بهار
دکمه های که باز گذاشته بود تا سینه اش رو به نمایش بزار تا زیر گردنش بستم و رو به چهره عصا قورت دادش گفتم :
_ بعد از طلاق که من ناموس تو نمیشم …میشیم با هم دوتا غریبه دیگه نباید تو زندگی هم دخالت کنیم که ..شاید تو خواستی زن بگیری من بیام بگم نگیر؟
مچ دستم رو دنبال خودش به سمت رستوران کشید و از جواب دادن به سوالم فرار کرد..اهی کشیدم و نم اشک حجوم اورده به چشمم رو پس زدم…لعنتی!
صندلی رو برام عقب کشید و اشاره کرد که بشینم ..!
روی صندلی نشستم و بدون توجه به نگاه خیره اش به اطراف چشم دوختم ..!
چند دقیقه نگذشت که سر و کله گارسون پیدا شد ..!
برام مهم نبود چی سفارش میده بد غذا نبودم که پیف پیف کنم..!
بعد از رفتن گارسون نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_ افتاب بدم خدمتتون؟
از بالای عینک نگاهم کرد و گفت :
_ افتاب نه حاج خانم ولی لبارو بدی میپسندم با کمال میل ..!
از زیر میز لگد محکمی ب ساق پاش زدم و بدون فکر گفتم :
_ سهم شوهر خوشگل اینده امه چشماتو دوریش کن..!
بهار
بعد از ناهار برگشتیم خونه کل تایمی که باهم بودیم امیرعلی نه نگاهم کرد و نه حرف زد انگار حرفم به مزاجش نساخته بود حتما انتظار داشت همونجا لنگارو بزنم هوا بگم بفرما تو هر چی بخوای همونه..!
داشتم لباسام رو در می اوردم که داخل اتاق شد..!
نگاه طلبکاری بهم انداخت و پشت بهم روی تخت دراز کشید ..!
به سمت چمدونم رفتم تا لباس راحتی بپوشم و بگیرم یکی دوساعتی بخوابم ..!
در چمدون رو باز کردم با دیدن لباسای چیده شده با تعجب جیغ زدم :
_ ایـنـــا چــیـــه؟
از صدای بلندم امیرعلی ترسیده سر جا نشست .. به صورت متعجبم زل زد و گفت :
_ چیشده؟ چرا داد میزنی؟
به لباسای داخل چمدون اشاره کردم و گفتم :
_ اینا از کجا اومدن تو چمدون من؟
خودش رو جلو کشید با دیدن حجم لباس خوابای که با نظم چیده شده بودن لبخند زیرزیرکی زد و گفت :
_ والا من چه بدونم؟
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد :
_ کار مامانته..لباسای که لوله کرده بودیو دیده اینارو به جاشون گذاشته..!
اب دهنم رو به سختی قورت دادم و با بیچارگی گفتم :
_ حالا من چی بپوشم امیرعلی؟
پوزخندی به قیافه ماتم زدم زد و گفت :
_ نمیدونم برو از شوهرت بپرس به من چه؟
پشت بهم خوابید و ملافه رو کشید روی سرش
انگار ته خط بود باید دست به دامنش میشدم…
خودم رو از تخت بالا کشیدم..بالا تنه ام رو روش انداختم و ملافه رو اروم از روی صورتش کنار کشیدم به چشماش زل زدم و مظلوم صداش زدم :
_ امیرعلی..!
اخمی کرد و خواست کنارم بزنه که با لبای برچیده گفتم :
_ تو رو خدا گناه دارم تو از لباسات بده من بپوشم خسته ام میخوام بخوابم ..!
_امیرعلی: گفتم که برو از شوهرت بگیر
سرم رو کج کردم و با عشوه گفتم :
_ شوهرم توی دیگه..!
کامل به سمتم چرخید و کاملا روی خودش کشیدم ..به لباش اشاره کرد و گفت :
_ پس سهم شوهرتو بده ..!
بهار
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
_ چشماتو ببند..!
سرشو بالا انداخت و با اخم گفت :
_ میخوام ببینم ..!
دستمو گذاشتم تو سینه اش و خودم رو کمی عقب کشیدم و با قهر گفتم :
_ اصلا نمیخوام ..
دستم رو کشید و گفت :
_ خیلی خب میبندم ..!
دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد ..انگار میترسید فرار کنم ..!
کمی مکث کرد و اروم چشماشو بست.
کف دست راستمو واسه محکم کاری روی چشماش گذاشتم ..به لبای دوست داشتنیش زل زدم و اروم سرم رو جلو بردم ..!
بوسه کوتاهی رو لباش زدم و سرم رو عقب کشیدم ..دستم و از روی چشماش برداشتم ..اروم پلک زد و خیره نگاهم کرد .. با صدای خماری گفت :
_ همین؟
انگشت شصتش رو نوازش وار روی لب پایینم کشید و با چشمای نیمه باز و لحن خماری گفت :
_ هزارتا دختر هم اینجا لخت باشن ..فقط لبای تو مستم میکنه نمیدونم چرا همش دلم میخواد ببوسمت…من تا الان جز تو کسی و نبوسیدم ..!
فشاری به گردنم اورد و به خودش نزدیکم کرد به لبام خیره شد و با اخم گفت :
_ کسی جز من اینارو لمس کنه میکشمت بهار..حتی طلاق هم بگیریم حق نداری شوهر کنی تو تا اخر عمرت زن منی..!
آرنجم رو روی سینه اش گذاشتم و سرم رو کف دستم گذاشتم ، انگشت اشاره ام رو روی ته ریشش کشیدم و با لحن کشداری گفتم :
_ چه اصراریه امیرعلی؟ الان داغی اولین بارته زن گرفتی صبر کن طلاق بگیریم ..اون موقع دیگه حتی یادت نمیاد بهار کی بود چی بود ..انقدر غرق میشی با کسی که دوسش داری گذشته ها یادت میره ادمهای که علاقه ای بهشون نداری یادت میرن..!
نفسشو پر حرص بیرون فرستاد و بدون اینکه بهم فرصت بده لباشو روی لبام گذاشت و..
بهار
با سر و صدای که از بیرون میومد از خواب بیدار شدم..!
پشت دستمو روی چشمای خواب الودم کشیدم و سر جا نشستم ..نگاهی به جای خالی امیرعلی انداختم و از تخت پایین اومدم..!
شب شده بود و همه جا تاریک بود ..!
به سمت سرویس داخل اتاق رفتم و ابی به سر و صورتم زدم ..!
اروم در اتاق رو باز کردم ، هنوز قدمی برنداشته بودم که با صدای سینا یکی از دوستای امیرعلی سر جا ایستادم :
_ واقعا به بهار علاقه داری؟
جای که ایستاده بودم تاریک بود نمیدونم چقدر از شب گذشته بود تنها گوشام تیز شده بود تا صدای امیرعلی رو بشنوه..!
مکث کوتاهی کرد و گفت :
_ نه …وقتی میدونی فکر و قلب من کجاس چرا میپرسی؟ باهاش رفتارم خوبه چون دلم براش میسوزه …اون از دوران دبیرستانش عاشقم بوده اما من بهش علاقه ای ندارم فقط به احساسش احترام میذارم…!
با هر کلمه ای که میگفت قلب هیجان زده ام به درد میومد..!
چشمای پر از اشک شده ام رو بستم و دستمو روی قفسه سینه ام گذاشتم..!
_شیدا : تا حالا بهش دست زدی؟
_ امیرعلی : کیه که از لقمه مفت بدش بیاد؟ اونم وقتی حلال حلاله..!
پاهای لرزونم خم شد و با زانو روی زمین افتادم…!
_ شیدا : میخوای زنگ بزنیم نفس بیاد؟
صدای خمار امیرعلی مثل خنجر توی قلبم فرو رفت :
_ خیلی دلم براش تنگ شده…اگه مجبور نبودم هیچ وقت با بهار ازدواج نمیکردم..از الان تا سال دیگه فقط دارم لحظه شماری میکنم..کاش به خواب زمستونی میرفتم وقتی بیدار میشدم میگفتن رفته..!
امیرعلی
در اتاق رو باز کردم به جای خالیش رو تخت نیم نگاهی انداختم و با صدای بلندی صداش زدم :
_ بهار بیا شام..!
به طرف سرویس داخل اتاق رفتم ..چند ضربه به در زدم ..!
چند دقیقه گذشت اما هیچ صدای ازش نمیومد..اروم در و باز کردم ..سرکی به حموم و دستشویی کشیدم اما نبود..!
دل نگران از اتاق بیرون اومدم..رو به بچه ها که دور میز شام نشسته بودن گفتم :
_ نیست ، تو اتاق نبود..!
_شیدا : حتما رفته بیرون..!
چنگی به موهام زدم و غریدم :
_ نباید از این در کوفتی بره بیرون؟…ما که تا الان همینجا بودیم جای نرفتیم که نبینیمش ..!
محمد به طرفم اومد و با خنده گفت :
_ بچه که نیست گم بشه حتما همین دور و اطرافه بیا شام بخور میادش..!
برو بابای نثارش کردم و داد زدم :
_دختره معلوم نیست کجاست من بیام شام بخورم؟ از این در کوفتی نرفته از کجا رفته؟
سکوت و نگاهای خیره اشون به هم حس بدی بهم میداد ..!
سرم رو محکم به دیوار کوبیدم و چشمام رو بستم..!
_امیرعلی
با صدای گندم چشمام رو باز کردم ..به چشمای نگرانم زل زد و با لحن ارومی پرسید :
_ به علاقه بهار به خودت مطمئنی؟
سرم رو به تایید تکون دادم …منتظر به لب های لرزونش چشم دوختم که گفت :
_ فکر کنم حرفاتو شنیده..من اون موقع که داشتیم حرف میزدیم سایه اشو دیدم فکر کردم چون همه جا تاریکه خیالاتی شدم اما ، اما الان مطمئنم خودش بوده اون همه حرفاتو شنیده امیرعلی..!
امیرعلی
نمیدونم چقدر گذشته بود نمیفهمیدم دور و برم داره چه اتفاقی میوفته وقتی به خودم اومدم که سیلی محکمی تو گوشم زده شد و صدای هق هق مادرش توی سرم پیچید:
_ ازت نمیگذرم …!
با حسرت به لبای خندونش دست کشیدم و با بغضی که عجیب سعی در کنترلش داشتم نالیدم :
_ کجایی بهارم؟ بد اتیشم زدی قلبم داره اتیش میگیره نفسم..دارم ذره ذره نابود میشم ..بی انصاف چرا با رفتن انتقام گرفتی ..میدونستی عاشقت شدم گفتی بزار اینطوری نابودش کنم اره؟
قوربون خندهات برم دلم برات تنگ شده دلم واسه بغض کردنات تنگ شده واسه امیرعلی گفتنات …!
لعنت به امیرعلی که نابودت کرد لعنت بهم که از همون روز اول بغض رو مهمون لبات کردم ..!
در اتاق باز شد و چهره درهم شکسته مامان تو چهارچوب درنمایان شد..سینی غذا رو روی تخت گذاشت و با ناراحتی گفت :
_ پوست استخون شدی امیرعلی مرگ مامان یه چیزی بخور…!
محکم روی سینه ام کوبیدم و داد زدم :
_ حتی نذاشتن واسه اخرین بار صورتش رو ببینم … نذاشتن واسه اخرین بار بغلش کنم..بوش کنم..مامان ندیدم چجوری خاک ریختن رو نفسم ..کاش اونجا بودم مگه زن من نبود حق من نبود چرا نذاشتن برم …دارم میسوزم مامان دارم میسوزم …چرا من زنده موندم چرا من زنده موندم؟
صدای بغض دارش تو سرم پیچید :
_ امیرعلی ..!
_ واقعا دوسم داری؟
بهار
چشمای پر از اشکم رو به مامان دوختم و با بغض گفتم :
_ وقتی بهش گفتی مردم چیکار کرد؟
اسغفرللهی زیر لب گفت و ادامه داد :
_ دخترم قوربونت برم اون یه مرد خودشم که بهت گفته بود به اجبار مادرش اومده جلو توام که میدونستی پس چرا تا فهمیدی عاشق یکی دیگه اس جوش اوردی؟ یعنی تا اخر عمرت میخوای قایم بشی؟ بالاخره که یه روز میفهمه تو زنده ای اون موقع میخوای چیکار کنی؟
باند پیچیده شده دور دستم رو چنگ زدم و داد زدم :
_ من با اینکه به یه خر دیگه علاقه داره مشکلی ندارم…مردک لاشی نشسته جلو دوستاش میگه مال حلاله دست بزنم مگه اشکالی داره مگه من عروسک خیمه شب بازی اینم؟ بعد تازه به اون نکبت دراز عسل خانم راضی نشده یه نفس هم داره که اونو نمیدونم از باسن کدوم خری پیدا کرده..!
در حالی که غش غش میخندید به سمتم اومد و کنارم نشست دستشو روی شونه ام زد و گفت :
_ حالا من مشکی پوشیدم گفتم دخترم زبونم لال مرده پیش بابابزرگت خانواده نمیره؟ اصلا نمیاد بپرسه قبر این بهار کجاس من گریه کنم؟
نمیدونم چرا ثبات احساس نداشتم همه گریه های امیرعلی پشت گوشی و ضبط کرده بودم با چشمای شیطون شده ام به مامان نگاه کردم و با خنده گفتم :
_ میگم اگه بفهمه اسکولش کردم بنظرت چه حسی بهش دست میده؟
خنده ارومی کرد و گفت :
_ کمم از مرگ نداشتی تو که عرضه ماشین سواری نداشتی چرا نشستی پشت ماشین؟
شونه ای بالا انداختم و صدای ضبط شده امیرعلی و پلی کردم ..
داشتم غش غش به ابراز احساساتش و گریه هاش مخندیدم که با صدای ایفون به خودم اومدم..!
از جا بلند شدم و به سمت ایفون رفتم با دیدن امیرعلی شوکه سر جا میخکوب شدم و..
بهار
ترسیده به مامان نگاه کردم که گفت :
_ برو تو اتاقت ببینم چیکار داره..!
با دو خودم رو به اتاقم رسوندم و در اتاق رو قفل کردم ، گوشم رو به در چسبوندم از اون قیافه برزخی که من دیدم مطمئنم همه چیز رو فهمیده..!
چند دقیقه گذشت که صدای فریادش رعشه به تنم انداخت :
_ کـجــاس؟
_ مامان : صداتو واسه من بالا نبر که می کوبم تو دهنت ..چشماتو باز کن ببین کی جلوت وایساده بعد عربده بکش..!
صدای نفسای عصبیش تا اینجا هم میومد ..ترسیده بودم از این داد و فریادش ترسیده بودم هیچ وقت که اینطوری نبود ..!
_مامان: از اینجا برو امیرعلی دختر من با تو کار نداره ..جسمش رو نکشتی اما قلب و احساسش رو نابود کردی..دیگه نمیخوادت …طلاق به نف..
وسط حرف مامان پرید و با عصبانیت غرید :
_ نمیدم تک تک موهاش شبیه دندوناش سفید بشه طلاق نمیدم ..
بلند داد زد :
_ هر سوراخی قایم شدی خوب گوش بده بهار خیال خام نکن من طلاقت نمیدم تا دو روز دیگه خونه نباشی مامور میارم اینجا…!
_مامان : چرا اذیتش میکنی؟ تو که به هدفات رسیدی چی از جونش میخوای؟
با صدای تحلیل رفته ای گفت :
_ شما رو مثل مادرم دوست داشتم نمیدونستم شریک بچه بازیای اون احمق میشید فکر کردید با خر طرفین..!؟
خر نبودی که دو روز عذاداری نمیکردی ..خدایا چیکار کنم؟
تقه ای به در اتاق خورد و ..
بهار
در و به روی مامان باز کردم …نگاهشو به چشمای پر از اشکم دوخت و گفت :
_ گفتم این بچه بازی رو درنیار بهار مگه تو ۱۸ سالته که این اداهارو درمیاری؟ فکر کردی امیرعلی بچه اس باور می کنه تو به این سرعت مردی؟ ظرف دو روز؟
میدونستم کارم احمقانه بود اما اون باور کرده بود ..با صدای که از بغض می لرزید گفتم :
_ اگه باور نکرده بود که اونطوری گریه نمیکرد نمیگفت دوست دارم..!
دستشو دو طرف صورتم گذاشت و در حالی که اشکام رو پاک میکرد با دلسوزی گفت :
_ دخترم ..نفسم تو مگه به دوست داشتن اون محتاجی؟ کسی که جلو دوستاش حرمت زنشو نگه نداره یه شب نگذشته عاشق زنش نمیشه ..اون گریه ها همه بخاطر عذاب وجدانه الانم که افسار پاره کرده بود بخاطر خودش بود بخاطر تمسخر شدن خودش بود …!
دست من نبود اینکه عاشقشم دست من نبود ده ساله تلاش میکنم دوسش نداشته باشم ازش متنفر باشم نمیتونم…!
دستم رو روی قلبم گذاشتم و با هق هق گفتم :
_ تو بهش بفهمون دوسش نداشته باشه بی تفاوت باشه..مامان من عاشقشم ده ساله ، ده ساله نمیتونم هیچ مردی رو جاش تصور کنم..انگشتش زخم میشه نفسم میره ، خم به ابروش میاد دلم میخواد خودمو اتیش بزنم. میفهمی اینارو؟ محتاجم به اینکه با عشق به چشمام نگاه کنه محتاجم …!
بدن لرزونم رو تو اغوشش کشید و بدون هیچ حرفی گذاشت اروم بشم ..!
***
ظرف غذا رو جلوم گذاشت نگاهشو به صورت بی روحم دوخت و گفت :
_ یه مدت برو بهار ..ازش دور بمون اجازه بده وابستگیت از بین بره ..اگه میخوای بدستش بیاری مثل کش شلوار دنبالش نباش …بزار واسه بدست اوردنت تلاش کنه ..تو واسش هیچ ارزشی نداری چون میدونه دلیل ازدواج رو میدونی ، راحت هم با دوتا کلمه گولت زد و باهات ازدواج کرد ..از الان نزار اینطور پیش بره..!
لب باز کردم مخالفت کنم که پیش دستی کرد و گفت :
_ نمیخواد بهونه بیاری به سال دیگه فکر کن که دیگه نداریش … نزار شوهرت رو دو دستی تقدیم یکی دیگه کنن..خودتو جمع کن حقتو بگیر..!
بهار
(دوماه بعد )
دو ماه از اومدنم به شیراز میگذشت ..این دوماه هر چی درمورد امیرعلی پرسیدم مامان گفت از اون روز دیگه ازش خبری نشده…درگیر افکارم بودم که در اتاق باز شد ..سرم رو بالا گرفتم به چهره دوست داشتینی مامان جون لبخند زدم که با مهربونی گفت :
_ مامانته دخترم..!
از جا بلند شدم و تلفن رو از دستش گرفتم ..!
_ جانم مامان..!
+ سلام عزیزم..
صداش می لرزید ، با شک و تردید پرسیدم :
_ چیزی شده مامان؟
نفس عمیقی کشید :
_ پدر و مادر امیرعلی امروز اومدن اینجا..!
لبم رو از استرسی که بهم هجوم اورده بود به دندون گرفتم و با تته پته جواب دادم :
_ خب
+ امیرعلی از ایران رفته ..حق طلاق رو هم بهت داده..!
دستم شل شد و تلفن افتاد ..گیج و منگ به عکسش روی عسلی زل زدم و ناباور سرم رو تکون دادم :
_ یعنی انقدر ازم متنفر بودی؟
نفسم بالا نمیومد انگار دنیا داشت دور سرم میچرخید ..!
پاهام شل شد و روی زمین افتادم و سیاهی مطلق…!
بهار
دستمال نم دار رو از روی پیشونیم برداشتم به چشمای نگران مامان جون خیره شدم و با بغض گفتم :
_ رفت ..فکر کردم اگه ازش دور بشم میاد دنبالم ..ولی اون رفت منو پشت سرش گذاشت و رفت ..!
دستش روی سرم کشید و با مهربونی گفت :
_ پشیمون میشه ، یه روز پیشمون میشه برمیگرده غصه نخور دخترم تو نباید انقدر ضعیف باشی ..!
_ گفت طلاقم نمیده ..گفت تا اخر عمرت زن منی ..اون نامرد زد زیر همه حرفاش..!
من هیچ وقت شانس نداشتم مامان بزرگ تا به خودم اومدم بابام رفت ..وقتی هم عاشق شدم علاقه ام یه طرفه بود و عشقم رفت ..!
دستش رو روی پیشونیم گذاشت و با لبخند تلخی گفت :
_ کی انقدر عاشق شدی دخترکم؟ باورم بشه همون دختر کوچولوم انقدر بزرگ شده که از درد عشق تب کنه و بلرزه؟
دستاشو زیر چشمای خیسم کشید و ادامه داد :
_ نزار براش خبر ببرن دختره انقدر عاشقت بوده که چند روز گوشه بیمارستان افتاده…الان هضمش برات سخته ولی روز به روز اسون تر میشه انقدر این درد برات تکراری میشه که فراموشش میکنی یه روز میاد میبینی قلبت واسه نفس دیگه ای داره میزنه
بهار
با حرفا و امیدای مامان بزرگ خودم رو جم و جور کردم ..دلم نمیخواست به امیرعلی فکر کنم دیگه برام مرده بود …!
روی کاناپه کنار بابا بزرگ نشسته بودم..!
دستمو روی ریش سفیدش کشیدم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم..!
هر چند بابابزرگ رفتارش با مامان خوب نبود اما به قول خودش نور چشمیش بودم ..بغلش بوی بابا رو میداد ..بعداز مرگ بابا اگه زنده بودم بخاطر اغوش ارامش بخشش بود که عجیب بوی بابا رو میداد..!
غرق اغوش ارامش بخشش بودم که با حرف مامان بزرگ سر جا میخکوب شدم :
_ بکش کنار بچه خودتو واسه شوهر من لوس نکن..!
با خجالت خودم رو عقب کشیدم ..ظرف میوه رو جلوم گذاشت و با خنده گفت :
_ میوه ات رو بخور بریم خرید دخترم اخر هفته عروسی اسما دختر اکرم خانمه تو رو هم با خودم میبرم..!
دوست نداشتم تا یه مدت جای شلوغ برم میخواستم زودتر برگردم خونه و برم سرکارم ..!
_ میخوام برگردم ته..
پرید وسط حرفم و با اخم گفت :
_ رو حرفم حرف نزن ..!
با چشمای لوچ شده به بابا بزرگ نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ دروغ نمیگه که باید بیایی واسه روحیه ات هم خوبه مگه نه حاج خانم؟ ..!
از کل حرف بابا بزرگ مات حاج خانم شدم ..لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو چرخوندم .. اکثر مواقع بهم میگفت حاج خانم برخلاف سلیقه بقیه وقتی لفظ حاج خانم رو از زبونش میشنیدم قند تو دلم اب میشد ..!
لعنت بهت امیرعلی ..!
بهار
به لباس دکلته کوتاهم تو ایینه چشم دوختم ..واقعا سلیقه مامان جون حرف نداشت ..هر چند دلم نمیخواست به این عروسی برم اما وقتی فکرشو میکنم به این درک میرسم که اون اشغال انقدر ارزش نداره که من شاد بودن رو از خودم دریغ کنم..!
درگیر برانداز کردن خودم بود که در اتاق باز شد ..سرم رو به عقب چرخوندم رو به چهره شاکی مامان جون لبخند زدم و گفتم :
_ خوشگل شدم؟
پا تند کرد و به سمتم اومد نگاه خیره اشو ازم گرفت و گفت :
_ ساپورت بپوش دخترم یه شالم بنداز رو شونه هات ..زن و مرد قاطیه یه بلایی سرت میارن ..!
با قیافه جمع شده بهش زل زدم و غر زدم :
_ من که حلقه دستمه ..تازه شما لباسای بقیه رو ببینی به این لباس پوشیده نمیگی لختی ..شال میندازم ولی خدایی با ساپورت خیلی ضایع میشم لباس دیگه ای هم ندارم که..!
دودل به چشمای پر از التماسم زل زد .
بعد از مکثی طولانی گفت :
_ باشه ولی باید جلو چشمام باشیا ..!
با ذوق دستامو به هم کوبیدم :
_ چشم ور دل خودتم
***
به همراه بابا بزرگ و مامان جون وارد تالار شدیم …با دیدن وضعیت دخترا طلبکار به مامان جون خیره شدم که گفت :
_ چشم غره نرو توله برو لباستو عوض کن تا ما یه احوال پرسی با اشناها میکنیم..!
سری تکون دادم و به سمت اتاق پرو رفتم ..!
لباسام رو تند تند عوض کردم دست دراز کردم شالم رو بردارم که پشیمون شدم همه زیبایی لباسم به بالا تنه اش بودم بپوشونم که چی بشه این همه لخت اونجا کی به من نگاه میکنه؟
بیخیال از اتاق بیرون اومدم ..!
از شانس گندم همون لحظه همه لامپارو خاموش کردن که چندتا زوج عقده ای برن وسط عاشقانه برقصن .. با حرص دستمو به دیوار گرفتم و اروم اروم جلو رفتم …!
نمیدونم یهویی پام به چی گیر کرد که تعادلم رو از دست دادم چشمام رو بستم و جیغ خفه ای کشیدم..!
دستی دور کمرم حلقه شد و قبل از اینکه پخش زمین بشم نگهم داشت ..!
اروم سرم رو به عقب چرخوندم و..
بهار
انقدر تاریک بود که صورتش مشخص نبود اما بوی عطرش عجیب اشنا میزد ..ممنون زیر لبی گفتم و خواستم از حصار دستاش ازاد بشم ک بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشیدم..!
انقدر از این حرکتش شوکه شده بودم که هیچ حرکتی نمیکردم و دنبالش کشیده میشدم .. تا به خودم بیام محکم به دیوار کوبیدم و خیمه زد روم..!
با ترس چشمام رو بستم که دستش روی سرشونه لختم کشیده شد ..وحشت زده چشمام رو باز کردم …!
مات و مبهوت به صورتش زل زدم …اینجا چیکار میکرد …با لبای خشک شده زمزمه کردم :
_ امیرعلی ..
دستشو محکم کنار سرم به دیوار کوبید و داد زد :
_ زهرمار و امیرعلی این چه سر وضعیه واسه خودت درست کردی؟ مگه بی کس و کاری که مثل ج.ندها لباس پوشیدی اون پدربزرگ بی غیرتت کجاست که نکوبیده تو دهنت؟
بی حرکت به دیوار چسبیده بودم و زل زده بودم به صورت سرخ شده از عصبانیتش …!
کتش رو از تنش دراورد و تو صورتم پرت کرد :
_ بپوش بریم ..!
کتش رو روی زمین پرت کردم ..پوزخندی زدم و با تن صدای که سعی میکردم نلرزه گفتم :
_ تو چیکاره منی که بخوام به اراجیفت گوش کنم؟ عشق و حالت تموم شد برگشتی فکر کردی باز میتونی رو سرم خراب شی و هر حرفی زدی من بگم چشم؟
چرخیدم برم که دستم به عقب کشیده شد تا به خودم بیام و بخوام از خودم دفاع کنم دندوناش تو قفسه سینه ام فرو رفت… از درد چشمام رو بستم که خودش رو عقب کشید ..!
به چشمای پر از اشکم خیره شد و با رحمی گفت :
_ تا همه بدنت رو کبود نکردم این کوفتی رو بپوش بریم …
بهار
لگد محکمی به ساق پاش زدم و غریدم :
_ چه خری هستی که هر چی گفتی بگم چشم؟ مگه حق طلاقو ندادی به من؟ خیله خب برگردم تهران طلاقمو میگیرم. خبر مرگت مگه نرفتی چرا برگشتی؟ ..باز فاز گوه خوریت گل کرد اومدی سراغ من؟ فکر کردی انقد بدبختم که باز دنبالت بیام؟
نگاهمو از صورت جمع شده از دردش گرفتم و خواستم برم که مچ دستم رو گرفت و صاف ایستاد..!
پر حرص و عصبانی نگاهم کرد ..:
_ که نمیایی اره؟
دست دراز کردم که بکوبم تو سینه اش وسط راه دستم رو کشیدم و با نیشخند گفتم :
_ حواسم نبود نامحرمی ..گمشو از جلوم عقب ..!
لب پایینش رو بین دندوناش فشرد و اطراف نگاه کرد … یک دفعه خم شد پاهام رو محم گرفت و روی شونه اش بلندم کرد..!
با مشت به جون کمرش افتادم و داد زدم :
_ داری چه غلطی میکنی مگه نگفتم ولم کن عوضی..!
بدون توجه به تقلاهام در ماشین و باز کرد و داخل ماشین پرتم کرد ..!
روی صورت قرمز شده از عصبانیتم خم شد و اروم گفت :
_ زنگ بزن بهشون بگو شوهرت اومده دنبالت نگرانت نشن ..!
یقه اش رو چنگ زدم و داد زدم :
_ من شوهر ندارم تو واسه من غریبه ای میفهمی؟
_ نزار همینجا ثابت کنم شوهر یعنی چی ..!
نیشخندی زدم و با تمسخر گفتم :
_ برات متاسفم که فکر میکنی اثبات شوهر بودنت فقط به دم و دستگاهته البته عجیبم نیست وقتی جلو رفیقات از رابطه با زنت حرف میزنی مشخص میشه چه ادم بی شعور هوس بازی هستی..!
بهار
بدون اینکه جوابم رو بده در و بست ماشین رو سریع دور زد و سوار شد ..!
چاره ای نداشتم میدونستم اخرش مجبورم میکنه باهاش برم ..شماره مامان بزرگ رو گرفتم و بدون توجه به نگاهای کنجکاوش به بیرون زل زدم ..!
صدای طلبکار مامان جون تو گوشم پیچید :
_ کجایی بهار؟
_ من اصلا حواسم نبود مامانی منو میشناسن با این وضع میدیدنم بد میشد برام…!
+ الان کجا میخوای بری؟
_ کلیدای خونه رو دارم که میرم خونه تخت میخوابم ..!
باشه زیر لبی گفت و بعد از چندبار قربون صدقه رفتن رضایت داد تماسو قطع کنم..!
بدون اینکه نگاهش کنم تشر زدم :
_ ببرم خونه هر چند تو آبرو نداری دلیل نمیشه منم بی آبرو کنی جلو خانوادم..!
***
جلوی خونه نگه داشت که دست به سینه نگاهش کردم و گفتم :
_ خب حرفتو بزن میشنوم ..!
با پرروی زل زد تو چشمام و گفت :
_ میام داخل امشبم همینجا میمونم فردا برمیگردیم ..!
چشمام از تعجب گرد شده بود این بشر چقدر پررو بود؟!
بدون اینکه بخوام تابلو کنم خیلی جدی گفتم :
_ پس ماشینو یه جا دیگه پارک کن اومدن نبینن اگرم دلت میخواد امشب خونت ریخته شه من مشکلی ندارم ..!
سری تکون داد و گفت :
_ باشه تو پیاده شو تا در و باز کنی یه جا پارکش میکنم ..!
به همین خیال باشی تو دلم گفتم و پیاده شدم ..!
اروم اروم به سمت در رفتم دستام از استرس میلرزید …قفل در و به هر زوری شد باز کردم و داخل شدم ..!
پشت در ایستادم و نگاهش کردم از ماشین پیاده شد و با قدم های بلند به سمت خونه میومد …چند قدمی نمونده بود که در و محکم به هم کوبیدم ..و داد زدم :
_ خوش بگذره امیرعلی جون برگرد همون گورستونی که این دوماه کپه مرگتو گذاشتی عسلم
بهار
بدون توجه به زنگ زدنای پی در پیش قلپی از لیوان چای که برای خودم ریخته بودم خوردم …!
هنوز از دیدنش متعجب بودم مگه مامان نگفت رفته اگه رفته پس چجوری اینجاس؟
اگه حق طلاقو داده و قید منو زده چرا اومده شیراز ..؟
چجوری پاشو تو عروسی گذاشته ..؟
سر پر از سوالم رو به کاناپه تکیه دادم …خدایا چیکار کنم؟
مطمئنم تا قبل از اومدن بابابزرگ و ماماجون میرفت ..خوب میدونست اگه ببینتش زیر دست و پاهاش لهش میکنه و براش مهم نیست کیه طرف..!
تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو تا جای که میتونستم زیاد کردم …صدای ایفون روی مخم بود میترسیدم وسوسه شم و اخرش در و براش باز کنم ..!
***
نیم ساعتی بود که دیگه خبری از زنگ زدناش نبود ..انگار موفق شدم ..نگاهی به ساعت انداختم 12:30 بود دیگه کم کم پیداشون میشد ..!
تلویزیون رو خاموش کردم و به سمت اتاقم راه افتادم.
در اتاق رو بستم و به سمت کمد لباسم رفتم ..!
زیپ لباسم رو به هر زوری بود پایین کشیدم و از تنم درش اوردم و مثل توپ مچالش کردم و پرتش کردم وسط اتاق ..!
زیر چشمی به خودم تو ایینه نگاه کردم و با هیزی گفتم :
_ عجب عروسکی من شوهرت بودم یه لقمه ات میکردم …!
تاپ و شلواری از کمد بیرون کشیدم چرخیدم به کمد تکیه بدم که با دیدن امیرعلی که روی تخت نشسته بود جیغ بلندی کشیدم ..!
بهار
دستشو روی دهنم گذاشت و با حرص گفت :
_ جن دیدی مگه؟ جیغ کشیدنت چیه؟
دستشو پس زدم و با تته پته گفتم :
_ چجوری اومدی تو؟
یقه پیراهنش رو صاف کرد و با نیشخند گفت :
_ فکر کردی میتونی سر منو شیره بمالی و فرار کنی؟فکر کنم نمیدونی من کی هستم..!
_ هر خری میخوای باش گمشو بیرون میخوام لباسامو بپوشم … انقدر گاوی که سرتو انداختی پایین اومدی تو اتاق من ..شاید من لخت بودم انقدر نفهمی تو؟
قدمی نزدیک تر شد دقیقا چسبیده بود بهم اب دهنم رو قورت دادم و ترسیده گفتم :
_ چیکار میکنی؟
دستشو پشت کمرم کشید و چشمای ریز شده گفت :
_ مگه نمیخواستی یه لقمه ات کنم؟
دستمو تو سینه اش زدم و غریدم :
_ برو باباتو لقمه کن اسم شوهر اوردم به خودت نگیر منظورم بعد تو بود نه توی الدنگ تو برو نفس و عسل رو لقمه کن من لقمه بزرگتر از دهنتم پاره میشی..!
دستش روی تنم عجیب رو به پیشروی بود به چشمای پر از حرصم زل زد :
_ نمیدونستی انقدر حاضر جوابی انگار دوماه نبودم خوب بهت ساخته ..!
قبل از اینکه دستش هرز بره نگاهم به وسط پاش دوخته شد ..اینکه کسی بی اجازه تنت رو لمس کنه اونم نه از روی عشق از روی هوس عجیب درد داشت …زانوم رو محکم وسط پاش کوبیدم ..!
دستش از روی کمرم شل شد و بعد چند ثانیه که درد به سلولای مغزش رسید داد کشید و روی زمین نشست ..!
بدون توجه به حال خرابش سریع لباسام رو پوشیدم و زیر پتو خزیدم ..!
_امیرعلی: خدا لعنتت کنه لعنتی چیکارت کردم مگه؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_ من عسل یا هر خر دیگه ای نیستم که به خودت اجازه بدی دستت به تنم بخوره ..دردی که تو الان حس میکنی رو من وقتی میبوسیم یا بی اجازه دستت بهم میخوره حس میکنم ..!
بهار
چند دقیقه تو سکوت گذشت هیچ صدای ازش درنمیومد نکنه اتفاقی براش افتاده من که خیلی محکم نزدم یه اشاره کردم ..؟
اروم سرم رو بالا اوردم با دیدنش که روی زمین افتاده بود وحشت زده از تخت پایین اومدم و به سمتش رفتم ..!
سرم رو روی صورت رنگ پریدش خم کردم و با نگرانی صداش زدم :
_ امیرعلی ..!
اروم پلک زد بدون توجه به بحث و جدل چند دقیقه پیش گفتم :
_ خوبی؟
لبخندی زد و بازوم رو کشید که کنارش افتادم ..!
دستاشو دور شونه ام حلقه کرد و به خودش چسبوندم ..!
سرم رو بالا گرفتم و شاکی گفتم :
_ چیکار میکنی؟
بدون اینکه نگاهم کنه دستشو بین موهام فرو کرد و با لحن شرمنده ای گفت :
_ من هوس باز نیستم ..اوج خلافم بغل کردنه ..اون شب نمیخواستم پیش بچه ها اونطوری حرف بزنم ..اما جو گرفته بودم میخواستم چس کلاس بیام …همون موقع که اون حرف و زدم خودم مثل سگ پشیمون شدم ..!
در حالی که تیکه ای از موهام رو دور انگشت اشاره اش حلقه میکرد ادامه داد :
_ امشب فقط خواستم اذیتت کنم وگرنه من قصدم اون چیزای که فکر میکنی نیست …من انقدرم سست نیستم که با چاک سینه یکی شل بشم ..! من هیچ وقت بهت دست نمیزنم تو یک سال دست من امانتی طبق همون قول قرار خودمون دلم نمیخواد اولین بارت با مردی باشه که فقط ۸ ماه دیگه تو زندگیته..!
بهار
برای بار هزارم بود که قلبم رو به راحتی می شکست و لبخند میزد …!
بغضم رو قورت دادم و خودم رو عقب کشیدم و گفتم :
_ از اینجا برو ..برو هتل من فردا پرواز دارم خودم میام ..نمیخوام بخاطرت اذیتشون کنم ..مامان همه چیز رو میدونه کاری از دستم برنمیاد اما بزار بقیه فکر کنن دعوامون لوس بازی اول ازدواجه..!
سر جا نشست ..نفس عمیقی کشید و تنها به گفتن باشه اکتفا کرد ..!
نیم خیز شد بلند شه که صورتش از درد جمع شد ..با حرص بهم نگاه کرد و گفت :
_ خدا بگم چیکارت کنه از مردی انداختیم … نفس بفهمه زندت نمیزاره..!
_ نفس؟
دستشو بین موهاش کشید :
_ قضیه اش طولانیه فردا که برگشتی برات تعریف میکنم..!
نگاهشو از چشمای پر از سوالم گرفت و از اتاق بیرون رفت ..!
چرا خدا چرا همیشه اونی که ماتم گرفته منم چرا همش من باید غصه بخورم چرا عشقشو از دلم بیرون نمیکنی تا منم بتونم انقدر راحت از جدایی حرف بزنم چرا من انقدر بدبختم؟