ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان

بهار

خودم رو به زور ازش جدا کردم ، نگاهمو به چشماش دوختم و با لبخند تلخی گفتم :

_ امیرعلی…من بچه ام؟ من احمقم؟ با عسل بودی نه؟

مکث کردم و قبل از این که بخواد انکار کنه ادامه دادم :

_ فهمیدم …اونی که بخاطر اموالش مجبور بود کار سختی و انجام بده تو بودی …مجبور شدی باهام ازدواج کنی…اما مجبور نبودی تو چشمام زل بزنی دروغ بگی من کودن نیستم امیرعلی

نفس عمیقی کشیدم و سر جام صاف شدم ..!

بغضی که تو گلوم چنگ میزد رو قورت دادم و بی صدا اشک ریختم ..!

چند دقیقه تو سکوت گذشت ..لبای بهم دوخته شده ام رو باز کردم و با صدای گرفته ای گفتم :

_ برو خونه

نگاهای پی در پیش رو روی خودم احساس میکردم …الان نگرانی یا خوشحال که زن زوریت فهمیده همه چی الکی بوده؟

لعنت بهت بهار که فهمیدی نگاهش دروغه اما خودتو زدی به خریت…لعنت بهت که میدونستی هنوزم عاشق همون دختره ده سال پیشه اما بازم از رو نرفتی …!

شب عروسیت پشت کرد بهت و خوابید اما بازم خفه شدی …!
حالا بوی عطر زنونه روی لباسش رو نفس بکش ..انقدر که یادت بمونه ..!

 

بهار

با ایستادن ماشین در و باز کردم و پیاده شدم … با قدم های سست شده به سمت خونه راه افتادم ..سرم گیج میرفت و درست نمیدیدم ..!

دستم رو به دیوار گرفتم که حضورش رو پشت سرم احساس کردم :

_ خوبی؟

بغض خفه شده ام ترکید ..و با هق هق گفتم :

_ خوبم خیلی خوبم …!

دستش روی بازوم نشست که جیغ زدم :

_ بــهــم دسـت نــزن ، ازت متنفرم ..ازت بدم میاد ، زندگیم رو نابود کردی…زندگیم رو نابود کردی..!

دستش رو عقب کشید ، نفس پر حرصی کشید اما از کنارم جم نخورد..!

هر قدم که به سمت اتاق برمیداشتم اونم پشت سرم میومد..!

در اتاق رو باز کردم و داخل شدم ..!

بدون اینکه به عقب برگردم در و بستم و قفلش کردم ..!

دستگیره در بالا و پایین شد :

_ بزار حرف بزنیم …باید همه چیزو توضیح بدم ..!

مات و مبهوت به دیوار زل زده بودم که لگدی به در زد و داد زد:

_ باز کن این درو

بهار

کل شب مثل جنازه پشت در افتاده بودم ، حتی جون اینکه خودمو به تخت برسونم رو هم نداشتم …هر چی امیرعلی با دستگیر در کشتی گرفت و تهدید کرد بی فایده بود ..اخرشم بیخیال شد و رفت ..!

پشت دستمو به چشمای قرمز شده ام کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم ، ۶ صبح بود … یک ساعت وقت داشتم تا اماده بشم برم بیمارستان ..دلم نمیخواست بخاطر این ازدواج زحمتای چندساله ام رو به باد بدم ..!

دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم ..!

پای راستم بدجور خواب رفته بود ، به زور خودم رو به سرویس داخل اتاق رسوندم ..!

اه حسرت باری کشیدم و به قیافه پژمرده شده ام توی اینه زل زدم ..!

چند مشت اب به صورتم زدم و بعد از خشک کردن دست صورتم از سرویس بیرون اومدم ..!

***

کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم ..!

هنوز یک قدمم از اتاق بیرون نیومده بودم که امیرعلی جلوم ظاهر شد..!

بدون نگاه کردن بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستش رو جلوم گرفت :

_ کجا میخوای بری؟

دستش رو پس زدم و با اخم گفتم :

_ به تو چه..؟

از کنارش رد شدم ، هنوز چند قدمی برنداشته بودم که بازوم رو کشید و به سمت خودش چرخوندم..!

دستم بالا رفت بزنم توی صورتش که با دیدن چشمای قرمزش مات شدم ..!

بهار

اب دهنم رو قورت دادم دستم رو پایین اوردم و با صدای ارومی گفتم :

_ ولم کن ، دیرم شد..!

کلافه محکم تر به خودش چسبوندم :

_ بزار حرف بزنیم بهار داری اشتباه میکنی..!

_ چیو اشتباه میکنم امیرعلی؟ اینکه به زور مادرت فقط بخاطر اون ملک و املاک باهام ازدواج کردی؟ یا اینکه دیشب تو بغل عسل بودی؟ به دروغ دوست داشتنت رو؟ کدوم رو اشتباه میکنم امیرعلی؟ تموم شد ..همه چی تموم شد..!

مکث کوتاهی کردم ، لبای خشک شده ام رو با زبون تر کردم و ادامه دادم :

_ من به خانوادت چیزی نمیگم که اینطوری نگرانی … دیگه برام مهم نیستی امیرعلی نه تو نه این زندگی..!

خودم رو از چنگ دستاش خلاص کردم و از خونه خارج شدم ..!

***

هر کی جلوم سبز میشد تبریک میگفت و رد میشد به ماهگل که با تعجب زل زده بود بهم چشم دوختم که پرسید :

_ بهار چرا اینجایی؟ مگه نباید الان ماه عسل باشی؟

لبخند تلخی روی لبام شکل گرفت ، اهی کشیدم و جواب دادم :

_ کارا جور نشد عزیزم نتونستیم بریم ..!

با کنجکاوی به صورت رنگ پریدم زل زد و بعد از چند دقیقه حسابی بررسی کردن دستم رو دنبال خودش کشید و..

 

بهار

به نگاهای کنجکاوش لبخندی زدم :

_ دنبال چی میگردی ماهگل ؟ حاضرم ده سال پیش هزار بار تکرار بشه اما اینجوری قلبم نشکنه ..احمق فرض نشم ..من تو چشماش زل زدم از ته قلبم گفتم دوست دارم اما اون تو دلش بهم خندید ، من یه احمقم که هنوز بعد ده سال مثل یه دختر که تازه به سن بلوغ رسیده خیال پردازی میکنه ..!

_ماهگل : چرا تو که میدونستی داره بهت دروغ میگه باهاش ازدواج کردی بهار؟
فکر کردی زندگیت یه رمانه؟ که یارو اون دختره رو فراموش کنه عاشق جذابیت تو بشه؟ تو که میدونستی ده ساله با یه دختره غلط کردی خام شدی ، هم به خودت خیانت کردی هم به اون دختری که پا تو زندگی عشقش گذاشتی ..!

چشمای پر از اشک شده ام رو از نگاه پر شماتتش گرفتم ، کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم ..!

بدون توجه به صدا زدنای ماهگل از بیمارستان بیرون اومدم ..!

مثل دیونه ها تو پیاده رو راه می رفتم و اشک می ریختم …هر کی از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد و به حالم پوزخند میزد ..!

گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم و با دستای لرزون شماره مامان رو گرفتم ..!

بعد از سومین بوق جواب داد :

_ جانم دخترم..!

با شنیدن صداش حجوم اشک رو به چشمام احساس کردم ..بغضم رو قورت دادم و گفتم :

_ مامان ، میایی دنبالم؟

بهار

به چشمای نگران مامان خیره شدم و با لبخند زورکی گفتم :

_ چیزی نشده قوربونت برم ، بیمارستان بودم یه دختر بچه تو تصادف کشته شده بود حال مادرش رو که دیدم نتونستم تحمل کنم ..!

نفس عمیقی کشید و بغلم کرد ..دستشو روی موهام کشید و با صدای ارامش بخشش کنار گوشم گفت :

_ انقدر خودتو اذیت نکن دخترم…نباید انقدر ضعیف باشی که با دیدن همچین صحنه ای حال روزت اینطوری باشه..تو باید قوی تر از این حرفا باشی ، به هر بادی نباید بلرزی ، انقدر ریشه ات رو محکم کن که طوفان هم نتونه از پا درت بیاره..!

گونه ام رو بوسید و ازم جدا شد ، جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت و پرسید :

_ امیرعلی کجاس؟

نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم :

_ رفت سر صحنه نتونست جلوی خودش رو بگیره دو روز بشینه تو خونه..!

لبخندی زد و از جا بلند شد :

_ زنگ بزن بگو امشب بیاد اینجا ..!

هول شده از جا بلند شدم و گفتم :

_ نمیتونه بیاد مامان کارش طول میکشه..!

اخمی کرد و گوشیشو از روی میز برداشت و گفت :

_ مگه علم و غیب داری دخترم؟ خودم بهش زنگ میزنم تو لباس عوض کن بیا کمکم دستی به سر روی خونه بکشیم..!

بدون توجه به من که داشتم بال بال میزدم شماره اش رو گرفت ..!

_ سلام پسرم خوبی؟

با حرص لبم رو به دندون گرفتم و به سمت اشپزخونه راه افتادم ..اصلا دلم نمیخواست حتی صداش رو از پشت گوشی بشنوم چه برسه به اینکه ببینمش خداکنه پات بشکنه نتونی بیایی..!

_ بــهـــار

با صدای مامان از فکر بیرون اومدم که ادامه داد :

_ امیرعلی گفت کارش زیاد طول نمیکشه میاد..!

بهار

با حرص کلم هارو ریز ریز میکردم و به مامان غر میزدم :

_ یه روز میخواستم کنارت باشم زرت زنگ زدی امیرعلی رو دعوت کردی که چی؟ کم تو خونه ریختشو میبینم مگه؟

لب پایینش رو به دندون گرفت و با چشم غره گفت :

_ خجالت بکش این چه طرز حرف زدن پشت شوهرته ، از خداتم باشه دعوتش کردم تو که عاشق سینه چاکش بودی الان چی شد یه شبه فارغ شدی؟

کلافه از جا بلند شدم و با صدای تحلیل رفته و بی حالی گفتم :

_ من میرم اتاقم یکم بخوابم مامان سرم درد میکنه ..کار دیگه ای مونده؟

سری تکون داد و گفت :

_ نه دخترم برو امیرعلی اومد صدات میکنم..!

دهن کجی به حرفش کردم و به سمت اتاقم راه افتادم …!

با حسرت به تختم نگاه کردم و زیر پتو خزیدم ، ای خدا یعنی میشه همه چیز خواب باشه ..!

نفس سنگین شده ام رو بیرون فرستادم و به سقف خیره شدم ..انقدر رفتارای این چندماه امیرعلی رو زیر و رو کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..!

***

با حس قلقلک روی شکمم از خواب پریدم ، رمق باز کردن چشمام رو نداشتم با حرص دستمو روی شکمم کشیدم و نالیدم :

_ چه مگس گوهی تو ناف من چی میخوای اخه..؟

پاهام رو تو شکمم جمع کردم که با حس نفسای گرم توی صورتم چشمام رو باز کردم ، با دیدن امیرعلی که روم خیمه زده بود هینی کشیدم و شوکه زل زدم بهش..!

بهار

نگاهشو به چشمای متعجبم دوخت و لبخند زد که به خودم اومدم و محکم به عقب هلش دادم و سر جا نشستم … با اخمای درهم نگاهش کردم و غریدم :

_ به چه حقی اومدی تو اتاق من؟

یقه پیراهنش رو صاف کرد و بی تفاوت گفت :

_ مامانت گفت بیام بیدارت کنم ، مجبور شدم وگرنه همچین کشته مرده بیدار کردنت نبودم ..!

نیشخندی زدم و گفتم :

_ مامانت بهت یاد داده وقتی کسی خوابه خودتو بندازی روش بیدارش کنی یا بابات؟ یا از علاقه مندی های دوست دختراته؟

نگاه دقیقی بهم انداخت ، دستشو به ته ریشش کشید و گفت :

_ خداروشکر ، خداروشکر که زود فهمیدی این ازدواج سر علاقه ام بهت نبوده …وگرنه نمیتونستم یک ماهم تحملت کنم…!

به صورت سرخ شده ام نیم نگاهی انداخت و از جا بلند شد ، نیشخندی زد و با صدای نازک شده ای ادامه داد :

_ امیرعلی من خیلی دوست دارم ..تو واقعا منو دوست داری؟

خندید و زل زد بهم ، بدنم از عصبانیت داشت می لرزید ، دهنم از حرص خشک شده بود و نفسم بالا نمیومد ، ملافه رو بین دستام مچاله کردم ، نفس عمیقی کشیدم این مردک انقدر ارزش نداشت که دل مادرم رو خون کنم ، زبونم رو روی لبای خشک شده ام کشیدم و با خونسردی گفتم :

_ انکار نمیکنم دوست داشتم ، اما الان ازت متنفرم امیرعلی ، متنفرم ، هزار برابر اون علاقه ازت متنفرم … انقدر که ارزوی هر لحظه ام مرگته ، از بین رفتنته ، نابود شدنته

بهار

سرشو به تایید تکون داد و گفت :

_ خوبه الان حالم خوبه ، وقتی میدیدم انقدر بهم علاقه داری اذیت میشدم اما الان که فهمیدم ازم متنفری خوشحال شدم..!

لبخندی به نگاه ماتم زد و از اتاق بیرون رفت ..!
پشت دستمو زیر چشمای تر شده ام کشیدم و با صدای گرفته از بغض نالیدم :

_ لعنت بهت امیرعلی..!

به اوج تنفرم که میرسید دلم میخواست بمیره ..اما این خواسته فقط برای چند ثانیه بود ..من عاشقش بودم ..نمیتونم متنفر بشم ده ساله دارم دست و پا میزنم متنفر بشم ..نمیتونم انگار صاحب قلبم شده انگار هیچ راهی برای بیرون کردنش نیست..!

***

قاشق رو زیر برنج زدم دلم به خوردن نمی رفت ، نمیخواستم مامان فکر کنه غذاش بد شده ..!

قاشق برنج رو به زوری توی دهنم گذاشتم ، طعم و بوی خوش عطرش جای حس لذت داشت حالم رو بد میکرد ..!

چشمام تار میدید و سرم داشت گیج میرفت دستم رو به لبه میز گرفتم و سر پا ایستادم..!

صدای نگران مامان تو گوشم پیچید :

_ خوبی بهار؟

با ضعف رفتن پاهام داشتم روی زمین می افتادم که امیر علی گرفتم ..!

_امیرعلی : فشارش افتاده مامان میشه یه لیوان اب قند بیارین؟

بهار

لیوان اب قند رو به زور به خوردم داد ..چند ثانیه بعد دیدم بهتر شد ..ضعف بدنم داشت بهتر میشد ..!

سرم رو کج کردم که تنه ام رو از روی سینه اش بردارم که دستش دور بازوم نشست و نگهم داشت ..!

_ امیرعلی : تا امشب مادرت رو سکته ندی دست بردار نیستی؟ چت شده؟

دلم میخواد یه روز از ته دلت عاشق بشی از ته ته اعماق وجودت ، در اوج امیدواری زل بزنه تو چشمات بگه دوست ندارم..اون روز به حال امروز من میرسی .. من ازت نمیگذرم امیرعلی ، تو باید تاوان دل شکسته منو بدی ..!

خودم رو به زور ازش جدا کردم ..به مامان که با ظرف شیرینی به سمتون میومد چشم دوختم ..!

ظرف شیرینی و جلوم گذاشت و گفت :

_ بخور فشارت بره بالا رنگت مثل گچ شده ..!

روی کاناپه روبرو نشست و با غر رو به امیرعلی گفت :
_ هنوز دو روز از ازدواجتون نگذشته پاشدین دوتایی رفتین سرکار؟ مگه قرار نبود برین ماه عسل پس چی شد؟

این میت رو باز فرستادی بیمارستان که با این حال و روز برگرده؟

امیرعلی نیم نگاهی به صورت متعجبم انداخت و رو به مامان گفت :

_ بخدا من میخواستم بریم بهار همش مخالفت میکنه من که از خدامه بریم بادی به کلمون بخوره والا پوسیدم تو خونه..شما بهار رو راضی کنید من همین امشب میبرمش..!

بهار

دلم نمیخواست مامان رو ناراحت کنم دربرابر اصرارهای پی در پیش واسه ماه عسل تنها سکوت کردم و لبخند تلخی به نمایش گذاشتم..!

از وقتی که سوار ماشین شدیم یه کلمه هم باهاش حرف نزدم … همش میخواستم ازش فرار کنم ..دیگه کنارش ارامش نداشتم ..وقتی کنارش بودم خودخوری میکردم حرص میخوردم که تا حالا چند نفرو بوسیده؟ وقتی نمیاد کجاست؟ کدوم دخترو زیر بغلش زده و داره هرهر به عاشقانه های زن احمقش میخنده..!

اشک نم زده زیر چشمم رو پاک کردم و به سمتش چرخیدم :

_ باید جدا شیم …!

بدون توجه بهم شیشه ماشین رو پایین کشید و به جلو خیره شد… بغض چسبیده به گلوم رو قورت دادم و اینبار با صدای خش داری داد زدم :

_ طلاق میخوام باید جدا شیم میفهمی؟

فرمون رو چرخوند به سمت کنار خیابون صدای بوق و فحش ماشینای که از کنارمون رد میشدن داشت روانیم میکرد..!

به چشمای پر از اشکم زل زد و با عصبانیت غرید :

_ چه مرگته؟ چرا همچین میکنی؟ دو روز نشده ازدواج کردیم برم چی بگم؟ بگم میخوایم جدا شیم؟ بخاطر چی؟

_ دلیل محکم تر از این که دلم پیش نامزد سابقمه؟ بگو زنمو دوس ندارم میخوام طلاقش بدم منم میگم شوهرم منو میندازه خونه مادرش میره تو بغل بقیه جولان میده برمیگرده کنارم نمیخوامش ازش متنفر شدم ازش حالم بهم میخوره مرگش شده ارزوم دوس..

لبای داغش روی لبام نشست و صدا رو تو گلوم خفه کرد ، خواستم سرم رو عقب بکشم ک دستشو پشت گردنم گذشت و محکم تر به خودش فشارم داد ..!

بهار

دست مشت شده ام تو سینه اش رو گرفت ، لباش رو از روی لبام برداشت اما خودش رو عقب نکشید ، لب باز کردم که فشاری به سرم اورد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با صدای تحلیل رفته ای گفت :

_ بزار حرف بزنم بهار..!

منتظر بهش چشم دوختم دستش روی کمرم سر خورد و تو بغلش کشوندم ..!

_ چرا داغ میکنی؟ چرا حرف نمیزنی؟ باشه قبول دارم تو فهمیدی چه غلطی کردم ، نمیرم دور بر هیچ دختری دیگه نمیرم …اگه عسل رو دوست داشتم الان تو زنم نبودی اگه عاشق و دلباخته اش بودم بخاطر ثروت چشم ازش نمیگرفتم..!

جدا بشیم به چی برسیم؟ من دردم نیست ولی میدونی چی پشت سرمون صفحه میچینن؟ هیچکس نمیگه تقصیر پسره اس همه میگن حتما دختره پاک نبوده که یارو ولش کرده …زندگیت حرفه ات رو نابود میکنی بهار..!

فشاری به قفسه سینه اش اوردم و خودم رو عقب کشیدم و گفتم :

_ دلت واسه من نسوزه ، بگو خودم از چشم میوفتم دیگه کسی ادم حسابم نمیکنه …!

کلافه به موهاش چنگ زد و گفت :

_ خیله خب اصلا همین که تو میگی کسی دیگه ادم حسابم نمیکنه از چشم همه میوفتم ..بیخیال این مسئله شو بهار من دیگه گوه بخورم از ۶ متری دختری رد بشم ..!

حلقه رو از انگشتم دراوردم و به سمتش گرفتم :
_ فقط یک سال ، دیگه کنارت تو اون خونه نمیمونم ..طبقه بالاشو اماده میکنی میرم اونجا …دیگه حق نداری بهم دست بزنی ..حتی انگشتت نباید بهم بخوره حتی ناخواسته…این ماه عسل کوفتی هم که قولشو به مادرم دادی من نمیام ..!

ابروهاشو تو هم کشید و غرید:

_ دیگه امری نداری؟ زنم رو بفرستم بالا سرم بخوابه از دو متریشم رد بشم؟ دیگه چی ؟ مثل همه زن و شوهرا کنار هم زندگی میکنیم کپه مرگمونم میزاریم فقط میتونم از کارای خاک برسری چشم پوشی کنم ..!

بهار

لب باز کردم مخالفت کنم که از ماشین پیاده شد و به سمت بستنی فروشی رفت..اخه نصف شب بستنی؟

کلافه سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم …!

چند دقیقه از رفتنش گذشته بود چرا نمیومد؟

نگاهم رو به سمت بستنی فروشی چرخوندم …با دیدن امیرعلی و دختر پسرای که دورش کرده بودن شوکه شدم..اخه لعنتیا نصفه شبی از کجا پیداتون شد؟

چشمام زوم شده بود رو دخترای که واسه سلفی گرفتن تقریبا خودشونو تو بغلش مینداختن ..!

هر چی سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم نمیتونستم … در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم..!

با قدم های تند به سمتش رفتم …از بین جمعیتی که هر لحظه بیشتر میشد خودم رو بهش رسوندم ..!

دستم رو دور بازوش حلقه کردم که یه دفعه عقب کشید و داد زد :

_ خانم چیکار میکنی..!

سرش به طرفم چرخید با دیدنم متعجب شد و بعد از چند ثانیه به خودش اومد ..دستش رو دور کمرم انداخت و کنار گوشم گفت :

_ حسودیت شد؟

به چشماش زل زدم و صادقانه جواب دادم:
_ اره ..!

لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و بدون توجه به اصرارهای که خواستار تنها یه سلفی بود زمزمه کرد :

_ بعد میگه منو نبوس بهم دست نزن ..

بهار

به هر طریقی بود خودمون رو به ماشین رسوندیم ..!
تا رسیدن به خونه هیچ حرفی رد و بدل نشد و تنها سکوت حکم فرما بود..!

با ایستادن ماشین پیاده شدم ، با خستگی به سمت خونه راه افتادم ..در و باز کردم و وارد خونه شدم ..!

خودمو روی کاناپه پرت کردم و همینطور تند تند دکمه های مانتوم رو باز میکردم … رو به امیرعلی که به سمت اشپزخونه میرفت داد زدم :

_ یه لیوان اب دست منم بده هلاکم..!

چشمام رو بستم و منتظر تند تند پاهام رو تکون میدادم ..

_ امیرعلی : بیا حاج خانم اب اوردم..!

چشمام رو باز کردم ، لیوان اب رو از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم ..!

کنارم روی کاناپه نشست و گفت:

_ بهار

_ هوم؟

نگاهش رو به صورت خواب الودم دوخت و با لحن پر از خواهشی گفت :

_ لج نکن ، فردا لباساتو جمع کن بریم یه جا ..روم نمیشه جواب مادرت رو بدم ..تو که مرخصی داری منم که بیکارم ..چه اینجا چه اونجا فرقی نداره که..!

راست می گفت ، چرا حرف مادرم رو زمین بزنم؟

کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم :

_ باشه حرفی ندارم ..!

_ افرین دخترم حالا پاشو بریم بخوابیم بابا خسته اس ..!

زدم زیر خنده و محکم به بازوش زدم که داد زد :

_ مگه نگفتم بهم دست نزن؟ گفتم انگشتتم به لباسام نخوره ..!

با حرص رو به قیافه جمع شدش غریدم :

_ ادای منو درمیاری؟

سرشو به تایید تکون داد نیم خیز شدم بزنمش که جاخالی داد و به سمت اتاق خواب رفت ..و داد زد :

_ زود بیا بخواب فردا کار داریم..!

 

بهار

با امیرعلی روی تخت نشسته بودیم و داشتیم بار و بندیل مسافرت رو می بستیم..هر لباسی مینداختم تو چمدون رو با بهت نگاه میکرد و نفس میکشید ..دست اخر انقد حرصم گرفت که بهش پریدم:

_ چته هی چپ چپ به لباسام نگاه میکنی؟

به لباسای تا شده اش تو چمدون اشاره کرد و گفت:

_ خب چرا انقد شلخته ای؟ مچاله کردی همه رو ..خب مثل ادم اینارو تا بزن یکی در چمدونتو باز کرد به سلیقه من شک نکنه..!

صورت جمع شده ام رو جلو کشیدم ، دلم میخواست یه چی بپرونم کم بیاره

اما چیزی به ذهنم نمیرسید ..!

به قیافه حرصیم لبخندی زد و چمدونم رو به سمت خودش کشید و گفت:

_ بزار من تا میزنم برات ..!

لباسام رو بیرون ریخت ، زیر لباسای مچاله شده ام لباسای زیرم رو گذاشته بود که همه با حرکت امیرعلی پخش پلا شده بودن..!

دستشو به سمت سوتینم کشید و با لبای کش اومده گفت :

_ با اینجور لباسا باید اروم برخورد کنی..!

نیم خیز شدم ک خودشو عقب کشید و با اخم گفت :

_ بشین یادت بدم دیگه..!

با عصبانیت داد زدم :

_ بدش من امیرعلی به چه حقی دست به لباسای شخصیم دست میزنی؟؟

قری به گردنش داد و به چمدونش اشاره کرد و گفت :

_ حالا یه جوری میگه انگار چی و برداشتم بیا توام شورتای منو بردار دلت خنک شه..!

بهار

سر جمع کردن لباسا انقدر از دست امیرعلی خندیده بودم که صورتم قرمز شده بوده ..!

قاشق قورمه سبزی رو روی برنجم ریختم که گفت :

_ به چندتا از دوستامم بگم بیان؟ تازه از کانادا برگشتن عروسی هم نتونستن بیان طفلکا بچه های باحالین حال میده با هم..!

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

_ نمیدونم هر طور خودت مایلی من مشکلی ندارم..!

_امیرعلی : پس بهشون زنگ میزنم..!

سری تکون دادم و مشغول ناهارم شدم که صدای زنگ ایفون تو خونه پیچید..!

_امیرعلی : مهمون دعوت کردم..!

لیوان نوشابه رو سر کشیدم و گفت :

_ نه بابا مامانمه تا مطمئن نشه میریم که خیالش جمع نمیشه منم گفتم بیاد..!

به سمت ایفون رفتم و در و برای مامان باز کردم ..!

در سالن رو باز کردم و منتظر اومدنش به حیاط چشم دوختم..!

با نزدیک شدنش به سمتش رفتم و بغلش کردم :

_ سلام مامان

گونه ام رو بوسید و بعد از احوال پرسی داخل خونه شد ..!

امیرعلی با قدم های بلند به سمت مامان اومد و بغلش کرد بچه پرو چه صمیمی شده با مامانم..!

***

بعد از نیم ساعت حرف زدن امیرعلی گفت میره بیرون خرید کنه منم یه لیست بلند بالا تقدیمش کردم و فرستادمش..!

بعد از رفتن امیرعلی مامان به اتاقمون اومد به چمدونای بسته شده امون و نیم نگاهی انداخت و گفت :

_ همه چی برداشتین؟

کش موهام رو باز کردم و گفتم :

_ اره مامان تا شما هستی من یه دوش میگیرم ، شمام بی زحمت یه نگاه به چمدونم بنداز ببین چیزی کم و کسر نیست..

بهار

از مامان و خانواده امیرعلی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ..!

با خوشحالی داشتم بیرون رو تماشا میکردم محو ادما بودم و داشتم تو دنیای خودم غرق میشدم که ماشین ایستاد..!

با تعجب به امیرعلی نگاه کردم که گفت :

_ منتظر بچه هام با هم حرکت کنیم بهتره..!

لب برچیده گفتم :

_ من بین شماها غریبه ام .

_ خون گرمن زود مچ میشی باهاشون .

سری به تایید تکون دادم و منتظر به صندلی تکیه دادم ..!

ده دقیقه ای گذشته بود که گوشیش زنگ خورد ، انگار دوستاش رسیده بودن ..!

نمیدونم چه مرگش شد که سریع ادکلنش رو خودش خالی کرد و بدون توجه بهم از ماشین پیاده شد..!

از اینه بغل بهشون نگاه کردم چهارتا پسر بودن و دوتا دختر..!

از ماشین پیاده شدم و به سمتشون رفتم..!

حرصی به امیرعلی که بیخیال حضور من داشت غش غش میخندید زل زدم و سلام کردم که توجهشون بهم جلب شد ..!

دست از خنده برداشت و به سمتم اومد..نگاه گذرایی به دوستاش کرد و دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت :

_ معرفی میکنم جان جانان بهار همسر خوشگلم..!

لب پایینم رو به دندون گرفتم لعنتی دل ادم غش میره خیره زل زده بودم بهش که دستی سمتم دراز شد و گفت :

_ محمد هستم دوست امیرعلی..!

نگاه خیره ای بهش انداختم و با صدای ارومی گفتم :

_ خوشبختم ..!

بهار

با تک تک دوستاش اشنا شدم دوتاشون متاهل بودن دوتاشون مجرد..!

کمربندم رو بستم و رو به امیرعلی که هر لحظه سرعتش بیشتر میشد گفتم :

_ انقدر تند نرو امیرعلی استرس میگیرم زهرمارم میشه کل مسیر..!

باشه زیر لبی گفت و سرعتش رو کمتر کرد ..!

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم ..انقدر غرق افکارم شدم که نفهمیدم کی خوابم برد..!

***

با حس نوازش دستی روی گونه ام چشمام رو باز کردم ، چشمای نیمه بازم رو به امیرعلی دوختم که گفت :

_ پاشو رسیدیم ..!

کش و قوسی به خودم دادم و از ماشین پیاده شدم..!

نگاهم رو به ویلا دوختم و رو به امیرعلی گفتم :

_ دوستات کجا رفتن؟

چمدونارو از صندوق عقب برداشت و گفت :

_ اونا رفتن داخل من داشتم خانم رو بیدار میکردم..!

دست دراز کردم چمدونم رو ازش بگیرم که اخمی کرد و داخل ویلا شد

پشت سرش راه افتادم و گفتم :

_ من گشنمه..!

_ امیرعلی : باشه لباس عوض کن بریم بیرون ..!

_ پس دوستات چی؟

در اتاقی رو باز کرد و چمدونا رو گوشه اتاق گذاشت و گفت :

_ اونا که خوردن تو خواب بودی نخواستم بیدارت کنم..!

لب پایینم رو به دندون گرفتم و پرسیدم:

_ تو هم خوردی؟

دکمه های پیراهنش رو تند تند باز کرد و کش دار گفت :
_ نوچ
در حالی که سعی میکردم نگاهم رو از بالا تنه اش بگیرم گفتم :
_چرا؟

_ تو ماشین ولت میکردم برم ناهار بخورم؟

بهار

قند بود که کیلو کیلو تو دلم اب میشد ..نمیفهمیدم این زبون چرب و نرمش رو فقط برای من به کار میبره یا حراج زده واسه هر ماده ای که به چشمش میاد..!

محو افکارم بودم که دستش زیر چونه ام نشست و سرم رو بالا گرفت ..متعجب نگاهش کردم ..سرش روی صورتم خم شد و لباش رو گونه ام نشست . بوسه محکمی روی لپم زد و خودش رو کنار کشید ..!

به چشمای شیطونش زل زدم و با حرص تشر زدم :

_ امیرعلی

دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید.. بالا تنه لختش رو بهم چسبوند و با خنده گفت :

_ حق ندارم زنمو ببوسم؟ سال دیگه این موقع شوهر نداری راه به راه ناز بکشه بوست کنه از الان تا میتونی استفاده ببر حاج خانم !

خون توی رگام یخ بست ..دستای داغم از این نزدیکی به وجود اومده ، با حرفش یخ بست ..!

من فکر میکردم همه چیز درست میشه عاشقم میشه هیچ وقت جدا نمیشیم ..نمیدونستم از امروز واسه سال دیگه برنامه ریزی کرده..!

دستش از دور کمرم باز شد و عقب رفت ، پیراهنش رو پوشید ..به سمت در اتاق رفت و گفت :

_ من بیرونم زود بپوش بیا که خیلی گرسنه ام ..!

سر سنگین شده ام رو به زور تکون دادم ..با بسته شدن در پاهام سست شد و روی تخت نشستم.

بهار

در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ..نگاهشو به صورت بی روحم انداخت و گفت :

_ خوبه گفتم زود بیایی میذاشتی نیم ساعت دیگه تشریف فرما میشدی..!

لبای خشک شده ام بهم دوخته شده بود …حتی از تصور اینکه یکی دیگه کنارش باشه ..اسم یکی دیگه تو شناسنامه اش جا خوش کنه قلبم رو به درد میاورد..!

شیشه ماشین رو پایین کشیدم و سرم رو نزدیک شیشه بردم..!

غرق حرف امیرعلی بودم که ماشین ایستاد ..!
به رستورانی که روبروش ایستاده بود چشم دوختم و پیاده شدم ..!

عینک افتابیش رو زد و رو به من که مثل مجسمه خشک شده بودم گفت :

_پیاده شو عشقم چرا نگام میکنی؟

در ماشین رو باز کردم و بدون اینکه جوابش رو بدم پیاده شدم..!

در ماشین رو بست و به سمتم اومد..!

خواستم جلوتر ازش راه برم که دستم رو گرفت و با اخمای درهم گفت :

_ یکی ببینه سوژه میشیم بهار ..بخدا حوصله چرت و پرت گفتن پشت سرمون رو ندارم..!

نفس سنگین شده ام رو بیرون فرستادم و گفتم :

_ الان سوژه نشی سال دیگه سوژه ای ..فکر نکن سال دیگه هم همینقدر کشته مرده داری..!

ابروی بالا انداخت و با خنده گفت :

_ چه ربطی داره چرا نداشته باشم؟

نگاهم رو از صورت کنجکاوش گرفتم و گفتم :
_ دخترارو نمیدونم ولی پسرا بیخیالت میشن ..

سر جا ایستاد و با حرص گفت :
امیرعلی_ چرا؟

عینکش رو از روی چشماش برداشتم و با عشوه گفتم :
_ بالاخره من میشم یه زن مطلقه میان جلو شانسشون رو امتحان کنن..از کجا معلوم شاید از یکیشون خوشم اومد و باهاش از…

فشاری به مچ دستم اورد و با حرص گفت :
_ خفه شو بهار

خیره نگاهش کردم که با فک منقبض شده ادامه داد :

_ فقط بفهمم چه الان چه بعد از طلاق طرف مردی رفتی بهار زندگی رو واست جهنم میکنم اون پدرسگم میکشم که دنبال ناموسه مردمه..!

 

 

 

 

 

 

کامنت ها
ارسال کامنت برای این مطلب بسته شده است !
  • adminسلام برای شما ارسال شد...
  • Zعالی...
  • ۰۰۰۰۰سلام من رمان پرستار هات رو ازتون خریدم ولی هنوز نیومده که دانلودش کنم...
  • سنچه طور رمان عشق یا لذت را دانلود کنم...
  • adminسلام مجددا برای شما به ایمیلتون ارسال شد لینک دانلود چک شدمشکلی نداشت از دانلود...
  • آرزوسلام من رمان گل سرخ رو ازتون خریدم و پولش رو هم واریز کردم ولی رمان دانلود نمیشه...
  • zahraسلام من از کانال تلگرام vip رو خریدم ولی مثل اینکه ادمین و نویسنده دزد تشریف دار...
  • zahraسلام من از کانال تلگرام vip رو خریدم ولی مثل اینکه ادمین و نویسنده دزد تشریف دار...
  • adminسلام بعد از خرید فایل برا ایمیل شما ارسال میشه که می تونید دانلود کنید...
  • adminسلام بعد از خرید فایل برا ایمیل شما ارسال میشه که می تونید دانلود کنید...
آرشیو نویسندگان
درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب، بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید بیش از 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.