بود نگاه کرد و گفت :
_ با این وضع تو من تا ده سال دیگه ام شب حجله ندارم ، نه به دخترای مردم که نزده میرقصن نه به زن من که دارم چراغ نشون میدم کپ میکنه ..!
یقه پیراهنش رو چنگ زدم :
_ امیرعلی ..!
نگاهشو به چشمای خیسم دوخت متعجب خواست چیزی بگه که دستمو روی لباش گذاشتم و با بغض گفتم :
_ جون عزیزترین کَست راستشو بگو تو دوستم نداری؟
هار
انگشت میخ شده ام روی لباش رو بوسید و دستمو گرفت و با مهربونی گفت :
_ چرا زنمو دوست نداشته باشم؟ اگه دوست نداشتم خودمو این همه به اب و اتیش میزدم؟
صدبار جلوی بابابزرگت خودمو کوچیک میکردم که چی بشه؟
به سمت اتاق هولم داد و ادامه داد :
_ دیگه از این حرفا نزنیا ، اماده شو برسونمت خونه پیش مامانم ، شام دعوتیم منم یکم بیرون کار دارم تنها میمونی ..!
گفته بود هیچ فیلمنامه ای روقبول نکرده فعلا ، پس این کارهای که از صبح از کنارش بیرون میزنه از کجا میاد؟
نگاه دودلم رو از صورتش گرفتم و اروم گفتم :
_ میرم پیش مامانم..
وسط حرفم پرید و با خنده گفت :
_ یه ساعت قبل بردمشون اونجا عشقم اماده شو ببرمت..!
از لفظ عشقم دلم ضعف رفت و بی هیچ حرف دیگه ای به سمت اتاق راه افتادم ..!
مانتو زرشکیم رو تن زدم و جلوی آینه ایستادم کمی کوتاه بود ، اما مهم نبود جای خاصی نمیخواستم برم که زیادی به چشم بیام ..!
کیفم رو به همراه گوشیم برداشتم و از اتاق بیرون اومدم ..!
پشتش بهم بود و داشت با تلفن حرف میزد لباساش رو عوض کرده بود و اسپورت پوشیده بود ..!
چقدر رنگ خاکستری بهش میومد..!
با چرخیدنش به سمتم نگاه خیره ام رو از هیکلش گرفتم و به صورتش دوختم..!
بهار
با لبخند نگاهم کرد و جلو اومد .. لبای منم از خندش کش اومد ..که یک دفعه سر جا ایستاد ..ابروهاشو تو هم کشید و خیره به لبام گفت :
_ خیلی پررنگ و جیغه..اصلا واسه یه زن متاهل مناسب نیست ، برو پاکش کن..!
متعجب نگاهش کردم و با خنده گفتم :
_ یعنی چی امیرعلی؟
نگاهی به ساعتش انداخت :
_ یعنی چی نداره عزیز من ، من دوست ندارم زنم لباش انقدر تو چشم باشه که هر کی رد شد بگه جون چه لبای داره ، از این رژا تو خونه واسه خودم بزن خیلی میپسندم اما واسه بیرون نه ..تازه نمیخوام خیلی بهت گیر بدم وگرنه مجبور بودی این مانتو رو هم عوض کنی..!
با حرص لبم رو به دندون گرفتم و گفتم :
_ منم این تیپ و قیافه تو رو نمیپسندم .. سر و سینه رو انداختی بیرون که از کنار هر دختری رد شدی بگه اووف چی بود یارو؟ همون لباسا مگه چش بود که عوض کردی؟
هر وقت تو عوض کردی منم عوض میکنم..!
چند ثانیه مکث کرد و بعد کلافه گفت :
_ خیله خب ول کن بیا بریم
از حرفش شوکه شدم ..یعنی حاضر نبود لباسش رو عوض کنه؟ مگه کجا میخواست بره ؟
امیرعلی
نگاهمو به چهره طلبکار عسل دوختم و با صدای تحلیل رفته گفتم :
_ اخه یدونه ام بنظرت اگه اجبار مامان نبود من با این درپیت ازدواج می کردم؟
اخماشو درهم کشید و بغض کرده رو کاناپه غمبرک زد .. ای خدا بگم چیکارت کنه بهار که زندگیمو نابود کردی..!
دستمو دور شونه اش انداختم که با حرص گفت :
_ سه ساله قراره با مامانت حرف بزنی اما هر بار یه بهونه ردیف کردی ، گفتی صیغه راه اومدم ..هزار و یک غلط دیگه کردی راه اومدم .. حالا باید با خبر ازدواجت روبرو بشم؟
چشمام از حرفش گرد شد هزار یک غلط دیگه؟
_ عسل ، مگه من جز بغل کردنت کار دیگه ای کردم؟ دختر باز هستم اما ادمم لاشی نیستم ، من حتی به اون دختر که زنمه دست نمیزنم ..چون مال من نیست حق من نیست زندگیشو نابود کنم ..!
تو فکر میکنی من راحتم؟
میفهمی وقتی به چشمای پر از عشق یه نفر نگاه میکنی و کلی دروغ تحویلش میدی یعنی چی؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم :
_ من از روی حرص میگم اون دختره درپیت اما درپیت خود منم نه اون که انقدر تو کارش حرفه ای هست که دکتری که سی ساله تیغه دستشه میگه برو سراغ فلانی…!
من برام نابود کردن زندگی همچین زنی سخته ..هنوز دو روز از ازدواجم نگذشته برم بگم باید جدا شیم؟
کیفش رو با حرص از روی میز چنگ زد و بلند شد و با گریه گفت :
_ واسه تمام دخترای روی این زمین مردونگی به خرج بده واسه منی که سه ساله دست به سرم کردی نامردی..باشه امیرعلی اصلا من میرم گم میشم تو با خیال راحت به زندگیت با اون خانم دکتر برس ..!
دستش رو کشیدم ..به طرف خودم کشیدمش و با لحن ارومی گفتم :
_ اخه قوربونت برم تو که میدونی من عاشقتم چرا حرص میخوری؟ تو که میدونی یه تار موی گندیت به صدتا از این دکترا می ارزه چرا بغض میکنی؟ ازش جدا میشم اصلا کاری میکنم خودش طلاق بخواد ..!
بهار
ساعت هشت شب شده بود و هنوز خبری از امیرعلی نبود …مثل مرغ سرکنده خونشون رو متر میکردم .. انقدر خیره به ایفون شده بودم که چشمام خشک شده بود ..!
مامان و فرشته جون اشپزخونه بودن ، حسین اقا هم که بیرون بود عصر زنگ زد و عذرخواهی کرد نمیتونه بیاد ..!
با حرص به جون ناخنم افتاده بودم که صدای زنگ ایفون از جا پروندم ..!
به سمت ایفون حمله ور شدم و داد زدم :
_ من باز میکنم ..!
دکمه رو فشار دادم و به سمت حیاط دویدم ..!
در سالن رو باز کردم و خیره به امیرعلی که با دسته گل و جعبه شیرینی به طرفم میومد اخم کردم ..!
نزدیکم شد سرکی به داخل خونه کشید و
بغلم کرد…نفس عمیقی کشیدم ..از بوی عطر زنونه ای که تو بینیم پیچید قدمی به عقب برداشتم ..!
دستشو پشت کمرم زد و گفت :
_ نمیدونی بهار تا الان داشتم با این باقری چونه میزدم خیلی اسکوله ..!
گل و شیرینی و از دستش گرفتم و طعنه زدم :
_ اره خیلی انگار اذیتت کرده .. بدجوری بوی عطرش روی پیراهنت مونده ..!
بهار
کل شب خودم رو از امیرعلی دور نگه داشتم ، خیلی تلاش کرد حرف بزنه اما نتونست و همین عصبانیش کرده بود..!
ساعت نزدیک یک شب بود و داشتیم خداحافظی می کردیم که برگردیم خونه ..
سوار ماشین شدم و به روبرو زل زدم …در ماشین رو محکم به هم کوبید و راه افتاد ، جلوی چشمای مادر وپدرش که دوتا برج زهرمار رو بدرقه کرده بودن دعوا صورت خوشی نداشت..!
کمی که از خونه اشون دور شدیم کنار خیابون پارک کرد ..!
حتی تلاش نمیکردم زیر چشمی نگاهش کنم با اخمای درهم به روبرو زل زده بودم و فقط منتظربودم حرف بزنه تا پاچشو بگیرم ..!
بعد از چند دقیقه سکوت به حرف اومد و با لحن تندی غرید :
_ تو که جنبه زندگی با یه بازیگر رو نداری غلط کردی ازدواج کردی ، بیخود گفتی دوست دارم وقتی به جای اعتماد به شوهرت بهش شک داری..!
از حرفاش به نقطه جوش رسیده بودم و به جای سوختن قل قل میکردم ..!
با نیشخند به سمتش چرخیدم و با تن صدای بلندی گفتم :
_ جنبه ندارم؟ اینکه معلوم نیست کی انقدر تو بغلت مونده که عطرش اینطوری روی لباست مونده میشه جنبه داشتن؟
اگه تو بازیگری منم دکترم کم مراجع کننده مرد و کم دکتر دور اطرافم نیست میرم زرت و زرت یا بغلشون میکنم یا لاس میزنم ببینم جنبه زندگی تو با یه دکتر چقدره..!
بهار
دستاشو گذاشت روی بازوهام و به طرف خودش کشیدم خواستم پسش بزنم که از بین دندونای کلیدشدش غرید :
_ تا اون روی سگم بالا نیومده به حرفام گوش کن بهار …دارم خیلی خودمو کنترل میکنم بخاطر رفتار مزخرفت جلوی خانوادهامون هیچی بهت نگم..!
دستشو از روی بازوهام دو طرف صورتم گذاشت و شمرده شمرده گفت :
_ وقتی وسط خیابون دارم راه میرم یکی خودشو میندازه بغلم ده تای دیگه هم دورم جمع میشن میشه تقصیر منه؟
وقتی به دختره دارم چشم غره میرم محل نمیده یکی دیگه هم داره فیلم میگیره چیکار کنم؟ بزنم تو دهن یارو؟
از حرص حرفاش یقه پیراهنش رو تو دستم مچاله کرده بودم ..!
دستامو بین موهاش فرو کردم و در حالی که محکم می کشیدم جیغ زدم :
_ نه میذاشتی بغلت بمونه خونه ام میاوردیش دختره رو ..نمیتونستی خودتو بکشی عقب؟ نه چرا بکشی معلومه که خوشت اومده وگرنه مثل ده سال پیش که حال منو گرفتی حال اینم میگرفتی تو انقدر پیشرفته بودی ده سال پیش منو بوسیدی خدا میدونه حالا دیگه با دخترای مردم چیکار که نمیکنی..!
به صورت قرمز شده از حرصم لبخندی زد و گونه های داغ شدم رو اروم بوسید و کشیدم تو بغلش و با خنده گفت :
_ اخه قوربونت برم تو خودتو با اونا مقایسه میکنی؟ من لبای خوشگل تو رو با هزارتا لب دیگه عوض میکنم؟ یا عشقی که تو بهم داشتیو با عشقای یک دو روزه این دخترا؟